به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
Negar_1727275256545.png
داستانک: بلندگوهای سوخته
نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: @Liza
مقدمه: من این نیستم، من جایی می‌روم که غم وجود ندارد. من میان دیوارهای شهر که آوار شده است قدم می‌زنم و در رودخانه‌ی لیفی همانند یک ماهی کوچک شناور می‌شوم. من در شهر پر از غم حضور ندارم بلکه حسی از نبودت درون من دارد اتفاق می‌افتد. من مدت کوتاهی‌ست که از کنار تو رفته‌ام و لحظه‌ها بی‌تو می‌گذرند. گذر دلالان و ساعت از دستم خارج شده است. او رفت و من دیگر این‌جا نیستم‌. نورها و بلندگوهای سوخته نبودنت را به خاکستر سیگارم تبدیل کرده‌اند. دیگر ساز صدایت با صدایم کوک نیست. گویی بلندگوهای سوخته، خبر نبودنت را همانند یک نوار ضبط شده به گوش من می‌رسانند.
پ‌ن: این داستان روایت تصویری‌ست واقع‌گرانه برای کسی که جانم بود و دیگر در زندگی‌ام ندارمش ولی از او در قلبم یک بت ساخته‌ام و تا ابد و یک روز او را خواهم پرستید.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
1726666316253.png

نویسنده‌ی عزیز، از این‌که انجمن بوکینو را برای انتشار آثارتان برگزیدید، خرسند و سپاسگزاریم.
لطفا قبل از تایپ دلنوشته‌ی خود، قوانین مربوط به تایپ دلنوشته را مطالعه کنید.

⚛️[ قوانین - قوانین تایپ دلنوشته | تالار ادبیات توصیفی🔸 ] ⚛️

همچنین شما می‌توانید در صورت نیاز به راهنمایی و بهبود بخشیدن قلم خود، درخواست ناظر دهید.

⚛️ [ 🔸درخواست نظارت (ویژه تالار ادبیات توصیفی) ] ⚛️

پس از تایپ حداقل ۱۵ پست، می‌توانید درخواست نقد و تگ دهید.

⚛️[ درخواست - درخواست نقد ادبی شورا | ویژه تالار ادبیات ] ⚛️

⚛️[ درخواست - درخواست تگ آثار | تالار نقد] ⚛️

شما می‌توانید پس از تایپ ١٠ پست برای اثر خود درخواست طراحی جلد دهید‌.

⚛️[ درخواست - جلد آثار | تالار طراحی] ⚛️

بعد از ۲۰ پست می‌توانید پایان دلنوشته‌تان را اعلام کنید.

⚛️[ اطلاعیه‌ - اعلام پایان آثار ادبی | تالار ادبیات توصیفی ] ⚛️

در صورت تصمیم به عدم ادامه‌ی تایپ دلنوشته، شما می‌توانید درخواست انتقال به متروکه دهید و همچنین در صورت تصمیم به ادامه‌ی تایپ دلنوشته و انتشار اثرتان می‌توانید درخواست بازگردانی اثر از متروکه را دهید.

⚛️ [ درخواست - انتقال و بازگردانی از متروکه | تالار ادبیات توصیفی ] ⚛️

𖡼 با سپاس از توجه شما 𖡼
[کادر مدیریت تالار ادبیات]

 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
مقدمه:
من مدت کوتاهی‌ست که از او گذشته‌ام و لحظه‌ها بی‌او می‌گذرند. گذر دلالان و ساعت از دستم خارج شده است. او رفت و من دیگر در قلبش نیستم. نورها و بلندگوهای سوخته نبودنش را به خاکستر سیگارم تبدیل کرده‌اند. دیگر ساز صدایش با صدایم کوک نیست، گویی بلندگوهای سوخته خبر نبودنش را همانند یک نوار سرشار غم به گوشم می‌رسانند.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
آن مرد که نامش اتین بود، زن را همانند ته سیگارش دور انداخت، زیرا قلبش را شکست و باعث شد تا همانند آب ته‌نشین شود. تمام زندگی‌اش را صرف فراموش کردن خاطره‌هایشان کرد. او با سیگار کشیدن قصد داشت تا کالبد بی‌جان و روح خسته‌اش را از خاطره‌هایشان دور نگه دارد؛ ولی او هرگز نتوانست به اندازه‌ی‌ کافی خوب باشد، زیرا خمار دو چشمان قهوه‌ای رنگ زنی بود که دیگر در زندگی‌اش وجود نداشت. اتین نتوانسته بود معشوقه‌اش را از ذهنش پاک‌ کند تا شبی که به گوشش رساندند که هلین شیشه‌ی نوشیدنی را بر روی سرش نهاده و ماشه را کشیده است. آن دو در یک روز و یک زمان و ساعت از نبود هم مُردند.
بالاخره خاطره‌ی آن دو از صفحه‌ی زندگیشان پاک شد. زندگی کوتاه‌تر از حد تصورشان بود؛ اما این‌بار زندگی به صورت رقت‌باری از قدرتی که برای ایستادن در برابر کیهان داشت، فراتر بود. زمانی برای نجات دادن جان اتین به خانه بازگشتند که ماشه را کشیده بود و اسلحه در دست داشت. با خطی خوش بر روی کاغذ نوشته بود:
- تا ابد و یک روز تو را فراموش نخواهم کرد. تو همانند خون در رگ‌هایم جریان داری.
طبق وصیت نامه‌شان، اتین و هلین را زیر درخت افرای تاکی به خاک رسانیدند. فرشته‌ها در گوش آن دو لالایی خواندند.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
شایعه‌ها وارد زندگی‌ آن دو که دیگر ادامه نداشت و پایان تلخی داشت، شد. در تمامی شهرهای کشور فرانسه این شایعه پخش شد؛ ولی هیچ‌کس از حقایق خبر نداشت. گویی به صورت عجیب و نامحسوسی از حقایق باز مانده بودند. این خبر به‌قدری به صورت روزنامه در کشور فرانسه پخش شد که مردم کنجکاو بودند که بدانند علت مرگ این دو چه بوده است؟!
طبق بررسی‌های انجام شده توسط مأموران، مشخص شد که اتین فقط خودش علت مرگ معشوقه‌اش را می‌دانسته. ای مردم شما خبر ندارید! اتین خود را مقصر این اتفاق شوم می‌دانست که پس از مرگ هلین، تصمیم گرفت خود را بکشد. مادر هلین که نامش موگه بود، میان ازدحامی از جمعیت ایستاد. دست لرزیده‌اش را بر روی بلندگو گذاشته بود و بغضش را به سختی و اضطراب قورت داد و گفت:
- هلین تا یک سال سعی می‌کرد بوی دهانش که بوی سیگار می‌داد رو از من و پدر و برادرش و بقیه مخفی کنه. تنها تسکین دردش، نوشیدن نوشیدنی‌هایی با طعم زهر توی جامش بود؛ اما همیشه به قدری نوشیدنی می‌خورد که قدم‌هاش متعادل باشه. می‌خواست به مردم بفهمونه که با وجود تموم دردهاش هنوز سراپا هست و حالش خوبه‌. هیچ‌وقت به قدری سیگار نکشید که به این طریق بتونه اتین رو فراموش کنه.
صدای موگه همراه با بغض بود. سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. هر چه سعی می‌کرد در برابر ازدحامی از جمعیت مقاوم و قوی باشد، نمی‌توانست. بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید و بدنش شروع به لرزیدن کرد؛ اما سکوت نکرد و ادامه داد:
- باورم نمی‌شه که دخترم رو از دست دادم. چطور متوجه نشدم که درد بزرگی روی سینشه؟ چطور متوجه نشدم دل‌باخته‌ی پسری شده که خونشون روبه‌روی خونه‌ی ما هست؟
نه تنها بغض موگه، حتی بغض ازدحامی از جمعیت و کشور فرانسه و شهر بوردو هم شکست.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
مأموران چند صحنه از مرگ خودکشی هلین را به خانواده‌اش نشان دادند. صاحب می‌کده در حینی که با میزبان به صحبت پرداخته بوده، چشمانش را می‌چرخاند و متوجه می‌شود که هلین اسلحه در دست دارد. به گفته‌ی صاحب می‌کده که نامش گابریل بود، گویا زمان موعود که به زمان مرگ هلین باز می‌گردد، فرا رسیده بوده.
گابریل قلنج انگشتانش را شکست و بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- گویا زمان موعود فرا رسیده بود. متوجه شدم که دختر جوونی انتهای می‌کده نشسته و به قاب عکسی خیره شده. عکس رو توی آغوشش گرفته بود. شیشه‌ی نوشیدنی رو رو روی میز گذاشت و پس از این‌که اسلحه‌اش رو بیرون آورد، با یه وداع تلخ، با یه شیشه‌ی نوشیدنی توی میکده، ماشه رو کشید. این اتفاق به قدری به سرعت انجام شد که ما نتونستیم مانع بشیم. قبل از این‌که تصمیم به این کار بگیره، یه پک کامل سیگار کشید و چند دقیقه بعد، با این اتفاق روبه‌رو شدیم.
تلاش آخر هلین، پاک کردن خاطره‌هایشان از ذهنش بود. او برای این‌که بتواند مرگ خوبی داشته باشد، عکس معشوقه‌اش را در آغوش گرفته و یک پک سیگار به ریه‌هایش هدیه داده بود. گابریل جرعه‌ای از آب را نوشید و پلکش را بر روی هم فشرد و پس از اندکی مکث، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- گرچه پک سیگار خالی، میون دست‌هاش مچاله شده بود؛ اما عکس اون مرد به طرز عجیبی لابه‌لای انگشت‌های کشیده و ظریفش صاف‌صاف بود.
موگه به وسیله‌ی سر آستین لباسش، با لجاجت دانه‌های مرواریدی چشمانش را از روی صورتش پاک کرد و گفت:
- به گفته‌ی خودشون که توی وصیت‌نامه نوشته بودن، اون‌ها رو کنار هم دفن کردیم، چون نه هلین و نه اتین، هیچ‌وقت نتونستن همدیگه رو فراموش کنن.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
چه در جهنم و چه در بهشت باشند، آن دو نام همدیگر را می‌دانند. زمانی که خاطره‌هایشان را به فراموشی نسپرده‌اند چطور می‌توانند نامشان را از کنار هم خط بزنند؟ اگر حتی در دنیای دیگری هم باشند، باز هم داستان زندگیشان همان‌طور خواهد بود، اما نمی‌میرند و این‌بار به هم خواهند رسید. این‌بار باید قوی باشند و با هم بمانند و ادامه دهند نه با یک‌ جام نوشیدنی به زندگیشان پایان دهند. در آن دنیا، زندگی ابدی‌ست. شاید در دنیای قبل دستان هم را ترک کردنند، اما در آن دنیا، به هم قول رسیدن داده‌اند.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
اگر در بهشت بایستد، حتماً آن مرد دستانش را خواهد گرفت. حتی به او کمک خواهد کرد تا بتواند بر روی پاهای بی‌جانش بایستد. آیا راهشان را آن دو میان شب و روز پیدا خواهند کرد؟ خودشان را چی؟ آیا آن دو آن‌قدر همدیگر را دوست دارند که در بهشت بمانند؟ شاید برعکس باشد و آن مرد در جهنم و زن در بهشت بماند، اما اگر از مردش جدا شود هر کجا هم که باشد طعم بهشت هم که بدهد، برای او جز جهنم چیز دیگری نخواهد بود.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
زمان آن زن را از پا درآورد، در اوج جوانی زانوهایش را خم و قلبش را تکه‌تک و غرورش را لگدمال کرد. تنها کارش این شده بود که احساسات لگدمال شده‌اش را میان انگشتان ظریف و کشیده‌اش مشت کند. گویی در بهشت دیگر خبری از غم و درد نیست. باید این‌طور باشد؟ اما هیچ تضمینی برای این حرف نیست، زیرا که هیچ‌کدام از ما بهشت را به چشم ندیدیم؛ پس نمی‌توانیم مطمئن باشیم که بهشتی برای ما وجود دارد که به جای غم، به ما آن‌قدر خنده هدیه می‌دهد جوری که انگار هیچ‌بار در زندگی قبلیمان گریه نکرده‌ایم و زندگی زانوهایمان را برای عجز و التماس خم نکرده است.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
تمام موزیک‌های غمبار در وصف نام معشوقه‌اش درآمد. آن سزاوار مردی‌ست که با تک‌تک تپش‌های قلبش دوستش دارد. تمام غم‌های آن از نهایت شب حرف می‌زند، اما مرد از نهایت تاریکی. معشوقه‌اش در تاریکی نشسته بود تا آن زن برایش چراغ بیاورد و دریچه‌ای که بتواند ازدحام کوچه‌ی چراغین را بنگرد.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا