• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا نامور کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
- نمیشه لیلی، بهتره زودتر برگردی زمین تا هم خودت هم ما آزار نبینیم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ممنونم... ولی واقعا دیگه هیچ راهی نیست؟
سرش رو به مخالف تکون داد و گفت:
- نیست، دیگه هیچ راهی نیست.
با بغض بغلش کردم و از همشون خداحافظی کردم. با توت به سمت سفینه رفتیم و سوارش شدیم، حرکت کردیم به جایی که دلم نمی‌خواست بدون ماهدخت برم. وقتی به زمین رسیدیم سفینه رو سرجاش گذاشتم و به سمت خونه رفتم.
در داخل خونه رو باز کردم و توت رو توی ایوان گذاشتم تا بازی کنه. با بغض و اشک‌های مزخرف روی گونه‌ام به آقاجونی که خوابیده بود نگاه کردم.
با دست‌هام روی شونه‌اش زدم و با گریه گفتم:
- آقاجون بیا من اومدم.
با تعجب از خواب بیدار شد، با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
- لیلی عزیزم برگشتی! لیموی من، خوش‌گذشت بهت؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اره خیلی خوب بود براتون چند تا لباس با نخ ابریشم و چند تا توت و یاقوت آوردم، برگ نقره هم اوردم. ولی نتونستم ملکه‌مادر و پدر ماه و البته ملکه‌ حلقه‌ای رو راضی کنم.
پدربزرگ باز به اسم ملکه حلقه‌ای خندید و گفت:
- عزیزم می، دونستم اگه ماهدخت رو ببینی پافشاری می‌کنی برای اومدن اون هم، امّا اشکالی نداره، تو الان پیش من هستی لیمو کوچولو.
دماغم رو فشار داد و خندیدم. باز رفتم تو بغلش و گفتم:
- خیلی دوست دارم آقاجون.
لبخند زد و گفت:
- من بیشتر، لیمو کوچولو.
***
یه ماه گذشته بود از اومدنم به زمین و خیلی خوشحال بودم، امّا خوب بازم دلم برای ماهدخت تنگ می‌شد. اون یه دختر خوب بود که پادشاه مریخ وسوسه‌اش کرده بود، امّا الان پشیمون بود. از فکر اومدم بیرون و با صدای در حیاط پریدم سمتش و در رو باز کردم. اما با دیدن قیافه پدر ماه و ملکه مادر و ملکه حلقه‌ای خشکم زد.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
- این‌جا... این‌جا... اومدید؟
پدر ماه خندید و گفت:
- دلمون برات تنگ شده بود لیلی.
خندیدم و گفتم:
- منم.
ملکه حلقه‌ای خندید و گفت:
- نمی‌ذاری بیایم تو؟
خندیدم و در رو باز کردم، اومدن تو و روی مبل‌ها نشستن، پدر بزرگ رو صدا کردم. با دیدنشون خیلی خوشحال شد، رفتم به آشپزخونه و با شربت بهار نارنج ازشون پذیرایی کردم. پدر ماه گفت:
- لیلی در رو بستی؟
خندیدم و گفتم:
- بله.
با بهت گفت:
- اِ ما دو نفر دیگه رو هم با خودمون اورده بودیم.
با بهت گفتم:
- ای وای ببخشید، الان در رو باز می‌کنم.
سمت در رفتم و دوباره بازش کردم، امّا این دفعه با دیدن ماهدخت کامل خشک شدم و حتی نتونستم حرفی بزنم.
- ماهدخت!
خندید و با ذوق بغلم کرد و گفت:
- دلم برات تنگ بود خواهری.
خندیدم و بغلش کردم و آوردمش داخل خونه، پشت اون یه گردالی ماه هم اومد تو که اونم به داخل پذیرایی بردم.
پدربزرگ با دیدن ماهدخت گریش گرفت و گفت که دلش براش تنگ شده بوده.
پدر ماه با بغض گفت:
- الان منم گریم می‌گیره، لیلی این گردالی ماه رو برات آوردیم تا مثل توت ازش مراقبت کنی، هدیه ما از ماه برای تو و این‌که ماهدخت بخشیده شد و این ثابت شد که اون واقعا تغییر کرده و پشیمونه، امیدوارم تا اخر عمرتون با خوشحالی زندگی کنید.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
ازشون تشکر کردم و با ذوق گونه ماهدخت رو بوسیدم. همشون رو ب*غل کردم، همه داخل پذیرایی نشستیم و شربت بهار نارنج خوردیم. بعد هم کلی حرف زدیم. شب موندن تا بخوابن و انگار آقاجون راضیشون کرد که یک ماه بمونن. به نظر می‌رسید همه داخل اتاق‌هاشون خواب باشن، من و ماهدخت و آقاجون باهم تو یک اتاق خوابیدیم.
توی جا چرخی زدم و دوتاشون رو توی بغلم گرفتم و آروم گفتم:
- اندازه تموم دنیا دوستون دارم.
پایان
سخنی با نویسنده
راستش خیلی خوشحالم که این داستان رو خوندید و امیدوارم راضی بوده باشید سعی کردم تمام تخیلم رو به کار بگیرم و یه اثر به یاد موندنی خلق کنم. خلاصه که عاشقتونم و اینکه این داستان رو تقدیم می‌کنم به مادر عزیزم و همچنین پدربزرگم
امیدوارم لذ*ت برده باشید.
 
امضا : Melina.N
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom