• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
بسم حق

نام اثر: سرای سرخ
ژانر: اجتماعی، تراژدی
به قلم: توکا راد
ناظر: @yeganeh
خلاصه:
هر روز با هزاران نفر سروکار داریم، با هزاران نفر روبه‌رو می‌شویم.
نگاهمان بر روی هزاران نفر سوق می‌خورد، دهانمان هر روز سخنانی را به زبان می‌آورد، گاهی این سخنان بوی قضاوت می‌دهد، گاهی این سخنان بوی تهمت!
اما بهتر است بدانیم هر آمدی یک رفتنی نیز دارد و گاهی مغز را بیمار می‌سازند!
 

Ayli🌙

[مدیریت تالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
42
سکه
204
IMG_20250804_152800_400.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


◇| قوانین تایپ آثار |◇

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


◇| اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب |◇

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


◇| درخواست - جلد آثار | تالار طراحی |◇


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


◇| نقد و تگ‌دهی به آثار |◇


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


◇| درخواست کاور تبلیغاتی |◇


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


◇| درخواست تیزر آثار |◇

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


◇| اعلام پایان تایپ آثار |◇


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


◇‌| درخواست انتقال و بازگردانی آثار |◇


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


◇| تالار آموزشگاه |◇


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Ayli🌙

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
مقدمه:

گاهی باید دوری کرد، از آدم‌هایی که مغز را مریض و بیمار می‌سازند، از افرادی که قلب‌ها را بدون آن‌که به دار آویزان کنند می‌کشند. قاتلان بدون هیچ‌گونه ردونشانی از خود دور می‌شوند و بدون مجازات می‌مانند و کار خود را تکرار و تکرار می‌کنند. خستگی در وجودشان دیده نمی‌شود و هر روز بیشتر از دیروز عاشق قتل و کشتار می‌شوند، کشتار ذهن و قلب‌ها، مرده‌ای متحرک را برجای می‌گذارد و اینک قاضی هیچ حکمی صادر نمی‌کند زیرا که مدرکی یافت نمی‌کند. قاتل را از بند آزاد می‌کنند تا جرم خود را تکرار کند و این چرخه باز می‌چرخد.
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
قدم‌های خسته‌ی خود را به طبقه‌ی دوم می‌رسانم. به اتاق خود خیره می‌شوم، گوش‌هایم از سخنانی که دیگر نایی برای شنیدن ندارند پُر شده است. افرادی را که هر روز با کوله باری از غم می‌بینم خسته‌ام‌ کرده است. دست‌گیره‌ی در را می‌کشم و وارد اتاق کوچک می‌شوم. نفسی عمیق می‌کشم و بوی گل‌های نرگس را به ریه‌های خسته‌ام هدیه می‌دهم. اتاق را زیر نگاه‌های ریزم دربر می‌گیرم. به تراس کوچکِ پُر از گل‌ و گیاه خیره می‌شوم. کیفم را بر روی میز سفید کوچکی که روبه‌روی کتاب‌‌خانه کوچک پُر از کتاب قرار داده شده بود می‌گذارم. به سمت تراس قدمی می‌گذارم و به آسمانِ آلوده و پُر از دود و دم خیره می‌شوم. هوای پاکی را پیدا نمی‌کنم تا نفس بکشم، گویا دیگر نای نفس کشیدن ندارم. بر روی صندلی توری می‌نشینم و به گل‌های لاله‌ کوچک که در گوشه‌ی تراس جای گرفته بود و خودنمایی می‌کرد نگاهی انداختم. زیبایی‌اش را به رخ کشیده بود و هر دم به یک گل حسودی می‌کردم. از گل‌های لاله به گل‌های بنفشه خیره شدم، چند وقتی است که حوصله‌ای برای او نمانده است. اولین گلی بود که در این تراس کوچک جای گرفت. احساس می‌کند دیگر زیبا‌یی‌اش برایم به چشم نمی‌آید و دوستش ندارم؛ اما او اولین گلی بود که در این تراس جای دادمش. لبخندی به ل*ب زدم و کمی خم شدم. انگشت اشاره‌ام را بر روی برگ‌های زیبایش کشیدم و به او خیره شدم. زیبایی‌اش وصف نشدنی بود. به حیاط کوچک طبقه‌ی اول خیره شدم، درخت گیلاس شکوفه‌های خود را به نمایش گذاشته بود. صدای زنگ تلفن آرامش چند دقایقی را گرفت. از جای خود بلند شدم و با قدم‌های تندی به سمت تلفن رسیدم. دستم را به سمت تلفن که رمقی برای جواب دادنش نداشتم بردم و «بله‌ای» آرام زمزمه کردم. صدای رعنا از پشت تلفن پخش شد:
- سلام خانم دکتر، آقای فرشیدی تشریف آوردن.
پوفی کشیدم و او را به اتاق خواندم. اجازه‌ی ورود را به او دادم تا مغز بیمارش را به زمین بکوبد و سخن بگوید. بر روی صندلی چرمی پشت میز نشستم و به در خیره شدم.
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
امروز را با روز‌های دیگر متفاوت می‌دیدم و گویا امروز یک چیزی برایم مبهم و عجیب بود. با تک کلمه‌ی بفرماییدی او را به اتاق دعوت کردم. وارد اتاق شد، سلامی آرام که گوش‌هایم برای شنیدنش خود را به آخرین درجه رسانده بودند داد. لبخندی بر روی ل*ب نشاندم و او را به نشستن دعوت کردم. مردی قد بلند و چهارشانه بود. شلواری مشکی‌اش با کالج‌‌هایش استایلی خوب به ارمغان آورده بود. نگاهم را بالاتر کشیدم و به پیراهن سفیدش خیره شدم، آستین‌های‌ لباسش را تا آرنج تا کرده بود و رگ‌های کبودش را به رُخ می‌کشید. بر روی صندلی قرمز مخملی شکل نشست و دست‌هایش را روی دسته‌های صندلی قرارداد. به چشم‌هایش خیره شدم، مردمک‌های چشم‌هایش دودو می‌کرد و می‌لرزید. گویا از حرف زدن منصرف شده است و نمی‌خواهد سخنی به زبان بیاورد با صدای آرامی ل*ب‌زدم:
- خب چی میل می‌کنید آقای فرشیدی؟
لبانش را با زبانش تر کرد، دست‌هایش را تکان می‌داد گویا بی‌قرار بود. با صدای لرزانی که قصد داشت مردانگی خود را حفظ کند اما موفق نمی‌شد ل*ب‌زد:
- یک لیوان آب.
از جای خود بلند شدم، به سمت میز کوچک گوشه‌ی دیوار قدمی گذاشتم، لیوان تراش داری را برداشتم و پارچ را به دست گرفتم. لیوان پُر از آب را به سمت‌ او بردم. نگاهش به دنبال چه بود؟ چرا بی‌قرار بود؟ چه چیزی مانع سخن گفتنش می‌شد؟ لیوان را روبه‌روی او گرفتم و به لیوان اشاره کردم:
- بفرمایید.
دست خود را بالا آورد و لیوان را گرفت. گویا لیوان در دستش سنگینی می‌کرد و نمی‌توانست وزنش را کنترل کند. پشت میز نشستن را بی‌خیال شدم و به سمت صندلی روبه‌روی آقای فرشیدی قدم گذاشتم و نشستم. پای راستم را بر روی پای چپم انداختم و دست‌هایم را بر روی دسته‌ها قرار دادم. لیوان آب را یک‌ نفس سر کشید، چه بلایی به سرش آمده بود؟ مردانگی‌اش، غرورش را کنار گذاشته بود و خود واقعی‌اش را نشان می‌داد؛ اما می‌ترسید و عقب‌گرد می‌رفت. لبخندی زدم و با تمام خونسردی ل*ب‌زدم:
- آقای فرشیدی حالتون خوبه؟ می‌خواید بذاریم برای جلسه‌ی بعد؟
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
سری به نه تکان داد و مجدداً ل*ب‌هایش را تر کرد. گویا بزاق دهانش خشک شده بود و درونش را خشک‌سالی در آغوش کشیده بود، با صدای لرزانی ل*ب‌زد:
- هوا اینجا خیلی گرم نیست؟
به کولرگازی نگاهی انداختم، هوای اتاق کاملاً خوب بود، از جای خود بلند شدم، به سمت تراس قدمی برداشتم و ل*ب‌زدم:
- بفرمایید اینجا هواش بهتره.
از جای خود بلند شد و به سمت تراس آمد. بر روی صندلی نشست و نفسی عمیق کشید. به گل بنفشه نگاهی انداختم، دستی به موهای لخت خود کشید و ل*ب‌زد:
- چی بگم خانم دکتر؟
به صندلی تکیه دادم و ل*ب‌زدم:
- هر چیزی که آزارتون میده، چی باعث شده شما این‌جوری بی‌قرار بشید؟ به این مکان عادت ندارید یا اتفاقی افتاده؟
سری تکان داد و با تمام استرسی که وجودش را در برگرفته بود ل*ب‌زد:
- عذاب وجدان دارم، من آدم کشتم.
یک تای آبروی خود را بالا کشیدم و کمی به سمتش خم شدم، با صدای آرامی زمزمه کردم:
- ببینید آقای فرشیدی من اینجا مقابل شما نشستم اما مقابل شما نیستم من کنار شمام و می‌خوام به حرف‌هاتون گوش بدم، کسی اینجا صداتون رو ضبط نمی‌کنه و من محرم شما هستم و این حرف‌هاتون قرار نیست جای پخش و گفته بشه.
نفسی عمیق کشیدم و ادامه دادم:
- پس با خیال راحت با من حرف بزنید.
گویا که منتظر همین بود، لبخندی از روی رضایت زد و ل*ب‌زد:
- سه سال پیش، پدرم به علت آسم شدید فوت کرد، یعنی فوت نکرد کشته شد.
نفسی کشید، نفس‌هایش نامیزان بود و لرزش صدایش هر لحظه بیشتر می‌شد:
- ثروت زیادی داشت، مادرم از اول پدرم رو دوست نداشت و هر روز دعوا و بحث داشتن، ی…‌یک روز مامانم دستم رو کشید گفت…‌گفت که آرمین پدرت همه‌ی ثروتش رو به برادر بزرگ‌ترت رامین… .
قطره اشکی کوچک از چشم‌هایش بر روی گونه‌اش سرازیر شد، چقدر می‌توان پست بود؟ چقدر می‌توان بد بود؟ با همان لحن و لرزش ادامه داد:
- هر روز پُرم می‌کرد و هر روز ادامه می‌داد، رامین برادرم از ما خیلی دور بود و پدرم خیلی دوستش داشت، من همه‌ش تو پارتی و مهمونی بودم اون کار و زندگی برای خودش ساخته بود.
سرش را بر روی میز گذاشت و سکوت کرد، آرام ناله سر داد، از جای خود بلند شدم و به سمت پارچ آب قدمی گذاشتم. با یک لیوان آب به سمت اوبرگشتم. مادرش چطور توانسته زندگی پسر خود را جهنم سازد؟
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
چقدر سخت است مادرت برای جان ‌و مال پدرت نقشه بکشد تا او را از میان بردارد. نفسی کشیدم و ل*ب‌زد:
- بعدش چی شد؟
سرش را بلند کرد، لیوان آب را گرفت و جرعه‌ای از آن نوشید. احساس می‌کردم نفس کشیدن برایش سخت شده است. دیگر سخنی نگفت و تنها به گل لاله خیره شد. می‌خواستم کمی آرام‌تر باشد تا راحت‌تر بتواند سخن بگوید. حدود نیم ساعت گذشت و با صدای آرامی ل*ب‌زدم:
- می‌خواید بعداً حرف بزنیم؟ حالتون خوبه؟
سرش را به سمتم چرخاند، مردمک چشم‌هایش دیگر آن لرزش را نداشت و دیگر آرام بود؛ اما لرزش دست‌هایش هنوز برجا بود. گویا رقابتی تنگنا بین آن‌ها رُخ داده است. او گویا سعی داشت کنترلش کند و دست‌هایش سعی داشتند مهارش کنند. لبخندی به ل*ب زدم و نگاهم را به چشم‌های آرامش دوختم. به صندلی تکیه داد و با لیوان روی میز بازی کرد، با همان لحنی که لرزشش فقط کمی، کم شده بود ادامه داد:
- یک شب مامانم نبود، برای مسافرت با دوست‌های خود رفته بود کیش، ساناز خدمت‌کارمون بود به اون هم مرخصی داده بود، من خونه بودم… .
اشکی سمج بر روی گو‌نه‌اش چکید و ل*ب‌زد:
- می‌خواستم بمیره، من حق داشتم ارث پدری رو بگیرم، من حق داشتم… ب…ب... .
باز اشکی بر روی گونه‌اش چکید، مردانگی را کنار گذاشته بود و گویا منی اینجا نبودم، غرورش را نادیده گرفته بود و بی‌مهابا اشک می‌ریخت. نگاهم را میان گردنبند ساعتی قدیمی دوختم، با صدایی که دیگر لرزشی در آن نبود و تنها یک حس خفگی در آن بود ل*ب‌زد:
- صدام زد جواب ندادم، بیشتر صدام زد، اسپری آسمش رو برداشته بودم و کل خونه رو با عطر پُر کرده بودم، راه آسون‌تری برای کشتنش پیدا نکردم و تنها همین راه برای مُردنش بود.
چقدر سخت است، قاتل پدر خود باشی و دیگر نتوانی کاری کنی. چقدر سخت است تنها برای پولی که هیچ ارزشی ندارد دست خود را به خون آغشته کنی. نفسی عمیق و پُر از درد کشیدم. مادرش چگونه آرام می‌شود؟ عذاب درونش را چه می‌کند؟ یعنی عذابی نمی‌کشد؟ بی‌خیال فکر کردن شدم و به ادامه‌ی حرف‌هایش که جان را از تنم می‌دزدید گوش سپردم:
- به سرفه شدید افتاده بود، از پله‌ها پایین رفتم درست وسط خونه افتاده بود و التماسم می‌کرد. نمی…نمی‌تونستم کمکش کنم ازش متنفرم بودم.
نفس‌هایش برای خارج شدن تقلا می‌کردند و او برای حرف زدن و ادامه دادن اصرار می‌کرد. دیگر نفس‌هایش یاری‌‌اش نمی‌داد. صدایش همانند پیر زنی درحال مرگ بود و همانند بلندگویی به خش افتاده بود.
مادرش حال فرزندش را می‌بیند چه حالی به او دست می‌دهد؟ چقدر می‌شود بی‌خیال بود و گذشت؟ چقدر می‌شود کثیف و شغال بود؟ با صدای خش داری ادامه داد:
- حرص و ناراحتی برای پدرم سم بود، نباید ناراحت یا عصبی می‌شد ولی من اون روز باهاش حرف زدم به جای کمک… .
همانند دخترکی که گویا عروسکش را از او گرفته‌ باشند اشک می‌ریخت. مرادنگی‌اش چه؟ آهی کشیدم و دستم را بر روی میز گذاشتم.
 
Last edited by a moderator:

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
گویا می‌خواست تمام سخنان خود را در یک جلسه تمام کند. به ساعت مچی دستم نگاهی انداختم، ساعت از ۳ گذشته بود. دو ساعت است که درحال گفت‌وگو هستیم. هنوز اشک می‌ریخت، نمی‌خواستم جلویش را بگیرم شاید این‌جا اولین جایی بود که او می‌توانست راحت باشد. پسرکی که شبانه در کلوپ و مهمانی‌ها وقت خود را می‌گذراند و پول و ثروت خود را به رخ دختران کوته فکر و پسران کثیف می‌کشد اینک در مقابل من نشسته است و اشک می‌ریزد. لبخند رضایت بخشی به خود زدم و بعد از گذشت دقایقی ل*ب‌زدم:
- برای امروز کافیه آقای فرشیدی.
سرش را بلند کرد و چشم‌های سرخ به خون نشسته‌ی خود به چشم‌های خونسرد و آرامم دوخت. با پشت دست خود اشک‌های خود را پاک کرد و از جای خود بلند شد. لبخندی به ل*ب زد که باعث خرسندی من نیز شد. از جای خود بلند شدم و او را تا درب اتاق همراهی کردم. با یک خدافظی و تشکر از اتاق خارج شد. به سمت میز کوچک قدمی گذاشتم و کتاب کوچکی که برای نوشتن روزانه‌ام بود را در دست گرفتم. بر روی میز گذاشتم و صفحه‌ی صد و بیست و سه کتاب را باز کردم. خودکار خوش نویسی را در دست گرفتم، نفسی کشیدم و مشغول نوشتن شدم و متنی را بر کتاب جای دادم.
«مادری قاتل فرزندش شد، فرزندی قاتل پدرش شد، یک ثروتی که مشخص نیست در آینده چه بلایی به سرش خواهد آمد به مادر بخشیده شده است یا خیر، بر زمین جای مانده است. یک عذاب وجدان، یک درد، یک رنج، یک حسرت در دل فرزند جای ماند. یک لبخند، یک خوشحالی از ته‌دل، یک آغوش پدر، یک حس آرامش از حیات فرزند پاک گردید و یک مادر تنها خیره خواهد ماند و جوابش را این‌گونه خواهد گرفت. شاید یک قتل به یک خودکشی نیز ختم شده باشد، شاید برادری دست برادر کشته شود، شایدهای زیادی برذهن کوچک و پُر از حرف باقی‌مانده است، کاش‌ها و حسرت‌های زیادی بردل جای خواهد ماند و مادر این‌گونه با نگاه به فرزند خود از بین خواهد رفت این است تصمیم درست زندگی؟»
چشم‌هایم از فرط خستگی به درد آمده بودند و اگر دهانی برای سخن داشتن ناسازایی بارم می‌کردند، اگر دستی ‌‌داشتند بر دهان نیمه‌باز خمیازه‌ام می‌زدند تا دیگر صبح سپیده دم از فکر مردمانی همچون آقای فرشیدی بیدار نمانم و سردرد نکشم.
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
صدای تلفن مجدداً بلند شد، دستم را به سمتش کشیدم و ل*ب‌زدم:
- بله.
صدای رسای رعنا مجدداً بلند شد و ل*ب‌زد:
- خانم دکتر ساعت چهار خانم رضایی وقت گرفتن.
پوفی کشیدم و ل*ب‌زدم:
- باشه، یک فنجون قهوه بی‌زحمت بیار.
چشمی گفت و ارتباط را قطع کرد. کتاب را بستم و سرم را بر روی میز گذاشتم. دست‌هایم را به دور گردنم قفل کردم. چقدر می‌توان در یک زندگی پست و وقیح بود؟ مگر می‌شود به این حجم پست بود؟ باورش برای من یک بسیار دشوار است. افرادی را در این چند سال دیده‌ام که حتی دیگر به گوش‌های خود باور ندارم و دوست دارم صدایی نشنوم و مردم نیز سکوت کنند. تقه‌ای به در زده شد، سرم را بلند کردم و به رعنا چشم دوختم. مانتوی زیبای گل‌داری پوشیده بود، رخساری معصوم داشت، چشم‌‌هایی درشت و مشکی، ابروهای کشیده و پُرپشت. قهوه را بر روی میز گذاشت و لبخندی نثارم کرد. لبخند زیبای او را چگونه با یک لبخند پُر از درد پاسخ می‌دادم؟ موهای مشکی پرکلاغی خود را در زیر مغنعه‌ی مشکی‌اش تکانی داد و ل*ب خوش فرمش را تر کرد و ل*ب‌زد:
- چیزی شده خانم دکتر؟
لبخندی به ل*ب زدم و نگاهم را از رخسارش به قهوه‌ی تلخ کف‌دار روی میز که در فنجانی کوچک دور طلایی ریخته شده بود نگاهی انداختم. سری به عنوان نه تکان دادم و ل*ب‌زدم:
- نه رعناجان چیزی نیست، الان که بیماری ندارم؟
رعنا آسوده با یک لبخند زیباتر ل*ب‌زد:
- نه دکتر، فقط ساعت چهار همون خانم چی بود… .
دستش را بر روی سرش گذاشت و در یک لحظه سریع و تند گفت:
- آها خانم رضایی.
لبخندی به ل*ب زدم و فنجان را در دست گرفتم، از جای خود بلند شدم. به سمت تراس قدمی گذاشتم، نگاهی به گل‌های‌ اطراف چرخاندم و ل*ب‌زدم:
- باشه عزیزم.
صدای تق‌تق کفش‌های مشکی‌اش دور شد.
 

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
427
Awards
2
سکه
1,943
نفسی عمیق کشیدم و جرعه‌ای از قهوه‌ را خوردم. چینی از تلخی قهوه بر پیشانی‌ام نقش بست. به گل‌های تراس نگاهی انداختم و بر روی صندلی نشستم. نگاهم را به تک‌‌تک گل‌ها انداختم و لبخندی به ل*ب زدم، به سمت گل بنفشه چرخیدم و خیره نگاهش کردم. پای راستم را بر روی پای چپ خود انداختم، باد گل‌های بنفشه را به رقص در آورده بود. نگاهم را از گل بنفشه به سمت حیاط کوچک دوختم. به شکوفه‌های درخت گیلاس خیره شدم، برایم عجیب بود که چرا مردم زندگی را برای خود سخت می‌کنند؟ از کاش و شاید برای خود یک چالش سخت می‌سازند و از حقیقتی که برایش اتفاق می‌افتد برای خود چاه می‌کند. چالشی میان حقیقت و واقعیت زندگی خود برقرار می‌کنند و زندگی خود را جهنم می‌سازند. نمی‌دانم چقدر گذشت که تقه‌ای به در اتاق خورد، از جای خود بلند شدم و به سمت میز قدمی برداشتم، سرفه‌ای کردم و ل*ب‌زدم:
- بفرمایید داخل.
در با یک صدای خیلی ضعیف غیژی باز شد. نگاهم به در ثابت ماند و منتظر شدم تا وارد شود. گویا مردد بود و بین وارد شدن و نشدن مانده بود مقنه‌ام را در سر مرتب کردم و ل*ب‌زدم:
- بفرمایید.
آرام وارد شد و سلامی زمزمه کرد. صدایش بلند نبود اما از سلام قبلی خیلی بهتر بود. لبخندی زدم و او را به نشستن دعوت کردم.
مانتویی کوتاه مردانه‌ای پوشیده بود، موهای بلوند خود را بر روی شانه‌های خود انداخته بود. شلوار جینش جذب بود و اندام زیبای دخترک را به رُخ می‌کشید. به رخسارش خیره شدم، شال مشکی به سر داشت، زیر جسم‌هایش از درد و چاک سیاه شده بود و گود بزرگی افتاده بود. ل*ب خود را در دام‌ انداخته بود و هرازگاهی در این چند دقیقه ل*ب خود به دندان می‌گرفت. بر روی صندلی نشست، دست‌های خود را به هم گره زد. سرش را پایین انداخته بود و به کفش‌های خود خیره شده بود. با صدایی که دوست داشتم سرش را بلند کند ل*ب‌زدم:
- چیزی میل دارید؟
سرش را بلند نکرد هیچ حرفی هم نزد، تنها سری به نه تکان داد. از جای خود بلند شدم و روبه‌روی او نشستم. پای خود را بر روی پای دیگرم قرار دادم و ل*ب‌زدم:
- می‌دونید که چرا اینجایید خانم رضایی؟
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom