• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا نامور کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
Negar_۲۰۲۳۰۹۱۸_۱۶۳۷۴۱.png
کد: 021
ناظر: @Zahra tajik
عنوان داستان کوتاه: ماه کوچک تو
نویسنده: ملینا نامور
ژانر: فانتزی، تخیلی
ویراستار: @IVI
خلاصه: لیلی دختر بچه‌ای که دوست داره به ماه بره و از اون‌جا زمین رو نگاه کنه. خیلی اتفاقی، با وسیله‌ی عجیبی که پدربزرگش اختراع کرده به ماه میره؛ امّا اون‌جا... .
Negar_1694613864106.png
 
Last edited:
امضا : Melina.N

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
192
سکه
1,328
1681550354811.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
قوانین تایپ آثار

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:
درخواست جلد آثار

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
نقد و تگ‌دهی به آثار

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
درخواست کاور تبلیغاتی

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:
درخواست تیزر آثار

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
اعلام پایان تایپ آثار

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
تالار آموزشگاه

با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
«به نام خالق ماه»

لیلی

مثل همیشه لباس زردم رو پوشیدم و به سمت حیاط دویدم. با شادی بسیاری، خطاب به آقاجون که روی تخت چوبی وسط حیاط نشسته بود، گفتم:
- آخ‌جون، آقاجون ماه رو نگاه کن! بازم مثل همیشه خوشگل و نورانیه.
آقاجون با شنیدن صدای من سرش رو بالا گرفت، به ماه چشم دوخت و با مهربونی گفت:
- اره عزیزم خیلی قشنگه، مثل تو ماهه دیگه.
از حرفش خیلی خوشحال شدم، اون بهترین آقاجون دنیا بود؛ با شادی در حالی که از پله های ایوان پایین می‌رفتم گفتم:
- آقاجون من می‌تونم برم ماه؟
آقاجون مثل همیشه خندید و با زیرکی گفت:
- ای دختر شیطون؛ نه فعلا نمیشه.
منظورش از فعلا چی بود؟ شاکی صدام رو لوس کردم و گفتم:
- اما آقاجون می‌خوام ببینمش!
آقاجون کلافه از لوس بازی من، سرش رو به چپ و راست تکون داد و با لحنی جالب گفت:
- ای وای بابا جان چقدر لجبازی شما، دخترکم من و شما که نمی‌تونیم بریم ماه!
من که تازه به تخت رسیده بودم، نگاهی به انعکاس ماه که توی اب حوض افتاده بود انداختم و پرسیدم:
- چرا نمیشه؟
آقاجون که هنوز حواسش به ماه بود، این‌طوری جواب داد:
- چون ما فضانورد نیستیم، بعد رفتن به ماه که آسون نیست.
اما من مصمم بودم، می خواستم واقعا به سمت ماه برم! شاید بشه، حتما که نباید فضانورد بود! پس مصمم و خیره به انعکاس ماه گفتم:
- نمی‌خوام! خب فضانورد بشیم... بعد بریم ماه.
اما آقاجون یهو ناامیدانه زمزمه کرد:
- خب من که دیگه نمی‌تونم، اما تو سعی کن وقتی بزرگ شدی فضانورد بشی، هان بابا جان؟
ناراحت نگاهم رو از حوض گرفتم و به آقاجون دادم؛ دمپاییم رو بیرون اوردم و روی تخت نشستم. آهسته گفتم:
