به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
ناظر: @Liza
ژانر:ترسناک، معمایی، دلهره آور

InShot_۲۰۲۴۱۱۲۹_۱۷۴۶۴۶۸۹۱.jpg

خلاصه:فردی که به دلیل مشکلات مالی ناچار میشود مسئولیتی را قبول کند که کابوس وار ترین شب زندگی اش را برایش رقم میزند.
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
1681550354811 (1).jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر درخواست دهید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
پارت ۱

قدرت چیز ترسناکیست.... اگر چیز بی لیاقتی قدرت بگیرد باعث اتفاقات بدی میشود، مانند (پول) که تکه کاغذی بیش نیست اما روزگار من را سیاه کرده است.
جیب هایم انقدر خالی شده که در این هوای سرد فقط با دست هایم میتوانم آن را پر کنم.
برف مثل بلایی آسمانی بر شهر سایه افکنده و قصد تمام شدن ندارد.
همینطور درحال پیاده روی بودم که چشمم به آگهی استخدام روی دیوار افتاد که نوشته بود(به یک نگهبان شیفت شب با حقوق عالی نیازمندیم.)
سریع موبایل دکمه ای قدیمی ام را در اوردم و با انگشت های لرزان شروع کردم به زنگ زدن.
گفتن که به نگهبان شیفت شب با بهترین حقوق در ماه برای یه مزرعه بزرگ خارج از شهر نیاز دارند و من هم سریعا قبول کردم.
دنبال ماشین بودم که مرا به انجا ببرد اما هیچ ماشینی مسیری که من میخواستم را قبول نمیکرد و میگفتند مسیرش بد راه است...
تا اینکه پیرمردی ایستاد و قبول کرد مرا به انجا ببرد
در راه مدام میگفت: گرونی و اینا همش کار خودشونه
من هم مدام تاکید میکردم: بله، درسته، حق باشماس
پیرمرد گفت: حالا چرا این مسیر را انتخاب کردی؟ کجا میری؟
جواب دادم: والا حاجی من برای استخدام نگهبانی از یک مزرعه برای شیفت شب میرم.
پیرمرد گفت: اون چه مزرعه داریه که شبا توی مزرعش نیست؟ خب تو که نمیتونی یه مزرعه رو بگردونی جمع کن برو پی کارت دیگه
من هم به نشانه تایید سرم را تکان دادم....
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
پارت ۲

بلاخره به مزرعه رسیدیم... مزرعه زیبایی بود پر از درخت هایی که در سرما برگ هایش روی زمین ریخته و رودخانه ای که بر اثر سرما یخ زده است.... فکر میکنم که در بهار زیبایی ان دو چندان میشود.
با پیرمرد خداحافظی کردم که صاحب مزرعه را دیدم،داشت با تبری چوب هارا خرد میکرد.
مرد لاغر اندامی بود که کلاه حصیری روی سر داشت و لباسی آبی رنگ به تن داشت، به نظر می رسید مرد خوبی باشد.
پیش صاحب مزرعه رفتم و شروع کردیم باهم صحبت کردن
صاحب مزرعه گفت: من به تو فقط برای شب احتیاج دارم و روز ها میتوانی بروی...
یاد حرف راننده تاکسی افتادم، چرا باید یه مزرعه دار درحالی که کلبه ای داخل مزرعه دارد شب ها رانندگی کند و به جایی دیگر برود؟

اما زیاد به آن اهمیت ندادم و قبول کردم چون به پول آن شدیدا احتیاج داشتم.
غروب بود که صاحب مزرعه وسایلش را جمع کرد و به من گفت:مزرعه ام تنها دارایی من از دنیاست پس دلم میخواهد حسابی مراقب آن باشی.
جواب دادم: خیالتان راحت مثل عقاب مراقب همه چیز هستم.
لبخندی زد و از من خداحافظی کرد و رفت، بلافاصله سرم را که چرخاندم چشمم به دو بلند گوی بزرگ روی یه میله بلند افتاد که در وسط مزرعه قرار گرفته بود.
با خودم گفتم: این بلند گو اینجا چه میخواهد؟؟ نکنه صاحب مزرعه برای گاو و گوسفند ها سخنرانی میکنه..
رفتم سری به کلبه چوبی داخل مزرع بزنم که شب قرار بود داخل ان بخوابم، کلبه تمیزی نبود وقتی پایم را روی کف ان میگذاشتم صدای قیژ قیژ چوب های کهنه سکوت کلبه را میشکست و تخت کثیف داخل ان من را وادار ساخت شب روی کاناپه بخوابم، هوا شروع شد به تاریک شدن و من هم بیخیال از مزرعه روی صندلی جلوی شومینه نشسته بودم و کتاب میخواندم که ناگهان صدایی داخل مزرعه پخش شد.... صدایی مثل خش خش بلند گو....
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
پارت ۳

در کلبه را باز کردم و با تعجب اینور و آنور را نگاه میکردم که چشمم به بلند گوی وسط مزرعه افتاد.

با خود گفتم شاید خیالاتی شدم و صدا داخل ذهنم شکل گرفته(بلاخره باید یه دلیل منطقی برای خودم می اوردم)

رفتم به گاو و گوسفندا سر بزنم که دیدم همانند صاحب مزرعه شاد و شنگول هستند.

به داخل کلبه برگشتم و با گوشی آهنگی ملایم گذاشتم و دوباره مشغول خواندن کتاب شدم که چشمهایم سنگین شد و آرام آرام خوابم برد.

با صدای کوبیده شدن در از خواب بیدار شدم و دیدم فضای کلبه به طور وحشتناکی سرد شده و باد در کلبه را باز کرده... سمت در رفتم که آن را ببندم اما با رد پاهای عجیبی از جلوی در کلبه تا جلوی آن میله ای که در بالای آن بلندگو قرار داشت مواجه شدم.
با خود گفتم: مگر میشود؟؟! در تاریکی این شب؟! در این هوای سرد و برفی که هر موجود زنده ای بیرون باشد یخ میزند کسی بیرون باشد و برای خودش چرخ بزند؟؟

اما بیشتر که دقت کردم و دیدم رد پای آن اصلا شبیه جای کفش نبود بیشتر شبیه یه پای پهن با انگشت های کشیده و بلند بود اما این موجود انگار روی دو پا راه میرود و چهار پا نیست... جانوری با این رد پا به فکرم نمیرسید...
خودم به اندازه ای فکرم مشغول بدبختیها و گرفتاری هایم است که این چیز ها چندان برایم مهم نیست و اهمیتی ندارد.
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
پارت ۴

تا یخ نزده بودم در کلبه را بستم و شومینه ای که بر اثر باد خاموش شده بود را مجدد روشن کردم تا فضای کلبه گرم شود... ناگهان صدایی میخکوبم کرد... صدای بلند گو بود که داشت آژیر میکشید و سرجایم خشکم زده بود... با خودم گفتم شاید این سیستم مزرعه باشد و شاید دزد یا حیوونی از حصار ها رد شده و برای همین صدای آژیر بلند شده سریعا تکه چوبی بزرگ برداشتم و از کلبه بیرون زدم...

چوب به دست به سمت بلند گو ها رفتم و اطراف را نگاه میکردم اما چیزی جز سفیدی برف به چشمم نمیخورد... بعد از گشتن فراوان و چیزی نیافتن پیش بلندگو برگشتم... مغزم دیگر شروع به سوت کشیدن کرد و صدای آژیر واقعا بلند بود، با لگدی محکم به میله ان کوبیدم که ناگهان صدا قطع شد...

گاهی اوقات برای کارها استفاده از زور بهترین پاسخ است... این قضیه را در دوران مدرسه هم ثابت کرده بودم وقتی که قلدر های مدرسه را نمیتوان با حرف قانع کرد بهترین روش حرف زدن با آنها مشتی در دهان آنهاست.
حتی در فیلمی هم دیده بودم که در یکی از سکانس هایش میگفت: رشوه میتواند فردی را برای مدتی ساکت کند اما تیری در قلبش اورا برای همیشه خاموش میکند.

هنوز هوا تاریک بود و به خاطر صدای گوش خراش آژیر سردرد شدیدی به سراغم امد، داخل کلبه رفتم و از کشوی کثیف داخل کلبه قرص مسکنی برداشتم خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم و در حالی که با دستم سرم را ماساژ میدادم در فکر فرو رفتم.
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
پارت ۵

به یاد سختی هایی که به خاطر بی پولی تحمل کرده بودم افتادم.

مادرم همیشه میگفت: نه خوشبختی و نه بدبختی هیچکدام موندگار نیست، اما مادر جان من هیچگاه طعم خوشبختی را نچشیده ام نه در کودکی و نه در در بزرگسالی ام، همیشه می دانستم او این حرف هارا برای دلگرمی من میزد.

ناگهان دوباره صدای ترسناک آژیر سکوت مزرعه را شکست...گاو و گوسفند ها شروع به سر و صدا کردند و انگار چیزی آنها را آزار میداد.

دیگر نمیتوانستم تحمل کنم، مغزم دیگر داشت سوت میکشید، سریعا به صاحب مزرعه زنگ زدم و راجب قطع کردن صدای آژیر از او سوال پرسیدم که گفت: آژیر؟؟ اون بلند گو ها قبل از اینکه من این مزرعه را از صاحب قبلی بخرم آنجا بوده و کار نمیکند و سیم هایش به هیچ جا وصل نیست...

ناگهان آژیر قطع شد....

مزرعه دوباره در سکوت فرو رفت....

اما در وحشت و ناباوری شنیدم که صدای مادرم از بلند گو پخش شد....

او میگفت:پسرم؟ خودت هستی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده.

در ترس و وحشت فرو رفتم و در جا طوری خشکم زد که موبایل از دستم به زمین افتاد.

در کلبه را باز کردم و به سمت میله بلندی که بلند گو ها روی نوک آن قرار داشت حرکت کردم و گفتم: مادر؟؟؟ تو.... تویی؟
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
پارت ۶

جواب داد: پسرم... اینجا خیلی تاریکه، من میترسم

گفتم: مادر؟؟ تو کجایی؟؟؟

ناگهان صدا تعغیر کرد و یک صدای ترسناک و گرفته ای با خنده گفت: مادرت توی تاریکی داره عذاب میکشه و تو هم به زودی به او ملحق خواهی شد

احساس کردم که اون بلند گو ها فکر من رو میخونن...

دندان هایم را سفت بهم فشردم و به میله بلندگو ها حمله کردم و با لگد های محکمی که میزدم خشم خودم رو خالی میکردم که ناگهان صدای جیغ و داد گوش خراشی از بلند گو ها پخش شد به طوری که مجبور شدم گوش هایم را بگیرم...

صداهای بلند گو انگار از جهنم پخش میشدند...

همینطور که گوش هایم را گرفتم آرام آرام به سمت کلبه رفتم و در را محکم بستم که ناگهان صدا قطع شد....

نمیدانستم چه کارکنم، از ترس و وحشت هیچ فکری به ذهنم نمیرسید، انگار کسی سعی دارد امشب را به شبی جهنمی برایم تبدیل کند... اما چه کسی؟؟؟ او انسانی است که همه چیز را راجب من میداند؟ یا شیطانی که میخواهد مرا آزار دهد؟
@Liza
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
پارت ۷

از پنجره به میله ی بلند گو ها نگاه کردم.... اما.... اون سرجایش نبود...

یعنی چه؟ مگر میشود که آن حرکت کند؟؟؟

با خود گفتم: شاید وقتی جلوی شومینه خوابم برد هنوز هم خوابم و دارم خواب میبینم... شروع کردم چند سیلی محکم به خودم زدم اما خواب نبودم.

او واقعا حرکت کرده است....

سریعا از داخل کابینت ها چراغ قوه ای برداشتم و تبر کنار شومینه را به دست گرفته و به وسط مزرعه رفتم...

و دیدم از جایی که میله در آن قرار داشت رد پایی شبیه به همان ردپای جلوی کلبه وجود دارد با انگشتانی کشیده و بلند که به سمت درختان رفته است...

به دنبال رد پا ها رفتم و من را کنار ان رود خانه یخ زده بردند...

که در کمال نا باوری دیدم که میله بلند گو ها کنار رودخانه است....

یعنی او خودش پا در آورده و حرکت کرده؟؟ مگر میشود؟؟!
یعنی او موجودی زنده است؟
یا چیزی آن را جا به جا کرده است؟

@Liza
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Rizer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
14
سکه
77
پارت ۸

با ترس و دلهره چراغ قوه را زمین گذاشتم و با تبر سمت میله فلزی رفتم و شروع کردم به کوبیدن به آن....
میدانستم ضربه زدن من به آن کار بی فایده ای است اما خشم خود را میتوانستم خالی کنم.
اجازه نمیدهم بلند گویی مسخره و قدیمی مرا آزار دهد....

همینطور مشغول ضربه زدن به آن بودم که از بلند گو ها صدایی ترسناک پخش شد که میگفت: به نظرت تنها بودن ترسناکه؟

با بی توجهی به کارم ادامه دادم...و ضربه هارا محکم تر کردم.
میدانستم او قصد دارد با حرف هایش مرا به بازی بگیرد.

اون گفت:خب پس از تنهایی میترسی.... مادرت بهم گفت که چقدر دوست داشت داماد شدنتو ببینه اما مرگ بهش فرصت نداد.

با فریاد بهش گفتم: خفه شو لعنتی..... خفه شووو... راجب مادر من صحبت نکن!

جواب داد: شاید اگه اون روزی که باهاش قهر بودی به جای اینکه تهدیدش کنی که میبریش خونه سالمندان باهاش خوب رفتار میکردی دلش نمیشکست و فوت نمیکرد.

@Liza
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا