- به طرفشون شلیک کنید.
سربازان به محض شنیدن دستورم لولههای اسلحه خود را به سمت نیروهای دشمن میگیرند و آنها را بیرحمانه به گلوله میبندند؛ دود، گرد و غبار و آتش به همراه لاشه تانکها، قایقهای تندرو و اجساد سربازان خودی و دشمن همهجای محیط اطراف را تسخیر کرده است. صدای داد و فریاد و آه و ناله به همراه زجههای بیپایان گوش فلک را پر کرده است.
یکی از فرماندهان در حالی که در نزدیکیام پشت سنگر نیمهسالمی پناه گرفته است و به طرف نیروها و بالگردهای تهاجمی دشمن شلیک میکند رو به من میگوید:
- سرهنگ... باید عقبنشینی کنیم... وگرنه... .
با خشم شدیدی فریادزنان وسط حرفش میپرم:
- باید کدهای امنیتی رو... .
تعداد زیادی موشک درست به طرف پادگانی که در داخل آن سنگر گرفتهایم شلیک میشود؛ عدهای از نیروهای خودی و جسد سربازان تکهپاره میشوند و با سرعت به دور و اطرافم میافتند. خون همهجای محیط اطراف پادگان را تسخیر کرده است، چند جت و هواپیمای جنگی با سرعتی بسیار زیاد به مانند عقاب در آسمان تاریک اوج میگیرند؛ سپس با چرخشی نود درجهای به طرفمان میآیند و تعداد زیادی بمب خوشهای و رگباری از گلوله را بر سرمان میریزند. گرد و خاک دیدگانم را تار کرده است، به سختی میتوانم در این گرد و غبار، دود و آتش چیزی را به درستی تشخیص بدهم، با احتیاط خشاب اسلحه را تعویض میکنم و تعدادی از سربازان دشمن را با شلیک گلوله نقش زمین میکنم، ناگهان چیزی شبیه به آر پی جی درست به نزدیکی پایم برخورد میکند و با قدرت به پشت سر پرتاب میشوم... .
***
«یک هفته بعد»
- اسم؟
- آستیاگ.
- فامیل؟
- روگرِز.
سروان با حالت عجیب و تمسخرآمیز و خشنی به من نگاهی میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد، سپس به پرسیدن ادامه سوالات مشغول میشود:
- روز تولد؟
- ۱۳ فوریه
- نام پدر؟
- دارا.
- نام مادر؟
- اندرسون.
سروان کمی برگهها را جابهجا میکند، خودکار آبیرنگی را از روی میز کارش بر میدارد و با حالت سوالی میگوید:
- دلیل دستگیری؟
با صدای بلند و محکمی پاسخ میدهم:
- نافرمانی از دستور.
سروان دوباره با خشم به من نگاه میکند، سپس نگاهش را از من میدزدد، سرفههای کوتاهی میکند و با لحن جدی، خشن و زنانهاش میگوید:
- سوابقت رو چک کردم ستوان، هفتسال خدمت تو یگان ویژه و دو سال هم خدمت تو واکنش سریع، انگار زیاد تو عملیاتها خوششانس بودی، اعضای گروهت تو هر عملیات یا میمردن یا مفقود میشدن در حالی که تو صحیح و سالم تو تموم این عملیاتها زنده میموندی.
با نیشخند تمسخرآمیزی میگویم:
- شاید خوششانس بودم سروان.
سروان با خشم نگاه تندی به من میاندازد و بلند سرم فریاد میکشد:
- نیشت رو ببند ستوان.
با عجله خندهام را پنهان میکنم و با صدایی که به پشیمانی شباهت دارد میگویم:
- معذرت میخوام سروان، دیگه تکرار... .
نگاه تند و خشنش موجب میشود بیخیال ادامه سخنم شوم.