پارت چهارم:
راه پله به صورت دو نیم طبق طراحی شده بود و عرض باریکی داشت، به طوری که فقط یک نفر در لحظه میتوانست از آن استفاده کند.
سارا به بالای پلهها دوید و وارد اتاقش شد، اتاقی پر از خاطرات! در و دیوار اتاق پر بود از پوسترهای موسیقی متال و نقاشیهایی که در نوجوانی کشیده بود.
او به جز میز آرایشش و کمد لباسهاش، چیز خاص دیگری در اتاق دوازده متریاش نداشت؛ فقط یک پنجره که با ایستادن روی تختش به سختی دستش به آن میرسید.
لبهی تخت خوابش نشست و کفشش را درآورد و به فکر فرو رفت:
- چرا امروز انقدر بدبیاری میارم؟ هنوز یه نصفه روز نگذشته و تقریباً چهارتا اتفاق بد افتاده؛ اونم پشت سر هم!
و جالبه، هرچی هم میگم همون اتفاق میفته؛ پس کاش میمردم.
همینطور که با خودش فکر میکرد، صدای داد پدرش بلند شد:
- سارا! بجنب دیگه چهقدر طولش میدی!
سارا هم با دست پاچگی جواب داد:
- باشهباشه اومدم!
سریع شلوار کارگوی سبزش را پوشید و روی تیشرتش، یک پیراهن دکمه دار گشاد پوشید و به سمت درب اتاق دوید.
ناگهان متوجه شد که کفشهایش را جا گذاشته؛
ولی با خود گفت:
- ولش کن، جلوی در نیمبوتم رو میپوشم.
و از روی پلهها شروع به دویدن کرد.
پدرش بعد از دیدن سارا، دست به سینه شد و گفت:
- آها! حالا بهتر شد. توی این جعبه، ساعت مچی آقای «هرناندزِ»؛ پسرش پایین همین خیابون، جلوی پمپ بنزین منتظرته. بهش بگو این ساعت افتاده توی آب و از شانست ضد آب هم نبوده؛ پس بهتره به فکر یه ساعت دیگه باشی.
سارا فوراً کفشش را پوشید و جعبهی ساعت را از دست پدرش قاپید. پدرش گفت:
- درسته که این ساعت دیگه کار نمیکنه؛ ولی بهتره که برسونیش به دست صاحبش.
سارا با عجله جواب داد:
- حله پدر!
و درب را کوبید. اسکیتبردش را از پشت بوتههای دور دیوار خانه بیرون آورد و نگاه دیگری به ساعت انداخت.
ساعت سایز درشتی داشت و ترکیبی که با رنگهای نقرهای و طلایی روی آن کار شده بود؛ جلوهای میلیون دلاری به آن میداد.
سارا با تمام سرعت به سمت پمپ بنزین راهی شد. در آن سراشیبی خیابان، سارا نوازش باد را پشت گوشهایش حس میکرد و قلبش را به وجد میآورد.
سارا در فکر و خیالش میگفت:
- بالاخره این باد، سوز زمستونی به خودش گرفته، بالاخره میشه فهمید کریسمس نزدیکه، کیف میکنم وقتی سرعتم باعث میشه، باد اشکم رو در بیاره، اه، باز فندکم رو فراموش کردم، خداروشکر که دانشگاه این هفته تعطیل شد، و...
پمپ بنزین کوچک و خلوتی در پایین جاده داشت به چشم میخورد که حلقهای از درختان بلوط همیشهسبز به دور خود داشت. به پمپ بنزین که رسید، در اولین نگاه متوجه شد که آن پسر دوچرخه سوار پشت پرچینها، همان پسر آقای هرناندز است.
به قد و قواره پسر نمیخورد که خیلی بزرگ باشد؛ نهایتاً شانزده یا هفده سال. سارا دستی تکان داد و داد زد:
- هی پسر! تو پسره آقای هرناندزی؟
پسر موهای بلندش را از جلوی چشمانش کنار زد و در جواب دستش را در هوا برد و پاسخ داد:
- آره! بیا این طرف پرچین.
سارا اسکیتبردش را زیر ب*غل زد و جستی به آن طرفی پرچینهای فلزی زد؛ بعد با لحنی جدی گفت:
- پدرم گفت این ساعت دیگه کار نمیکنه و سوخته؛ بهتره یکی دیگه بخری.
پسر گفت:
- حدس میزدم. وقتی پدرم و پسر عموهاش با هم شوخی میکردند؛ پدرمو هل دادند تو استخر. اون هم تا چند ساعت همونجا توی استخر بود و بعد فهمید چه گندی زده.
به هر حال ممنونم، با اجازه!
پسر این را گفت و پمپ بنزین را ترک کرد.
سارا گفت:
- این هم از این پدر! حالا بزن بریم یه چیزی بخورم، که من حسابی گشنمه... .
همینطور که با خودش حرف میزد دو پسر بزرگ جسه با کاپشنهای چرم، به او نزدیک شدند و قصد اذیت کردنش را داشتند.
- چیه گشنته؟ خب بیا بریم یه چیزی بخوریم ها؟ نظرت چیه؟
سارا اسکیت بردش را روی سینهاش گذاشت و عقبعقب راه افتاد و گفت:
- چی از جون من میخواین؟ تنهام بذارین.
همین را که گفت، به سطل آشغالهای بزرگ آخر پرچین خورد و متوقف شد.
پسرها لبخند حریصانهای زدند و سارا را با سر توی سطل زباله انداختند. فکر کنم صدای جیغ سارا تا رستوران آقای تاکاهاشی رفت! و بعد از خندههای احمقانه و فراوان آن دو پسر، درنهایت صحنه را ترک کردند. سارا پس از پیچ و تابهای فراوان، بالاخره موفق شد تا از سطل زباله گنده بیرون بیاید و روی اسکیت بردش کنار همان سطل زباله بنشیند.
- این هم از پنجمین اتفاق بد امروز. اوه لباسهای عزیزم، همه بوی تخممرغ گندیده گرفتن. این دوتا نرهخر از کجا پیداشون شد ها؟ اه، گندش بزنن!
که ناگهان صدایی در همان نزدیکی به گوش رسید:
- پیس... هی... صدام رو میشنوی؟
@ARNICA