پارت ۱
قدرت چیز ترسناکیست.... اگر چیز بی لیاقتی قدرت بگیرد باعث اتفاقات بدی میشود، مانند (پول) که تکه کاغذی بیش نیست اما روزگار من را سیاه کرده است.
جیب هایم انقدر خالی شده که در این هوای سرد فقط با دست هایم میتوانم آن را پر کنم.
برف مثل بلایی آسمانی بر شهر سایه افکنده و قصد تمام شدن ندارد.
همینطور درحال پیاده روی بودم که چشمم به آگهی استخدام روی دیوار افتاد که نوشته بود(به یک نگهبان شیفت شب با حقوق عالی نیازمندیم.)
سریع موبایل دکمه ای قدیمی ام را در اوردم و با انگشت های لرزان شروع کردم به زنگ زدن.
گفتن که به نگهبان شیفت شب با بهترین حقوق در ماه برای یه مزرعه بزرگ خارج از شهر نیاز دارند و من هم سریعا قبول کردم.
دنبال ماشین بودم که مرا به انجا ببرد اما هیچ ماشینی مسیری که من میخواستم را قبول نمیکرد و میگفتند مسیرش بد راه است...
تا اینکه پیرمردی ایستاد و قبول کرد مرا به انجا ببرد
در راه مدام میگفت: گرونی و اینا همش کار خودشونه
من هم مدام تاکید میکردم: بله، درسته، حق باشماس
پیرمرد گفت: حالا چرا این مسیر را انتخاب کردی؟ کجا میری؟
جواب دادم: والا حاجی من برای استخدام نگهبانی از یک مزرعه برای شیفت شب میرم.
پیرمرد گفت: اون چه مزرعه داریه که شبا توی مزرعش نیست؟ خب تو که نمیتونی یه مزرعه رو بگردونی جمع کن برو پی کارت دیگه
من هم به نشانه تایید سرم را تکان دادم....
@Liza