• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
463
Awards
3
سکه
2,103
غاری به این بلندی حتماً آب و هوای سخت‌تری دارد. آنها بدون اتلاف وقت سعی کردند یکدیگر را بیرون بیاورند، اما نتوانستند. سپس سنگ‌های کوچکی راکه پیدا کردند به مرکز غار غلتاندند و سعی کردند از آن بالا بروند. حتی این هم کافی نبود. آنها نتوانستند به ورودی برسند. پس از کمی تلاش بیشتر، منصرف شدند. آنها مجبور شدند راه خروجی دیگری پیدا کنند. آنها شروع به پرسه زدن در اطراف غار کردند. آنها در غار قدم زدند. در تمام این مدت، آنها با هم صحبت و استدلال می‌کردند. گیرای گفت:
- حتماً از اینجا راه خروجی وجود دارد.
او گفت:
- هوای غار خیلی گرم است و خزه هم دارد. این غار حتماً به جایی منتهی می‌شود.
آنها به پایین رفتن ادامه دادند. پیاده‌روی چند ساعت طول کشید. اما چیزی جز چند استالاگمیت و استالاکتیت پیدا نکردند. خیلی خسته بودند. تصمیم گرفتند در اتاقکی که پیدا کردند بخوابند. بعد از مدتی خوابیدن، دوباره راه افتادند. بعد از چند ساعت پایین آمدن، به یک منطقه مسطح با یک اتاقک بزرگ رسیدند. اینجا ۳-۴ بخش وجود داشت. کیف‌هایشان را روی زمین گذاشتند و شروع به گشت و گذار در اطراف کردند. حکمت جلو بود، گیرای پشت سر، وهر بخش را یکی یکی نگاه می‌کرد.
آنها بودند. به محض اینکه وارد اتاق دوم شدند، صدای برخوردی در سراسر غار پیچید. آنها بلافاصله چراغ قوه‌های خود را به سمت زمین گرفتند و از آنچه دیدند شگفت‌زده شدند. تلی از استخوان و جمجمه روی زمین افتاده بود. استخوان‌ها آنقدر مدت زیادی آنجا بودند که با کوچکترین ضربه‌ای به خاک تبدیل می‌شدند. گیرای و حکمت همچنان با ترس در میان بقایای استخوان‌های کوچک و بزرگ قدم می‌زدند. در همین حال، حکمت با ترس گفت: «گیرای! فکرمی‌کنم اینها اسکلت حیوانات هستند.» گیرای با دقت به اطراف نگاه کرد و موافقت کرد.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
463
Awards
3
سکه
2,103
در میان آنها، هم جمجمه حیوانات و هم شاخ آنها را دیدند. همینطور که با ترس و لرز جلو می‌رفتند، صدای ترق تروقی شنیده شد. این صدا با هیچ صدای دیگری قابل مقایسه نبود. بیشتر شبیه صدای ترق تروق چوب بود تا صدای ترق تروق استخوان.
- حکمت! نگاه کن، اینجا تکه‌های بزرگ چوب وجود دارد!
حکمت چراغ قوه‌اش را به سمتی که گیرای اشاره کرد چرخاند و تکه‌های چوب را دید. سپس، کمی دورتر، چیزی شبیه به دماغه کشتی دیدند. غار داشتمرموزتر می‌شد. گیرای و حکمت، وحشتناک‌ترین و هیجان‌انگیزترین لحظات زندگی خود را تجربه می‌کردند. آنها بلافاصله به سمت آنجا حرکت کردند. بااستفاده از چراغ قوه، به چپ و راست نگاه کردند. تکه‌های پراکنده چوب را دیدند. گیرای شروع به بالا رفتن از این خرابه‌ها کرد، اما حکمت او را متوقفکرد.
- اوه، گیرای! این تخته‌ها کاملاً پوسیده هستند. به محض اینکه روی آنها پا بگذاری، می‌شکنند. فکر نمی‌کنم اصلاً باید بالا برویم...
هر دو از بیرون خرابه‌ها را بررسی کردند و کنار رفتند. گیرای:
- حکمت، می‌دانم که این دیوانه‌وار به نظر می‌رسد، اما آیا اینها نمی‌توانند بقایای کشتی نوح باشند؟
- من هم همین فکر را می‌کردم، اما آیا می‌توانند باشند، گیرای؟
- شاید... اگر چنین است، نباید به خرابه‌ها آسیب بزنیم.
- حق با توست، بیایید به این خرابه‌ها آسیب نرسانیم. علاوه بر این، ما هنوز از اینجا فرار نکرده‌ایم. اول باید از اینجا خارج شویم. پس از آن، گیرای و حکمت به پایین غار ادامه دادند و بقایای چوبی را پشت سر گذاشتند. پس از چند صد متر، نوری ظاهر شد. آنها به آن سمت حرکت کردند. نور قوی‌تر شد و گیرای و حکمت متوجه شدند که به خروجی نزدیک می‌شوند.
بالاخره نور بیشتر شد. چند متر بالاتر یک خروجی وجود داشت. گیرای و حکمت از آن بالا رفتند و به نوبت از آن عبور کردند. وقتی بیرون آمدند، باورشان نمی‌شد. آنها از صخره‌های بالای روستای الی بیرون آمده بودند. بعد از اینکه بر غافلگیری خود غلبه کردند، یکدیگر را در آغوش گرفتند. هر دو بسیار خوشحال بودند. گیرای هنوز نمی‌توانست قله کوه آرارات را ببیند، اما ممکن بود ویرانه‌های تاریخی بسیار مهمی پیدا کرده باشند.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 3) View details

Top Bottom