- ولی من دوست دارم با شما برم.
آقاجون اما لبخند گرمی زد و گفت:
- عزیزکم، من ماه رو در آینده می‌بینم!
خندیدم و پرسیدم:
- چجوری؟ مگه قراره بری؟
اقاجون دستی در هوا تکون داد و گفت:
- نه ولی وقتی آدم‌ها می‌میرن همه‌ی اون جاهایی که دوست دارن و می‌بینن.
ابرو هام رو بالا دادم و کنجکاو پرسیدم:
- واقعا؟ کی گفته؟
آقاجون شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- کسی نگفته بابا جان، فقط کافیه تو خدا رو با چشم دلت درک کنی؛ اون انقدر مهربونه.
با دستم چونم رو خاروندم و گفتم:
- آقاجون! می‌گم... من می‌تونم بعد از مرگم خدا رو ببینم؟
آقاجون ل*ب گزید و نگران جواب داد:
- اولا خدا نکنه؛ دوما ما چه بدونیم بابا جان، ولی بابا جان تو همین الانش هم داری خدا رو می‌بینی.
سرم رو اطراف چرخوندم و متعجب پرسیدم:
- وا! پس کجاست؟ پس کو؟
آقاجون خندان جواب داد:
- نگاه کن به همون ماهی که هر روز میای درخشندگیش رو می‌بینی، اون رو کی خلق کرده؟ خدای مهربون، مگه نه؟ این همه مهربونی که هر روز نصیب ما ادما میشه رو نگاه کن! البته بعضی از ادم‌ها وقتی یه اتفاق بدی براشون می‌افته، یاد خدا میفتن و کلی کینه و درد و غم دارن رو زار می‌زنن، اما وقتی هم که یه اتفاق خوب می‌افته کلا فراموش می‌کنن خدایی هم هست... شکر نعمت کجا بود!
دوباره به ماه نگاه کردم و هم زمان گفتم:
- آقاجون! ما ادم‌ها بدیم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- نه عزیزم ما بد نیستیم، ولی بعضی ادم‌ها رو گاهی شیطون گول می‌زنه!
یکهو با سرعت روم رو سمتش کردم و گفتم:
- من رو تا حالا شیطون گول زده؟
اقاجون با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
خندیدم و گفتم:
- خب فکر کنم اره! مثل اون زمانی که همش چک می‌زدم به گوش این و اون، من آدم بدی هستم؟
آقاجون خنده نخودی کرد و ادامه داد.
- عزیز بابا، همه‌ی افریده های خدا خوب هستن و البته پاک، هرچقدرم که تو این دنیا هوس و نفرت و کینه داشته باشن؛ البته که توی همین دنیا یا شایدم دنیای دیگه تاوان پس میدن اما خب شما رو هم شیطون گول زده دیگه.
دوباره خندیدم و گفتم:
- آقاجون من خوابم میاد.
سرش رو تکون داد و گفت:
- بیا بریم بخوابیم هان؟
چشم‌هام رو مالیدم و جواب دادم.
- آره.
آقاجون مثل همیشه باهام تا تخت اومد و تیکه‌ای دیگه از شازده کوچولو رو برام خوند، بعد از تموم شدن داستان رفت به سمت در، چشمام رو مالیدم و گفتم:
- شب بخیر آقاجون، دوستت دارم، اندازه تمام کهکشان‌ها و همون ماهی که دوستش دارم تو رو هم دوست دارم.
گونم رو بوسید و گفت:
- قربونت بشم من، شب بخیر ماهم.
چشم‌هام رو بستم، نمی‌دونم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد.
***
با کلافگی از تخت بلند شدم و به حیاط رفتم، از پشت پله‌ها گذشتم و رفتم توی زیر زمین، مثل همیشه بابا بزرگ یک چیزی اختراع کرده بود، اما این خیلی بزرگ بود... بزرگ‌تر از همشون! البته روش یه پارچه با رنگ صورتی کشیده بود.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
مثل همیشه پارچه رو گرفتم و کشیدم، ولی با چیزی که دیدم دهنم مثل غار باز شد.
- این دیگه چیه؟
آروم به سمت اتاقم رفتم، خرگوش رو بیدار کردم و رو بهش گفتم:
- هی خرگوش! یه چیزی دیدم که باید تو هم بیای و ببینیش.
دماغش رو خاروند و یک نگاه بهم کرد و راه افتاد دنبالم. به وسیله عجیب و غریب رو به روم اشاره کردم و گفتم:
- تو هم می‌بینیش؟
- بله دارم می‌بینمش.
چونم رو خاروندم و گفتم:
- اوه فکر می‌کنی اون چیه؟
با حالت خوابالود جواب داد:
- لیلی مطمئناً یکی از اختراعات جدید آقاجونه، بناربراین چیز جالبی نیست. بیا بریم بخوابیم.
کلافه گفتم:
- نه! اِ مسخره!
دوباره دستم رو به گوشه‌های اون اختراع زدم.
- لیلی!
با کلافگی گفتم:
- بیا ببینیم چیه!
یک نگاه ترسناک بهش انداختم که گفت:
- نه.
با عصبانیت بهش خیره شدم و رو حرفم پافشاری کردم.
- چرا؟ حرف نزن بیا این‌جا.
به چیزی که شبیه سفینه بود اشاره کردم، بعدم دستم رو روی درش گذاشتم و با زور زیاد تونستم درش رو باز کنم؛ واردش شدم و خرگوش رو هم نشوندم روی پاهام و درش رو بستم، امّا هیچ‌ کدوممون نفهمیدیم دست من بود یا پاهای خرگوش که به اون دکمه‌ی بزرگ سبز برخورد کرد و تموم زندگیمون عوض شد. سفینه یه تکون خیلی عجیب خورد، البته سفینه نبود من اسمش رو گذاشتم سفینه. اصلا شبیه سفینه نبود، با تکونش پنجه‌های خرگوش داخل شکمم فرو رفت با داد پنجه‌هاش رو جدا کردم و براش چشم و ابرو اومدم، یکهو سفینه بیشتر و بیشتر تکون خورد، انگار از زمین فاصله گرفته بود. ترسیده دستم رو بردم بالا تا ازش بیایم بیرون، امّا با دیدن فاصله بیش از حدمون با زمین، سرجام نشستم. اون لحظه فقط فهمیدم که باید آقاجون رو صدا بکنم بنابراین با داد گفتم:
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
- آقاجون، آقاجون! کمک، کمک!
آقاجون ترسیده اومد پیشم اما ارتفاع بیشتری رو رفته بودیم بالا، انگار باز هم داشت تکون می‌خورد و صدای تق تق می‌داد.
با نگاه گیج و خوابالود گفت:
- عزیزم، کار از کار گذشته برو بالا به ارزوت برس، سلام منم به ماهدخت و ماه برسون.
من که گیج شده بودم و تو حالت جالبی نبودم، با گیجی گفتم:
- ماهدخت؟ آقاجون!
با دستش برام بوس فرستاد و گفت:
- دوست دارم عزیزم.
با حرکت دستم بهش فهموندم که من این رو نمیخوام و گفتم:
- نه! نه!
سفینه انقدر تکون خورد و انقدر بالا رفت و سرعتش زیاد شد که دیگه نتونستم ببینمش. با اشک به زمین خیره شدم؛ من این رو نمی‌خواستم.
***
با فهمیدن اینکه گریه کردن هیچ کمکی بهم نمی‌کنه، به خرگوش نگاه کردم؛ اونم ترسیده بود.
خیره بهش گفتم:
- توت، به نظرت کجا داریم میریم.
با حالت گیج و ترسیده‌ای گفت:
- لیلی خودت چی فکر می‌کنی؟
دستم رو چسبوندم بین پنجه‌هاش و گفتم:
- داریم به ماه میریم؟
خنده نخودی کرد و گفت:
- آره.
پاهام رو بیشتر به زمین سفینه فشار دادم و پرسیدم:
- ماهدخت و ماه کی هستن؟
خرگوش برگشت و با حالت جالبی گفت:
- نمی‌دونم ولی اون‌جور که آقاجون گفت فکر کنم ماه منظورش خود ماه بود اما ماهدخت می‌تونه یه زن زیبا باشه.
ادامه جوابش اضافه کرد.
- لیلی یه زن چجوری می‌خواد تو ماه زندگی کنه؟
با خنده بهش نگاه کردم و گفتم:
- به افسانه‌ها اعتقاد نداری؟
با حالت مسخره‌ای دستش رو، رو دماغش گذاشت و گفت:
- تو اعتقاد داری بسه.
باز چشم و ابرو اومدم و روم رو سمت فرمون عجیب و غریبش کردم.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
با تکون‌های سفینه، ترسیده توت ( خرگوش) رو بیشتر به خودم چسبوندم، امّا انقدر تق تق کرد که سقوط کردیم و روی ماه افتادیم؛ با تعجب به اطراف خیره شدم، یا خدا این‌جا کجاست؟ چقدر... چقدر اینجا قشنگه!
- می‌بینی آرزوم براورده شد.
با تعجب به به همه جا نگاه می‌کردم که گفت:
- این‌جا چه جالبه.
خندیدم و گفتم:
- خیلی! کاشکی آقاجون هم این‌جا بود.
با تعجب و شکاکی برگشت سمتم:
- یعنی نفهمیدی که آقاجونت میاد و میره؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
دستش رو گذاشت روی گوش‌هاش و اون‌ها رو به پایین کشید، هم زمان هم گفت:
- یعنی هی اینجا میاد.
با دستم گوش‌هاش رو آزاد کردم و گفتم:
- از کجا فهمیدی؟
دوباره با لجبازی گوش‌هاش رو گرفت تو دستش و ادامه داد.
- دیدی آخرین بار بهت گفت به ماهدخت و ماه سلام برسون؟
با ترس بهش خیره شدم و گفتم:
- اره، ولی... ولی... ای وای!
با تعجب و ترس نگاهم کرد و گفت:
- چی‌شد؟
نفسم رو تو سینه حبس کردم، دوباره آزادش کردم و گفتم:
- ما داریم نفس می‌کشیم توت.
مثل خنگ‌ها نگاهم کرد و گفت:
- خب آره دیگه.
با تعجب نگاهش کردم و ادامه دادم:
- خب دیوونه این‌جا ماهه، اکسیژن نیست... چرا خفه نمی‌شیم؟
قبل از اینکه چیزی بگه، شخصی گفت:
- چون تو خواهر ماهدختی دیگه.
با تعجب به پشت برگشتم، زن خوشگلی با چند تا گردالی کوچولو دوروبرش که مثل ماه بودن اومد سمتم.
- شما؟
زن نزدیک‌تر اومد و گفت:
- من ماهدختم ملکه اینجا؛ و البته خواهر تو لیلی کوچولو، فکر نمی‌کردم انقدر زود بیای پیشم و البته به پدربزرگ گفتم که این کار خیلی خطرناکه؛ می‌ترسم اتفاقی که برای من افتاد، برای تو هم رخ بده لیلی!
با بغض و صورت مثل گچم بهش خیره شدم.
- من آبجی دارم؟
با لبخند گفت:
- آره عزیزم.
با تعجب گفتم:
- واقعا! پس... پس تو چرا تو ماه زندگی می‌کنی؟
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
صورتش درهم رفت و گفت:
- خب بهت میگم، اما اول بیا این‌جا رو بهت نشون بدم لیلی.
بعدم اون چند تا گردالی کوچولو که روی صورتشون چیزهای توپ توپی بود اومدن سمتم، البته اون گردالی‌ها خیلی شبیه ماه بودن؛ انگار که ماه رو کوچولو کرده باشی. دستم رو گرفتن و کشیدن سمت ماهدخت، یکیشون توت رو ب*غل کرد و افتاد دنبالمون.
***
وارد یک جای جالب، با تم خاکستری و نورانی شدیم. همه چی مثل ماه بود؛ درخشنده.
- ولی خیلی به هم رفتیم از نظر ظاهری، نه لیلی؟
با خنگی گفتم:
- خب اره.
راست هم می‌گفت، چشم‌های من درشت بود، امّا چشم‌های اون کشیده، البته این یک شباهت نمیشد؛ مثلا می‌تونستم بگم موهای اون نارنجی بود، موهای من طلایی؛ اِ نه بازم این شباهت نمیشد. شاید اصلا شبیه هم نبودیم، دروغ بود... ما اصلا شبیه هم نبودیم.
- خب؟
دستش رو گذاشت روی دست‌هام و گفت:
- چیشده؟
با عصبانیت گفتم:
- دیگه بسته، می‌خوام برم خونه.
یهو کلافه شد و ادامه داد.
- نه دیگه!
بدتر داد زدم.
- یعنی چی؟
با اعصبانیت بهش خیره شدم؛ اونم با چشم و ابرو اومدن دستم رو گرفت و کشید به سمت اتاقی توی حفره‌های ماه من رو برد و تو اتاق پرتم کرد.
- استراحت کن لیلی، میام دنبالت تا بریم و بهت همه جا رو نشونت بدم. فعلا هم خونه نمیرید.
بعدم با اشاره دست به اون چند تا گردالی ماه گفت که توت و بغلم بدن؛ اومدن جلو و توی بغلم رهاش کردن.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
سرم رو روی بالش ابریشمی گذاشتم و توت رو ب*غل کردم. من باید می‌رفتم فرار از اینجا خیلی بهتر بود. با اینکه اذیتم نکردن، امّا از نظر من که یه دختر کوچیکم، گرفتن ازادی یک نفر بزرگترین قتل و اذیته. گرفتن راحتی یک فرد، می‌تونه به معنای کشتن روحش باشه و من الان دوست دارم برگردم زمین، برگردم به خونه خودم.
- توت بیا بریم خونه.
با ناراحتی بهم خیره شد و گفت:
- چجوری؟ سفینه خراب شده!
هیچی نگفتم و روم رو سمت مخالفش کردم. خسته شده بودم، بعضی ارزو ها نباشن بهتره. با صدای در روم رو سمتش کردم. دوباره ماهدخت با اون لباس سبز دریاییش و موهای به هم پیچیده اش نشست رو به روم، بهش نگا کردم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که امکان نداره اون خواهرم باشه، ما اصلا شبیه هم نبودیم، لبای غنچه قرمزش رو روی هم فشرد و یهو به حرف اومد.
- لیلی؟ باور کن دوست ندارم اینجا اذیت بشی و اگه دوست داشته باشی بعد از گذشت یه هفته میتونی بری خونه، اما قبلش با من بیا.
با ارامش از تخت بلند شدم و به سمتش رفتم دوباره یکی از اون گردالی ها توت رو بغلش گرفت که باعث درومدن صداش شد.
- اه مگه اشغال بلند می‌کنی؟ اِ، لیلی! یه چیزی به اینا بگو.
شبیه بچه‌ها بهم نگاه می‌کرد، امّا سعی کردم اصلا به روم نیارم که صداش رو شنیدم!
من و به سمت توده بزرگی از تمشک برد.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو ماه، تمشک؟
خندید و ملیح گفت:
- خب اره!
خندیدم و یکیشون رو گذاشتم تو دهنم، طمع شیرین و ترشی داشت انگار که باهم قاطی شده بودن.
- چه خوشمزه‌ است.
خندید و سرش رو تکون داد.
دوباره دستم رو گرفت و به سمت جای دیگه‌ای برد، امّا اینجا درخت های سفید و نقره‌ای قاطی بودن. توت که تو دستش پر از تمشک بود حین خوردنشون چشم‌هاش چهار تا شده بود.
- مگه برگ نقره‌ای هم داریم؟
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
خندید و باز سر تکون داد.
- تو ماه اره!
با خنده رو بهش کردم و گفتم:
- میشه یک کیف بهم بدی؟
بدون هیچ حرفی، کیف صورتی خودم رو بهم داد.
یه پارچه‌ی ابریشمی هم که مثل جعبه با کش بسته شده بود بهم داد.
- برای آقاجون، برگ درخت نقره‌ای و تمشک ببر؛ اون دوست داره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حتما، باشه.
رفت پشت درخت و با لباس کوتاه قرمز رنگی اومد بیرون سمتم اومد و گفت:
- این‌ها رو با ابریشم و یک پارچه‌ی دیگه که خیلی نرمه و اصل ماهه برات دوختم.
لباس قرمز رو داد بهم تا برم و بپوشم، بعد از پوشیدنش دو تا کفش سفید بهم داد.
- بپوششون.
سرم رو تکون دادم و پوشیدم.
موهام رو با کشای نرم بست و چند تا گردنبند و دستبند که خودش با الماس و زمرد و یاقوت های اونجا ساخته بود، داد دستم. با بدبختی دنبال آینه بودم اما با اشاره دستش به سمت دریاچه رفتم؛ اب
دریاچه این‌قدر زلال بود که می‌تونستم خودم رو ببینم؛ چقدر بهم می‌اومد.
- ممنونم.
خندید و گفت:
- لباسای آقاجون رو هم گذاشتم توی کیف.
***
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
پاهام رو تکون می‌دادم و از بالای درخت نگاهش می‌کردم، پایین نشسته بود و موهاش رو باز کرده بود تا من ببافمشون،
انقدر موهاش بلند بود که می‌تونست منم عاشق خودش بکنه. نخودی خندیدم که گفت:
- به چی میخندی؟
باز خندیدم و گفتم:
- به این‌که، منی که دخترمم می‌تونم عاشقت بشم.
بلند خندید و گفت:
- دیوونه یعنی انقدر خوشگلم؟
سکوت کردم و باز خندیدم. بافت موهاش که تموم شد، از درخت بالاتر رفتم، دستم رو بردم بالا‌تر و از بین شاخه ها چند تا شکوفه کندم. شکوفه ها رو به موهای بافته شدش زدم و با چند تاشون تاج گل درست کردم.
- خب تموم شد.
خندید و دستش رو زد به موهاش. با جیغ جیغ گفتم:
- اِ دیوونه چیکار می‌کنی؟ دست نزن!
با تعجب برگشت و گفت:
- اولا زشته به من میگی دیوونه، بعدم من فقط چهار سال ازت بزرگ‌ترم، البته ربطی به حرف تو نداشت ولی... .
با تعجب و بهت نگاهش کردم و گفتم:
- واقعا؟ اما می‌خوره بیست سالت باشه!
خندید و با ناز گفت:
- دیگه دیگه... تو ماه سن کمتر میشه، البته نصفش هم به خاطر جادو ماهه.
سرم رو خاروندم و گفتم:
- جادوی ماه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- اره. یه جادوی خیلی بزرگ که بیشتر ماهزاده‌ها دارنش، تو هم داریش، چون مامان تو رو تو یکی از قصرهای مریدای ماه به دنیا اورد.
باز با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- ماهزاده‌ها؟ مریدا کجاست؟
لبخند زد و ادامه داد.
- ماهزاده‌ها منظور از چهار دسته موجوداتی هست که تو ماه به دنیا اومدن، دسته اول الهه‌های ماهی که خودت فکر کنم می‌دونی، دم‌هایی مثل ماهی دارن و عنصرشون ابه، دسته دوم پری‌های ماهی مثل عروسک‌های خیلی خیلی کوچولو می‌مونن که بال دارن و عنصرشون گل و گیاهه، عنصر سوم فرشته‌های ماهی
 
امضا : Melina.N
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom