به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
دستور داد که کارهای خواهرش را بکنند. آشنایی در سفارت کانادا داشت؛ توسط او برای مهین‌بانو ویزا گرفت. بلیت هواپیما فرستاد و تا مسعود «د» یا مگی خواستند دخالت کنند، تلفن زد و سر هر دویشان داد کشید، و از آن‌جا که بزرگِ خانواده بود همه کوتاه آمدند.

اولِ زمستان بود که مهین‌بانو عازم کانادا شد. خوش‌حال بود که باز وسط زمین و آسمان است، و این طولانی‌ترین راه بود و چه کِیفی داشت! نشست کنار پنجره و چشمش به روشناییِ شفاف بیرون خیره ماند. جایش گرم‌ونرم بود و همین را می‌خواست؛ کُنجی مصون از تجا.وزِ دیگران.
تب داشت و آفتابِ پشتِ شیشه می‌چسبید.
یک‌لحظه خوابش می‌برد، سرش روی شانه اش می‌افتاد و باز به خودش می‌آمد. پلک‌هایش نیمه‌باز می‌شد و نگاهش تا انتهای افق می‌رفت؛ تا انتهای آن وسعتِ گسترده تا بی‌نهایت.

زیرِ پایش دشتی از ابرهای سفید بود؛ روشن، سبک، منزه، مثل خوابی ملکوتی، خوابِ بی‌خیالِ فرشته‌های مُقرّب.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
کسی حرفی در گوشش زد؛ مسافرِ کنار دستش بود. نشنید. سینیِ غذایش را نخواست و رویش را چرخاند. صورتش را به شیشۀ پنجره چسباند و نورِ خورشید را با چشم‌های مسحورش فروکشید. حس کرد هزار ستارهٔ کوچک لابه‌لای فکرهایش برق می‌زنند و در اندرونش چراغی روشن کرده‌اند.

آسمان آبیِ یک‌دست بود؛ بدون لکه‌ای ابر، بدون تلنگری ناهنجار یا موجی ناموزون، رفته تا آخرین مرزِ تخیل، تا ابتدای چیزها، آن‌سوی اشکالِ متداول و مقیاس‌های جاری.
مهین‌بانو خودش را دید که دوازده سال دارد و در باغِ دماوند سرگرم بازی است؛ برف می‌آمد و نُکِ ‌انگشتانش از تماس با آن پره‌های پوکِ یخ‌زده بی‌حس شده بود.

به بارشِ سرسام‌آورِ برف نگاه می‌کرد، به تهِ خاکستریِ افق، و به‌نظرش می‌رسید که پاهایش از زمین کنده شده و رو به آسمان در پرواز است.
عاشقِ این بازی بود، پیر هم که شد این بازی از یادش نرفت؛ می‌نشست کنارِ پنجره و ننه‌خانم برایش چای‌نبات می‌آورد.

هر دو، مثل آدم‌های جن‌زده، به سفیدیِ یک‌دستِ بیرون خیره می‌شدند و یواش‌یواش خوابشان می‌بُرد
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
. نیمه‌شب بیدار می‌شد؛ می‌دانست که بارشِ برف ادامه دارد و گوش می‌داد.

تمامِ شهر خوابیده بود؛ منجمد، زیر پوششی سفید، مثل خانه‌ای بدونِ آدم، با اسباب‌هایش پنهان زیرِ ملافه‌های پاکیزه.
هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز سکوتِ جادوییِ فضا، لبریز از هیچ، از حضورِ خاموشِ خدا.

تمامِ راه مهین‌بانو تب‌دار و خیس از عرق، اما خوش، نشسته بود کنار پنجره و آن‌قدر خمار و مسحورِ بیرون بود که یادش نمی‌آمد کجاست و کیست. چُرت می‌زد.

خواب می‌دید. به خودش می‌آمد.
نگاه می‌کرد. خاطره‌هایش را به یاد می‌آورد و دوباره می‌رفت. چرخ می‌خورد.
توی برف‌ها بود. وسطِ آسمان. سُرسُره‌بازی می‌کرد. تاب می‌خورد.
همه‌جا بود، در زمان‌های مختلف.

در آنِ‌ واحد هزار تصویر از خودش می‌دید؛ پراکنده در فضا، یا ردیف پشتِ هم. مهین‌بانوهای گوناگون، پیر و بچه و جوان، در این زندگی و در اعصارِ دیگر. زنی به توانِ بی‌نهایت، بسته به هم زنجیروار در بازگشتی ابدی. اولین بار بود که به بچه‌هایش و به آدم‌های روی خاک فکر نمی‌کرد؛ به فرشِ بزرگِ تبریز و ترمه‌هایش، به خانه‌اش در خیابانِ پهلوی و خاطره‌های زمینی‌اش.

روی ابرها بود و وسعتِ بزرگ آرام‌آرام واردِ تنش می‌شد و در تهِ جانش نفوذ می‌کرد.

مثلِ گرمای دل‌پذیرِ پاییز، نمور و رخوت‌ناک، و دُورش پیله می‌بست، تار می‌تنید و رویش چتر می‌زد، انگار که توی شکمِ عالم بود؛ محفوظ و مصون، فراسوی زمان.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
کریم‌خان، با بی‌صبری منتظر آمدن خواهرش بود.
تصمیم گرفته بود که او را پیشِ خودش نگه‌دارد و از بی‌فکریِ خواهرزاده‌هایش شرمنده بود. چشمش که به مهین‌بانو افتاد گریه‌اش گرفت.

خودش هم دل‌تنگ و دورافتاده از کس‌وکارش بود. روزی هزار بار هوای وطن به سرش می‌زد و خودش را منصرف می‌کرد.
دیدنِ خواهرش، آن هم پیر و شکسته و سرگردان، داغش را تازه کرد.
با خودش گفت
«مرده‌شور غربت را ببرد»،

و برای یک‌آن به سرش زد که برگردد. باغ و ملکِ خودش را داشت؛ برمی‌گشت سرِ خانه‌وزندگی‌اش و با مهین‌بانو زندگی می‌کرد. به هم نزدیک بودند؛ با هم بزرگ شده بودند و اختلافِ سن‌شان کم بود.

مهین‌بانو را که دید وحشت کرد؛ چه لاغر و رنگ‌پریده و متحیر بود.
نگاه می‌کرد اما نمی‌دید؛ هوش‌وحواس نداشت.
دستش را که گرفت یکه خورد؛ یک تکه استخوانِ داغ. باهاش حرف می‌زد؛ نمی‌شنید، نمی‌فهمید.

جواب‌های پرت‌وپلا می‌داد. کریم‌خان، دگرگون و منقلب، خواهرش را ب*غل گرفت و سر و صورتش را بوسید. پیریِ خودش را حس کرد و قلبش تیر کشید.

به خانه که رسیدند مهین‌بانو را روی تختِ بزرگ خواباند و دکتر خبر کرد. زنگ زد به بچه‌هایش و از حالِ مادرشان برای‌شان گفت؛ توضیح داد که خستگیِ راه است و بی‌خوابی و فشارِ خون، چیز مهمی نیست. جای نگرانی ندارد، و به مداوای خواهرش پرداخت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
ذوق‌زده و دستپاچه بود و آن‌قدر حرف داشت که نمی‌دانست از کجا شروع کند.

از گذشته می‌گفت، آن روزهای بچگی، از دیروز و پریروز، از خودش و از تصمیم ناگهانی‌اش برای بازگشت به وطن. خوش‌حال بود. باورش نمی‌شد تصمیم به بازگشت گرفته باشد، خوشبختی ناگهانی‌اش را مدیون خواهرش بود.
خودش هم نمی‌دانست چه‌طور به این خیال افتاده است؛ شاید دیدن قیافهٔ مبهوت و سرگردان خواهرش او را تکان داده بود.

به چشم‌های خیرهٔ مهین‌بانو، که گویی خالی از خاطره‌های آشنا و فکرهای معقول بودند، نگاه می‌کرد و می‌ترسید.

غربت را در او می‌دید و ته دلش می‌لرزید. تازه پی برده بود که چه بی‌کس و تنهاست؛ که زیر پایش خالی است و مثل مسافری غریب در ایستگاه قطاری سرد و غمگین، حضوری موقتی و گذرا دارد.
دست مهین‌بانو را در دست گرفت و بوسید.
بهش گفت که دربه‌دری و بی‌خانمانی تمام شد؛ به‌محض خوب‌شدن او برخواهند گشت، و مهین‌بانو چشم‌هایش را بست؛ دید که نشسته کنار پنجرهٔ هواپیما و وسعتِ آبی صدایش می‌زند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
خوابید و باز خواب آسمان را دید و خودش هم نفهمید که چند روز خوابیده است.
تشنه‌اش بود؛ پا شد، زانوهایش می‌لرزید. کریم‌خان خانه نبود.
به اطراف نگاه کرد. یادش نمی‌آمد کجاست.
نور ملایمی از پشت پردهٔ توری پنجره تو می‌زد. جلوتر رفت.
دستش را به لبهٔ صندلی گرفت. ایستاد تا نفسی تازه کند. دو قدم برداشت و به‌نظرش رسید کوه کنده است. عرق از سر و رویش جاری بود. پرده را با دستی لرزان کنار کشید. برف می‌آمد، گوش داد؛ همان سکوتِ دعوت کنندهٔ قدیمی.

ننه‌خانم برایش چای‌نبات آورده بود. ایستاده بود کنار در و گریه می‌کرد. نوه‌اش شهید شده بود.
می‌رفت به سبزوار. گفت «ننه‌خانم، صبر کن بهت پول بدهم، خرج راه». و دستش را روی دستگیره گذاشت. خسته بود. دلش می‌خواست بنشیند. دنبال جایش می‌گشت. سوز سردی به صورتش خورد. لرزید.

برف می‌آمد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
برف‌های سنگین قدِ نعلبکی.
جلو رفت پایش سُری*د.
جایش را پیدا نمی‌کرد. باز هم جلوتر رفت؛ جاده‌ای سفید پیش پایش بود.
برف توی چشم‌هایش می‌رفت. کوهِ دماوند، بلند و استوار، مجلل، از دور نگاهش می‌کرد. به شکوه‌مندیِ پدرش بود وقتی که سر نماز می‌ایستاد و باد زیر عبایش می‌زد و به‌نظر می‌رسید که سرش به آسمان می‌رسد و پاهایش در زمین ریشه دارد؛ چه خوب بود وقتی در جوار این کوهِ سر کشیده به فلک، این بلندیِ هیبت‌ناکِ سحرآمیز زندگی می‌کرد، این مَردِ ایستاده میان دو ستونِ مرمریِ ایوان در صلات ظهر، با سایه‌اش رفته تا انتهای جهان.

چه کیفی داشت وقتی زیر عبای او می‌خزید و روی کولش سوار می‌شد؛ روی بلندترین قلهٔ عالم، فراسوی زمین و خانه‌های کوچک گلی و آدم‌های قدِ مورچه، ناچیز و حقیر.

از پنجرهٔ هواپیما که نگاه می‌کرد همین منظره را می‌دید و به‌نظرش می‌رسید باز روی شانه‌های پدرش نشسته است و دستِ کسی بهش نمی‌رسد، نه دست مادرش که توبیخ و سرزنشش می‌کرد، نه خانم معلم بداخلاقِ حساب، نه پاسپان سر کوچه که گوشش را می‌کشید، نه شوهرش که محدود و مقهورش می‌کرد، نه بچه‌هایش که بهش آویزان بودند و گوشت و خونش را با لذتی حیوانی می‌خوردند، نه دیگران که برایش موازین اخلاقی و فلسفه‌های تاریخی وضع می‌کردند و سرش را با وزنِ خردکنندهٔ کلمه‌ها می‌انباشتند و با خط‌کشِ کوتاهِ هندسه و اندازه‌های مفلوکِ ریاضی مرز نگاه و شعورش را تخمین می‌زدند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
کسی صدایش می‌زد؛ شاید از پشت کوه دماوند بود.
دوید، دور زد، پیچید در خیابان دست چپ، انباشته از برف، گرمش بود.
می‌سوخت.
کتش را در آورد. دگمه‌های پیراهنش را باز کرد. صورتش را رو به آسمان گرفت. یاد بازی بچگی افتاد و خندید. برف توی دهانش می‌رفت؛ توی آسمان بود.

روی ابرها.
کوه دماوند را دید؛ زیر پایش بود و روی قلهٔ آن یک صندلی راحتی بزرگ، از چوب گردو و مخمل سرخ – همان که توی اتاق‌کار پدرش بود – گذاشته بودند.
مهماندار هواپیما جایش را نشان داد؛ صندلی اختصاصی او! نشست. قد یک بچه بود و توی صندلی گم می‌شد.
عبای پدرش را دور خودش پیچید و صورتش را به شیشهٔ پنجره چسباند. آسمان آبیِ یک‌دست بود؛ زلال مثل چشمه‌ای از نور. گوش داد؛ صدایی نبود جز سکوت بارش برف و خاموشی شیرین مرگ.

مسعود «د» تقصیر را به گردن خواهرش انداخت و او را مقصر دانست. خواهرش از دایی‌کریم شکایت کرد. دیوید اوکلی گفت که این‌گونه اتفاق‌ها زیاد می‌افتد، و از آن‌جا که در دانشگاه تدریس می‌کرد، از قانونِ علت و معلول حرف می‌زد و به احکام تاریخ و انقلاب اشاره می‌کرد.

فیروزه‌خانم دلش سوخت و بعد یادش رفت. دیگران هم زور زدند قصهٔ مهین‌بانو یادشان نرود، اما رفت. با آن‌همه گرفتاری و بدبختی و کار و خستگی، با وجود جنگ و غربت، مگر می‌شد خاطره و حافظه داشت؟ و این را مهین‌بانو خوب می‌فهمید. خدا را شکر که زن با شعوری بود
 
بالا