• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
126
سکه
442
پارت ۹

ناگهان بغض گلومو گرفت و بدنم شل شدو تبر از دستم افتاد،دیگر نمیتوانستم به او ضربه بزنم.... جلوش زانو زدم و با گریه و التماس گفتم: خواهش میکنم.... بسه.... کافیه.... من دیگه نمیتونم تحمل کنم....
احساس درماندگی میکردم، چون حرف هایش حقیقت بود.... من مدتی خودم را مقصر مرگ مادرم میدانستم و افسردگی شدیدی به سراغ آمده بود اما همیشه سعی میکردم که خودم را سرزنش نکنم اما نمیتوانستم...
بلند گو ها گفتن:عیبی نداره خودم اینجا مراقبشم، و بعد با صدایی ترسناک شروع کرد به خنده هایی وحشتناک....
انگار اون موجود همه نقطه ضعف هایم را به خوبی میشناخت و از گذشته من اطلاعات زیادی داشت.


بدنم رو از سرما نمیتونستم تکون بدم و همینطور چشم هام رو بستم و احساس بی وزنی کردم.
جلوی میله روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد.

چشم هام رو باز کردم که اطراف رو نگاه کنم اما دیدم روی کاناپه داخل کلبه دراز کشیدم و صاحب مزرعه بالای سرم ایستاده و با ترس ازم پرسید: داداش حالت خوبه؟؟ جلوی در کلبه افتاده بودی... چیزی شده؟

@Liza
 
Last edited:

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
126
سکه
442
پارت ۱٠

میدانستم که اگر از اتفاقات دیشب به او بگویم حرفم را باور نمیکند برای همین به او گفتم: نه جناب من خوبم......فقط شبها توی خواب راه میروم.

به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت شانس آوردی اینجا یخ نزدی... از این به بعد در کلبه را قفل کن.
به او گفتم: اره حواسم نبود.
صاحب مزرعه گفت: خب پس دیشب با روال کار اینجا آشنا شدی دیگه؟

ناگهان همه اتفاقات دیشب از جلوی چشمم شروع کرد به رد شدن و سریع گفتم: نه.... نه... من به درد این کار نمیخورم و سریعا شروع کردم وسایلم را جمع کردن.
چهره صاحب مزرعه طوری بود که انگار برایش عادی بود، او به من گفت: پس دیشب به سراغ تو هم آمد؟
جواب دادم: پس تو از اون خبر داری درسته؟؟
پاسخ داد: هدف اون موجود روح و روان دیگرانه... انگار از ترس و نا امیدی دیگران تغذیه میکنه و لذت میبره، به خاطر آزار و اذیت هاش شب ها نمیتوانستم اینجا بمانم، برای همین تصمیم گرفتم کسی را استخدام کنم به امید اینکه این ها همه توهم های خودم باشد و دیگران این چیز هارا نتوانند ببینن اما انگار من توهم نزده بودم و تو هم او را دیده ای.
جواب دادم: اگر جای تو بودم مزرعه را میفروختم و جای دیگری را برای کار انتخاب میکردم، نه این که آدم بدبختی را طعمه همچین جانور موذی و ترسناکی کنم.
وقتی در کلبه را باز کردم برای آخرین بار نگاهی به بلند گو ها انداختم و از آنجا رفتم.

ترسناک ترین اتفاق زندگیم بود، یعنی اون موجود چه بود؟ هرچیزی که بود صدای آژیر های وحشتناکی که از بلند گو ها پخش میشد و صداهایی که با احساسات و روح و روانم بازی میکردند هنوز هم توی ذهنمه و هیچوقت از سرم بیرون نمیره

نمیدونم اون صدا متعلق به کی بود... اما من اسمش رو گذاشتم....(کله آژیری)

@Liza
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom