پارت ۹
ناگهان بغض گلومو گرفت و بدنم شل شدو تبر از دستم افتاد،دیگر نمیتوانستم به او ضربه بزنم.... جلوش زانو زدم و با گریه و التماس گفتم: خواهش میکنم.... بسه.... کافیه.... من دیگه نمیتونم تحمل کنم....
احساس درماندگی میکردم، چون حرف هایش حقیقت بود.... من مدتی خودم را مقصر مرگ مادرم میدانستم و افسردگی شدیدی به سراغ آمده بود اما همیشه سعی میکردم که خودم را سرزنش نکنم اما نمیتوانستم...
بلند گو ها گفتن:عیبی نداره خودم اینجا مراقبشم، و بعد با صدایی ترسناک شروع کرد به خنده هایی وحشتناک....
انگار اون موجود همه نقطه ضعف هایم را به خوبی میشناخت و از گذشته من اطلاعات زیادی داشت.
بدنم رو از سرما نمیتونستم تکون بدم و همینطور چشم هام رو بستم و احساس بی وزنی کردم.
جلوی میله روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد.
چشم هام رو باز کردم که اطراف رو نگاه کنم اما دیدم روی کاناپه داخل کلبه دراز کشیدم و صاحب مزرعه بالای سرم ایستاده و با ترس ازم پرسید: داداش حالت خوبه؟؟ جلوی در کلبه افتاده بودی... چیزی شده؟
@Liza
ناگهان بغض گلومو گرفت و بدنم شل شدو تبر از دستم افتاد،دیگر نمیتوانستم به او ضربه بزنم.... جلوش زانو زدم و با گریه و التماس گفتم: خواهش میکنم.... بسه.... کافیه.... من دیگه نمیتونم تحمل کنم....
احساس درماندگی میکردم، چون حرف هایش حقیقت بود.... من مدتی خودم را مقصر مرگ مادرم میدانستم و افسردگی شدیدی به سراغ آمده بود اما همیشه سعی میکردم که خودم را سرزنش نکنم اما نمیتوانستم...
بلند گو ها گفتن:عیبی نداره خودم اینجا مراقبشم، و بعد با صدایی ترسناک شروع کرد به خنده هایی وحشتناک....
انگار اون موجود همه نقطه ضعف هایم را به خوبی میشناخت و از گذشته من اطلاعات زیادی داشت.
بدنم رو از سرما نمیتونستم تکون بدم و همینطور چشم هام رو بستم و احساس بی وزنی کردم.
جلوی میله روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد.
چشم هام رو باز کردم که اطراف رو نگاه کنم اما دیدم روی کاناپه داخل کلبه دراز کشیدم و صاحب مزرعه بالای سرم ایستاده و با ترس ازم پرسید: داداش حالت خوبه؟؟ جلوی در کلبه افتاده بودی... چیزی شده؟
@Liza
آخرین ویرایش: