• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا نامور کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
هستن که نسخه بزرگ پری ها هستن و بال دارن عنصرشون باده، دسته چهارم ما هستیم یعنی ماه ماهی‌ها که شبیه انسان هستیم عنصر خواصی نداریم ولی جادوی ماه داریم که اصلی ترین جادوی ماهه. و این‌که مریدا یکی از شهرهای سلطنتی ماه هست.
با تعجب گفتم:
- چه جالبه.
به تعجبم خندید و گفت:
- می‌خوای تو این مدت به شهر مریدا هم بریم؟ زیاد با اینجا فاصله نداره.
سرم رو تکون دادم و تایید کردم.
- مرسی.
***
بعد از کلی گشتن تو مریدا که یکی از شهرهای ماه بود، اومدم تو اتاق. مریدا یک شهر بزرگ بود با آدم‌های خوشگل که بیشتر لباساشون یه تاپ بود با یک دامن بلند که روی زمین کشیده میشد و روی تاپ یه تور بلند نقره‌ای یا طلایی میپوشن و روی موهاشون تاج گل میزارن و اکسسوری هاشون رو با یاقوت و عنصرهای دیگه درست میکنن؛ بعضی هاشون هم با نگین روی صورتشون طرح میدن. با خستگی روی مبل نشستم و برای خودم یک کم آب ریختم، آبش یه طعم خاص داشت، البته چون که از دریاچه ماه برداشته بودیم.
آب رو که خوردم گذاشتم روی میز و به سمت توت رفتم، با شکم روی تخت خوابیده بود. با خنده و جیغ از پله‌های قصر اومدم پایین و به سمت اشپزخونه رفتم، البته اشپزخونشون دیوارهای زرد داشت، با کابینت‌های سفید؛ کلا یه فضای زرد و سفید بود همه چی ستِ این دو رنگ بود. در یخچال رو باز کردم و یک مقدار پنیر برداشتم؛ پنیرش سوراخ سوراخ بود و اصل ماه بود. با خنده خوردم و به‌به چه‌چه راه انداختم.
- چیکار می‌کنی؟
خندیدم و گفتم:
- پنیر میقولم!
خندید و گفت:
- چی میقولی مامانم؟
باز خندیدم و مسخره‌ای نثارش کردم.
- خیلی بهم خوش گذشته! ماهدخت؟
سرش رو بلند کرد و به سمتم نگاه کرد.
- خیلی خوشحالم، چیه؟
خندیدم و گفتم:
- این لباس‌ها چیه می‌پوشی؟
به لباس بلندش که مثل دامن روی زمین کشیده میشد و آستین‌هاش تا انگشت‌هاش هم اومده بود اشاره کردم.
البته همیشه اینجوری تیپ نمی‌زد.
- به لباس‌های من چیکار داری؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و خیلی عادی گفتم:
- همینجوری!
دوباره بدون مقدمه پرسیدم:
- حوصله‌ات سر نمیره؟
نگاهم کرد و گفت:
- نه برای چی؟
گفتم:
- من حوصله‌ام سر رفته.
با خنده گفت:
- چون تو خیلی وقته ماه نیومدی!
سرم رو سمتش بردم و گفتم:
- چی‌شد که من رفتم زمین، مگه مامان من رو اینجا به دنیا نیاورد؟
با حالت ناراحت گفت:
- از قدیمم گفتن هرکه بامش بیش برفش بیشتر... هر پادشاه و ملکه‌ای یه دشمن بزرگ خواهند داشت، مادر و پدر ماهم بزرگترین قلمرو ماه رو داشتن، پادشاه مریخ طمع کرد و ریختن داخل ماه، غارت کردن و خیلی‌ها رو کشتن برای همینه الانم افراد کمی اینجا هستن. مامان مجبور شد برای محافظت ازت، تو رو با پدر بزرگ بفرسته زمین.
با بهت و تعجب و کمی ناراحتی نگاهش کردم، یهو پرسیدم:
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
- چرا تو رو نفرستاد؟
انگار که دیگه این بحث رو دوست نداشته باشه، بلند شد و به سمت بیرون رفت. هنوز به اتاقش نرسیده بود که پرسیدم:
- مامان و بابا چیشدن؟
سرش رو برگردوند و گفت:
- پادشاه مریخ جلوی همه اتیششون زد.
نفسم حبس شد و هیچی نگفتم.
دوباره پرسیدم:
- چی‌شد که بعد از این همه جنایت دوباره ماه ازاد شد؟
با کلافگی برگشت و سرسری جواب داد:
- چون که جادوی الهه ماه ماهی که یکی از ما دوتاست به اون قلبه کرد.
با تعجب پرسیدم:
- جادوی کدوممون بود؟
باز تند تند جواب داد:
- نمی‌دونم، نفهمیدیم.
دیگه هیچی نگفتم و به سمت اتاق رفتم. مطمئن بودم داره یه چیزی رو ازم پنهون می‌کنه، اما اگه من لیلی هستم می‌فهمم که چی رو داره پنهون می‌کنه.
بعد از نیم ساعت دراز کشیدن و استراحت باز اومدم پایین، رو به روی ماهدخت نشستم و گفتم:
- نخوابیدی؟
چشم‌هاش رو مالید و گفت:
- ما زیاد نمی‌خوابیم تنها روزی نیم ساعت اجازه خواب داریم.
با تعجب گفتم:
- وا چرا؟
خندید و گفت:
- برامون خیلی بهتره.
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم والا.
باز گفتم:
- من گشنمه.
سرش رو به سمتم کرد و ادامه داد.
- منم گشنمه، بیا بریم یه مقدار تمشک و پنیر و ماهی پولکی بخوریم.
سرم رو تکون دادم و تو اشپزخونه رفتم.
بعد از خوردن غذا تصمیم گرفت که بهم یاد بده با یاقوت‌هاشون دستبند درست کنم، بعدم چند تا عکس باهم گرفتیم.
***
امروز برای ماهدخت خبر اومد که فضا نورد‌ها اومدن اینجا، تصمیم گرفت خیلی زود بگه که بیارنشون پیشش. گردالی‌ها یک زن و مرد رو اوردن داخل، هنوز اون حباب های گرد روی سرشون بود اما با دستور ماهدخت در قصر رو بستن و اون حباب ها رو دراوردن.
انگار که متعجب شده بودن که تو قصر می‌تونن نفس بکشن. زن لبای نازک و موهای بلوندی داشت مرد موهاش قهوه‌ای بود و روی صورتش ریخته بود.
با تعجب در گوش ماهدخت گفتم:
- می‌خوای چیکارشون بکنی؟
همونجوری اروم گفت:
- تهدیدشون می‌کنم که ساکت بشن و به کسی از ما چیزی نگن، اگه هم قبول نکنن بهشون پودر دروغ میدم.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
با ترس گفتم:
- چی؟ با همه این رفتار رو دارید!
با حالتی عجیب گفت:
- خب اره، اونا با گشتن می‌تونن ما رو پیدا کنن ولی وقتی چند تا فضانورد به دروغ بگن که تو ماه چیز خاصی وجود نداره و همه چی عادیه، همه باور می‌کنن. حتی ما بهشون چند تا عکس از جاهای خوب ماه میدیم تا اون‌ها رو نشونشون بدن.
هیچی نگفتم و رفتم بالا؛ خب باید ازش اینم می‌پرسیدم که اگه بفهمن شما وجود دارید چی میشه؟ که البته من چقدر خنگم! معلومه انسان‌ها پر از طمع هستن، مطمئنا اگه بفهمن ماه رو هم مثل زمین نابود می‌کنن. رفتم بالا و با چند تا پری صحبت کردم. بعد هم لباس‌هامون رو عوض کردیم. باز پایین رفتم و به ماهدخت گفتم:
- ماهدخت! میگم اون فضانورد‌ها چی‌شدن؟
پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:
- مجبور شدم بهشون پودر دروغ بدم.
سرم رو انداختم پایین و نشستم رو به روش، گفتم:
- برای اقا جون دلم تنگ شده.
لبخند زد و گفت:
- دو روز دیگه میری.
گفتم:
- تو نمیای؟
باز سکوت کرد و رفت تو خودش، خسته شده بودم از این سکوت کردنش.
- ماهدخت؟
باز سکوت کرد.
- بازم سکوت؟
باز هم هیچی نگفت، خسته از بحث باهاش پاهام رو دراز کردم و یاقوت ژله‌ای خوردم.
***
یه هفته گذشته بود و می‌دونستم وقت رفتنه. سفینه هم درست شده بود. البته من هیچ وقت نفهمیدم که اون سفینه بود یا نه، شایدم یه ماشین زمان بود که حتی بدون روندن خودش حرکت می‌کرد؛ در هر صورت هیچ‌کس نفهمید... .
با اشک برگشتم سمتش و گفتم:
- تو مگه خواهرم نیستی، چرا پس نمیای زمین؟
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- چون نمی‌تونم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟
هق هق هاش بیشتر شد و گفت:
- هر کسی تو این دنیا نفرت، کینه، دو رویی و هوس داشته باشه تاوانش رو میده. لیلی اون ماهی که تو آرزوش رو داشتی بری اونجا، که البته اومدی؛ برای هرکسی ارزو نیست. من تمام عمرم تلاش کردم از این‌جا برم؛ من بذر نفرت و هوس و کینه رو تو دلم کاشتم و حالا نابود شدم، لیلی سعی کن تو زندگیت هیچ‌ وقت مثل خواهر بزرگت نشی، خدا حتی از ماه هم بزرگ‌تره، حواسش به هممون هست، حتی به آدم بَدها؛ اما من بعد از خوبی خدا بهم و
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
بخشش دوباره‌اش هم درست نشدم، با این‌که خدا هزار بار می‌بخشه، اما بنده‌هاش نمی‌بخشن. یادت باشه لیلی کار خوب بکنی، به خودت بر می‌گرده و حتی اگه کار بد کنی، بازم اون شخصی که ضربه می‌خوره تو هستی.
- چیکار کردی مگه؟ خدا می‌بخشتت مطمئنم.
باز گریه کرد و ادامه داد.
- لیلی من... من... طمع کردم... و... با پادشاه... مریخ... هم دست شدم.
با تعجب، بُهت، ترس و حتی عصبانیت بهش خیره شدم.
- چی؟!
اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد.
- خدای ماه هم... من رو به خاطر خیانت... و طمعی که کردم مجازات کرد. شاید برات سوال باشه که چرا مادر تو رو نجات داد و من رو نه... چون که من خودم می‌خواستم... بکشمت؛ ببخشید... ببخشید... لیلی... من رو... ببخش.
دیگه حتی نمی‌تونستم بهش نگاه کنم، فقط زیر ل*ب پرسیدم.
- مجازاتت چی بود؟
باز هق هق کرد و گفت:
- مجبور شدم تا آخر عمر توی ماه بمونم، توی اتاقم و سلول تنهایی.
با عصبانیت بلند شدم و داد زدم.
- همش حقته!
گریه‌اش بیشتر شد و سرش رو روی پاهاش گذاشت. پشیمون از حرفم، رفتم بغلش و گفتم:
- من نمیرم.
با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
- چی؟ قربونت بشم من! لیلی ولی تو باید بری، نمی‌تونی پیشم بمونی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خدای ماه کیه؟ کجاست؟
با چشمای اشکیش نگاهم کرد و گفت:
- می‌خوای چیکار؟ پدر ماهه، زیاد بهش خدا نمیگیم چون واقعا خدا نیست؛ مثل یه وزیر می‌مونه. بعد از کشتن پادشاه مریخ، رفت به مریخ تا اونجا با ملکه‌ی مادر زندگی بکنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه خداحافظ.
با گریه و تعجب نگاهم کرد.
- مگه نگفتی نمیری؟
سرم رو به مخالف نشون دادم و رفتم بیرون، سوار سفینه شدم و توت رو روی پاهام نشوندم، تو این مدت خیلی بهش خوش گذشته بود و با گردالی ماه‌ها بازی کرده بود.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
ماهدخت با چشمای اشکی و امیدوار نگاهم می‌کرد. امّا من بدون نگاه کردن بهش، دکمه سفینه رو زدم. سفینه باز تکون خورد و شروع کرد به حرکت کردن. انگار دیگه ماهدخت هم امیدی نداشت به برگشتنم، چون قطره‌های اشک آروم آروم روی گونه‌هاش می‌غلتید. سفینه داشت به سمت زمین حرکت می‌کرد، امّا با زدن اسم مریخ به اونجا رفت. خیلی بیشتر تکون خورد، دستم رو روی شیشه‌ی بالای سرمون گذاشتم و قفلش کردم. چشم‌هام رو بستم؛ تا می‌رسیدیم مریخ باید می‌خوابیدم. ترسی نداشتم، این سفینه مثل یه موجود زنده خودش خوب می‌دونست که باید چیکار کنه.
***
با صدا‌ی توت و تکون‌های سفینه بیدار شدم. به اطراف نگا کردم، شیشه رو باز کردم و از سفینه پایین اومدم. این‌جا هم می‌تونستم نفس بکشم و این واقعا برام جالب بود. خاک مریخ یا بهرام، مقداری به رنگ نارنجی می‌زد اما کمی هم شبیه... سرم رو تکون دادم، انگار که نمی‌تونستم به چیزی تشبیه‌اش کنم. برام عجیب بود! خرگوش رو ب*غل کردم و شروع کردم به راه رفتن. این‌جا پرنده هم پر نمی‌زد، البته چرا پرنده این‌جا باید پر بزنه.
(نام این سیاره به فارسی بهرام و نام عربی-یونانی آن مِریخ است.)
اینجا مریخه! به خودم دیوونه‌ای گفتم.
حالا بین کلی آدم بودم، البته آدم‌هایی با صورت‌های سبز و آبی و با چهار تا پا.... .
ترسیده به سمت یکیشون رفتم و گفتم:
- سلام... ببخشید من... من... می‌خواستم که ملکه‌ی مادر و پدر ماه رو ببینم، کجا می‌تونم ببینمشون؟
انگار که اصلا متوجه حرفام نمی‌شد، به صورت عجیبی شروع کرد به حرف زدن، امّا یهو سکوت کرد و با حالت تعجب بهم گفت:
- تو ایرانی هستی؟
من که خشکم زده بود و با بهت نگاهش می‌کردم، سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله... بله.
خندید و گفت:
- اوپس!
بعد هم روش رو به طرف مخالفم کرد و یهو با داد گفت:
- زود باشید... زود باشید... این دختر رو بگیرید!
من که کاملا خشکم زده بود به افرادی نگاه کردم که با زور و قدرت گرفتنم و به سمت در بزرگی بردن. پرتمون کردن داخل اتاق و بعد رفتن. با ترس بلند شدم و به سمت توت گفتم:
- به نظرت میخوان چیکارمون کنن.
با صدای باز شدن در، ساکت شدیم و به زن زیبایی که با نگین، زیر چشم‌هاش رو تزئین کرده بود و به ل*ب‌هاش رژ بنفش زده بود خیره موندیم. زن لباس سبزآبی پوشیده
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
بود و به شکل زیبایی وارد اتاق شد. پشتش مردی قد بلند و با ریش و هیکلی تنومند اومد.
جلوم نشستن و با تعجب نگاهم کردن. زن بدون مقدمه شروع کرد به صحبت.
- من ملکه‌ی مادر هستم دختر جون و اگه من رو بشناسی می‌دونی که می‌تونم نابودت کنم، پس بگو برای کدوم سیاره کار می‌کنی؟
جمله آخر رو جوری داد زد که ترسیده تکونی خوردم و گفتم:
- به خدا من... من... از طرف هیچ‌جا نیومدم، من از زمین اومدم، بعدم رفتم ماه تا خواهرم... .
با داد پرید وسط حرفم و گفت:
- ببینم از طرف ملکه‌ی عطارد اومدی جاسوسی؟ شایدم از طرف پرنس زهره اومدی؟ حتی امکان داره پدر مشتری فرستاده باشدت، مگه نه؟
خسته از مکالمه با این زن گفتم:
- من لیلی هستم. اومدم تا پدر ماه رو ببینم و اینکه اومدم تا یه خواهشی بکنم ازتون، اگه بدارید... .
یهو انگار بهش برق وصل کرده باشن که یهو جلوم سجده کرد و با تعجب گفت:
- اوه لیلی تو برگشتی؟
سرم رو تکون دادم. پدر ماه با لحن مهربونی دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- اوپس، لیلی ببخشید به خاطر این استقبال... بلاخره ما دشمن زیاد داریم دیگه. حالا خوبی عزیزم؟ چی‌شد اومدی این‌جا؟ پدربزرگت بلاخره اجازه داد؟! اون خیلی مرد لجبازی بود.
خندیدم و گفتم:
- بله اومدم چون خیلی آرزوی این‌جا اومدن رو داشتم، فقط من خیلی زود باید برگردم خونه؛ ولی قبلش یه خواهش داشتم.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
دستش رو کرد توی ریشش و گفت:
- بگو جانم؟
لبخند زدم و گفتم:
- راستش من می‌خوام ماهدخت رو ببخشید.
یهو با تعجب و بهت بهم گفت:
- چی؟! عزیزم ولی این نمیشه! اون به سیارمون خ*یانت کرد، این اصلا نمیشه، اون یه... .
ملکه‌ی مادر یهو برگشت و گفت:
- دیوونه شدید؟ گلم این اصلا امکان نداره، نمیشه!
با عصبانیت گفتم:
- یعنی چی که نمیشه؟ اگه بخوام حساب کنیم الان ملکه‌ی مادر بیشتر از ماهدخت گناهکاره، چون که زنش بوده!
پدر ماه با خنده گفت:
- اوپس، عزیزم ملکه‌ مادر که با شوهرش هم دستی نکرد، اون فقط زنش بوده و این‌که خب یه مدت می‌خواسته اون رو بده دست انجمن پلیس اورانوس؛ ولی ماهدخت به خاطر این‌که طمع کرد و خواست کل سیاره رو مال خودش بکنه، گناهکار محسوب میشه.
دستم رو زیر چونم زدم و گفتم:
- تو رو خدا، اون پشیمونه! یه کاری بکن دیگه، به خدا خیلی دوست دارم اونم بیاد پیشم.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- با من بیا.
دستش رو گرفتم و به سمت اتاق پشت قصر رفتیم، اتاقی بود با در سفید.
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
در رو باز کرد و وارد شدیم، همه جا سفید بود. دیوار‌ها، مبل‌ها و تزئینات، کاشی‌ها، فرش‌های نرم و پشمکی سفید.
با تعجب به کتابخونه سفید رو به روم خیره شدم تنها چیزی که این قانون سفید رو به‌هم می‌زد کتاب‌های داخل قفسه‌ها بودن.
یهو بال‌های سفیدی از پشتش در اومد و کمرم رو گرفت. پرواز کرد و به سمت بالای اتاق، برعکس بقیه اتاق‌ها، این اتاق سقف نداشت؛ همش ابر بود. بین ابر‌ها قفسه‌ کتاب‌های بیشتر، با تعجب به اطراف خیره بودم که نشوندتم روی یکی از ابرها، با ترس بهش گفتم:
- امّا... الان میفتم.
سرش رو مخالف تکون داد و گفت:
- نه نترس، سقوط نمی‌کنی.
با جیغ گفتم:
- چجوری؟ الان می‌افتم!
خندید و گفت:
- نه بابا نمی‌افتی دختر، انقدر جَو نده!
با بغض گفتم:
- ماهدخت رو می‌بخشی؟
با ناراحتی دستش رو روی سرم گذاشت و گفت:
- عزیزم این کتاب رو بذار بیارم نگاه کن، باهم قوانین رو بخونیم و بعد قضاوت کنیم.
سرم رو تکون دادم که با جادوی دست‌هاش کتابی رو سمتم آورد، صفحه‌ای رو باز کرد و روی دستام گذاشت.
- خب این قسمت رو بخون، نگاه کن چی گفته.
با صدای بلند شروع کردم به خوندن اون قسمت.
- فرد خیانتکار تا ابد در جایی که بهش خیانت کرده و طمع آن را داشته اسیر می‌شود و هیچ‌گونه بخششی در کار نیست...
چی؟! این... این نامردیه! من مگه ملکه ماه نیستم؟ پس من دستور میدم این قانون تعویض بشه.
یهو با ناراحتی و عصبانیت گفت:
- لیلی! فکر می‌کردم دختر عادلی باشی، یعنی چی؟ نمیشه قانون رو تعویض کرد، این قانون از زحل اومده و هیچ ملکه‌ای جز ملکه‌حلقه‌ای نمی‌تونه تغییرش بده.
با خنده گفتم:
- ملکه... ملکه حلقه‌ای؟
باز خندیدم و گفتم:
- چه مسخره!
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
با ابروهای گره خورده بهم گفت:
- باشه چون من تو و پدربزرگت رو خیلی دوست دارم، باهم میریم زحل، شاید تونستیم ملکه حلقه‌ای رو راضی کنیم؛ البته جلوش به اسمش نخند... قاطی میکنه!
سرم رو تکون دادم و خوشحال بهش گفتم:
- باشه از ابر بیارم پایین!
دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد و آوردم پایین. با ذوق به سمت اتاق اولی رفتم و به ملکه‌ی مادر گفتم:
- آماده بشید، پدر ماه گفتن که میریم زحل.
بدون هیچ سوالی سرش رو تکون داد و راه افتاد.
***

با هیجان سوار سفینه شدم، ملکه‌ی مادر اون پشت، پیش پدر ماه نشسته بودن و درباره چیزی صحبت می‌کردن.
- خیلی خوشحالم، ولی به نظرتون ملکه‌ حلقه‌ای موافقت می‌کنه؟
پدر ماه شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- امیدوارم، ولی لیلی خودت مطمئنی؟ چون که ماهدخت یک بار می‌خواست تو رو بکشه!
با ناراحتی و بغض گفتم:
- نمی‌دونم یک آدم چطوری می‌تونه که بخواد خواهر کوچیکش رو بکشه، ولی یه چیزی که خوب می‌دونم اینه که اون تغییر کرده. پدر ماه من یک چیزی که از پدربزرگم خوب یاد گرفتم، این بود که باید بخشید؛ چه کسی که بهت بدی کرده چه خوبی!
ملکه‌ی مادر با خنده گفت:
- چرا خوبی حالا، برای چی کسایی که خوبی می‌کنن رو باید بخشید؟
با بغض گفتم:
- می‌دونید بعضی از خوبی‌ها از نظر بعضی مردم خوبیه، ولی شاید طرف مقابل راضی نباشه و این میشه یه خوبی دردناک که از صدتا بدی بدتره!
 
امضا : Melina.N

Melina.N

[مدیر تالار شعر]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 19, 2023
Messages
122
سکه
606
دوتاشون سرشون رو تکون دادن و پدر ماه گفت:
- لیلی خیلی خوبه که با این سن از منم بیشتر می‌دونی و تونستی همه رو درک کنی که البته می‌دونم کی این اخلاق رو بهت داده، پدربزرگت هم یکی مثل خودته، لجباز ولی با درک بالا.
لبخند زدم و باز به جلو خیره شدم.
***

بعد از مدتی تونستیم برسیم زحل، بدون هیچ درنگی به سمت قصر رفتیم و با بدبختی تونستیم وارد اتاق ملکه‌ حلقه‌ای بشیم. ملکه، زنی با موهای مشکی و چشمای درشت آبی بود که با لباس سرخی روی مبل لم داده بود. پدر ماه سرش رو بالا گرفت و با قدرت گفت:
- سلام ملکه حلقه‌ای... .
نتونست حرفش رو کامل بزنه چون من باز به اسم این ملکه خندیدم. پدر ماه چشم غره‌ای بهم رفت که توت و ملکه‌ی مادر خندیدن. بعد ادامه داد.
- امیدوارم حالتون خوب باشه ملکه عزیز، ما اینجا اومدیم تا خواهشی ازتون بکنیم.
ملکه حلقه‌ای بدون هیچ مکثی شروع کرد به صحبت.
- اوه! ماه پدر! انقدر رسمی با من صحبت نکن و البته من این دختر رو میشناسم و البته خبر دارم برای چی اومده... لیلی ملکه آینده ماه... و این‌که می‌دونم به اسم من می‌خندی، پدربزرگتم همیشه به اسمم می‌خندید... من و اون رفیق بودیم.
خندیدم و گفتم:
- معذرت می‌خوام، ولی حالا که می‌دونید برای چی اومدیم کمکمون می‌کنید؟
سرش رو به مخالفت تکون داد و گفت:
- لیلی جان! ماهدخت یه خیانتکار برای تمام سیاراته و خیانت اون باعث شد که خیلی از دشمن‌ها سو استفاده بکنن ازمون!
با اخم گفتم:
- اون عوض شده.
با ناراحتی گفت:
- اما وضعیت و دشمن‌هامون و البته ملکه‌ها و پادشاه‌ها عوض نشدن.
با بغض گفتم:
- لطفا!
با ناراحتی گفت:
 
امضا : Melina.N
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom