• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
436
Awards
2
سکه
1,988
این بار سرش را بلند کرد و به چشم‌های تیله‌ای‌اش خیره شدم، زیبایی چشم‌های او مرا به وجد آورده بود. لبخندی مهربان زدم، با صدای آرامی ادامه دادم:
- اینجا چیزی نیست که بخواد شما رو اذیت کنه، من کنارتونم فقط کافیه حرف بزنید.
هنوز به چشم‌هایم خیره بود، نمی‌خواستم نگاهم را از نگاه زیبای دخترک بگیرم و می‌خواستم با این نگاه‌ تنها آرام بگیرد و بداند که کنارش هستم. ل*ب خود را از حصار دندان‌هایش بیرون کشید و ل*ب‌زد:
- من…من نمی‌خواستم بیام اینجا.
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- مامانم…مامانم به اجبار من رو فرستاد اینجا! من، من حالم خوبه.
هنوز لبخند به لبانم بود و منتظر بودم بیشتر سخن بگوید با لحن مهربانی ل*ب‌زدم:
- چرا؟ الان مگه من اذیتت می‌کنم؟
سری تکان داد و ل*ب‌زد:
- نه، نه! فقط یاد گرفتم حرف‌هام رو تو خودم بریزم و حرف نزنم.
لبخندی زدم و کمی به سمت او خم شدم، ادامه دادم:
- ولی برای این‌که زخمت درمان بشه و پانسمان بشه نیاز داری دردت رو بیان کنی.
سرش را به سمت میز چرخاند و ل*ب‌زد:
- ولی شما… .
به صندلی تکیه دادم و ل*ب‌زدم:
- نگران نباش حرف‌های ما از این در خارج نمیشه، جز من و تو هیچ‌کس اینجا نیست.
لبخندی زد، لبخندی پُر از درد، لبخندی که نمی‌شود گفت حتی یک درصد وجود شادی دارد. با صدای ضعیفی ل*ب‌زد:
- چهار سال پیش وقتی هفده سالم پسرعموم اومد خواستگاری، پدرم برای این‌که حرف برادرش رو زمین نندازه… .
ل*ب خود را مجدد به دندان گرفت و جلوی اشک خود را گرفت. به سمتش قدمی برداشتم و کنارش در صندلی دیگری نشستم. دستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم و ل*ب‌زدم:
- آروم باش، یک نفس عمیق بکش، نیازی نیست جلوی اشک خودت رو بگیری عزیزم، گاهی وقت‌ها نیازه گریه کنی شاید این قطره اشک تو موجب رشد یک گل شد.
سرش را بلند کرد و به چهره‌ام خیره شد، لبخندی زیبا به رخسار کشید و این‌ مرا از جلسه‌ای که پیش می‌بردم خرسند ساخته بود. لبخندی به ل*ب زدم و آرام ل*ب‌زدم:
- اگه حالتون خوبه می‌تونید ادامه بدید شنونده‌ی خوبی هستم.
نمی‌خواستم مرا به عنوان یک دکتر یا به عنوان یک مشاور یا روانشناس بداند و با من سخن بگوید، دوست داشتم مرا همدم خود بداند و واقعیت را بگوید نه حقیقت نه!
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
436
Awards
2
سکه
1,988
لبخندش پُررنگ‌تر شد و به میز عسلی روبه‌روی خود خیره شد. دست خود را از شانه‌ی او برداشتم و به او خیره شدم. با صدایی که شاید دیگر خبری از این‌که دروغ بگوید نبود ادامه داد:
- من قبول نمی‌کردم، یعنی از پسر عموم خوشم نمی‌اومد ولی نمی‌تونستم روی حرف بابام حرف بزنم.
لبخند روی لبانم پاک شد، چطور توانسته بود دخترش را مجبور به ازدواجی کند که راضی نبود؟ با صدایی که هر لحظه آرام‌تر می‌شد ادامه داد:
- بعد وصلت کردیم با هم دیگه، رفت و آمدمون شروع شده بود، هر روز بیرون بود و ‌‌برای من وقتی نداشت، هر روز… .
قطره‌های اشک از چشم‌های دخترک سرازیر می‌شد. پدرش چطور توانسته بود این کار را با فرزندی که از گوشت و پوست خود از بکند؟ سرش را بلند کرد و ل*ب‌زد:
- می‌شه بعدا ادامه بدیم حالم‌ اصلاً خوب نیست.
در چشم‌هایش درد را به خوبی می‌دیدم، بغض گلویم را چنگ زده بود. از این بی‌رحمی دیگر خسته شده بودم. از جای خود بلند شدم و به سمت میز رفتم. روی صندلی نشستم، دخترک با پشت دست خود اشک‌هایش را پاک کرد و از جای خود بلند شد، خودکار را برداشتم و ل*ب‌زدم:
- ببین گاهی اوقات حرف نزدن و سکوت کردن در مقابل خیلی از آدم‌ها ممکنه به ضرر خودمون باشه، گاهی باید سکوت کنیم اما گاهی هم باید حرف بزنیم؛ خودکشی هم دردی رو دوا نمی‌کنه.
نگاهش را از چشم‌هایم گرفت و به زمین چشم دوخت. یعنی حدسم درست بود؟ قصد خودکشی و مرگ داشت؟ پدرش از او یک مُرده متحرک ساخته بود. با یک خداحافظی از اتاق خارج شد. به ساعت نگاهی انداختم و کتاب را باز کردم، در برگه‌ی جدید شروع کردم: «گاهی تصمیم‌هایی که می‌گیریم شاید از نظر خود ما درست باشد اما باید حواسمان باشد این انتخاب یا تصمیم تنها برای خود است؟ آیا فرد دیگری در این زمینه کنار ما نیست؟ اگر بود نباید تنها به منافع خود فکر کنیم و باید حواسمان خوب باشد شاید برای خود بهترین گزینه باشد اما همیشه بهترین‌ها، بدترین‌ها را می‌سازند. پدری که گویا فکر می‌کرد شاید به انتخاب خودش این درست‌ترین و دقیق‌ترین تصمیم باشد اما نمی‌دانست این برای تنها او مناسب و خوب است نه برای خانواده، این اشتباه و تصمیم ممکن است جان بگیرد و قاتل شود و بدان ان‌که مدرکی به جای بگذارد به کار خود ادامه دهد. این یک قاتل زنجیره‌ای‌ست که هیچ از او نمی‌دانیم»‌.
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
436
Awards
2
سکه
1,988
کتاب را بستم و‌ از جای خود بلند شدم، نگاهم را از کتاب به گل‌های تراس چرخاندم.کیف خود را برداشتم و از اتاق خارج شدم. با قدم‌هایی آرام از پله‌های مطب پایین رفتم و به اطراف نگاهی انداختم. به رعنا نگاهی انداختم و نزدیکش شدم، نگاهم را میان برگه‌های آشفته‌ی میز چرخاندم و ل*ب‌زدم:
- من دارم میرم رعنا جان، لطفاً بیمارهای فردا رو لیست کن بذار تو اتاقم، بعد این‌که به آقای فرشیدی یادآوری کنید جلسه‌ی دومشون دو روز دیگه‌س.
چشمی زیر ل*ب زمزمه کرد، از مطب نسبتاً بزرگ خارج شدم، به سمت ماشین قدمی گذاشتم. سوار شدم، دست‌های سردم را بر روی فرمان گذاشتم و سرم را تکیه دادم. نفسی عمیق کشیدم، هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. ماشین را روشن کردم و سمت خانه را پیش گرفتم. افکارم در دست‌های گرگ و کفتارهایی که هیچ‌ از عشق و محبت نمی‌دانند، دست افرادی که کودکان و فرزندان خود را قربانی دسیسه‌های خود می‌کنند تکه و پاره شده است. نبض قلبم گویا دیگر نمی‌خواهد از شّدت درد بکوبد و مرا زنده نگه دارد. گوش‌هایم دیگر توان شنیدن این پستی و بدی‌ها را ندارد و تنها می‌خواهد از خوبی‌ها و زیبایی‌هایی که نیست و محو شده است بشنود. چشم‌هایم جز اشک چیز دیگری نمی‌دید و دوست داشتند اینک زیبایی و لبخند را ببینند. کسانی که دست به خودکشی می‌زنند دیوانه نیستند تنها آخرین انتخاب او مرگ شده است. مرگ برایش راحت‌تر از زندگی با کوله‌‌باری از غم است. شاید مرگ برایش بهترین انتخاب باشد و او انتخاب کرده باشد. کسانی که افسرده هستند بیمار و مریض نیستند تنها همانند مردمان سالم نمی‌خواهند چیز زیادی بدانند و فرو رفتن در خود را صلاح می‌دانند تا دروغ شنیدن! جلوی درب خانه ایستادم و از ماشین پیاده شدم. درب بزرگ آپارتمان را باز کردم، ترجیح دادم ماشین بیرون از پارکینگ باشد. به سمت آسانسور رفتم و طبق معمول سه‌شنبه بود و آسانسور بنا به دلیل استفاده زیاد برق خاموش بود و استفاده از آن را منع کرده بودند. لبخندی زدم و به ‌پله‌ها نگاهی انداختم، خوشحال بودم که خانه‌ی من طبقه‌ی دوم است و پله‌ها قرار نیست بیش از این خسته‌ام کنند.
پله‌هایی که گرد و غبار بر رویشان حکاکی شده است را تک‌به‌تک رد می‌کنم. این گرد و غبار ناشی از بیماری سرایداری‌ست که توان تمیزکاری را ندارد و اینک ما منتظر مانده‌ایم‌ تا شاید حالش بهتر شود و فکری به حال این ساختمان کثیفی بکند که نیاز به حمام دارد.
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
436
Awards
2
سکه
1,988
به در خانه نگاهی می‌اندازم، زیبا از خانه خارج ‌می‌شود و نگاهم می‌کند. سلامی با یک لبخند تحویلم می‌دهد و من نیز بدون هیچ لبخندی سلامش را به خود هدیه می‌دهم. اخمش در هم فرو می‌رود شاید از لحن سردم ناراحت شده باشد، خب خستگی نایی برای لبخند نگذاشته است. قدمی به سمتم می‌آید و سینی شیرینی کشمشی را که در دست گرفته بود را به سمتم می‌گیرد. نگاهم را از سینی به زیبا می‌دوزم و ل*ب می‌زنم:
- این برای چیه؟
زیبا لبخندی می‌زند و دندان‌های سفیدش را به رُخ می‌کشد، با همان لحن می‌گوید:
- مامانم درست کرده، اینم گفت بدم به تو.
آدم‌های خوبی هم پیدا می‌شود که این‌گونه محبت خود را صلواتی بدون هیچ‌گونه دریافت مزدی پخش کنند. افرادی هم پیدا می‌شود این‌گونه محبت را خرج کنند و خوبی را پابرجا نگه دارند. با این‌که شیرینی کشمشی را دوست نداشتم اما سینی را از دست‌های زیبا گرفتم و تشکری کردم. با یک خداحافظی خیلی ساده اجازه ندادم که سفره‌ی دلش را عاشق شده است را برایم باز کند. آن‌قدر از پسرک دیوانه سخن می‌گوید که مغزم هنگ می‌کند و گوش‌هایم به نشنیدن التماس می‌کند. نمی‌دانم چرا هر چه می‌گویم متوجه نمی‌شود و کار خود را انجام می‌دهد. در خانه را باز کردم، سینی را بر روی میز ناهارخوری چهارنفره‌ گذاشتم. به سمت اتاقم قدم گذاشتم، لباس‌هایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. موهایم را که در حصار کش قرار داده بودم از زندان آزادشان کردم و اجازه دادم کمی نفس بکشند. بطری آبی را از یخچال بیرون کشیدم و جرعه‌ای نوشیدم. بطری را به جای خود برگرداندم و گوشی خود را خاموش کردم تا از دست مزاحم‌هایی شبانه راحت شوم. به خانه نگاهی انداختم، مبلمان راحتی زردرنگی که میزبان‌هایش در تضاد خود است و به رنگ طوسی‌ست چیده شده بود. میز غذاخوری چوبی که به عنوان اُپن خانه و مدرن بود جلوی آشپزخانه گذاشته شده بود و یک گل لوندر بر روی میز طوسی گذاشته شده بود. صندلی‌های زرد و طوسی دور میز چیده شده بود. به پنجره‌ی نسبتاً بزرگی نگاه کردم، پرده‌ای جلوی دید را می‌گیرد دوست ندارم. ‌پرده‌های توری و حریر طوسی‌رنگی زده شده بود. جلوی پنجره یک نوع صندلی زده شده بود که همانند کاناپه می‌ماند، برای خود تختی ساخته بودم. در گوشه‌ی خانه گل‌های‌یشم‌ برای روح و جسم، دوری از افکار منفی، الوئه‌ورا بزاری کاهش منفی‌گرایی، که گاهاً به سمتم می‌آید، سانسوریای برای هوای بهتر خانه چیده شده بود؛ از همه مهم‌تر گل ارکیده‌ای که کنار کابیت‌های طوسی گذاشته بود زیبایی را دو چندان می‌کرد.
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
436
Awards
2
سکه
1,988
بر روی مبل نشستم و سعی کردم دست آرامش را بگیرم و به مغزم برای صرف خوردن درد‌ها و خستگی‌هایم دعوت کنم. نفسی عمیق کشیدم، پنجره باز بود اما جز گرما چیزی هدیه نمی‌کرد. کولر را بر روی درجه آخر گذاشتم تا کمی این گرمای غیرقابل تحمل را گاهش دهد. سرم را بر روی دسته‌ی نرم مبل گذاشتم و موزیک بی‌کلام ملایمی را پلی کردم. چشم‌هایم را بستم تا کمی افکارم را از خود دور سازم. صدای زنگ در روانم را بهم ریخت. از جای خود بلند شدم و به سمت در قدمی برداشتم. در را باز کردم، قیافه‌ی درهمِ برادرم عصبی‌ام کرد. دستش را برروی سینه‌اش گذاشت کمی خم شد، با یک‌ لبخند ل*ب‌زد:
- درود بر شما.
کمی کنار رفتم تا بتواند وارد شود. وارد خانه که شد سوتی زد و ل*ب‌زد:
- شمع و عود و یارت کجاست؟
بی‌خیال به سمت مبل قدم گذاشتم و سرم را بر روی مبل گذاشتم، با صدای خونسردی ل*ب‌زد:
- شام نخوردی؟
اصلاً حواسم نبود که چیزی نخورده‌ام! پس چرا گشنه‌ام نشده بود؟ این هم از رسیدگی من به خود، بدون هیچ عکس‌العملی ل*ب‌زدم:
- نذاشتم، یک نیم ساعتی می‌شه رسیدم.
قدم‌های آرامش را به سمت کشاند و کنارم نشست، دستش را بر روی پایم گذاشت و ل*ب‌زد:
- پس گشنه‌ای؟ خب نظرت چیه پیتزا سفارش بدیم؟
چشم‌هایم را بستم تا عصبی نشوم، بلند شدم و نشستم، دستم را بر روی پای خود گذاشتم و دست دیگرم را به مبل تکیه دادم، نگاهی به او انداختم، پیراهن آستین کوتاهِ سفیدی به تن‌ داشت، شلوار لی زغالی‌اش را که رها هدیه داده بود را پوشیده بود. با لحن آرامی ل*ب‌زدم:
- چی می‌خوای مانی؟ برادری که وقت نمی‌کنه به من یک‌ سر بزنه الان برام پیتزا سفارش میده؟
دستش را به موهای خوش‌فرمش که از پدرم به ارث رسیده بود کشید و ل*ب‌زد:
- راستش… راستش اومدم باهات حرف بزنم هانی.
اخمی کردم، چه می‌خواست بگوید؟ او درونگرا‌تر از آنی است که بخواهد با من سخن بگوید.
قلبم بی‌تاب شده بود و گوش‌هایم به شنیدن التماس می‌کرد. چشم‌های لغزش شدیدی گرفته بود و ما بین چشم‌های مانی می‌چرخید. نکند بگوید عاشق شده است؟ پسرک لجوج مادرم عاشق شده بود چه؟ نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و نگران‌تر شدم، کمرم را صاف کردم و دستم را روی شانه‌ی او گذاشتم. آهنگ را قطع کردم تا صدایش را به خوبی بشنوم. با صدای رسایی ل*ب‌زد:
- راستش هانی نمی‌دونم چطوری بگم بهت.
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
436
Awards
2
سکه
1,988
ل*ب بزن برادر من، سخن بگو تا بفهمم جای نگرانی نیست. سخن بگو تا بدانم و خیالم راحت شود از بابت اشتباهات تو! چرا چنین گفتم؟ مگر خود اشتباه نکرده‌ام؟ مگر معشوق یک عاشق نشدم؟ مگر قلبم زیر قدم‌های واله‌ام له نشد؟ مگر غرورم نشکست؟ مگر عشقم پایمال نشد؟ مگر به سمت مرگ قدم نگذاشتم؟ بغض گلویم را چنگ می‌زد اما اینک نمی‌توانستم‌ اشک بریزم. به برادر خود خیره شدم و مانی ل*ب‌زد:
- هانی، من عاشق شدم.
کمی مکث کرد، درست فهمیده بودم، نگاهش را درست خوانده بودم، درست متوجه شده بودم. لبخندی زدم، احساس کرد می‌خواهم چیزی بگویم و خواست پیش دستی کند، گفت:
- می‌دونم آبجی، قرار بود تا وقتی مطمئن نشدم نگم بهت، می‌دونم قرار بود مراقب خودم باشم ولی چه کنم؟
او را نمی‌دانم ولی خود هم نمی‌دانستم چه باید کرد! از جای خود بلند شدم، به سمت یخچال رفتم و دو لیوان شربت در دست گرفتم، به سمت مانی قدم گذاشتم و ل*ب‌زدم:
- بگیر.
سرش را بلند کرد، از من بزرگ‌تر بود اما گویا حرف من بیشتر مورد قبول بود؛ نمی‌دانم شاید برای این است که من تجربه‌ی بیشتری دارم!
چشم‌هایش آرام نبود، بغض نداشت، یک چیز دیگری در چشم‌های او برق می‌زد؛ اما عشق نیز نبود! با صدای آرامی ل*ب‌زد:
- یعنی الان از دستم ناراحت نیستی؟ عصبی نیستی؟ دلخور نیستی؟
سکوت کردم و اجازه دادم تا بیشتر افکارم متفکرتر شود. اجازه دادم تا وقت برایم الماس شود نه طلا! به قاب عکس دریا نگاهی انداختم.
دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت و ل*ب‌زد:
- آبجی، هانیِ من، گلم یک نگاه بهم بنداز.
سرم را به سمتش چرخاندم، عصبی بودم از آن‌که نتوانستم قلبش را کنترل کنم؛ شاید هم من اشتباه می‌کنم و همه‌‌ی زندگی‌ها، عشق‌ها شبیه به هم نیست. لبخندی زد و ل*ب‌زد:
- هانی من به جز تو کسی رو ندارم، خواهش می‌کنم سکوت نکن فقط حرف بزن، ببین پاشو من رو بزن، هر چقدر دوست داری حرف بزن، فقط سکوت نکن دیگه.
دستم را بر روی شانه‌ی مردانه‌اش گذاشتم، به چشم‌های عسلی‌اش خیره شدم، با یک‌ لبخند ل*ب‌زدم:
- من میرم بخوابم مانی، توهم بشین یکم فکر کن.
از جای خود بلند شدم، به سمت اتاقم قدمی برداشتم. دستم توسط مانی گرفته شد، در جای خود ایستادم و خیره نگاهش کردم. نمی‌دانستم چرا به‌خاطر اتفاقی که برای من افتاده است باید او را هم مجازات کنم؟
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

Top Bottom