به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
در گنجه‌ها از فشار لباس‌ها بسته نمی‌شد و زیر تخت‌ها انباشته از اسباب بود.
جا برای تکان خوردن نبود.

مهین‌بانو یک‌عمر در خانه‌ای وسیع با اتاق‌های آفتاب‌گیر و منظرۀ آسمان و آفتاب و باغ و باغچه زندگی کرده بود.

اتاقش گنجه و صندوق‌خانه داشت و می‌شد صدها چمدان در انبارِ بالا و یک کامیون بار توی زیرزمین خانه چپاند. خُب، این قصه‌ها مال گذشته بود.
زندگی بالا و پایین داشت و خوابیدن گوشۀ اتاق نشیمن هم خالی از لطف نبود؛ البته سروصدای کوچه زیاد بود و ترنِ زیرزمینی که از آن نزدیکی می‌گذشت پنجره‌های خانه را می‌لرزاند.

ولی مهین‌بانو از همان دقیقهٔ اول با خودش گفت که زندگی در فرنگ این شکلی است، جای غرولند ندارد، و خدا را شکر که پیش بچه‌هایش است و زندگی‌اش سروسامان گرفته.

نوه‌ها هم از زندگی‌شان راضی بودند. مدرسه‌شان را دوست داشتند و مُشتی هم دوست و همکلاسی عرب و پرتغالی پیدا کرده بودند.

گه‌گاه، مهمانی می‌دادند و مهین‌بانو مجبور بود جایش را عوض کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
رختخوابش را برمی‌داشت و دنبال کنجی آرام می‌گشت.
کجا؟

دوتا اتاق‌خواب بود و یک آشپزخانهٔ باریکِ دراز و حمامی کوچک و مستراحی گوشهٔ آن.
توی اتاقِ زن و شوهر که نمی‌شد؛ گرچه پسرش اصرار می‌کرد و عروسِ مهربانش هم حرفی نداشت.
توی اتاقِ بچه‌ها جا نبود؛ دوتا تختِ به‌هم چسپیده و مُشتی کتاب و کفش و راکتِ تنیس و توپِ فوتبال افتاده بود کف زمین.

می‌ماند آشپزخانه، حرفی نداشت.
مگر مهین‌بانو چه‌قدر جا را اشغال می‌کرد؟ قد یک بچه بود؛ لاغر و ظریف و شکننده، توی گنجه و زیر تخت هم جا می‌شد.

یکی-دو شب توی وانِ حمام خوابیده بود و خوابش هم برده بود.
اما پسرش سخت اعتراض کرد و مادرش را به‌زور توی تختِ خودش خواباند؛ کنارِ زنش.
بدترین شبِ مهین‌بانو بود؛ از عروسش خجالت می‌کشید.
دراز کشیده بود ل*ب تخت، آن‌قدر دور که اگر تکان می‌خورد می‌افتاد؛ و پلک روی هم نگذاشته بود.

ملافه تنش را می‌خورد و تمام بدنش پَرپَر می‌زد. خودش را آن‌قدر جمع و قلنبه کرده بود که به توپی کوچک می‌ماند؛ هلش می‌دادی قِل می‌خورد می‌رفت ته اتاق.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
عروسش سه-چهار شب تحمل کرد و بعد با ملایمت به شوهرش فهماند که ادامۀ این وضع درست نیست، و مسعود «د» با این‌که آدم باشعور و فهمیده‌ای بود معلوم نشد چرا یک‌مرتبه از کوره در رفت؛ داد زد و صدایش به گوش همه رسید.

بچه‌ها وحشت کردند و زن و شوهر به هم پریدند و حرف‌هایی زدند که سابقه نداشت.
مهین‌بانو مُرد و زنده شد؛ به خودش لعنت فرستاد که چرا آمده و زندگی خانواده‌ای را آشفته است و همان روز تصمیم به رفتن گرفت.

چمدانش را بست. کفش و کتش را پوشید. نشست روی صندلی راهرو و منتظر ماند، منتظر اینکه تپش قلبش فرو نشیند، فکرهایش منظم شود و ببیند کجا می‌تواند برود.

برمی‌گشت تهران، بهترین کار همین بود. می‌رفت منزل خواهرش.
دوباره دکتر یونس‌خان و خل‌بازی‌هایش؟ نه! امکان نداشت؛ می‌رفت خانۀ دخترخاله‌اش.

یادش نبود که دخترخاله دو ماه پیش مُرده است، و تازه گریه‌اش گرفت. می‌رفت خانۀ پسرعموهایش.

خانۀ برادرزاده‌هایش...
برادرزاده‌ها رفته بودند آمریکا. می‌رفت قبرستان، جهنم‌دره... گدایی می‌کرد، کلفتی می‌کرد، بالاخره در مملکتِ خودش بود، سرش را می‌گذاشت زمین و می‌مُرد.

این‌جا نمی‌ماند، محال بود. خوش‌بختانه منیژه، دخترِ مهین‌بانو که او را در فرنگ مَگی می‌نامیدند، از لندن تلفن زد و خواهش و تمنا که مادرش را همان روز، همان دقیقه، سوار هواپیما کنند و نزد او بفرستند.

همان دقیقه که نمی‌شد، اما هفتۀ بعد مهین‌بانو را به فرودگاه بردند و مهین‌بانو، مثل پرندهٔ رها شده از قفس جانی تازه گرفت.

هواپیما مثلِ یک خانه بود، گرم و محفوظ. صندلیِ خودش را داشت؛ مالِ خودش. جایش معین بود.
نمی‌شد آن را ازش گرفت. اگر روی زمین هم یک صندلی بهش می‌دادند، یک‌وجب جا که می‌دانست مال شخص اوست، برایش کافی بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
غذایش را با بی‌میلی خورد و یاد ننه‌خانم افتاد که سینیِ شامش را می‌آورد . آن‌وقت‌ها که برای خودش کسی بود و بروبیایی داشت – و چه‌قدر دلش سوخت و گریه کرد وقتی شنید که نوۀ ننه‌خانم در جنگ شهید شده است و پسرش را به تیمارستان برده‌اند.
اگر این اتفاق نیفتاده بود همه‌چیز فرق می‌کرد؛ مسعود «د» می‌خواست که جایی کوچک برای مادرش اجاره کند و او را دستِ ننه‌خانم بسپارد. بهترین راه برای همه بود؛ برای خودش و مادرش. اما کی از فردایش خبر داشت؟ خمپاره به کلهٔ نوهٔ ننه‌خانم خورد و درجا او را کُشت.

چند نفر از سبزوار آمدند و قیامت شد. از کمیته آمدند، از بنیاد شهید، تبریک و تسلیت. ننه‌خانم را بردند به دِه خودش. بهش اتاق دادند و مقرریِ ماهانه. قرار شد که همان‌جا بماند. و همهٔ این‌ها پیش از رفتن مهین‌بانو به خانۀ خواهرش بود.

مگی (منیژهٔ سابق) مادرش را ب*غل گرفت و آن‌چنان با عشق و دلتنگی فشارش داد که آهِ مهین‌بانو در آمد؛ از درد و از خوشی. دامادش هم او را بوسید و دستش را سخت فشرد. «دیوید اوکلی» مرد خوبی بود؛ خونِ یهودی داشت و خون‌گرمی‌اش از همین بود.

مهین‌بانو از ازدواجِ دخترش با یهودیِ انگلیسی‌زبان راضی نبود.
دوست داشت داماد ایرانی و مسلمان داشته باشد. اما حرفی نزده بود؛ در کارهای بچه‌هایش دخالت نمی‌کرد.

اما ته دلش گرفته بود، تا آن روز که صورتِ سالم و چشم‌های باز و صمیمیِ دیوید اوکلی را دید و باری سنگین از روی قفسهٔ سینه‌اش برداشته شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
دستش را در بازوی مردانۀ او انداخت و خندید و تازه متوجه شد که چه‌قدر ساده و کوچک است؛ قدش به کمر دامادش هم نمی‌رسید. مثل یک جوجه بود، چهل کیلو بیشتر نداشت؛ شاید هم کمتر، با استخوان‌های پوک و پاهایی به باریکی مداد.

باران می‌آمد و هوا سرد بود. دیوید اوکلی ماشین داشت؛ چمدان‌ها را توی صندوق عقب گذاشت و با خوش‌حالی، محکم روی شانهٔ ظریف مهین‌بانو کوبید.
مگی کنار مادرش نشست و سرش را روی شانهٔ دردناک او گذاشت. توی گوشش گفت که دیگر نخواهد گذاشت او به پاریس یا تهران بازگردد و دلِ مهین‌بانو از این‌همه محبت به تپش افتاد. چشم‌هایش را بست و خوابش برد و خواب ندید.

آپارتمان مگی و دیوید اوکلی در طبقهٔ چهارم بود؛ بدون آسانسور. مهین‌بانو خسته و خواب‌آلود بود؛ گیج‌گیجی می‌خورد.

دیوید اوکلی مادرزنش را که به سبکی پَرِ کاه بود بلند کرد و مهین‌بانو جیغ کشید. خودش را سیخ کرد، مثل مداد، و همین‌طوری ماند. مگی خندید.
دیوید اوکلی هم سرحال بود و مادر زنش را مثل عروسک چوبی زیر ب*غل گرفته بود و از پله‌ها بالا می‌رفت و مهین‌بانو مژه نمی‌زد.

باورش نمی‌شد. نمی‌دانست بخندد یا جیغ بکشد یا گریه کند؛ تا به حال چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود؛ واکنشی طبیعی یا عکس‌العملی حاضر برای قبول یا رد این اتفاق نداشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
حس می‌کرد خودش نیست. تبدیل به یک شیء شده است، یک جارو یا صندلی، که از بازار خریده‌اند، و «جارو بودن» تجربه‌ای تازه بود با دنیای خاصِ خودش.

خانهٔ مگی کوچک‌تر از آپارتمان برادرش بود؛ یک اتاق خواب بیشتر نداشت. درعوض بچه نداشتند. سگ داشتند؛ بزرگ و پشمالو، قد مهین‌بانو.

دیوید اوکلی معقول و منطقی بود و کارهایش حساب و قاعده داشت. احساساتی نمی‌شد؛ فکر می‌کرد. با کسی تعارف نداشت. قرار شد که مهین‌بانو روی کاناپه در اتاق نشیمن بخوابد. وقتی زن و شوهر مهمان دارند در اتاق آن‌ها، روی تخت دراز بکشد – خواب یا بیدار – و منتظر بماند.

البته راه مطلوبی نبود؛ ولی چه‌کار می‌شد کرد؟ مهین‌بانو حرفی نداشت. هیچ وقت حرفی نداشت؛ اگر هم داشت می‌دانست که وقتِ گفتنش نیست، و این زندگی را برای همه آسان می‌کرد.

دیوید اوکلی معلم بود؛ درس اقتصاد می‌داد و تمام مخارج خانه را با دقت یادداشت می‌کرد. خوش‌بختانه مهین‌بانو به اندازهٔ یک جوجه بود و سعی می‌کرد خوراکش از غذای مرغِ خانگی هم کمتر باشد.

مگی به دانشگاه می‌رفت؛ درسِ حسابداری می‌خواند. زن و شوهر صبح می‌رفتند، شب برمی‌گشتند؛ خسته. حوصلهٔ حرف زدن نداشتند، اگر هم می‌زدند دربارهٔ گرانی و خرج زندگی بود.

مهین‌بانو پولی نداشت. همان روزِ اول النگوی طلا و گوشواره‌های یاقوتش را با اصرار و خواهش و تمنا به دخترش داده بود تا بفروشد؛ و مگی گفته بود «نه! محال است». و شوهرش گفته بود که «اشکالی ندارد». و مگی گریه کرده بود «نه». و بعد پذیرفته بود؛ البته به اکراه و به راهنماییِ شوهرش.

مهین‌بانو یاد گرفته بود با خودش حرف بزند. زبانِ دامادش را نمی‌فهمید، و مگی ناچار بود با شوهرش انگلیسی حرف بزند؛ یا اصلاً حرف نزند.

شام را در سکوت می‌خوردند. مگی درس‌هایش را حاضر می‌کرد و دیوید اوکلی روزنامه می‌خواند؛ تمام صفحه‌ها را، پشت و رو. بعد هر سه به تماشای تلویزیون می‌نشستند؛ برنامه‌های علمی یا فرهنگی، بحث و گفت‌وگو، و مهین‌بانو زل می‌زد... خیره می‌ماند... نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌فهمید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
غرق در خاطره‌های خودش می‌شد؛ در مکان و زمانی دیگر.
روزها هم تنها بود.
خانه را تمیز و مرتب می‌کرد، با دوتا گلدان جلوی پنجره وَر می‌رفت و ساعت‌ها به بارانِ تمام‌نشدنی و آسمان تیرهٔ شب می‌نگریست.

از سگِ دیوید اوکلی هم می‌ترسید و بیشتر اوقات توی اتاق‌خواب می‌ماند تا دخترش برگردد.
گاهی وقت‌ها بیرون می‌رفت؛ اگر هوا اجازه می‌داد. توی پارکِ روبه‌رو می‌نشست و می‌لرزید. زمستان سختی بود، و سرما هم خورد.

اول گلویش ورم کرد و بعد به سینه‌اش ریخت.
چه سرفه‌هایی! انگار دل ‌و روده‌اش می‌خواست دربیاید.

از همه بدتر صدای سرفه‌هایش بود که مانع خواب همسایهٔ بغلی می‌شد که مشت به دیوار می‌کوبید و مهین‌بانو سرش را زیر بالش می‌کرد.
گوشهٔ ملافه را توی دهانش می‌چپاند و نفسش را فرومی‌کشید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بهار که رسید همه‌چیز فرق کرد.

چند رگه نورِ آفتاب از پشتِ ابرها درآمد و دل‌ها باز شد. دیوید اوکلی سه روز مرخصی گرفت و زن و مادرزنش را به گردش و تفریح برد و به همه‌شان خیلی خوش گذشت.
مگی برای مادرش قرص و دوا و شربتِ تقویت خرید و مهین‌بانو دو کیلویی هم چاق شد و از تهِ دل خدا را شکر کرد، اما هنوز شکرش تمام نشده بود که باز ورق برگشت.

اولِ تابستان بود. دیوید اوکلی دو ماه تابستان را به کوهستان می‌رفت؛ نزد عمه‌اش. بردنِ مهین‌بانو امکان نداشت. خانه را هم این دو ماه اجاره می‌دادند تا کمکِ مخارج باشد؛ قابل فهم بود.

به‌خصوص که خرج مادرزن هم اضافه شده بود و می‌بایست جبران می‌کردند. قرار شد که مهین‌بانو را بفرستند پاریس پیش پسرش، و این تصمیم را سریع گرفتند؛ بدون مشورت با مسعود «د»، مهین‌بانو را سوار هواپیما کردند و به پسرش خبر دادند که مادرت در راه است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بد وقتی بود، و مسعود «د» با این‌که از آمدن و دیدن مادرش خوش‌حال بود نمی‌توانست او را، در آن موقعِ به خصوص، نگه‌دارد.

هر وقت دیگر قدمش روی چشم بود جز در آن مدت، می‌بایست فهمید؛ گفت که نمی‌شود. تابستان است و همگی عازم جنوبِ فرانسه هستند. پولِ هتل و اجاره خانهٔ ل*بِ دریا را ندارند؛ چادر می‌زنند. ل*بِ آب یا توی بیابان می‌خوابند. بیابان که نه، توی جنگل یا دشت. چه فرقی می‌کرد؟

بردنِ مهین‌بانو از محالات بود. خواهر و برادر بگومگو کردند. دیوید اوکلی چندین راه‌حل داشت. عقل‌هایشان را روی هم گذاشتند و قرار شد که مهین‌بانو را دوباره به لندن باز گردانند و ترتیبی برایش بدهند که همان‌جا بماند.

مهین‌بانو حرف‌ها و بحث‌ها را، با این‌که سعی می‌کردند در گوشی و آهسته باشد، می‌شنید و با نُک پایش به زمین فشار می‌داد تا شاید سوراخی باز شود و فرو رود. می‌دید که او را، مثل جسمی اضافی دست‌به‌دست می‌دهند و سرگیجه گرفته بود.

فیروزه خانم از دوستان نزدیک مگی بود؛ کارگاه لباس‌شوییِ کوچکی داشت و از این راه زندگی می‌کرد. از او کمک خواستند. فیروزه خانم خوش‌رو و بذله‌گو بود. گفت که خودش در اتاق کوچکی زندگی می‌کند و جا برای مهمان ندارد، اما پشتِ لباس‌شویی یک انبار خالی است؛ پنجره ندارد، اما گرم و محفوظ است. دیوید اوکلی موافقت کرد. مگی ناراحت بود اما چاره‌ای نداشت و چیزی نگفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
مهین‌بانو هم موافق بود و دلش می‌خواست هرچه زودتر قال قضیه را بکند.

اتاقِ پشتِ لباس‌شویی نمور و نیمه‌تاریک بود و مهین‌بانو شبِ اول تا صبح گریه کرد و از خدا خواست کمکش کند بمیرد. از خودش پرسید که چه چیز او را این‌چنین به زندگی وابسته است و نیرویش از کجا می‌آید؟

و دید که از عشق به بچه‌هایش است و نذر کرد این عشق از دلش برود و راحت شود.
فیروزه خانم زن نازنینی بود. از پسِ ده تا مرد برمی‌آمد. شوهری هم داشت که در تهران زندگی می‌کرد؛ از آن شوهرهای ماتم‌زدهٔ تریاکی.
سالی یک بار، به خرج زنش، می‌آمد فرنگ. آه‌وناله می‌کرد، شکایت از زمین و زمان. افسرده، پفکی و بی‌دست‌وپا. برای خودش، در زمان سابق، آدمی‌بود؛ یا خیال می‌کرد هست.
درس‌خوانده و اهلِ کتاب و ترجمه. با اولین ضربه از پا در آمده بود، پریشان و ناامید. فیروزه خانم شیرزن بود؛ حوصلهٔ زِرزِر و آه‌وناله نداشت. بچه‌هایش را روانهٔ انگلیس کرد. خودش هم پاشد آمد و کسب‌وکار راه انداخت.
لوتی و بامعرفت هم بود و به آدم‌های دور و برش، آن‌هایی که لیاقتش را داشتند، کمک می‌کرد.

چشمش که به مهین‌بانو افتاد – صورتِ شیرین، چشم‌های محزونِ عسلی رنگ – شیفتهٔ او شد. خریدش را می‌کرد، بهش می‌رسید، می‌نشاندش توی کارگاه لباس‌شویی، پای دستگاه‌ها، برایش کتاب و روزنامهٔ فارسی می‌آورد و سرش را گرم می‌کرد.

کریم‌خان، برادرِ مهین‌بانو، در کانادا زندگی می‌کرد. پول و خانه داشت؛ حتی باغچه با چندتا پرنده و خرگوش. از طریقِ آشنایی –یک‌کلاغ چهل‌کلاغ– از وضعِ ناجورِ خواهرش خبردار شد و دادش هوا رفت.

آن‌قدر بهش برخورد که به خواهرزاده‌هایش نامه نوشت و توهین و تحقیرشان کرد. شاید هم زیاده‌روی کرد؛ اما دست خودش نبود.
 
بالا