به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
ناظر: @Elaheh_A
ژانر: #فانتزی #اجتماعی

خلاصه:
فکر می‌کنید جرقه شروع دقیقاً کجاست؟ در نصیحت‌های پدربزرگ؟ یا در صحبت‌های کشیش کلیسا؟
هیچ‌کدام! بلکه در سطل زباله کنار خانه‌تان! بله درست شنیدید؛ چیزهایی که مردم نادیده از کنارش می‌گذرند گاهی اوقات می‌تواند جرقه‌ی شروع شما برای گام برداشتن به سمت خواسته‌های‌تان باشد.
فقط لازم است کمی بیشتر به جزئیات کمتر پرداخته شده اطرافتان دقت کنید؛ شاید پیامی برای شما داشته باشد که تاکنون برای دیدنش آماده نبودید!
اما تعبیر وارونه یک پیام، ورق را به کلی برعلیه شما برمی‌گرداند.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,864
مدال‌ها
4
سکه
24,366
1681550354811 (1).jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
مقدمه:

همان‌طور که حوا می‌توانست با نخوردن سیب ممنوعه، آدمیان را میهمان بهشت کند، سارا نیز با نخوردن آن شکلات می‌توانست در چرخه ارواح سرگردان دخالت نکند و وارد آن نشود؛ اما حالا خواسته یا ناخواسته مجبور به قبول یک سری مأموریت است.
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
- میشه یه لطفی کنی و از فردا دیگه پات رو این‌جا نذاری؟
ما آشپز دست و پا چلفتی نمی‌خوایم.
به سر و روی خودش از پایین به بالا نگاهی انداخت و دید رشته‌های نودل و برگ‌های جعفری کل روپوشش و سر و صورتش را کثیف کرده بود. با زبانش دور دهانش را پاک کرد و با پوزخند گفت:
- حداقل خوشمزه شده!
آقای سرآشپز که سر و روی خودش‌ هم زیر یک لایه آرد بود، عطسه عظیمی کرد و عاجزانه گفت:
- سارا، میشه که گورت رو گم کنی؟ به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم؛ تو اخراجی! ع... ع... عطسه!
سارا هر روز از خانه یا دانشگاهش تا مرکز شهر که محل کارش بود را یا با اسکیت‌برد و یا با تاکسی طی می‌کرد. چون‌که بیست سالش شده بود و از هجده سالگی هم عبور کرده بود، دیگر خانواده‌اش علاقه‌ای به دادن خرج زندگی او نداشتند و به عقیده آن‌ها، او باید روی پای خودش بایستد. به همین خاطر دنبال کاری می‌گشت که در کنار شهریه دانشگاه یک پول تو جیبی هم فعلاً داشته باشد.
آقای "تاکاهاشی" که صاحب یک رستوران غذاهای ژاپنی در شهر «سان فران سیسکو» بود، درخواست استخدام سارا را قبول کرد و بعد از یک هفته طی زدن کف رستوران، امروز به او ترفیع داد و خواست تا نودل‌ها را برای اینکه به ظرف‌های جداگانه منتقل کنند به میز دیگری در آن سوی آشپزخانه ببرد؛
اما بخاطر اینکه سارا می‌خواست ادای زنان دربار چوسان قدیم را درآورد، آن ظرف بزرگ نودل را روی سرش گذاشت و با حرکات سریع پا سعی کرد روی نوک پا تند‌‌تند راه برود. فکر کنم می‌توانید حدس بزنید که چه اتفاقی افتاد!
سارا دو قدم جلو نرفته بود که با آقای سرآشپز که شخصاً آردها را برای خمیر نودل می‌برد، شاخ‌ به شاخ شد؛ اما برگردیم به داستان.
در رستوران دو ردیف میز دو‌طرفه، مجهز به سینک، اجاق گاز و تخته گوشت وجود داشت که این اتفاق، در بین دو ردیف میز اتفاق افتاد. زمین خوردن ظرف، مثل ناقوس کلیسا صدا کرد و توجه همه آشپزان را به خود جلب کرد.
سارا که دید فقط روپوشش کثیف شده، موهای کوتاه و شرابی‌اش را زیر سینک آب‌ کشید و صورتش را تمیز کرد؛
سپس خندید و گفت:
باشه بابا، خوب شد نودل فلفلی درست نمی‌کردی وگرنه وقتی عطسه می‌کردی از گوش‌هات آتیش بیرون می‌اومد.
سرآشپز که انگار به جای هوا، آرد تنفس می‌کرد بعد از عطسه‌ای دیگر خون جلوی چشمانش را گرفت و گفت:
- این دختره‌ی زبون دراز رو از جلو چشم‌هام بیرون بندازید.
سارا از این حرف کمی جاخورد و گفت:
- باشه‌باشه! خودم میرم. فقط بذار لباس‌هام رو عوض کنم.
همه حاضرین دست به سینه و طلبکارانه نگاهشان را به سارا دوخته بودند.
سارا از روی میز روبه‌رو سرخورد و به سمت اتاق‌های پرو که نزدیک درب پشتی رستوران بود رفت. اتاق‌های یک در یکی که برای تسریع تعویض لباس طراحی شده بودند و شامل دو کمد خصوصی برای دو نفر بودند. سارا روپوشش را آویز کرد، پیراهن و شلوار مخصوص رستوران را درآورد و توی سبد لباس های کثیف گذاشت.
سپس در آینه‌ی قدی اتاق، اندام‌هایش را چند باری بر‌انداز کرد و با خودش گفت:
- نمی‌دونم چرا هرچی غذا می‌خورم چاق نمیشم؛ دیگه زیادی دارم لاغر میشم.
و بعد تی‌شرت سفیدی به همراه شلوار سرهمی جین‌اش را پوشید و بعد از جاکفشی «آل‌استار» های جدیدش را برداشت تا بپوشد. در همین حال، همکارش از پشت پرده گفت:
- اگه فشن شو تموم شده بفرمایید بیرون می‌خوام چیزی داخل کمد بذارم.
سارا سریع کفشش را پوشید و پرده را کنار زد؛ مرد با دیدن سارا به شوخی گفت:
- از شانس ما بازنده فشن شو به تور ما خورده.
سارا که از این حرف خوشش نیامده بود، با کنایه گفت:
- احمق جون، فشن شو که مسابقه نیست. ما رو ببین با کی‌ها همکار شدیم.
و سپس از درب پشتی رستوران، خارج شد.
اولین صدایی که به گوش رسید، صدای متوقف نشدنی بوق ماشین‌ها در آن خیابان پر جنب و جوش بود؛ مرکز شهر واقعاً در آن ساعات شلوغ میشد. با این‌که در اواسط پاییز بودند؛ اما هوای آفتابی امروز، هنوز برای سارا گرم بود و به قول خودش:
- جون میده تو این هوا با تی‌شرت اسکیت‌برد سواری کنی!
ولی او امروز با تاکسی آمده بود و خبری از اسکیت‌برد نبود.
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت دوم:
به راستی که این شهر بزرگ برای رویاهای سارا کوچک بود!
سارا نزدیک به دیوار راه می‌رفت تا بلندای آن، زیر این آفتاب سایه‌بانش باشد و از ارتباط چشمی با هر احدی پرهیز می‌کرد. دست در جیب شلوارش، با قدم‌های بلند و مستقیم به سمت سوپرمارکتی که در همان نزدیکی بود راهی شد.
به میله‌ی چراغ راهنما تکیه داد و مثل بقیه، منتظر شد تا چراغ قرمز شود.
با توقف ماشین‌ها، همه شروع به عبور از خط عابر پیاده کردند و به آن طرف تقاطع رفتند. خیابان آن‌چنان عریض نبود و ترافیک سنگینی داشت.
اتفاق امروز باعث شده بود تا سارا دلش ده پاکت سیگار بخواهد!
سارا هل محکمی به درب سوپرمارکت داد.
جیلینگ! با باز شدن درب، زنگوله‌ی بالای درب خبر از ورود سارا می‌داد. از شش یا هفت ردیف قفسه مواد غذایی عبور می‌کرد و صدای پایش در سکوت سوپرمارکت می‌پیچید.
فروشنده مرد سیاه پوست و میان‌سالی با هیکلی درشت بود که پشت میز و ویترین شیشه‌ای و پیشخوان مغازه نشسته بود.
سارا از دور نگاهی گذری به کل سیگار ها انداخت و وقتی نزدیک رسید با صورتی عبوس، صدایش را کلفت کرد و با بی‌حوصلگی گفت:
- هی! یه بسته از اون «مارلبرو‌» رد کن بیاد.
مغازه‌دار مدل اشتباهی از سیگار را روی میز گذاشت و با صدایی خش‌دار گفت:
- ده دلار.
سارا نفس عمیقی کشید، پول را روی میز گذاشت؛ بسته سیگار را برداشت و بیرون رفت. کمی جلوتر از سارا، یک پارک کوچک بود که امروز پذیرای او می‌شد.
سارا با قدم‌های کوتاه، بسته‌ی سیگار را باز می‌کرد و زیر ل*ب چیزی می‌گفت:
- حالا چه اشکالی داره، سیگار سیگاره دیگه؛ درسته یه بسته آشغال بهم داد، ولی اینم بهتر از هیچیه. تا ظهر دو ساعت بیشتر نمونده، حداقل تا ظهر رو این‌جا صبر میکنم و بعد هم به خانواده‌ام میگم که امروز زودتر تعطیل کردیم؛ هیچ خوشم نمیاد بفهمند اخراج شدم.
به نیمکت چوبی پارک که رسید، نفس عمیقی کشید و نشست. رو به رویش حوض بزرگی با فواره زیبایی بود،
اینجا ساکت‌تر از پیاده‌روی خیابان بود؛ بوی خوبی هم می‌داد. یک نخ را از بسته بیرون آورد و روی ل*ب‌اش گذاشت؛ درست متوجه شدید، فندک نداشت. از قیافه سارا می‌شد چند فحش جدید یاد گرفت! از این‌که بگذریم، این حجم از بدشانسی، آن هم در یک روز واقعاً بی‌سابقه بود!
سارا آرامش خودش را حفظ کرد و آرام سیگار را از روی ل*ب‌هایش برداشت تا درون بسته برگرداند؛ اما طاقت نیاورد و نخ سیگار بی‌چاره را در یک حرکت سریع، مچاله کرد و محکم پرتاب کرد.
اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ آب دماغش را محکم بالا کشید. حالا چالشی بزرگ تر از خانواده پیش‌رو داشت؛ درخواست فندک از رهگذران!
عصبانیت‌اش فوراً به اضطراب تبدیل شد و با خودش گفت:
- حالا مردم چی فکر می‌کنند؟ وای این دختره‌ی معتاد رو ببین! وای حتماً تو پارک زندگی می‌کنی! وای چرا کمپ نمی‌ری؟
اگر از دور سارا را زیر نظر بگیرید، ناخواسته به این نتیجه می‌رسید که سارا یا دیوانه است یا خود درگیری دارد.
در همین حین، پسر جوان و لاغر اندامی با شلوار «لی» پاره‌پاره آرام آمد و کنار سارا نشست و روی شانه‌اش زد:
- هی! خوبی؟
سارا از جا پرید و با چشمانی از حدقه بیرون زده، نگاه سریعی به پسر انداخت و گفت:
- چیه؟ چی می‌خوای؟ دستت‌رو بکش!
پسر هم از این برخورد از جا پرید و با صدای لرزان گفت:
- آ...آروم! فقط خواستم یه نخ سیگار ازت بگیرم؛ همین!
ولی سارا هنوز در شوک بود، پس پرسید:
بگو ببینم از کجا فهمیدی من سیگار دارم؟ قیافه‌ام شبیه کساییه که هر روز یه پاکت سیگار می‌کشن؟
پسر فهمید که سارا را ترسانده است؛ اما نمی‌دانست حال باید چطور اوضاع را کنترل کند؛ پس گفت:
خب معلومه، یه بسته سیگار توی دستت گرفتی.
آشغال‌ هم هست، ولی چی‌کار کنم پول همراهم نیست؛ برای یه نخ سیگار مفتی هرکاری می‌کنم!
سارا نگاهی به بسته سیگار کرد و دید که پسر راست می‌گوید؛ کمی از رفتارش خجالت کشید و سریع با خود فکر کرد:
- عالی شد! فقط جلوی این پسر که مثل نسخه‌ی کتک خورده‌ی پلنگ صورتیه ضایع نشده بودم که شدم. بهتره هرچه زودتر بزنم به چاک!
بلند شد و یک نخ سیگار به پسر داد، همین‌ که پسر سیگار را گرفت، سارا پا به فرار گذاشت!
پسر داد زد:
- هی! پس فندک چی؟
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت سوم:
اه.... اه.... اه.
سارا که صورت سفیدش، قرمز و آغشته به اشک شده بود؛
این را گفت و خم شد و دست روی زانو‌هایش گذاشت تا نفسی تازه کند، سپس کمرش را راست کرد و با نفس‌تنگی شروع به غر زدن کرد:
- عالیه، بهتر از این نمی‌شه؛ حالا باید مستقیم، گورم رو گم کنم خونه. قیافه‌ام هم که شبیه دخترهایی شده که، پرت شدن تو جوب آب. هوف... نفسم بالا نمیاد؛ سیگار لعنتی. اوه! چقد آدم! انگار همه دارن من‌ رو نگاه می‌کنن؛ باید عادی جلوه بدم. نفس عمیق، قدم‌های آروم؛ همینه! برو جلو.
سارا که معلوم نبود با خودش چند‌چند بود، تصمیم گرفت تا تصمیم احمقانه‌ی دیگری نگیرد و تمام خطرات را به جان بخرد و یک راست به خانه برود. سارا که اولین بار بود این مسیر را پیاده می‌رفت، دیگر زانو‌هایش گزگز می‌کردند. خانه‌‌ی‌شان از دور پیدا بود؛ از تابلوی محله که رد شد، نیش‌خندی زد و گفت:
هه! محله‌ی «لوگان» برای داشتن من و خانواده‌ی دیونه‌ام زیادی گوگولیه.
اوه! آقای «رابینسون» هم داره چمن‌های حیاطش‌ رو می‌زنه.
- سلام!
چمن‌های بلند و رنگ پریده حیاط آقای رابینسون، خانه او را از بیرون به خانه‌ ارواح شبیه کرده بود.
او به خاطر صدای ماشین چمن‌زنیش، صدای سارا را نشنید. سارا این بار داد زد:
- هی گنده‌بگ! گفتم سلام!
ولی از شانس خوب سارا که امروز در اوج خودش بود؛ آقای رابینسون در همان لحظه، ماشین چمن زنی را خاموش کرد و کارش تمام شد. آقای رابینسون که با ژاکت آبی تیره رنگش و شلوار پارچه‌ای فسفری سوخته‌ی قدیمی‌اش، کمی زودتر برای «کریسمس» از تیپ جدید‌ش رونمایی می‌کرد؛ از این حرف بسیار جا خورد و بدون این‌که جوابی بدهد، با ماشین چمن‌زنی، به طرف حیاط پشتی حرکت کرد.
سارا که بسیار خجالت زده شده بود، دستش را به نشانه معذرت خواهی بالا آورد و با شرمنده‌گی گفت:
- آقای رابینسون! باور کن... .
ولی آقای رابینسون اعتنایی نکرد و رویش را از سارا برگرداند. سارا که دوباره عصبانی شده بود، تکه سنگ جلوی پایش را شوت کرد و گفت:
- اه گند‌ش بزنن، این آل‌استارها رو خیلی وقت نبود خریده بودم. اه‌، اه‌، اه! خدایا دیگه نوبره، می‌ترسم درب خونه رو باز کنم و ببینم پدر و مادرم دوباره دارن دعوا می‌کنن.
خانه آن‌ها حیاط کوچک‌تر؛ ولی چمن‌های خوش رنگ‌تری داشت که مسیری سنگی از درب خانه تا خیابان از آن می گذشت.
سارا اندکی پشت درب مکث کرد و به نقش و نگار های درب چوبی‌شان خیره شد سپس، همین‌ که سارا درب خانه را باز کرد:
- «کِیلی» این درست نیست که با این لباس‌ها بری بیرون؛ زیادی جلوش بازه و بدنت کاملاً پیداست.
- ولی این یه ناهار زنونه‌ست؛ یعنی چی که لباست بازه؟
- همین‌ که گفتم!
- از دست تو «هَنک» ؛ دیگه دارم از دستت دیونه میشم! دیونه!!!
سارا بدون این‌ که‌ چیزی بگوید، به طبقه بالا که اتاقش بود خیز برداشت؛ اما پدرش گفت:
- هی! بیا اینجا ببینم؛ کجا داری مثل موش در میری؟
سارا زیر ل*ب گفت:
- آه، شروع شد.
بعد با اعتماد به نفس گفت:
- بله پدر؟
پدر با لحن طلبکارانه‌ای پرسید:
- صبح ندیدم با این لباس‌ها داری میری! انگار‌ کولی‌ها لباس پوشیدی. معمولاً این ساعت تعطیل نمی‌کنید، چرا زود اومدی خونه؟
سارا که به این جور برخورد‌های پدرش عادت داشت با آرامش جواب داد:
- لباسم که خوبه؛ باز هم نیست...
امروز رئیس‌مون تصمیم گرفت برای سال نو بهمون یه عیدی بده؛ بخاطر همین.
پدرش با همان لحن ادامه داد:
- سریع لباست رو عوض کن، باید بفرستمت جایی؛
خوشم نمیاد این‌جوری بری...
سارا که همیشه آماده ماجرایی بود؛ با ذوق پاسخ داد:
چشم پدر، همین الان.
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت چهارم:
راه پله‌ به صورت دو نیم طبق طراحی شده بود و عرض باریکی داشت، به طوری که فقط یک نفر در لحظه می‌توانست از آن استفاده کند.
سارا به بالای پله‌ها دوید و وارد اتاقش شد، اتاقی پر از خاطرات! در و دیوار اتاق پر بود از پوستر‌های موسیقی متال و نقاشی‌هایی که در نوجوانی کشیده بود.
او به جز میز آرایشش و کمد لباس‌هاش، چیز خاص دیگری در اتاق دوازده متری‌اش نداشت؛ فقط یک پنجره که با ایستادن روی تختش به سختی دستش به آن می‌رسید.
لبه‌ی تخت خوابش نشست و کفشش را درآورد و به فکر فرو رفت:
- چرا امروز ان‌قدر بدبیاری میارم؟ هنوز یه نصفه روز نگذشته و تقریباً چهارتا اتفاق بد افتاده؛ اونم پشت سر هم!
و جالبه، هرچی‌ هم میگم همون اتفاق میفته؛ پس کاش می‌مردم.
همین‌طور که با خودش فکر می‌کرد، صدای داد پدرش بلند شد:
- سارا! بجنب دیگه چه‌قدر طولش میدی!
سارا‌ هم با دست پاچگی جواب داد:
- باشه‌باشه‌ اومدم!
سریع شلوار کارگوی سبزش را پوشید و روی تی‌شرتش، یک پیراهن دکمه دار گشاد پوشید و به سمت درب اتاق دوید.
ناگهان متوجه شد که کفش‌هایش را جا گذاشته؛
ولی با خود گفت:
- ولش کن، جلوی در نیم‌بوتم رو می‌پوشم.
و از روی پله‌‌ها شروع به دویدن کرد.
پدرش بعد از دیدن سارا، دست به سینه شد و گفت:
- آها! حالا بهتر شد. توی این جعبه، ساعت مچی آقای «هرناندزِ»؛ پسرش پایین همین خیابون، جلوی پمپ بنزین منتظرته. بهش بگو این ساعت افتاده توی آب و از شانست ضد آب هم نبوده؛ پس بهتره به فکر یه ساعت دیگه باشی.
سارا فوراً کفشش را پوشید و جعبه‌ی ساعت را از دست پدرش قاپید. پدرش گفت:
- درسته که این ساعت دیگه کار نمی‌کنه؛ ولی بهتره که برسونیش به دست صاحبش.
سارا با عجله جواب داد:
- حله پدر!
و درب را کوبید. اسکیت‌‌بردش را از پشت بوته‌های دور دیوار‌ خانه بیرون آورد و نگاه دیگری به ساعت انداخت.
ساعت سایز درشتی داشت و ترکیبی که با رنگ‌های نقره‌ای و طلایی روی آن کار شده بود؛ جلوه‌‌ای میلیون دلاری به آن می‌داد.
سارا با تمام سرعت به سمت پمپ بنزین راهی شد. در آن سراشیبی خیابان، سارا نوازش باد را پشت گوش‌هایش حس می‌کرد و قلبش را به وجد می‌آورد.
سارا در فکر و خیالش می‌گفت:
- بالاخره این باد، سوز زمستونی به خودش گرفته، بالاخره میشه فهمید کریسمس نزدیکه، کیف می‌کنم وقتی سرعتم باعث میشه، باد اشکم رو در بیاره، اه، باز فندکم رو فراموش کردم، خداروشکر که دانشگاه این هفته تعطیل شد، و...
پمپ بنزین کوچک و خلوتی در پایین جاده داشت به چشم می‌خورد که حلقه‌ای از درختان بلوط همیشه‌سبز به دور خود داشت. به پمپ بنزین که رسید، در اولین نگاه متوجه شد که آن پسر دوچرخه سوار پشت پرچین‌ها، همان پسر آقای هرناندز است.
به قد و قواره پسر نمی‌خورد که خیلی بزرگ باشد؛ نهایتاً شانزده یا هفده سال. سارا دستی تکان داد و داد زد:
- هی پسر! تو پسره آقای هرناندزی؟
پسر موهای بلندش را از جلوی چشمانش کنار زد و در جواب دستش را در هوا برد و پاسخ داد:
- آره! بیا این طرف پرچین.
سارا اسکیت‌‌بردش را زیر ب*غل زد و جستی به آن طرفی پرچین‌های فلزی زد؛ بعد با لحنی جدی گفت:
- پدرم گفت این ساعت دیگه کار نمی‌کنه و سوخته؛ بهتره یکی دیگه بخری.
پسر گفت:
- حدس می‌زدم. وقتی پدرم و پسر عموهاش با هم شوخی می‌کردند؛ پدرمو هل‌ دادند تو استخر. اون هم تا چند ساعت همون‌جا توی استخر بود و بعد فهمید چه گندی زده.
به هر حال ممنونم، با اجازه!
پسر این را گفت و پمپ بنزین را ترک کرد.
سارا گفت:
- این هم از این پدر! حالا بزن بریم یه چیزی بخورم، که من حسابی گشنمه... .
همین‌طور که با خودش حرف می‌زد دو پسر بزرگ جسه با کاپشن‌های چرم، به او نزدیک شدند و قصد اذیت کردنش را داشتند.
- چیه گشنته؟ خب بیا بریم یه چیزی بخوریم ها؟ نظرت چیه؟
سارا اسکیت بردش را روی سینه‌اش گذاشت و عقب‌عقب راه افتاد و گفت:
- چی از جون من می‌خواین؟ تنهام بذارین.
همین را که گفت، به سطل آشغال‌های بزرگ آخر پرچین خورد و متوقف شد.
پسر‌ها لبخند حریصانه‌ای زدند و سارا را با سر توی سطل زباله انداختند. فکر کنم صدای جیغ سارا تا رستوران آقای تاکاهاشی رفت! و بعد از خنده‌های احمقانه و فراوان آن دو پسر، درنهایت صحنه را ترک کردند. سارا پس از پیچ و تاب‌های فراوان، بالاخره موفق شد تا از سطل زباله گنده بیرون بیاید و روی اسکیت‌ بردش کنار همان سطل زباله بنشیند.
- این هم از پنجمین اتفاق بد امروز. اوه لباس‌های عزیزم، همه بوی تخم‌مرغ گندیده گرفتن. این دوتا نره‌خر از کجا پیداشون شد ها؟ اه، گندش بزنن!
که ناگهان صدایی در همان نزدیکی به گوش رسید:
- پیس... هی... صدام‌ رو می‌شنوی؟
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت پنجم:
سارا خنده عصبی کرد و گفت:
- انگار واقعاً عقلم رو از دست دادم! همون موقع که با پیشونی خوردم کف سطل؛ فهمیدم یه چیزی تو سرم تکون خورد.
آن صدا دوباره گفت:
- عجب خری هستی، میگم یه لحظه بیا این‌ جا.
سارا دوباره با دقت بیشتری اطراف را نگاه کرد؛ اما متوجه چیزی نشد. بعد با تعجب گفت:
- نکنه مردم؟ بذار یه کشیده به خودم بزنم ببینم...آخ!
پس این صدای کیه؟ کجایی؟
صدا با شوق گفت:
- این‌جا! این‌جا!
سارا از جا برخاست و بلند گفت:
- ‌عجب کم عقلی هستی؛ خب دقیقاً کجا!
صدا دوباره گفت:
- این‌جا دیگه، توی سطل زباله.
سارا دوباره خنده عصبی کرد و گفت:
هه، شک داشتم واقعاً دیوونه باشم؛ ولی با این اتفاقات اخیر نه تنها حس می‌کنم دیونه شدم؛ بلکه تسخیر هم شدم.
صدا فوراً گفت:
- بالأخره کف سطل رو نگاه می‌اندازی یا نه؟
سارا از ناچاری گفت:
- بذار از شر این صدای مسخره خلاص شم.
و بعد خم شد توی سطل، تا دنبال صدا بگردد. ببخشید، از شر صدای مزاحم خلاص شود.
همین‌طور که زباله‌ها را کنار می‌زد، چشمش به یک شکلات‌ تخته‌ای خورد که داشت چشمان درشت و خنده‌دارش را از گرد و غبار می‌روبید. سارا چیزی که می‌دید را باور نداشت! چند بار چشمانش را مالید و دوباره با دقت به چیزی که می‌دید خیره شد.
شکلات گفت:
چیه؟ شکلات ندیدی؟ زود باش بلندم کن، کمرم خشک شد.
سارا با ناباوری پاسخ داد:
- شکلات دیدم؛ اما شکلات سخنگو ندیدم. بیا، بیا رو دستم.
شکلات چپ‌چپ نگاه کرد و گفت:
- نمی‌بینی یه پوست موز رو پامه؟ چطور بلند شم؟ می‌خوای همین‌طور نگاه کنی یا می‌خوای کمک کنی؟
سارا به خودش آمد و گفت:
- عه چیزه، باشه‌باشه؛ حالا بیا بالا.
شکلات با آرامش گفت:
- آخیش! پاهام دیگه لمس شده بود؛ واقعاً ممنونم.
حالا من رو بذار روی زانوت، ان‌قدر تو هوا تکونم نده؛ از ارتفاع می‌ترسم.
سارا شکلات را روی زانویش گذاشت.
شکلات دست و پاهایش که مثل خطوط ماژیکی بود را جمع و جور کرد و دستی به لباس قرمزش که همان کاغذ دور شکلات بود کشید و با تأمل گفت:
- خب... چی‌ شد که فکر کردی، پریدن توی سطل زباله فکر خوبیه؟
سارا به ناچار خندید و گفت:
- هیچی، تو چی‌ شد که فکر کردی سطل زباله جای خوبی برای زندگیه؟
شکلات هم به ناچار خندید و گفت:
- برای این سؤال یکم زوده؛ اما چی‌شد که به این روز افتادی؟
سارا کمی جا خورد و گفت:
- ها؟ کدوم روز؟ دیروز یا امروز؟
شکلات با گوشه چشم به سارا نگاه کرد و گفت:
- همون روز که از سیرک اخراج شدی دیگه، چطور یادت نیست؟
سارا که در هنر پیشگی دست کمی از شکلات نداشت گفت:
- آها! همون روز که فکر کردی سطل آشغال پمپ بنزین، یه ویلای مجلل برای زندگیه رو میگی؟
شکلات فریاد بلندی زد و گفت:
- بس کن دلقک!
و بعد با صورت روی زمین افتاد! سارا بعد از یک خنده طولانی، چشمانش را باز کرد و دید شکلات با صورتی مثل سیب‌زمینی، مشت‌های سریع‌اش را به کفش او می‌کوبد.
و بعد دلش به حال مظلومیت شکلات سوخت و گفت:
- باشه، باشه، آروم باش. راستش رو بخوای، نمی‌دونم چی شد که به این روز افتادم؛ فقط می‌دونم این همه اتفاقات بد اون هم توی یک روز خیلی عجیبه. حتی تو هم یه اتفاق عجیبی.
شکلات آرام‌آرام رفت و کنار سارا روی اسکیت‌برد نشست و با ناراحتی گفت:
- می‌دونی، من هم همیشه فکر می‌کردم، ساخته ذهن آدم‌های معتادی هستم که میان توی این پمپ بنزین و شروع می‌کنن با خودشون حرف زدن.
ها؟ نکنه تو هم معتادی؟
ساری سری تکان داد و گفت:
- نه من فقط سیگار می‌کشم که اونم فکر کنم از جیبم افتاده. حالا بگو ببینم تو چه‌ طوری حرف می‌زنی؟
شکلات با اعتماد به نفس جواب داد:
- خب برای این‌که یکم از نودل‌های آقای تاکاهاشی خوردی!
سارا که دوتا شاخ روی سرش سبز شده بود گفت:
- یعنی چی؟
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت ششم:
شکلات دراز کشید و پاهایش را روی یک‌دیگر
گذاشت و گفت:
- خب ببین، برای این‌که بتونی با من حرف بزنی، باید اون نودل رو می‌خوردی.
سارا حرف شکلات را قطع کرد و گفت:
- یعنی همه‌ی اون آدم‌هایی که نودل آقای تاکاهاشی رو خوردن؛ می‌تونن با تو حرف بزنن؟
شکلات شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب آره، تازه اون نودل هم اگر لال نبود می‌تونست حرف بزنه؛ بخواطر همین صداش رو نشنیدی.
سارا با تعجب گفت:
- یعنی خوراکی‌های دیگه‌ای هم هستن که حرف می‌زنن!؟
شکلات گفت:
- خب آره، فقط کافیه کمی از من بخوری تا صدای خوراکی بعدی رو بشنوی.
سارا که شروع کرده بود به رویا پردازی، به خودش آمد و گفت:
- اگه یکم ازت بخورم، دردت نمیاد؟
شکلات خندید و گفت:
- نه، فقط یکم قلقلک میشه؛ ولی این رو بدون که پیدا کردنه بقیه خوراکی‌ها کار خودته و به من ربطی نداره.
سارا صورتش را به شکلات نزدیک کرد و در چشمان بیضی شکلش خیره شد و گفت:
- می‌دونی این شهر چقد بزرگه و چند تا فروشگاه داره؟ خبر داری چند مدل خوراکی تو دنیا وجود داره؟
شکلات پیشانی سارا را به عقب هل داد و گفت:
- خانمه پر مدعا، حرفم هنوز تموم نشده بود. این داستان یکم پیچیدست؛ حتی خودم‌ هم نمی‌دونم چطور برات توضیح بدم. گوش کن ببین چی میگم، هربار که با یه خوراکی حرف می‌زنی، اون یه جمله رمز‌دار بهت میده که تو باید اون‌ رو به من بگی؛ بعد من برات جمله رو رمز گشایی می‌کنم و بهت میگم که چه مأموریتی بهت محول شده.
سارا با تعجب گفت:
- مأموریت؟ چه مأموریتی؟
شکلات بلند شد و ایستاد تا دست به سینه توضیح دهد، سپس او گفت:
- نمی‌دونم.
سارا عصبانی شد و او هم مثل شکلات بلند شد و دست به سینه ایستاد و گفت:
- تو از جات بلند شدی و دسته به سینه وایسادی تا بگی نمی‌دونی؟
شکلات با ملایمت گفت:
- خب من‌ که نمی‌دونم او‌ن‌ها قراره چه مأموریتی بهت بدن.
سارا دست از پا درازتر پاسخ داد:
- آها، منطقی به نظر میاد؛ حق با توعه.
شکلات سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:
- پس حالا آماده‌ای گاز اول رو بزنی؟
سارا با همان حال گفت:
- آه نه، اول باید برم خونه و به پدرم بگم که ساعت مچی به صاحبش رسید، بعد باید یه چیزی پیدا کنم و بخورم، چون از صبح هیچی نخوردم و دلم ضعف میره؛ بعد هم یه دوش بگیرم چون بوی ماهی مرده گرفتم و بعد بیام سر وقت تو.
شکلات با نگرانی گفت:
- پس من چی؟ می‌خوای من رو همین‌ جوری این‌جا ول کنی و بری؟ اگه زیر لاستیک ماشین‌ها له شدم چی؟ اگه یه سگ من رو خورد چی؟ اگه از گرما آب شدم چی؟ اگه... .
سارا حرفش را قطع کرد و با فریاد گفت:
- باشه! یه فکری به حالت می‌کنم؛ فقط ان‌قدر غر نزن.
شکلات ترسید و با بغض گفت:
- سر من داد زدی؟
سارا بغلش کرد و گفت:
- باشه، حالا قهر نکن قول میدم ببرمت تو یخچال خونه‌مون.
شکلات خوش‌حال شد و گفت:
- وای عالیه! فکر خوبیه؛ پس بزن بریم.
سارا شکلات را در جیب شلوارش گذاشت و راهی خانه شد.
در راه خوب به حرف‌های شکلات فکر کرد:
- اصلاً چرا باید یه شکلات بتونه حرف بزنه؟ یا چرا باید بخواد به من کمک کنه؟ من‌ که باورم نمی‌شه این واقعی باشه؛ صد در صد دارم خواب می‌بینم، امکان نداره. وای، این فکر داره من رو دیوونه می‌کنه؛ ولی جز قبول کردنه شرایط کاری از دستم بر نمیاد
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:

Rezi

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
71
سکه
362
پارت هفتم:
سارا اسکیت‌برد را زیر ب*غل زد و دستگیره درب را چرخاند؛
همین که درب باز شد، سارا با پدرش برخورد کرد و با خنده گفت:
- سلام، من برگشتم پدر.
پدرش با دیدن اسکیت‌برد عصبانی شد و گفت:
- باز هم که این آشغال رو برداشتی! حتماً باید بزنم داغونش کنم که خیالت راحت بشه؟
و بعد اسکیت‌برد را محکم از دست سارا کشید و به نبش دیوار خانه کوبید و آن را دو نیم کرد.
سارا که انتظار این را نداشت، ترسید و ناخودآگاه چند قدمی عقب رفت و شروع به گریه کرد.
اما پدرش به او اعتنایی نکرد و سوار وانت مشکی‌اش شد و رفت. سارا که باورش نمی‌شد این گونه، اسکیت‌برد عزیزش را از دست می‌دهد، با دهانی باز و چشمانی مظلوم؛ به سمت تکه‌های اسکیت‌برد تلوتلو خورد و برای بار آخر آن را ب*غل کرد.
- اسکیت عزیزم، با چه عشقی روت این نقاشی‌ها رو کشیدم.
ولی؛ حالا تو رفتی سفر بخیر عزیزم.
شکلات با صدای بلند گفت:
- چی‌ شده؟ رسیدیم؟ این‌جا دیگه نفس کشیدن سخت شده!
سارا با بغضی که داشت گفت:
- آره... رسیدیم؛ فقط یکم مهلت بده.
شکلات زیر ل*ب گفت:
- باشه حالا نمی‌خواد گریه کنی، هر چقدر بخوای مهلت میدم.
سارا تا پادری خانه رفت؛ اما برگشت تا اسکیت‌‌برد را هم با خود ببرد.
- نه! نمی‌تونم این‌جا ولت کنم.
سپس آن را برداشت و به اتاقش برد.
سارا با خستگی تمام، خودش را روی تخت ولو کرد و به سقف خیره شد. در چشمانش، حلقه‌ای از اشک و مخلوطی از عشق و نفرت نقش بسته بود؛ عشق به خانواده و تنفر از آن.
شکلات که صبرش سر آمده بود گفت:
- پس کی قراره برسیم ها؟ به خدا قسم، دیگه پاهام رو حس نمی‌کنم.
سارا خودش را جمع و جور کرد و اسکیت‌برد را در صندوقچه حصیری‌‌اش گذاشت و زیر تخت هل داد.
بعد در جواب شکلات گفت:
- چرا‌چرا، رسیدیم؛ بذار بیارمت بیرون.
شکلات، کش و قوسی به اندام خط مانندش داد و گفت:
- اوه، انگار گریه کردی؛ چیزی شده؟
سارا با بی حوصلگی گفت:
- خودت رو به اون راه نزن شکلات، وانمود نکن چیزی نشنیدی.
شکلات دستان سارا را گرفت و گفت:
- راه حل این مشکلات، چشیدنه منه! من رو بچش‌، تا درب دیگه‌ای به روت باز بشه. زود باش، تا پدر و مادرت برنگشتن خونه، برو یه چیزی بخور و لباس‌هات رو عوض کن.
سارا با دلخوری گفت:
- نمی‌دونم که این درسته یا نه شکلات، می‌ترسم از چاله، بیفتم توی چاه.‌
شکلات حرفش را قطع کرد و گفت:
- تو کاری به این کارها نداشته باش، فعلاً برو و وقت رو تلف نکن.
سارا از جا برخاست و کوله پشتی‌اش را برداشت، سپس یک بطری آب، یک کلاه بافتنی و یک جفت دستکش داخل کیفش گذاشت تا اگر به شب خورد آماده باشد. بعد هم لباس‌های دیگر را برداشت و به حمام رفت.
شکلات کوچولوی ما که سر جمع یک وجب هم هیکل نداشت، با کفش‌هایی از جنس خطوط ماژیک، دستانش را پشت کمرش گذاشته بود و در اتاق سارا آزادانه قدم می‌زد.
سارا که از حمام بازگشت، سرش را از لای درب اتاق داخل کرد و به شکلات گفت:
- فقط می‌خواستم مطمئن بشم همه چی رو به راهه؛ الان غذام رو می‌خورم و میام.
شکلات که صدای خر و پف‌اش اتاق را می‌لرزاند گفت:
- ها؟
سارا خنده‌ای کرد و به آشپزخانه دوید، کمی شکمش را مالید و به محتویات یخچال خیره شد؛ بعد به ناچار گفت:
- یه بادمجون، یه کاسه ماست، یکم نون و ....
اه، ولش کن یه نیمرو درست می‌کنم.
سارا سریع نیمرو را آماده کرد و در یک چشم به هم زدن هم آن را یک لقمه چپ کرد. بهترین ناهار نبود؛ اما شکمش را برای ساعاتی سیر نگه می‌داشت. یک لیوان آب نوشید و به سمت اتاقش رفت، روی پله‌ها با خود گفت:
- امیدوارم ارزشش رو داشته باشه...
سپس درب اتاق را باز کرد و با استقبال گرم شکلات مواجه شد:
@ARNICA
 
آخرین ویرایش:
بالا