• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
با قدم‌های آرامی به سمتش رفتم. به سختی ل*ب به سخن باز کردم:
- تو… تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
قهقه‌ای بلند سرداد، از این قهقه‌ها متنفر هستم. نمی‌خواهم صدایش را بشنوم. روی صندلی چرمی درست روبه‌روی او نشستم. به چشم‌هایش خیره شدم، چشم‌هایش همانند چشم‌هایی نیست که بیست سال پیش دیدم. چشم‌هایش دودو می‌زند که گویا قصد فرار از نگاهانم را دارد. دور چشم‌هایش چند خط افتاده است و چین و چروک‌های زیادی در رُخسارش دیده می‌شود. قلبش گویا آرام نیست، نگاهم را از چشم‌هایش برنداشتم، پای خود را روی پای دیگری انداختم و دستانم را بر روی دسته‌های صندلی گذاشتم. با یک لبخند ملیح توانستم او را به حرکت و سخن دربیاورم:
- برای خودت آدمی شدی، آفرین… .
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- فکر نمی‌کردم به این نقطه برسی، بعد از اتفاق‌های که افتاد فکر می‌کردم نابود می‌شی.
یعنی او‌ می‌خواست مرا از پا دربیاورد؟ تنها دلیلش هم این بود من پسر نبودم؟ چرا؟! نفس‌های سخت کشیده می‌شد. چشم‌هایم دیگر نای پلک زدن نداشتند. بغض گلویم را چنگ میزد. به سقف خیره شد و کمی بعد به چشم‌هایم نگاهی انداخت. لبخندش دیگر بر روی لبانش نبود؛ اما… اما هنوز چشم‌هایش دودو می‌زد، حرفت را بزن و تمامش کن. از جان من چه می‌خواهید؟ نفسی کشیدم و گفتم:
- آره، کارایی کردی من رو نابود کرد، من… من فقط یک دختر‌ پنج ساله… .
نگذاشت ادامه دهم. چشم‌هایش برق می‌زد، نکند او هم بغض دارد؟ نکند می‌خواهد اشک بریزد؟ من اینک دختر او نیستم، من تنها یک دکتر هستم در پی حال خوب او!
نفسی عمیق کشید و به دست‌هایم نگاهی انداخت. دست‌های مشت‌ شده‌ام‌ را باز کردم و به موهای سفیدش نگاهی انداختم. این بیست سال بر او چگونه گذشته است؟ چرا این‌قدر پیر شده است؟ با صدای آرامی گفت:
- کمکم می‌کنی؟
چه کمکی می‌خواست؟ چگونه باید کمکش می‌کردم؟ نباید یاد گذشته بیفتم و او را از خود برنجانم، من اینک در جایگاه دکتری هستم که بر او پناه آورده نباید به گذشته فکر کنم و دست رد به سینه‌ی او بزنم. نفسی کشیدم و گفتم:
- چه کمکی از دستم برمیاد؟
دست‌هایش را به یک‌دیگر گره زد و شست‌های خود را به هم چسباند و گفت:
- کمی پول…!
خجالت می‌کشید؟ از دخترکی که بیست سال پیش، وقتی پنج سالش بود از خانه بیرون رانده بود، پول می‌خواست؟ چه بر سر او آمده است؟ تمام مال و ثروتش کجا رفته است؟ نگاهم را به چشم‌هایش دوختم. آری بغضش گرفته بود، آرام بدون این‌که حس کند تحقیرش می‌کنم گفتم:
- پول؟!
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
دستپاچه شد، دست‌هایش را بالا آورد و تکانی داد و گفت:
- ز…زود…زود برش می‌گردونم.
نمی‌خواهم کمکش کنم، نمی‌خواهم خود را در جایگاه یک دکتر ببینم. کدام دکتر به بیمارش پول می‌دهد که من دومی آن باشم؟ نمی‌توانم! از جای خود بلند شدم و به سمت میز قدم گذاشتم و ل*ب‌زدم:
- ثروت و پول و مقامت کجاست؟
از جای خود بلند شد و به سمت میز آمد، ترسیدم و یاد کتک‌های کودکی خود افتادم.
دست‌های خود را بر روی میز گذاشت، کمی به سمتم خم شد و گفت:
- اون به تو مربوط نمی‌شه.
این بار من قهقه‌ای بلند سردادم، از من کمک می‌خواست من باید کمک می‌کردم؟ از من کمک می‌خواست او هر چند بد باشد باز پدرم است ولی این دلیل می‌شود گذشته‌ام را فراموش کنم؟ اون از دخترکی که وقتی پنج سالش بود از خانه راند کمک می‌خواست!
چشم‌های را به چشم‌هایش دوختم، این‌بار قصد فرار کردن نداشت. چشم‌هایش دیگر دودو نمی‌زد. هنوز آن لبخند ملیح هنگام‌ ورود بر لبانش نقش بسته بود. چه می‌خواهی از من؟ کودکی‌ام را بر سرم ویران کردی بس نبود؟ از جای خود بلند شدم و مقابلش ایستادم، با صدای بلندی ل*ب‌زدم:
- دختر پنج ساله جلوت نیست، من هم‌ دختر بیست و پنج سال پیش تو نیستم، حواست رو جمع کن چی میگی.
قهقه‌اش گوش‌هایم را آزار می‌داد. برای تمسخر به من کافی‌ست نگاهم کند و از گذشته بگوید نه بخندد. بعد از اتمام خنده‌اش با صدایی که قصد کنترل خنده‌اش را داشت ل*ب‌زد:
- آفرین بزرگ شدی، ولی من کمک می‌خوام، وقتی کسی به کسی کمک کنه نمی‌پرسه برای چی، می‌پرسه؟
دست‌هایم را روی میز گذاشتم، کمی خم شدم، چرا پدری را در او نمی‌دیدم؟ با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
- چرا از تک پسرت پول نمی‌گیری؟
لبخندی زدم و ادامه دادم:
- بعدش هم من فکر نمی‌کنم هر انسانی به هر گدایی کمک کنه.
سیلی که زد باعث شد تمام جانم به لرزه بیفتد. گوشه‌ی ل*ب سوز شدیدی به خود گرفت. لبخندی زدم و از میز جدا شدم. به سمتش قدم برداشتم، دستمال کاغذی را کشیدم و گوشه‌ی خونی لبم را پاک کردم.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
مزه خون را دوباره چشیدم، مزه درد سیلی پدر را بعد از چند سال چشیدم. بعد از پاک کردن خون لبم، ل*ب‌زدم:
- نه هنوز جون داری، پیر نشدی… می‌دونی چیه من بهت کمک نمی‌کنم.
پوفی کشید و دست‌هایش را لای موهایش فرو کرد. به میز تکیه داد و یک پای خود را پشت پای دیگری گذاشت و دست‌های خود را به هم قفل کرد. با صدای آرامی گفت:
- ببخشید، من…من اون پول رو برای مادرت می‌خوام.
مگر چیزی در این صورت فرق می‌کرد؟ مگر مهم بود برای چه کسی می‌خواست؟ با همان لحن ادامه داد:
- کل پول‌های من رو همون تک پسرم بالا کشید‌ پریناز، کاش نمی‌زدمت… دستم بشکنه.
نزدیک شد، دست‌هایش را بالا آورد تا مرا در آغوش بگیرد؟ خنده دار بود، پدرم بعد از چند سال آمده و تنها می‌گوید معذرت می‌خواهم؟ قدمی به عقب برداشتم، چه گفت؟ مانیار این‌ کار را کرده است؟ نمی‌توانم باور کنم. مانیار چرا باید چنین کاری را کند؟ با صدایی که تعجب در آن موج میزد ل*ب‌زدم:
- چی گفتی؟ مانیار چرا باید این کار رو انجام بده؟
فهمید که وقت، وقته در آغوش کشیدن نیست. شانه‌ای بالا انداخت و ل*ب‌زد:
- از خودش بپرس، ولی الان برای عمل مادرت پول می‌خوام.
گفت مادر؟ مگر من مادری هم داشتم؟ جز مامان فاطمه که برایم مادری کرده مگر مادری دیگری داشتم؟ همانند خودش شانه‌ای بالا انداختم و ل*ب‌زدم:
- مادر؟ من یک مادر دارم اون هم فاطمه‌س نه زن تو، الان هم من نه پولی دارم که به تو بدم نه کمکی می‌تونم بکنم.
بدون هیچ‌گونه حرفی به سمت در قدم گذاشت، در را باز کرد‌ و می‌خواست قدمی به سمت خروجی بگذارد ل*ب‌زدم:
- دیگه این‌جا نیا، دختر پنج ساله‌ت دیگه منتظرت نیست، دیگه نمی‌خوام ببینمت، هر چی درد هست تو و اون زنت رو سرم‌ آوار کردید بسه دیگه.
در کوبید و رفت. بعد سخن گفتم می‌دانم، دلش شکست این‌ را نیز می‌دانم، نفرین او مرا می‌گیرد این را نیز می‌دانم، آه او زندگی‌ام را ویران‌تر از این می‌سازد این را هم می‌دانم؛ اما چه کسی قرار است گریبان‌گیر آه قلب من شود؟ چه کسی قرار است تاوان بیست و پنج سال من را بدهد؟ چه کسی قرار است مورد نفرین من قرار گیرد؟ پوفی کشیدم و روی مبل نشستم. دست‌هایم‌ را دور سرم حلقه کردم، صدای باز شدن در مرا به خود آورد. سرم را بلند کردم و اندام ورزیده‌ی مانیار را دیدم. آخر چگونه باور کنم مانیار چنین کاری کرده باشد؟ نفسی کشیدم و لبخندی به ل*ب زدم، از جای خود بلند شدم، به سمتم قدم برداشت مشخص بود شادی امروزش با دیدن پدرش خراب شده است. با صدای عصبی ل*ب‌زد:
- بابا اینجا چی‌کار می‌کرد؟!
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مهم نیست فعلاً تو باید جواب سؤال‌های من رو بدی.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
اخمی کرد، این یعنی می‌دانست از چه سخن‌ خواهم گفت، می‌دانست چه چیزی خواهم پرسید. به صندلی اشاره کردم و خود نشستم، سر پا ایستاد و گفت:
- من این‌جوری راحتم، سؤالت رو بپرس.
لبخندی به ل*ب زدم تا آرامش درونش بیدار شود. من کارآگاه نیستم، هر چه کرده شاید دوست داشته است؛ اما باید جواب سؤال‌های مرا بدهد که بدانم دلیل کارش چه بوده است. مجدداً به صندلی اشاره کردم. دیگر خبری از اخم نبود، روی صندلی نشست و دست‌هایش را روی پای خود گذاشت. پایش را تند‌تند تکان می‌داد، استرس گرفته بود و می‌ترسید. به چشم‌هایش خیره شدم، کمی خم شدم و دست‌هایم را روی پای خود گذاشتم و به یک‌دیگر قفل کردم. با آرامش تمام ل*ب‌زدم:
- مانیار می‌دونی من همیشه پشت توأم، حتی اگه خطایی ازت سر زده باشه باز من پشتتم، می‌دونی دیگه؟
لبخندی به ل*ب زد و گفت:
- آره دورت بگردم.
به صندلی تکیه دادم، از لبخندش آرامشم بیشتر شد. مطمئن شدم آرام شده است. لبخندی زدم و ل*ب‌زدم:
- چی‌کار کردی؟ بابا اومده بود می‌گفت… .
نگذاشت حرف خود را کامل بگویم و میان سخنم پرید، گفت:
- هانی، راستش می‌خواستم بهت بگم ولی ترسیدم ازم دور بشی.
کمی مکث کرد و از جای خود بلند شد، دست‌هایش را دور گردنش قاب کرد و ادامه داد:
- به خدا می‌خواستم بهت بگم… هانیه توروخدا عصبی نشو از من!
آرام از جای خود بلند شدم، دست‌هایم را در جیب مانتوی خود فرو کردم و به سمت تراس قدم گذاشتم. به آسمان خیره شدم، این چه دامی است که او گیر افتاده است. از چه کسی می‌خواهد انتقام بگیرد؟ نفسی عمیق کشیدم. دست مردانه مانیار بر روی شانه‌ام قرار گرفت و‌ تنها یک کلمه «چرا» از دهانم خارج شد. روی صندلی سفید تراس نشست، ل*ب‌زد:
- من فقط به‌خاطر تو‌ و خودم این کار رو کردم!
به چشم‌هایش خیره شدم، پشیمان بود؟ ولی خب برای چه به‌خاطر من این‌ کار را کرده است؟ نفسی کشیدم و روبه‌روی او نشستم، دست‌هایم را به هم قفل کردم و گفتم:
- چرا؟
سرش را تکانی داد و شانه‌ای بالا انداخت. چشم‌های را می‌دزدید، خب من می‌خواهم دلیل کارش را بدانم. سؤالم را دوباره پرسیدم و باز جوابی نگرفتم، از جای خود بلند شدم و گفتم:
- امروز میری نصفش رو می‌زنی به اسم مامان، مامان برای عمل به پول نیاز داره.
صدای تکان خوردن صندلی به گوشم خورد. به سمت میز قدمی برداشتم. صدای کفش‌هایش نزدیک‌تر می‌شد. نفسی کشید و گفت:
- مطمئنی؟
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
سری تکان دادم و به سمتش برگشتم، دست‌هایش را در شلوار جین خود فرو کرد، لبخندی به ل*ب زدم، گفتم:
- من رو مامان فاطمه بزرگ کرده، مامان فاطمه من رو جوری بزرگ نکرده که ظالم باشم و ستم کنم.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- شاید اون دوتا برای من بدترین آدم‌هایی باشن که تو عمرم دیدم و برای من خانواده به حساب نمیان ولی من انسانم.
باشه‌ای گفت و‌ از اتاق خارج شد. کیفم را در دست گرفتم و از اتاق خارج شدم. به سمت رعنا قدمی گذاشتم. بوی خوب سالن آرامش را در وجودم تزریق می‌کرد. رعنا موهای حنایی خود را به داخل هدایت کرد و به من نگاهی انداخت. از جای خود بلند شد و گفت:
- دارید می‌ری*د، دکتر؟
به سمتش قدم گذاشتم و او را در آغوش کشیدم، دست‌های پُر مهرش که تا کنون مهرش از من کم نشده بود را دورم حصار کرد و گفت:
- چیزی شده هانیه؟
از او جدا شدم و گونه‌‌اش را بوسیدم، دست‌های نرم و لطیفش را در دست گرفتم و لبخندی به ل*ب زدم گفتم:
- نه چیزی نیست رعنا جان، فقط می‌خوام دوباره از نو شروع کنم، درسته خیلی دیره ولی ممکنه.
هانیه لبخندی زد و خود را در آغوشم پرت کرد. محکم دست‌هایش را حلقه کرد و زیر ل*ب «خدایاشکرت» زمزمه کرد. لبخندی به ل*ب زدم، بیچاره حق داشت، تمام مدت کنارم بود، اشک‌هایم را با دست‌های او پاک کرده‌ام. گونه‌‌ام‌ را بوسید و گفت:
- خیلی خوشحال شدم هانیه جان، الان کجا میری؟
نفسی کشیدم و دستش را رها کردم، کیف خود را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و گفتم:
- دارم میرم بیمارستان، هم برای خداحافظی از پدر و مادرم هم برای بخشیدن پدرم.
دوباره لبخندی به لبش نشست، خوشحالی او مرا نیز خوشحال می‌کرد. در این چند روز لبخند به ل*ب نداشت. نفسی کشیدم و گفتم:
- خوشحالم که می‌خندی رعنا.
دست‌هایم را گرفت، از خواهر نداشته‌ام برایم عزیزتر بود. پناه تنهایی‌ام در این مطب بود. چه روز‌هایی که من با او سپری نکرده‌ام. لبخندی به ل*ب زدم و گفتم:
- خب توام در مطب رو ببند و یک چند روزی برو مسافرت برگشتی بهم خبر بده.
چشمی زیر ل*ب زمزمه کرد و با یک خداحافظی از مطب خارج شدم.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
مانیار هنوز جلوی در بود. با دیدنش لبخندی به ل*ب زدم، دیگر نیازی به تاکسی نبود. سرش را بر روی فرمان ماشین گذاشته بود و دست‌های خود را دور فرمان حلقه کرده بود. در ماشین را باز کردم و نشستم. سرش را بلند کرد و نگاه‌های متعجب خود را به چشم‌هایم دوخت. گریه کرده بود ولی برای چه؟ دست‌های خواهرانه‌ی خود را باز کردم و او را در آغوش کشیدم. دست‌هایش را محکم دور گردنم حقله کرد، برای این معصومیتی که داشت چه باید می‌کردم؟ بوسه‌ای به سرش زدم و موهایش را نوازش کردم، با صدای لرزانی گفت:
- هانیه، آبجی تنهام نمی‌ذاری که نه؟
از خود دورش کردم و دست‌هایم را دور رُخسارش قاب کردم، لبخندی زدم و گفتم:
- معلومه که مانیار، من همیشه کنارتم عزیزِ خواهر.
لبخندی زد، این کافی بود تا من نیز آرام شوم، به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- منم می‌خوام باهات بیام بیمارستان.
به چشم‌هایش نگاهی انداختم، متعجب شده بود. قهقه‌ای از این نگاهش سر دادم. امروز واقعا خوشحال بودم. امروز درست تصمیم گرفته بودم. بیست و پنج سال از عمرم را با ناراحتی و کینه رفتم زین پس باید بدون هیچ ناراحتی و‌ کینه‌ای قدم بذارم. بی‌خیال نگاه‌های متعجب او شدم و گفتم:
- تو الانم به اسم مامان بزنی خونه رو تا کارش تموم شه یک چند روزی طول می‌کشه، بعدش هم باید اون خونه رو بفروشن که بعدش جایی برای موندن پیدا نمی‌کنن.
به خیابان خیره شدم و ادامه دادم:
- من کمکشون می‌کنم، فقط نگو این کمک از طرف من بوده، امروزم میرم اونجا که برای آخرین بار ببینمش، از بابا هم خداحافظی کنم.
مانیار بدون هیچ‌گونه حرف اضافه‌ای ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
***
وارد بیمارستان شدیم، به سمت پذیرش قدمی گذاشتم، دختر زیبا رویی سرش را بلند کرد و جانمی گفت، کارت خود را از کیف خارج کردم و گفتم:
- پول عمل خانم یاسی درست شد؟
لبخندی زد و عینک را به چشم‌ زد، با مهربانی تمام ل*ب‌زد:
- باید چک کنم عزیزم.
بعد از دقایقی سرش را مجدداً بلند کرد و گفت:
- نه عزیزم، آقای ملکی فعلاً پولی واریز نکردند.
لبخندی زدم و گفتم:
- مشکلی نداره، همه‌ی هزینه رو از این کارت بکشید.
دخترک چشم‌هایش گشاد شد و مردد ل*ب‌زد:
- همه رو؟ می‌دونید پول عملشون چقدره؟
لبخندم پُر رنگ‌تر شد و گفتم:
- بله عزیزم، بکشید فقط اگه آقای ملکی اومدن بگید بیمارستان براتون تسویه‌ش رو زده.
لبخندی به ل*ب زد و گفت:
- چشم.
بعد از کشیدن کارت، رسیدی را مهر و امضاء زد و ل*ب‌زد:
- این رو ببرید طبقه چهارم، اتاق دکتر عباسی و کار عمل رو انجام بدن.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
به سمت آسانسور قدمی گذاشتم، گویا بار سنگینی از شانه‌هایم برداشته شد. به طبقه چهارم که رسیدم در آسانسور باز شد و از آسانسور خارج شدم. درست روبه‌روی آسانسور یک اتاق قرار داشت که نوشته شده بود «دکتر عباسی» با تقه‌ای به در وارد اتاق شدم. دکتر عباسی با روپوش سفیدی پوشیده بود. موی سرش کم پشت بود، عینک کوچکی داشت، دست به عینک خود زد و ل*ب‌زد:
- بفرمایید.
قدمی به سمتش برداشتم و برگه را روی میز قرار دادم، به چشم‌هایش خیره شده بودم. خسته بود، چشم‌هایش سرخ شده بود. چشم‌هایش را دزدید و به برگه نگاهی انداخت.
سرش را بلند کرد، نگاهی انداخت و مجدداً به برگه نگاه کرد. عینک خود را برداشت و سرش را مجدداً بلند، ل*ب‌زد:
- چه نسبتی با خانم یاسی دارید؟
لبخندی به ل*ب زدم، نمی‌خواستم بدانند من این پول را پرداخت کرده‌ام، شانه‌ای بالا انداختم و‌ ل*ب‌زدم:
- هیچ نسبتی با ایشون ندارم، لطفاً هر چه سریع‌تر کار‌های عملشون رو انجام بدید.
چشمی زیر ل*ب زمزمه‌ کرد و‌ از جای خود بلند شد. از اتاق خارج شدم، به سمت چپ‌ نگاهی انداختم، به سمت آسانسور قدمی گذاشتم. وارد آسانسور شدم و به سمت اتاق مادرم قدم گذاشتم. واقعاً مستحق این است که مادر صدایش کنم؟ اصلاً برای من مادری کرده است؟ بی‌خیال افکارم شدم، قرار است از نو شروع کنم. تقه‌ای به در زدم و وارد اتاق شدم. مانیار کنار مادرم نشسته بود و دستش را محکم گرفته بود. بُغض گلویم را چنگ زد، بی‌خیال آن شدم و به سمتش قدم گذاشتم. با دیدن من لبخندی به لبش نشست. به‌زور تخت را بلند کرد و نشست. با همان خنده، خوشحالی گفت:
- پریناز اومدی دخترم… بیا بغلم.
اشتیاقی به آغوشش نداشتم. بی‌خیال سخن‌هایش روی صندلی کنار مانیار نشستم. کیفم را روی دسته‌ی صندلی گذاشتم.
عجیب بود، خودم می‌خواهم به خود فرصت دوباره دهم پس چرا دودل شده‌ام؟ به مادرم خیره شدم و ل*ب‌زدم:
- بهتری؟
لبخندش هنوز به لبانش بود. هنوز خوشحال بود، چشم‌هایش برق میزد؛ اما چرا؟ یعنی تا این حد از دیدن من خوشحال بود؟ دستش را به هم قفل کرد. جای آمپول‌هایی که زده می‌شود دستش را سیاه و کبود کرده است. چقدر افتاده است، درست بیست سال می‌گذرد، عمر کمی نیست. با صدای ضعیفی گفت:
- من خوبم مادر، تو خوبی؟ خوشحالم که اومدی پیشم.
می‌خواستم سخنی بگویم که پدرم وارد اتاق شد و با صدای بلند که مشخص بود خوشحال است گفت:
- مریم پول عمل… .
نگاهش به من خورد و قاتل سخنش شد. اخم روی پیشانی‌اش نقش بست. به سمتم قدم گذاشت و ل*ب‌زد:
- تو‌ این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
از جای خود بلند شدم، مانیار نیز همراه من بلند شد. نگاهی به مانیار انداختم و سری تکان دادم. به سمت پدرم قدمی برداشتم و ل*ب‌زدم:
- اومدم مریم خانم رو ببینم.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
به مادرم نگاهی انداخت، اخم هنوز در رُخسارش بود، با صدای بلندی فریاد زد:
- با چه رویی اومدی تو این‌جا؟
مانیار نزدیک شد، مچ دستش را گرفتم و به چشم‌هایش خیره شدم. اخمی کرد و عقب رفت. به پدرم نگاهی انداختم، دوست نداشتم مجدداً دعوا و بحث را شروع کنم. بی‌خیال به سخن‌های او ل*ب‌زدم:
- نیومدم تا این‌جا جنگ و جدال راه بندازم، اومدم مریم خانم رو ببینم و برم و… و از شما هم خداحافظی کنم.
بُغض به گلویم چنگ می‌زد، در مهار نکردن اشک مهارت داشتم. قلبم درد می‌کرد، نمی‌دانم چرا باید این درد را تحمل کنم، با همان لحن گفتم:
- من نه برای داشتن پدر حسرت خوردم نه برای داشتن مادر. من یک پدر بهتر از پدر واقعی خودم داشتم، یک مادر مهربون، زیبا و واقعی داشتم. من با اون آدم‌ها بزرگ شدم و بهترین‌ها رو تجربه کردم.
نفسی کشیدم و ادامه دادم:
- اینم بگم هردوتون رو بخشیدم.
نگاهش دیگر عصبی نبود و برق میزد. به مادرم نگاهی انداختم و ل*ب‌زدم:
- امیدوارم هر چه زودتر بهتر بشید و سلامت باشید.
اشک روی گونه‌اش سرازیر شد. با یک خداحافظی به سمت در قدمی گذاشتم، در را باز کردم صدای پدرم مانع شد:
- چطوری این‌قدر سنگدل شدی؟
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم، ادامه داد:
- یعنی تو اصلاً دلت نمی‌خواد پیش ما باشی؟ من پدرتم پریناز.
دستگیره‌ی در را محکم فشردم، دیگر نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. سدی که ساخته بودم دیگر داشت می‌شکست، ل*ب‌زدم:
- کسی دلش برای پدر و مادرش تنگ میشه که نداشته باشه آقای محمد من هم پدر داشتم هم مادر، سنگدل هم نیستم فقط هر چیزی جای خودش رو داره، در آخر هم باید این شمایید که قراره روز‌هایی که کشیدم رو بکشید، خداحافظ.
در اتاق را بستم. به در تکیه دادم و اشک‌هایم سرازیر شد. باید می‌رفتم پیش مادرم، با سرعت به سمت در خروجی رفتم. دیگر نفس‌هایم کم آمده بود. دنیا بر سرم می‌چرخید. دستم را روی زانو‌هایم گذاشتم و نفس‌نفس زدم. دیگر به حد خفگی رسیده بودم، سرم درد می‌کرد، بدنم می‌لرزید. دستی روی شانه‌ام قرار گرفت، به سمتش چرخیدم و کسی نبود جز کوه و همدم مانیار. خود را در آغوشش جای کردم و محکم در آغوشش کشیدم. اشک‌هایم یکی پس از دیگری سرازیر می‌شد.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
بعد از گذشت دقایقی ازش دور شدم و به سمت ماشین قدم گذاشتم. در ماشین را باز کردم، هنوز اشک‌هایم سرازیر بود. سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم.
***
تقه‌ای به در زدم، مامان فاطمه با یک لبخند به رُخسارم خیره شد. چندی گذشت که آن لبخند به نگرانی تبدیل شود. دستم را گرفت و مرا به داخل خانه برد. روی مبل نشستم، سرم را روی پای مامان فاطمه گذاشتم، دیگر اشک‌هایم را ریختن کافی بود. نگاهم را به پدرم انداختم، با سینی چای به سمتمان آمد. آخر مگر می‌شود این دو نفر را داشت و حالت بد بود؟ مش‌قاسم همیشه دوست داشت پدر صدایش بزنم، ولی چون همیشه کمبود پدرم حس می‌شد هیچ وقت مش‌قاسم آن حس خوب را نفهمید؛ لبخندی به ل*ب زدم و گفتم:
- بابایی میشه برام از اون شیرینی‌هایی که مامان درست می‌کنه بیاری؟
مش‌قاسم لبخندش عمیق‌تر شد، برق چشم‌هایش از خوشحالی به وضوح دیده می‌شد. از جای خود بلند شد و نزدیک آمد، کمی خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. نفسی عمیق کشیدم و بوی عطر‌ مادرم را به‌ ریه‌هایم هدیه داده بودم. صدای زنگ در بلند شد، مش‌قاسم به سمت در قدمی گذاشت، اندام ورزیده‌ی مانیار پشت در نمایان شد. از جای خود بلند شدم و نشستم. موهای بهم‌ریخته خود را جمع کردم، مانیار وارد خانه شد، به سمت مبل آمد و با تعارف‌های مادر نشست. می‌خواست چیزی بگوید ولی نمی‌دانم‌ چه چیزی مانع می‌شد. یک فنجان چای را با یک شرینی برداشتم، مش‌قاسم ل*ب‌زد:
- دخترکم شیرینی کم بخور عزیزدل پدر.
چقدر سخن‌هایش را دوست داشتم، چقدر دوستم داشت. من چقدر ظالم بودم، مهر خود را از او دریغ کردم. چشمی زمزمه کردم و به مانیار خیره شدم:
- چیزی شده مانیار؟
مانیار نگاهش را به من دوخت و گفت:
- راستش… .
به سمت مش‌قاسم برگشت و گفت:
- مش‌قاسم می‌دونی منم مثل خواهرم از مهر پدر و از مهر مادر محروم بودم. درسته همیشه پیشم بودن ولی نبود هانیه هم همیشه حس می‌شد و اون حس پدری و مادری رو از من دریغ می‌کردن. الان وقتی محبت شما به هانیه رو می‌بینم واقعاً حسودیم میشه، هانیه امروز درست می‌گفت، اون با وجود شما به کسی نیاز نداره.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
پدرم لبخندی به ل*ب زد و به من نگاهی انداخت. نگاه‌هایش را دوست داشتم. مادرم دستی به موهایم کشید و دستش را روی شانه‌ام انداخت. مانیار به من و مادرم چشم دوخت و گفت:
- میشه منم پسر خودتون بدونید؟ دلم می‌خواد این روز‌هایی که هانیه کشیده رو منم بکشم، دلم می‌خواد منم مثل هانیه یک بابا داشته باشم که این‌قدر دوستم داشته باشه.
مش‌قاسم هنوز نگاهم می‌کرد، نگاهش آرام و مهربان بود. به من اشاره کرد و‌ گفت:
- هانیه نور چشم منه، من و فاطمه بچه نداریم ولی هانیه ان‌قدر برامون عزیزه که جونم رو فدای یک تار موی اون می‌کنم… .
به مانیار نگاهی انداخت و گفت:
- توام که عین پسر خودمی، چه فرقی می‌کنه؟ خب پاشید برید لباس‌هاتون رو عوض کنید فاطمه خانم براتون پیراشکی که هانیه دوست داره رو درست کرده.
هر دو با یک چشم از خانه خارج شدیم. به سمت ‌پله‌ها قدم گذاشتم، مانیار دست خود را روی شانه‌ام انداخت و گفت:
- چیه حسودیت شد؟
پوفی کشیدم و با خنده گفتم:
- چرت و پرت نگو مانیار، مامان فقط من رو دوست داره.
مانیار قهقه‌ای بلند سرداد و گفت:
- نخیر من رو دوست داره.
مجدداً پوفی کشیدم، کلید را به در انداختم و وارد خانه شدیم. مانیار به سمت اتاقش قدم گذاشت و گفت:
- مامان خودمه.
به سمت اتاق رفتم، در را بست و بلند خندید. چقدر خوشحال بودم که این‌گونه خوشحال است.
دفترم را از روی میز برداشتم و خودکار را به دست گرفتم.
«گاهی اوقات برای زندگی کردن بهتر است گذشته را کنار بگذاری. زندگی همانند الاکلنگ است یک طرف گذشته قرار دارد و طرف دیگر آینده و تو درست وسط این دو هستی، اگر گذشته را فراموش نکنی او تو را به سمت خود می‌کشد. تو را از خوشحالی، آینده، هر چه دوست داری و‌ نداری دور می‌سازد؛ اما اگر بی‌خیال گذشته شوی به سمت آینده می‌روی شاید روزهای بدی داشته باشد اما مهم این است حالت خوب است. مهم‌تر از آن بخشیدن است، ببخش بگذار بگذرد، بگذار خدا بداند و آنان».
 
Top Bottom