mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
دستور داد که کارهای خواهرش را بکنند. آشنایی در سفارت کانادا داشت؛ توسط او برای مهینبانو ویزا گرفت. بلیت هواپیما فرستاد و تا مسعود «د» یا مگی خواستند دخالت کنند، تلفن زد و سر هر دویشان داد کشید، و از آنجا که بزرگِ خانواده بود همه کوتاه آمدند.
اولِ زمستان بود که مهینبانو عازم کانادا شد. خوشحال بود که باز وسط زمین و آسمان است، و این طولانیترین راه بود و چه کِیفی داشت! نشست کنار پنجره و چشمش به روشناییِ شفاف بیرون خیره ماند. جایش گرمونرم بود و همین را میخواست؛ کُنجی مصون از تجا.وزِ دیگران.
تب داشت و آفتابِ پشتِ شیشه میچسبید.
یکلحظه خوابش میبرد، سرش روی شانه اش میافتاد و باز به خودش میآمد. پلکهایش نیمهباز میشد و نگاهش تا انتهای افق میرفت؛ تا انتهای آن وسعتِ گسترده تا بینهایت.
زیرِ پایش دشتی از ابرهای سفید بود؛ روشن، سبک، منزه، مثل خوابی ملکوتی، خوابِ بیخیالِ فرشتههای مُقرّب.
اولِ زمستان بود که مهینبانو عازم کانادا شد. خوشحال بود که باز وسط زمین و آسمان است، و این طولانیترین راه بود و چه کِیفی داشت! نشست کنار پنجره و چشمش به روشناییِ شفاف بیرون خیره ماند. جایش گرمونرم بود و همین را میخواست؛ کُنجی مصون از تجا.وزِ دیگران.
تب داشت و آفتابِ پشتِ شیشه میچسبید.
یکلحظه خوابش میبرد، سرش روی شانه اش میافتاد و باز به خودش میآمد. پلکهایش نیمهباز میشد و نگاهش تا انتهای افق میرفت؛ تا انتهای آن وسعتِ گسترده تا بینهایت.
زیرِ پایش دشتی از ابرهای سفید بود؛ روشن، سبک، منزه، مثل خوابی ملکوتی، خوابِ بیخیالِ فرشتههای مُقرّب.