• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
60
سکه
297
باقی مانده‌ی آشغال های کف آشپزخانه را در خاک انداز جمع کردم و آن‌ را در سطل خالی کردم. نگاهم به ژاکلین افتاد که دستانش را به پیش بند سفید رنگش کشید تا خشک شوند و به رویم لبخندی پاشید.
- نمی‌خواست به زحمت بیوفتی، خودم تمیز می‌کردم دخترم!
جواب لبخندش را دادم و جارو و خاک انداز را گوشه‌ی آشپزخانه قرار دادم.
- کاری نکردم که! زیاد حوصله‌م سر می‌ره،کاری داشتی حتما بهم بگو!
سری تکان داد و مشغول چیدن لیوان ها در کابینت شد. با تعلل کنارش رفتم و به میز تکیه‌ دادم.
-یه سوال بپرسم؟!
برگشت و نیم نگاهی به من انداخت و بعد با مهربانی گفت:
- جانم دخترم؟!
نفسم را آه مانند بیرون دادم و خیره به پنجره ل*ب زدم:
- تا‌ حالا جایی بودی که حتی خودت ندونی چرا اون‌جایی؟ یا از خودت بپرسی که اصلا چرا موندی؟!
ابرو‌هایش از تعجب بالا پرید و دستش در هوا ماند و با مکث پایین آورد.کمی بعد لبخند شیرینی زد و درب کابینت را بست.
- یه بار! اونم وقتی که با وجود تمام مخالفت های خانوادم،کنار همسرم موندم!
همه می‌گفتن مریضه ولش کن،آخه سرطان داشت! اما من موندم و تا آخرین لحظه کنارش بودم! وقتی از خودم پرسیدم چرا؟! چرا منم ول نکنم برم دنبال زندگیم؟! فقط به یه جواب رسیدم! اونم این‌که عاشقش بودم! آره، عشق جوابش بود!
حرف هایش که تمام شد خشکم زد.
عشق؟! عشق پابندش کرده بود؟!
به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت.
- به حرف دلت گوش کن دخترم! دل بهت دروغ نمی‌گه.
انگار به یاد گذشته افتاده بود که دست به چشمان ترش کشید و از کنارم رد شد و به سمت اتاقش در انتهای آشپزخانه رفت.
سیل افکار بی سر و ته به مغزم هجوم آوردند و با سردرد پلک بستم.
داشتم دیوانه می‌شدم. حرف‌های ژاکلین هربار از اول در سرم پلی می‌شد و یک حقیقت را بازگو می‌کرد.
عشق باعث شده این‌جا بمانم؟!
نکند عاشق شده‌ام؟! نه! امکان ندارد! من برای نجات جان سروش این‌جا ماندم و می‌مانم! این احساسات مسخره جواب سوال من نبود!
از استرس پوست دور ناخنم را کندم و به سوزش افتاد. کار همیشگی‌ام بود؛هربار که در فکر فرو می‌رفتم یا دچار استرس می‌شدم به جان ناخن‌هایم می‌افتادم.
دستی به گلویم کشیدم.
احساس گرمای شدیدی می‌کردم.
از آشپزخانه خارج شدم و به سمت پله‌ها راه کج کردم. سرم نبض می‌زد و انگار عمارت دور سرم می‌چرخید. به سختی از پله‌ها بالا رفتم و به پله‌ی آخر که رسیدم لحظه‌ای چشمانم سیاهی رفت و تعادلم را از دست دادم که با پیچیدن دستی دور مچم و پرت شدن به سینه‌ی محکم او با شوک به شهاب نگاه کردم.
مردمک های نگرانش در صورتم چرخ خورد و ل*ب زد:
- حواست کجاست دختر؟! نگرفته بودمت که الان با پله ها یکی شده بودی!
انگار که تازه متوجه اطرافم باشم به او که نگاهش در صورتم دقیق شد خیره شدم.
بوی شامپو و موهای خیسش خبر از حمام بودنش می‌داد. این بار با شک پرسید:
- حالت خوبه نفس؟!
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و آهسته ل*ب زدم:
- خ..خوبم فقط یکم سرگیجه دارم!
دستانش را دو طرف صورتم گذاشت که خنکی آن‌ها باعث شد گر بگیرم.
با مهربانی گفت:
- می‌خوای بگم دکتر بیاد؟!
دستانم روی دستانش قرار دادم و آن‌ها را پایین آوردم. لبخندی از مهربانی و توجهش بر لبانم نشست. شهاب در یک کلمه فوق العاده بود؛ اگر غمگین بودی با شوخی‌هایش تو را می‌خنداند و مثل یک برادر بزرگتر حواسش به تو بود! اما آدم‌های مانند او را خوب می‌شناختم! او خوب بلد بود غم هایش را پشت خنده و شوخی هایش پنهان کند.
- نه واقعا نیازی نیس...
حرفم با تغییر نگاه شهاب به پشت سرم نیمه‌تمام ماند. روی همان پله برگشتم و از دیدن شاهیار درحالی که پایین پله‌ها با نگاه توخالی‌اش به ما خیره بود، قلبم تکان خورد. کتش را روی شانه‌اش انداخته بود و یک دستش درون جیبش قرار داشت.
شهاب با خنده گفت:
- به خان داداش! چه به موقع اومدی، توی فکرم بود امشب یه دست بازی کنیم! میای؟
شاهیار با تاخیر سری تکان داد و گفت:
- برو، منم میام!
شهاب دودل نگاهی به من انداخت و وقتی آهسته پلک زدم، لبخند کج و معوجی بر لبانش کاشت و عقب گرد کرد. با رفتن شهاب، اخم هایم را در هم کشیدم و از پله ها به سمتش روانه شدم.
نگاهم روی پیراهنش چرخ خورد. زنجیر گردنبندش به‌خاطر باز بودن دو دکمه‌ی پیراهنش نمایان بود.
روی دو پله‌ی اول که ایستاده بودم تازه توانستم کمی با او هم قد شوم.
با نگاه سرد و توخالی‌اش خیره به من بود که با حرص ل*ب زدم:
- چیه؟!
ابرو‌های پرپشتش را بهم نزدیک کرد.
- حرف تو کله‌ات نمیره نه؟! مگه بهت هشدار ندادم نزدیک شهاب نباشی؟!
گوشه‌‌ی لبم به نشانه‌ی پوزخند بالا رفت و دست به سینه شدم.
- کنجکاوم ببینم کی این حس بدبینی‌ت نسبت به من تموم میشه...
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
60
سکه
297
در سکوت تنها نگاهم کرد. انگار چشمانش به جای دهانش می‌خواستند حرف بزند.
خسته از سکوت اعصاب خوردکنش از کنارش گذشتم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم.
درب یخچال را باز کردم و به دنبال لیمو در آن چشم گرداندم. با دیدن ظرف آن‌ها یک عدد برداشتم و درب آن را بستم.
توصیه‌ی پدر بود؛ هر وقت که سر‌درد داشتم یا دچار استرس می‌شدم یک عدد لیمو را قاچ می‌کرد و یک نیمه‌اش را در لیوانی آب سرد می‌چکاند و نیمه دیگرش را به دستم می‌داد تا بو کنم.
«بوی لیمو به آدم آرامش میده بابا جان.»
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را فرو دهم. لحظه‌ای حواسم پرت شد و حین قاچ کردن لیمو دستم را بریدم. آخ پر از دردم به هوا رفت و خون از زخم انگشتم به سرعت جاری شد.
- لعنتی!
به دنبال دستمال در کابینت ها می‌گشتم که بوی عطرش و صدای قدم هایش باعث شد با اخم به سمتش برگردم.
دست به سینه به کانتر تکیه داد و با دیدن انگشتم که سریع آن را پشتم پنهان کردم گوشه‌ی لبش بالا رفت.
آرام به سمتم قدم برداشت و حین بیرون کشیدن دستم از پشتم، صورتش در فاصله‌ی میلی متری با صورتم قرار گرفت و با چشمان گرد خودم را عقب کشیدم.
نیشخند دندان نمایی زد و مشغول وارسی انگشتم شد. سعی کردم دستم را از دستانش بیرون بکشم اما محکم تر آن را گرفت و آهسته ل*ب زد:
- بذار یه بار هم من زخمت‌و ببندم خانوم پرستار!
اخم کرده به نگاه خیره‌اش پلک عصبی زدم و او که در یک حرکت دستانش را دو طرف کمرم گذاشت و من را روی کانتر قرار داد ، جیغ خفیفی کشیدم.
بی توجه به منی که قلبم در دهانم می‌زد به سمت یکی از کابینت ها رفت و جعبه‌ی کمک های اولیه را بیرون کشید.
یکی از چسب زخم ها را از بقیه جدا کرد و به سمتم برگشت. انگشتم را بلند کرد و چسب زخم قهوه‌ای رنگ را با احتیاط روی آن چسباند.
نگاهم به تتو‌ها و دستبند چرم روی دستش افتاد و سعی داشتم طرح تتوی آن را تشخیص دهم.
روی یکی از انگشتانش به لاتین کلمه‌ی 《Shadow》نوشته شده بود که ناگهان سر بالا آورد و با نگاهش غافل گیرم کرد.
من اما انگار از موضعم پایین آمده بودم که مردمک های لرزانم در سیاه‌چاله‌هایش دو دو می‌زد. لبم را با زبانم تر کردم و مظلومانه زمزمه کردم:
-چرا باهام این‌جوری می‌کنی شاهیار؟!
چرا یه جوری رفتار می‌کنی انگار برات مهمم؟ ولی بعد با بولدوزر از روی باورهام رد میشی! من بازیچه‌ی دست توام که هربار هرجور دلت بخواد باهام رفتار کنی؟!
دستانش را دو طرفم روی کانتر قرار داد و به رویم کمی خم شد. نفس های داغش بر روی صورتم می‌خوردند و او نجوا کرد:
- تو دشمنمی! تو دخترعموی قاتل برادرمی! از من چه انتظاری داری کوچولو؟!
با حرص ل*ب زدم:
- پس همون روز اول یه تیر تو مغزم خالی می‌کردی! چرا رحم کردی پس؟! ها؟!
سرش را کمی کج کرد و با لذت نگاهم کرد. و بعد انگار که بخواهد مچم را بگیرد با لبخند گفت:
-تو چرا اون شب تو اتاقم ظاهر شدی و نجاتم دادی؟!
سر به زیر گوشم برد و ادامه داد:
- می‌تونستی بذاری بمیرم و بعد راحت فرار کنی! چرا نکردی؟!
انگار که یک سطل آب یخ در سرم خالی کنند ماتم برد. رسما مچم را گرفته بود!
کم کم بهت نگاهم کمرنگ شد و اخم هایم را درهم کشیدم.
- سوال رو با سوال جواب میدی؟!
همان‌طور که با لذت خیره نگاهم می‌کرد،نگاهش را از چشمانم گرفت و به ل*ب هایم داد. تنم گلوله‌ی آتش شد و زیر نگاه خیره‌اش درحال ذوب شدن بودم.
دلم می‌خواست بر سرش فریاد بزنم تا رهایم کند. دلم می‌خواست فرار کنم اما مسخ شده بودم؛ مسخ آن دو الماس مشکی رنگ!
نگاهش را به سختی از ل*ب هایم جدا کرد و دوباره به چشم هایم خیره شد.
نیشخندی دندان نمایی زد و با شیطنت گفت:
- من مشکلی با این‌که جور دیگه جواب بدم ندارم!
طولی نکشید که منظورش را فهمیدم و با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود سریع و با هول او را به عقب هل دادم و از روی کانتر به پایین پریدم؛ اما بعد خودم را لعنت فرستادم. چون حتی ذره‌ای عقب نرفت و تنم مماس با او شد و در آغوشش قرار گرفتم.
- ب..برو کنار!
بی‌توجه به منی که نزدیک بود پس بیوفتم، دستش را به سمت موهایم برد و کش مویم را از دور آن‌ها که گوجه‌ای بسته بودمشان کشید. آبشار موهای فرم به پایین ریخت و او با نگاه مسخ شده‌ای به آن‌ها خیره شد.
امشب قصد کشتنم را داشت!
بوی عطر پرتقال در آشپزخانه پیچید و او دسته‌ای از موهایم را به دست گرفت.
از سر لجبازی دوباره از آن شامپو استفاده کرده بودم.
شوک بعدی وقتی وارد شد که آن دسته را به بینی‌اش نزدیک کرد و پلک بست.
با حیرت به او که موهایم را بو کرد و دم عمیقی گرفت نگریستم.
پلک که باز کرد با صدای بم شده‌ای ل*ب زد:
- بهت گفتم از اون شامپو نزن! می‌خوای همه‌ی شامپو های عمارت‌ رو به آتیش بکشم؟! این حرف گوش نکردنات عواقب بدی داره!
دستانم را بند لبه‌ی کانتر کردم و سعی داشتم تنم را کمی عقب بکشم. می‌دانستم این زبان درازی‌ هایم آخر کار دستم می‌دهد، اما با لجبازی چشم ریز کردم:
- مثلا چه عواقبی؟!
نیشخند پرشرارتش را حفظ کرد و به سر تا پایم نگاهی انداخت و با شیطنت پاسخ داد:
- هنوز واسه مامان شدن خیلی کوچولویی!
عرق سرد روی تیره‌ی کمرم راه گرفت و با دهان باز به او و نگاه لعنتی‌اش نگریستم.
از اذیت کردنم لذت می‌برد و خوب بلد بود من را ناک اوت کند. با حرص دندان روی هم سابیدم و در یک حرکت ناگهانی دستم بالا رفت و سیلی‌‌ام را بر صورتش فرود آوردم. این همه جرئت را از کجا آورده بودم؟! صورتش به یک طرف مایل شد و توقع داشتم عصبانی شود، اما در کمال تعجب تک خنده‌ای زد و با مکث نگاهش را با خونسردی به طرفم برگرداند. حالا دیگر می‌دانستم شاهیار واقعی همین فردی بود که مقابلم قرار داشت نه آن شخصیتی که سعی داشت به بقیه نشان دهد.
نفس های پر حرصم را از سینه بیرون می‌دادم و او با لبخند دو قدم به عقب برداشت.
پلک عصبی زدم و خواستم از مقابلش کنار بروم که لحظه‌ی آخر بازویم را گرفت و زیر گوشم پچ زد:
- می‌دونی که اگه یکی دیگه به جای تو بود الان یه دستش‌و از دست می‌داد!
ترسی که به سمتم آمد را در نطفه خفه کردم و بازویم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم.
با خشم از او نگاه گرفتم و به سمت خروجی آشپزخانه پاتند کردم. دلم می‌خواست خفه‌اش کنم یا سرش را به کانتر بکوبانم. هنوز بوی عطرش را حس می‌کردم.
حرص می‌خوردم و به جان پوست لبم افتاده بودم اما چرا چیزی درون دلم بالا و پایین می‌شد؟!
چرا دلم می‌خواست جلوی آن لبخندی که سعی داشت بر لبانم نقش ببندد را نگیرم؟! دیوانه شده بودم؟! عالی شد؛ دیگر می‌توانستم خودم را با خیال راحت به تیمارستان معرفی کنم تا بستری‌ام کنند.

***
 
Last edited:

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
60
سکه
297
بند کتانی‌های سفیدم را بستم و با اشاره‌ی شهاب به سمت یکی از درختان دویدم و پشتش پنهان شدم.
شهاب خوب توانسته بود حواس یکی از سیاه‌پوشانی که دم درب، نگهبانی می‌داد را پرت کند.
« دستم را دور بازویش حلقه کردم و گفتم:
- شهاب من باید به اون میهمانی برم!
تصمیمم را گرفته بودم. این که شاهیار با نیامدنم موافقت کرده بود، یک جای کار می‌لنگید. وقتی به یاد حرکت آخر راشل می‌افتادم، تمام وجودم فریاد می‌زد: برو نفس!
شهاب پوف کلافه‌ای کشید و من کمی مظلومیت چاشنی لحنم کردم:
- شهاب بگو که کمکم می‌کنی! »
قلبم از هیجان و استرس بی‌مهابا می‌کوبید و انگشتم پوسته‌‌ی زبر تنه‌ی درخت را لمس کرد.
چندین سیاه‌پوش در نزدیکی درب اصلی قدم می‌زدند و من، به دنبال ماشین شاهیار چشم می‌گرداندم.
طبق حرف‌های شهاب، باید یک آئودی مشکی رنگ را پیدا می‌کردم.
لحظه‌ای بعد نگاهم روی ماشین مورد نظر که جلوی یک جی کلاس پارک شده بود توقف کرد.
سریع نیم خیز شدم و به آرامی خودم را به ماشین شاهیار رساندم.
نفسم از فرط هیجان به سختی بالا می‌آمد و هرزگاهی اطرافم را نگاه می‌کردم تا گیر یکی از سیاه‌پوشان نیوفتم.
به سختی خودم را به پشت صندوق عقب ماشین رساندم و خوشحال از باز بودن آن، آن را بالا زدم و خودم را به داخل آن جا دادم.
نور کم و فضای تنگ صندوق بر استرسم می‌افزود. گوش هایم به صداهای بیرون حساس شده بود و نمی‌دانستم، چند دقیقه می‌توانم این فضا را تحمل کنم.
در این بین چندین بار تصمیم گرفتم بی‌خیال میهمانی بشوم و به عمارت برگردم اما وقتی تصویر راشل جلوی چشمانم نقش می بست، منصرف می‌شدم.
نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که با شنیدن صدای قدم هایی که به ماشین نزدیک می‌شد، تمام سلول های تنم یخ بست.
در خودم جمع شدم و با دستانم صورتم را پوشاندم.
سعی بر کنترل نفس هایم داشتم که ناگهان درب صندوق باز شد و با ترس پلک گشودم. تپش های وحشیانه‌ی قلبم با دیدن او آرام گرفت و نفس آسوده‌ای کشیدم.
دستش بند درب صندوق شده بود و همان طور که آن را بالا نگه داشته بود، چشمان متعجبش روی من چرخ می‌خورد.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی نفس؟!
نیم خیز شدم و بیرون را نگاهی انداختم.
- تو چی‌کار می‌کنی سیاوش! ببندش الان یکی میاد...
- بیا بیرون! عقلت‌و از دست دادی؟!
ابروهایم در هم گره خورد.
- باید برم اون مهمونی لعنتی! حالا هم برو و نقشه‌هام رو خراب نکن!
نفسش را کلافه بیرون داد و من هر لحظه می‌ترسیدم شاهیار سر برسد.
کمی به رویم خم شد و مستقیم نگاهم کرد.
- واقعا فکر می‌کنی تا اون‌جا رو می‌تونی تحمل کنی؟ می‌دونی چه قدر راهه؟!
گوشه‌ی لبم را جویدم و موهایم را پشت گوشم فرستادم.
وقتی سکوتم طولانی شد، لبخندی زد و درب صندوق را رها کرد.
دستش را مقابلم گرفت و اشاره کرد بیرون بیایم.
کلافه چشم در حدقه گرداندم و تسلیم شده، دستش را گرفتم و به کمکش بیرون آمدم.
قدم دوم را برنداشته بودم که بازویم را گرفت و متعجب پرسید:
- کجا؟!
با حرص نگاهش کردم.
- میرم عمارت! مگه همین‌و نمی‌خواستی؟!
خنده‌ی کوتاهی کرد و بازویم رها شد.
- گفتم از این‌جا بیا بیرون، نگفتم که اون مهمونی نمی‌برمت!
ابروهایم بالا پرید. نگاه نگرانم به سمت عمارت چرخید.
- اگه شاهیار بفهمه که تو...
اجازه نداد حرفم تمام شود.
- تهش می‌رسه به یه شکستگی بینی... که اونم قبلاً تجربه کردم!
همراه با تلخندی ادامه داد:
- دردش قابل تحمله...

***
نگهبان قوی هیکل درحالی‌ که هدست در گوشش داشت با اخم به من نگاه کرد.
سیاوش کمی خودش را جلو کشید و به او چیزی گفت که نگهبان با مکث سر تکان داد و از مقابل درب کنار رفت.
از درب بزرگ باغ گذشتیم و با وارد شدن به باغ، سیاوش کنارم ایستاد و نگاهم روی میهمانان می‌چرخید.
یک ساعتی را بعد از رفتن شاهیار صبر کرده بودیم و حالا او پیش از ما رسیده بود.
یک بند موسیقی در میانه‌ی باغ مشغول نواختن بود و تعدادی می‌رقصیدند.
لباس من که تنها یک پیراهن یقه قایقی نقره‌ای رنگ و دامن کوتاه سفید رنگی بود در مقایسه با لباس‌های پر طمطراق آن‌ها زیادی بی‌کلاس محسوب می‌شد.
چندین میز دایره‌‌ای سفید رنگ در باغ چیده شده بود و برخی میهمانان پشت آن‌ها نشسته بودند.
مردی نزدیکمان شد و با خوشرویی به سیاوش دست داد. وقتی آن‌ها گرم صحبت شدند، از فرصت استفاده کردم و از آن‌ها دور شدم. باید شاهیار را پیدا می‌کردم...
حس بدی از این آدم‌ها و این باغ می‌گرفتم. کاش شاهیار دعوت این میهمانی را نمی‌پذیرفت.
خدمتکاری درحالی که سینی کوچکی در دست داشت مقابلم رد شد و با دیدن تارت های رنگین درون آن، معده‌ام ناله‌ای سر داد‌.
به سمت خدمتکار رفتم و وقتی در مقابل نگاه گیجش یکی از تارت‌ها را در دهانم قرار دادم، لبخند مسخره‌ای بر ل*ب نشاندم.
 
Last edited:

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
60
سکه
297
درحالی‌که تارت را می‌جویدم با دیدن شاهیار که پشت یکی از میز‌ها نشسته بود و راشل دستش را نوازش وار روی بازوی او می‌کشید وا رفتم.
به شاهین نرسیده بود و حالا برای شاهیار تور پهن کرده بود؟!
با دستی مشت شده به طرف آن‌ها قدم برداشتم که سیاوش مقابلم ایستاد و مانعم شد.
- برو کنار سیاوش!
لحن عصبی‌ام تاثیری بر روی او نداشت و وقتی سعی داشتم او را کنار بزنم، دوباره مانعم شد.
- دیوونه بازی درنیار نفس! من نیوردمت این‌جا دردسر درست کنی...
نگاهم را به سختی از شاهیاری که درحال دود کردن سیگارش بود گرفتم و به او دادم.
- من به این آدم‌ها اعتماد ندارم! من از این مهمونی، از این لبخند‌ها، از همه چیز می‌ترسم! شاهیار رفته تو دل خطر...
دستم را گرفت و مجبورم کرد عقب گرد کنم.
- وظیفه‌ی تو نیست اون‌و از خطر دورش کنی! مطمئن باش شاهیار خودش می‌دونه داره چه‌کار می‌کنه...
پوف کلافه‌ای کشیدم و وقتی کنار میز دیگری و دور از آن‌ها ایستادیم، دست به سینه به آن‌ها خیره شدم.
ثانیه‌ها به کندی می‌گذشتند و فضای این میهمانی برایم خفقان آور بود.
سیاوش درحال مزه مزه کردن شامپاینش بود و دقایقی بعد راشل با لبخندی از جنس تمسخر به ما نزدیک شد.
با اخم غلیظی نگاهش کردم و او سر تا پایم را با نگاه بدی از سر گذراند.
نگاهش از روی من رد شد و به سیاوش رسید. ل*ب برچید و با لحن مسخره‌ای گفت:
- Are you okay, Siyavash?
Alright, I know it was my brother's fault...
Please forgive him.
(بهتری سیاوش؟ خیلی خب، می‌دونم تقصیر برادرم بود... لطفا ببخشش.)
واقعا باید دست پدرم را می‌بوسیدم که از زمان نوجوانی من را به کلاس زبان فرستاده بود و حالا می‌توانستم حرف‌های آن‌ها را متوجه بشوم. از این‌که دوباره هاج و واج به آن ها خیره بشوم متنفر بودم.
سیاوش پوزخندی زد و سر تکان داد.
- It's ok!
شاهیار مشغول صحبت با مردی بود و وقتی گابریل کنار راشل ایستاد، دستان یخ زده‌ام را به تار موی مزاحمی که جلوی چشمم بود رساندم و آن را کنار زدم.
گابریل نگاه خیره‌ و آبی‌اش را از من جدا کرد و با لبخند دندان نمایی روی بازوی سیاوش چندبار ضربه زد.
-م...می‌ب...بینم...س..سر..پا...ش...شدی!
ابروهایم بالا پریدند و با چشمانی گرد به او زل زدم. لکنتش باعث می‌شد کلمات را به سختی تلفظ کند و در کمال تعجب، فارسی بلد بود.
راشل حالا با اخم به برادرش نگاه می‌کرد. گویا از حرف زدن برادرش خجالت می‌کشید...
سیاوش آرواره‌هایش روی هم فشار می‌داد و لبخند گابریل روی اعصابش بود.
گابریل رو به من کرد و من نمی‌دانم چرا از حرف زدنش بیشتر استرس می‌گرفتم.
-د...دفعه‌ی...ق..قبل...ن...نشد...ب..با...هم...آش..نا...ب...بشیم! ب...بانو!
دستش را به سمتم گرفت و لبخند دندان‌نمایش باعث شد برق روکش طلایی یکی از دندان‌هایش در چشم بزند.
- اف...افتخار...ر...رقص؟!
پلکی زدم و به دست او که در هوا مانده بود خیره بودم که سیاوش کلافه گفت:
- برو پی کارت گابریل!
سکوت ترسناکی بین‌مان حاکم شد.
گابریل دستش را عقب برد و در جیب شلوارش قرار داد.
سیاوش با نفرت به گابریل، راشل با چشمانی ریز شده به من و گابریل با لبخند به سیاوش خیره بود.
خدمتکار با سینی جام نوشیدنی ها نزدیک شد و راشل دستانش را محکم به هم کوبید و پر انرژی گفت:
-Let's have fun! (بیاین خوش بگذرونیم)
خدمتکار سینی را مقابلم گرفت و من کف دستم را به علامت نمی‌خواهم بالا بردم. معده‌ام به این نوشیدنی‌ها سازگاری نداشت و نمی‌توانستم بخورم.
راشل از این حرکتم ابروهایش بالا پرید و گابریل با تعجب پرسید:
- د...دوست...ن...ند...نداری؟!
بی‌حوصله نگاهش کردم و راشل نیشخندی زد.
- It's obvious she hasn't been to a party like this before.
(معلومه تاحالا به چنین میهمانی نیومده.)
ابروهایم در هم گره خوردند.
مسخره‌ام می‌کرد؟!
همین حرف او باعث شد با لجبازی دستم را به سمت سینی ببرم و یکی از نوشیدنی‌های قرمز رنگ را بردارم. سیاوش زیر گوشم گفت:
- مجبور نیستی این کارو بکنی نفس!
من اما خون خونم را می‌خورد و تمسخر چشمان راشل باعث می‌شد میل عجیبی به جیغ کشیدن و فرار از این میهمانی داشته باشم.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
60
سکه
297
خدمتکار سینی را مقابل سیاوش گرفت و سیاوش نیز انگشتانش را به دور یکی از جام ها حلقه کرد.
سنگینی نگاه گابریل را حس می‌کردم و مردمک هایم از سر شانه‌ی راشل گذشتند و به پشت سر او جایی که شاهیار درحالی که یک دستش را درون جیب شلوارش فرو برده بود و با دست دیگرش جام را نگه داشته بود، رسید.
از دیدن آنتوان در کنار او انگشتانم به دور جام فشرده شد و شاهیار همان طور که به حرف‌های او گوش می‌داد، آرام سرش را بالا پایین می‌کرد.
شاهیار چه غلطی می‌کنی!
با حرص پلک زدم و لبه‌ی جام را به لبانم نزدیک کردم. با نزدیک شدن مایع نوشیدنی به ل*ب و بینی‌ام، در یک ثانیه بوی عجیبی در بینی‌ام پیچید.
بویی شبیه به بوی آهن!
فکر می‌کردم توهم زده‌ام اما، وقتی دوباره و آرام مایع را بو کردم درون دلم خالی شد.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و مردمک هایم به آرامی بالا آمدند.
اشتباه نمی‌کردم!
من مطمئن بودم!
مطمئن بودم چیزی درون این نوشیدنی ریخته اند...
نگاهم روی راشل که به زمین خیره بود و گابریل زیر گوشش چیزی می‌گفت ثابت ماند. هر دو ل*ب به نوشیدنی‌هایشان نزده بودند!
چه نقشه‌ی شومی داشتند؟!
نفسم در سینه ام گره خورد.
نگاهم به سیاوش افتاد.
حواسش نبود و نگاهش بین میهمانان چرخ می‌خورد.
وقتی جام را بالا آورد، زبانم به سختی چرخید و سریع گفتم:
- نخور!
سیاوش با بهت نگاهم کرد و حالا راشل و گابریل ساکت شده بودند.
مردمک های لرزانم از روی چشمان مبهوت سیاوش تکان نمی‌خورد.
فشار انگشتانم به دور جام بیشتر می‌شد و چیزی به خرد شدنش نمانده بود.
ناگهان جرقه‌ای در ذهنم خورد.
آلارم خطر به صدا درآمد و سرم به سرعت به سمت جایی که شاهیار ایستاده بود چرخید.
دستانم در یک لحظه بی جان شدند و جام از بین انگشتانم رها شد.
خشکم زده بود.
حتی صدای شکسته شدن جام را نشنیدم.
گویا هیچ‌وقت زنده نبوده‌ام.
گویا هیچ‌وقت جانی در بدنم وجود نداشته است.
شاهیار جام را بالا برد.
پاهای لرزانم تکان خوردند و من، در ذهنم تکرار کردم.
چه‌ قدر زمان دارم؟
یک دقیقه؟
سی ثانیه؟
یک ثانیه؟
جیغ زدم.
با تمام وجودم نامش را فریاد زدم و دویدم.
جام، پایین چانه‌اش ثابت ماند و نگاه او با اخم به سمت صدا چرخید.
یک قدم مانده به او بودم. لحظه‌ی آخر ابروهایش فاصله گرفتند.
به او رسیدم و دستم به زیر جام خورد.
جام افتاد و به چندین تکه تقسیم شد. مایع قرمز رنگش روی خاک و سنگریزه‌ها پخش گردید.
سینه‌ام به سرعت بالا و پایین می‌شد.
نفس های عمیق می‌کشیدم و دستم را روی قلبم قرار دادم. آخ اگر یک ثانیه دیر می‌کردم... آخ اگر فقط یک ثانیه دیر تر متوجه می‌شدم...
صدایی از کسی نمی‌آمد. حتی نوازنده‌ها دیگر نمی‌زدند و نگاهم به آرامی بالا آمد و روی چشمان او نشست.
دستش که در هوا بلاتکلیف مانده بود مشت شد و کنار بدنش قرار گرفت.
آنتوان با حرص، راشل برافروخته و گابریل با لبخند نگاهم می‌کردند.
رد سه خط باریک زخم روی یک طرف صورت آنتوان که یادگاری شاهیار برای او محسوب می‌شد، ترسناک بود.
توجه همه به ما جلب شده بود و با کنجکاوی به ما خیره بودند.
شاهیار جلو آمد و انگشتان داغش به دور دست خشک شده‌ و یخ من حلقه شد.
به سمت عمارت نقره‌ای رنگ قدم تند کرد و من نیز به دنبالش کشیده شدم.
او قدم بر‌می‌داشت بدون این‌که به پشت سرش نگاه کند. حتی اگر زمین می‌خوردم او باز به قدم هایش ادامه می‌داد.
حتی اگر روی زمین کشیده می‌شدم، او باز به قدم هایش ادامه می‌داد.
درب های سفید رنگ عمارت باز بودند و خدمتکاران با سینی‌های پر و خالی رفت و آمد می‌کردند.
از بین خدمتکاران گذشت.
فرصت نداد تا نگاهم روی فضای مجلل داخل عمارت بچرخد، درب یکی از اتاق های طبقه ی هم‌کف را باز کرد و به داخل اتاق نیمه تاریک تقریبا پرت شدم. بوی عطر شاهیار به سرعت اتاق را پر کرد.
درب اتاق را به سرعت و محکم بست و همان طور پشت به من پیشانی‌اش را به درب تکیه داد.
من در میانه ی اتاق با قلبی بی‌قرار ایستاده بودم و او نفس‌های کش دار می‌کشید.
با مکث کوتاهی، کرواتش را محکم کرد و به سمتم برگشت.
از نگاه تیره‌اش دلم هری به پایین ریخت.
دلم می‌خواست فریاد بزنم:
احمق نجاتت دادم!
به سمتم قدم برداشت و من از جایم تکان نخوردم.
خیره در چشمانم آهسته ل*ب زد:
- این‌که چه‌ جوری اومدی این‌جا به کنار...
در یک قدمی‌ام ایستاد و نوک کفش های ورنی‌اش به نوک کفش های اسپرت من برخورد کرد.
- خوشت میاد نه؟!
گیج نگاهش کردم و او ادامه داد:
- خوشت میاد برنامه هام‌ رو به هم میریزی نه؟!
نگاهم رنگ تعجب گرفت.
برنامه؟ از چه چیزی حرف می‌زد؟
فاصله‌ی صورتش به اندازه‌ی نیم میلی متر رسید.
 

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
60
سکه
297
نفس هایش روی صورتم پرتاب می‌شدند.
نیشخند زد.
- واقعا فکر کردی این‌قدر احمقم که نفهمم اون نوشیدنی مسموم شده؟!
ل*ب‌هایم از هم فاصله گرفتند و مبهوت نگاهش کردم. خودش فهمیده بود! فهمیده بود!
- ت...تو می‌دونستی!
پوزخند صدا داری زد و یک دستش درون جیبش فرو رفت.
- درباره ی من چی فکر کردی؟!
- می‌خواستن بکشنت! دوباره می‌خواستن بکشنت!
نگاهش از لبانم که کلمات از آن‌ها خارج می‌شدند بالا آمد و روی چشمانم ثابت ماند.
نیشخندش را هم‌چنان حفظ کرده بود.
- با توجه به آخرین تمرینم، تقریبا پانزده دقیقه می‌تونستم اون مایع رو یکم پایین تر از گلوم نگه دارم و بعد از پایان نقشه‌ام بالا می‌آوردم!
چشمانم گرد شده بود.
- چ...چرا؟!
ابروهایش بالا پرید.
- چی چرا؟!
نالیدم:
- چرا باید این کارو می‌کردی؟! وای دارم دیوونه می‌شم... داری دیوونم می‌کنی شاهیار!
دستش را سمت صورتم آورد.
سرش را کج کرد و انگشتانش یک طرف صورتم را لمس کردند.
- من دلایل خودم‌و دارم!
پلک بستم و او دوباره دستش بالا آمد.
این بار انگشتانش بین موهایم لغزیدند و تا نوکشان پایین آمدند.
- تو چی شکوفه‌ی پرتقال؟ توام دلایل خودت‌و داری؟!
پلک باز نمودم.
نوازش هایش دیوانه ام می‌کرد.
قلبم می‌لرزید و یخ زده بودم و هم زمان درونم می سوخت.
نگاه تاریکش شیطنت داشت.
دلایلم؟
من حتی دلیل این که این‌جا و در این اتاق و در مقابل او هستم را نیز نمی‌دانستم.
با بغض ل*ب زدم:
- بیا بریم شاهیار! خواهش می‌کنم بیا بریم! بین این آدمایی که چندین بار قصد جونت رو داشتن چی می‌خوای ها؟!
شیطنت پر کشید.
در سکوت تماشایم کرد و دستش هنوز بین تار های موهایم قرار داشت.
ملتمس نگاهش کردم و ل*ب زدم:
- م..من می‌ترسم شاهیار...
اخم کمرنگی بین ابروهایش نشاند.
دو دستش را دو طرف صورتم قرار داد و نگاهش بین چشمانم گردش کوتاهی کرد.
- از چی؟!
آب دهانم را قورت دادم و دستانم را روی دستانش قرار دادم. به عمد نفس های عمیق می‌کشیدم تا ریه‌هایم را از بوی عطر او پر کنم. از برق زنجیر گردنبندش نگاه گرفتم و ل*ب‌های برای پاسخ به سوالش تکان خوردند و او منتظر نگاهم می‌کرد که ناگهان بلند شدن صدای گوشی شاهیار باعث شد ساکت شوم.
می‌خواستم بگویم می‌ترسم... من از مردن تو می‌ترسم شاهیار...
با مکث از من نگاه گرفت و گوشی‌اش را از جیب کتش بیرون کشید.
با دیدن صفحه‌ی گوشی اخمش پررنگ شد و از من فاصله گرفت.
گوشی را به یک طرف صورتش چسباند اما الو نگفت. به آرامی ولوم گوشی را کم کرد و خیره در چشم های من، درحالی که چشمانش را بی‌حسی فرا گرفته بود به فرد پشت خط گوش می‌داد.

*شاهیار*

- یکم دیر به قضیه‌ی ردیاب پی بردی ولی خب تلاشت رو تحسین می‌کنم.
اما بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم سایه!
وقتی صدای او در گوشش می‌پیچید، گویی یک نفر به طور متوالی به قلبش چاقو می‌زد. چگونه به خودش اجازه داده بود او را زنده نگه دارد؟ کاش شاهین به او آدم کشتن را یاد می‌داد. کاش هیچ‌وقت به شاهین قول نمی‌داد که تا پایان عمرش از خونین شدن دستانش جلوگیری کند...
کاش جسارت شلیک کردن را یاد گرفته بود...
سروش پشت خط سرفه ای کرد و با خنده ادامه داد:
- نمی‌دونم چرا هوای پاریس بهم نمی‌سازه...
راستی دیدنت امشب کنار اون پیرمرد یکم برام عجیب بود! کنجکاوم برام تعریف کنی نقشه‌ت چیه!
صدای خنده‌ی منحوس او در گوشش اکو شد و خیره در چشمان روشن نفس ماتش برد.
در مقابل نگاه متعجب نفس به سمت درب هجوم برد و خودش را به بیرون پرتاب کرد. چشمانش بین میهمانان و خدمتکاران چرخید و چرخید.
او این‌جا بود!
وقتی نگاهش به سمت بالا و اویی که به یکی از ستون ها تکیه داده بود و با نیشخند نگاهش می‌کرد افتاد، دندان هایش تا مرز خرد شدن روی هم سابیده شدند.
سروش دستش را برای او تکان داد و خندید.
گوشی را به گوشش چسباند و گفت:
- خوبه، کم کم داشتم نا امید می‌شدم.
از همین الان باهات اتمام حجت می‌کنم سایه! من می‌تونم این مهمونی رو بدون این که به یه نفر آسیبی برسه ترک کنم! اما به یه شرط...
شاهیار با حرص پلک خواباند. دوست داشت دستانش را با قدرت به دور گردن او حلقه کند. آن قدر گردنش را فشار دهد تا چشمانش از حدقه بیرون بزنند و جان بدهد.
- امانتیم رو پس می گیرم و میرم! ما رو به خیر و توام به سلامت!
سروش چشمکی زد و شاهیار نام نفس در ذهنش نقش بست. قلبش روی دور تند افتاد و وقتی به پشت سرش نگاه کرد با دیدن نفس که در میانه‌ی اتاق ایستاده بود نفسش به سختی از گلویش خارج شد. تماس را قطع کرد و به داخل اتاق برگشت.
جواب او را نداد. پنجره را باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت. سخت بود اما می‌توانستند خودشان را به بیرون باغ برسانند.
وقت تنگ بود!
گوشی‌اش را روشن کرد و برای سیاوش پیامکی فرستاد.
نفس به سمتش آمد و دوباره صدایش زد.
سوالاتش روی اعصابش رفته بود و با حرص سر بلند کرد اما با دیدن چشمان معصوم او حرف زدن را از یاد برد.
موهای زیبای دخترک صورتش را قاب گرفته بود.
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و بازوی ظریف دخترک را به آرامی گرفت.
خیره در نگاه شیرینش ل*ب زد:
- تو به من اعتماد داری نفس؟
دخترک گیج نگاهش کرد. وقتی نگاه منتظر شاهیار را دید به آرامی سر تکان داد.
شاهیار نمی‌دانست چرا دلش می‌خواست به آن لبخندی که قصد نمایان شدن داشت مجال بدهد.
- پس سوال نپرس! اگه صدایی هم شنیدی به پشت سرت نگاه نکن، خب؟
دخترک دوباره هاج و واج سری تکان داد و شاهیار او را به سمت پنجره هدایت کرد.
پنجره تا زمین ارتفاعی نداشت پس اول نفس را فرستاد و بعد خودش پایین رفت.
لحظه‌ی آخر نگاهش به درب بسته‌ی اتاق افتاد.
لبانش به قصد پوزخند کش آمدند.
مشتش را باز کرد و به تار موی بلندی که کف دستش قرار داشت نگاه کرد.
پایان این کنجکاوی که دنباله‌اش را گرفته بود، چه بود؟

***
 
Last edited:

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
60
سکه
297
هم‌زمان با هایل کردن دستش، با دست دیگرش فندک را زیر سیگار گرفت.
نوک سیگار سرخ شد و وقتی قصد داشت فندک را به جیبش برگرداند، آنتوان که کنار او ایستاده بود به سیگار روی لبان خودش اشاره کرد.
نیم‌نگاه کوتاهی به او انداخت و با مکث، سیگار او را نیز آتش زد.
حالا هر دو در‌حالی که از سیگار هایشان کام می‌گرفتند، به افرادشان خیره شدند.
همه به سرعت درحال خالی کردن محموله‌ها و پنهان کردنشان در سوله‌ها بودند.
نگاهش را به آسمان داد.
ابرهای خاکستری خبر از یک بارندگی می‌دادند.
- تو قول دادی سایه!
صدای آنتوان باعث شد گره‌ی بین‌ ابروهایش کور‌‌ تر شود.
- قول داده بودی اون سرگرد رو پیدا می‌کنی و می‌کشیش ولی پیداش نکردی!
حالا هم داری زیر معامله می‌زنی و مدام وقت کشی می‌کنی. فکر نکن نفهمیدم!
با حرص کام عمیقی از سیگارش گرفت.
پیرمرد احمق!
آنتوان مقابلش قرار گرفت و سیگار نیم سوخته‌اش را روی زمین انداخت.
خیره در چشمان کلافه‌ی شاهیار با همان لبخند حرص درارش ادامه داد:
- خوب گوش کن سایه، فقط سه روز بهت مهلت میدم! سه روز!
وگرنه از نقشه‌ی بک آپ استفاده می‌کنم و این بار شهاب جایگزین تو میشه.
خون در رگ های شاهیار با سرعت بیشتری جریان یافت و پیشانی‌اش نبض زد. چه قدر دلش می‌خواست گردن این پیرمرد زهوار در رفته را بشکند.
خندید و ردیف دندان‌های مصنوعی‌اش را به نمایش گذاشت.
دست راستش که کنار بدنش قرار داشت مشت شد.
از بین فک قفل شده اش غرید:
- پای شهاب به هیچ کدوم از نقشه‌های تو باز نمیشه! فهمیدی؟!
آنتوان با چشمکش تیر آخر را زد.
- همه چیز به تو بستگی داره!
شاهیار پلک بست.
کاش وقتی پلک باز می‌نمود، همه چیز به سه سال پیش باز می‌گشت.
زیر فشار این روز‌ها در حال له شدن بود.
مگر از تمام دنیا چه کسی برایش مانده بود که آن را هم درگیر این بازی مسخره کند؟!
وقتی پلک‌های سنگینش را از روی چشمانش بلند کرد، آنتوان دیگر مقابلش نبود.
تقریبا هشتاد درصد محموله خالی شده بود و وقتی دستش به سمت جیب کتش به قصد برداشتن نخ دیگری رفت، هامون کنارش ایستاد.
سرش را چرخاند و از روی شانه‌ نگاهش کرد. نگاهش پایین آمد و روی پوشه‌ی مشکی رنگی که در دست او قرار داشت متوقف شد.
- قربان...
مردمک‌هایش رنگ تحیر به خود گرفتند و او سریع پوشه را از دستش چنگ زد.
برگه‌ها را با عجله بیرون کشید و کلمه‌ها را یکی یکی گذراند.
لحظاتی بعد وقتی سر بلند کرد، در نگاهش بهت و خوشحالی آمیخته شده بود.
شاه ماهی گیر آورده بود! شاه ماهی!
ناگهان به زیر خنده زد.
پژواک صدای خنده‌هایش در بیابان می‌پیچید و هامون متعجب به او خیره بود.
خم شد و دستش را بند زانوهایش کرد.
نفسش بند آمده بود.
با ته مایه‌های خنده و چشمانی که از حس پیروزی می‌درخشیدند آهسته با خود نجوا کرد.
« برای ویران شدن زندگیت آماده‌ای سرگرد؟!»


***
 
Last edited:

pegah.r8

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 8, 2025
Messages
60
سکه
297
فصل چهارم «بوی پرتقال»

در حالی که روی کانتر نشسته بودم و پاهایم را تکان می‌دادم، به شهاب و سیاوش که مشغول پختن پیتزا بودند، نگاه می‌کردم. از ژست جدی ‌شان برای آشپزی خنده‌ام گرفته بود. اگر به کس می‌گفتم من این دو مرد گنده را مجبور به پختن پیتزا کرده‌ام باور نمی‌کرد. ژاکلین با اصرار ما بالاخره رضایت داده بود که به اتاقش برود و کمی استراحت کند. خبری از شاهیار نبود و من، تنها خودم از آشوب درون دلم خبر داشتم. شهاب لحظه‌ای سرش را برگرداند و با نگاهی پوکر وار به من خیره شد.
چهره‌اش به قدری خنده‌دار بود که نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم که با حرص ل*ب زد:

- یه وقت کمک نکنی‌ها! خنده‌ام را قورت دادم و دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم فرستادم.

- من بیام اون وسط، دیگه خیلی شلوغ میشه! دوتا آشپز داریم، بسه دیگه! شهاب تک خنده‌ای زد و مواد پیتزا را روی خمیری که سیاوش آماده کرده بود، ریخت.
- بیخود بهونه نیار! یه باره بگو آشپزی بلد نیستم و خودت‌و خلاص کن!

- اذیتش نکن شهاب. نیشم از حمایت سیاوش شل شد و برای شهاب زبان درآوردم. شهاب با حرص و خنده آرنجش را به پهلوی سیاوش کوباند.

- شما خمیرت‌و درست کن کدبانو! صدای قهقه‌ام در آشپزخانه پیچید. سیاوش با خنده سر تکان داد و شهاب ادایم را درآورد. از روی کانتر پایین پریدم.

میان آن دو ایستادم و خیره به پیتزاهای خوش‌رنگ و لعاب که صدای معده‌ی خالی‌ام را به صدا درآورده بودند، گفتم:

- روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد بابا! زود باشین! این بار هردویشان برگشتند و نگاه معنی‌داری به من انداختند؛ نگاهی که فریاد می‌زد «برو برگرد سرجات، کمک که نمی‌کنی لااقل حرف نزن!» لبانم را برای کنترل خنده‌ام روی هم فشار دادم و دستانم را به نشانه‌ی تسلیم بالا بردم.

- باشه خب، چرا عصبانی می‌شین حالا! شهاب در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند و جدی باشد، چاقوی کوچک کنار دستش را بالا گرفت و تهدیدآمیز ل*ب زد:

- میری بشینی یا نه؟! آب دهانم را صدادار قورت دادم و دوباره بر روی کانتر نشستم. سیاوش به رویم لبخندی زد. پیتزاها را یکی یکی درون فر قرار دادند و مدتی بعد، بوی خوش پنیر برشته‌ی پیتزاها در عمارت پیچید. از روی کانتر پایین پریدم و لیوان و بشقاب‌ها را از کابینت بیرون آوردم. همراه با سیاوش و شهاب آن‌ها را دستمال کشیدیم و میز را چیدیم. ژاکلین نیز از اتاقش بیرون آمد و با چهره‌‌ای که نشان می‌داد که خواب بوده است متعجب ل*ب زد:

- چرا بیدارم نکردین که کمکتون کنم بچه‌ها؟! سیاوش پیتزاها را از فر بیرون می‌کشید و به دست شهاب می‌داد تا برش بزند. با مهربانی دست ژاکلین را گرفتم و از آشپزخانه بیرون رفتیم. او را به سمت میز بردم و یکی از صندلی‌ها را بیرون کشیدم و مجبورش کردم بنشیند. نگاهی به ساعت دیواری انداختم و به این فکر کردم که شاهیار امشب به عمارت نمی‌آید؟ هنوز خیره به ساعت و عقربه‌هایی که به دنبال هم می‌دویدند بودم که ناگهان با شنیدن صدای شهاب و حرفی که زد سرم با ضرب به سمتش برگشت.

- فکر نکنم بیاد، اون ساعت‌ رو ول کن‌! چشمان گردم را به او که با شیطنت نگاهم می‌کرد دوختم و نگاه لرزانم بین بقیه چرخ خورد. اما آن‌ها یا حرف شهاب را نشنیده بودند، یا اگر هم شنیده بودند، به روی خودشان نیاوردند و هرکدام خودشان را مشغول نشان دادند. با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و او در پاسخ، چشمکی حرص‌درار زد. ژاکلین با تعجب به حالت چهره‌ام نگاه کرد و نگاهش بین من و شهاب چرخ خورد.

- چیزی شده دخترم؟! چرا خودت هم نمیای بشینی!

توجه سیاوشی که مشغول باز کردن درب نوشابه بود، به ما جلب شد. برای جمع کردن اوضاع لبخند مسخره‌ای زدم و یکی از صندلی‌ها را بیرون کشیدم و بر روی آن نشستم. چه‌قدر دلم می‌خواست شهاب را هم مانند یکی از همین پیتزاها به هشت قسمت مساوی تقسیم کنم. نقطه ضعف به دستش داده بودم و مدام کرم می‌ریخت. چشم غره‌ای به او رفتم که ناگهان صدای باز شدن درب عمارت باعث شد سرم را جوری بچرخانم که گردنم درد بگیرد. شاهیار وارد عمارت شد. آشفته به نظر می‌رسید؛ موهایش درهم بود و چشمانش گواهی بر خستگی‌اش می‌داد، اما هم‌چنان قدم‌هایش محکم و استوار بود. به احترام او همه‌مان بلند شدیم و او بدون اینکه نیم نگاهی به ما بیندازد، به سمت پله‌ها رفت. در گفتن حرفی که می‌خواستم بزنم دودل بودم، اما در نهایت با استرس ل*ب زدم:

- شام نمی‌خوری؟!

پایی که می‌خواست بر روی پله‌ی اول قرار بگیرد، با مکث به عقب برداشته شد. سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده بود؛ حتی صدایی از شهاب هم بیرون نمی‌آمد. لحظه‌ای از گفتن حرفی که زده بودم پشیمان شدم. اعضای این عمارت چه فکری درباره‌ام می‌کردند؟! آرام به عقب برگشت و چشمان سیاهش را به من دوخت. معذب از نگاه خیره‌اش، دستم را بند میز کردم و سرم را پایین انداختم. هر لحظه می‌ترسیدم فریاد بزند و بگوید: «شام خوردن یا نخوردن من به تو چه ربطی دارد؟!» اما برخلاف تصورم، دستش را از روی نرده‌ها برداشت و به سمت میز آمد. آب دهانم را قورت دادم و وقتی کنارم ایستاد، بوی عطرش را هم همراه خودش آورد. مستقیم نگاهم کرد و نگاه من در صورتش چرخ می‌خورد. به ته‌ریش‌هایش نگاه کردم و نمی‌دانم چرا دلم می‌خواست آن‌ها را کمی کوتاه کنم! ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بر روی صندلی کناری من نشست. با نشستن او، ما نیز بر روی صندلی‌هایمان نشستیم و شهاب این بار پیش دستی کرد:

- سرد شد بابا، شروع کنین!

زیر چشمی نگاهی به شاهیار که به پشتی صندلی تکیه داده بود و یک دستش را در جیب شلوارش فرو برده بود، انداختم. دستم را جلو بردم و یک تکه پیتزا درون بشقاب او قرار دادم. واکنشش را ندیدم و نمی‌خواستم ببینم. نمی‌دانستم لبخند زد یا آن ابروهای پرپشتش در هم رفت؛ مهم هم نبود، من فقط دلم می‌خواست بر سر این میز و همراه ما غذا بخورد. زیر سنگینی نگاه او، تکه‌ای هم درون بشقاب خودم قرار دادم و لحظه‌ای دستم به چنگال کنار بشقابم خورد و صدای برخوردش با زمین در عمارت طنین‌انداز شد. لبم را با استرس جویدم و برای برداشتنش خم شدم. وقتی خواستم سرم را بلند کنم، از دیدن دست شاهیار که آن را لبه‌ی میز قرار داده بود تا سرم با میز برخورد نکند و کش موی نارنجی رنگ من که دور مچش قرار داشت، چشمانم گرد شد. کش مویم را دور مچش انداخته بود؟! چیزی درون دلم به جوش و خروش افتاد و انگار پروانه‌ی کوچکی پر زد. با حال عجیبی بر سرجایم نشستم و او نیز بدون اینکه نگاهم کند، آرام دستش را از لبه‌ی میز برداشت. آن لبخند محوی که گوشه‌ی لبم متولد شده بود چه بود دیگر؟! آن حس خوبی که درون قلبم جاری شده بود چه بود دیگر؟! گازی به تکه‌ی پیتزا زدم و از طعم خوش پنیر و گوشت مخلوط شده لذت بردم. نگاهم را از پیتزای دست نخورده‌ی درون بشقابش گرفتم و به دستش که بر روی رانش گذاشته بود، دادم. دستانی که کمی رنگ پریده و سفید بودند و تضاد فاحشی با شلوار کتان مشکی رنگش داشتند. رگ‌های دستانش بیرون زده بود و با اینکه دلم می‌خواست انکار کنم اما اکسسوری‌هایش را دوست داشتم؛ آن انگشتر طلایی رنگ و دستبند بنگل مدل پیچ نقره‌ای دست چپش و دستبند چرم قهوه‌ای رنگی که دور مچ دست راستش قرار داشت و کش موی من که به آن دستبند بنگل اضافه شده بود. نگاهم به ژاکلین افتاد که به آرامی غذایش را می‌جوید، سپس به سیاوش که کمی از نوشابه‌اش را می‌نوشید، شهاب که بر روی پیتزایش سس می‌ریخت. من این خانواده را دوست داشتم؟! من این با هم بودن را دوست داشتم؟! ناگهان از اعماق قلبم کسی فریاد زد:

- خیلی، خیلی! دستی به پیشانی‌ام کشیدم و با لبخند ل*ب زدم: - تا جایی که یادم میاد، اکثر اوقات تنها بودم! خونه‌مون انگار تبدیل شده بود به دوتا جبهه‌ی مختلف و پدر و مادرم همیشه باهم بحث و دعوا داشتن! سیاوش و شهاب با تعجب نگاهم می‌کردند. نمی‌دانم شاید تعجبشان از این بود که بالاخره ل*ب باز کردم و درباره‌ی خودم چیزی می‌گفتم. ژاکلین با مهربانی به من خیره بود. بغضم را فرو دادم و با درد، لبخندم را حفظ کردم:

- یه روزایی به این فکر می‌کردم که اصلا چرا من‌و به دنیا آوردن؟! اگه عاشق هم نبودن، پس نباید بچه‌دار می‌شدن! بعضی موقع‌ها این‌قدر فشار روم بود که دلم می‌خواست حداقل یه خواهر یا برادر داشتم. شاید غمامون‌و تقسیم می‌کردیم و این‌قدر این بار روی دوشم سنگینی نمی‌کرد! دیدم که دست شاهیار روی میز مشت شد و به یاد سروش افتادم. نمی‌توانستم وجود سروش را انکار کنم، اما از یک جایی به بعد او نیز با ماموریت های طولانی‌اش من را تنها گذاشت! باید روز‌شماری می‌کردم تا برگردد. مانند زندانی‌هایی بودم که هر شب روی دیوار سرد و تاریک زندان چوب‌خط می‌کشند. قطره ی لجوجی از چشمم سر خورد و غلتید. تلخندی زدم و سرم را به طرف شاهیار برگرداندم. مستقیم و بی‌هیچ‌ حسی نگاهم می‌کرد، حتی اخم هم بر چهره نداشت. دستی به پلک‌‌های خیسم کشیدم. دیدم که شهاب عصبی چنگی در موهایش کشید. اشک‌ هایم که شروع به باریدن گرفتند سریع از روی صندلی همراه با «ببخشید» آرامی بلند شدم. سینه‌ام هنوز سنگینی می‌کرد؛ نگاه از آن‌ها گرفتم و به سمت درب عمارت راه کج کردم. می‌دانستم نباید شب ها بیرون برویم اما فضای داخل عمارت انگار قصد داشت خفه‌ام کند. دسته‌ی طلایی رنگ را پایین کشیدم و درب چوبی را باز کردم. هوای خنکی به صورتم خورد و خوب بود که امشب سیاه‌پوشی در کنار درب کشیک نمی‌داد. سر بالا گرفتم و به ماهی که کامل شده بود چشم دوختم. مانند همیشه خیره‌کننده و زیبا بود! نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و دقایقی بعد بوی عطر و صدای قدم‌ هایش نشان داد که به دنبالم آمده است. کنارم قرار گرفت و دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و او نیز به ماه خیره شد. به نیم‌رخش زل زدم و او آهسته زمزمه کرد:

- همه چیز از دور قشنگه! حتی ماه!

لحظه‌ای از حرفی که زد تعجب کردم و نگاهم را دوباره به ماه دادم. نفس عمیقی کشیدم و نجواگویان ل*ب زدم:

- هیچ‌کس و هیچ‌ چیزی رو از دور نمیشه قضاوت کرد! مثل آدمایی که از دور بد به نظر می‌رسن، ولی وقتی نزدیکشون میشی و می‌شناسیشون دیدگاهت به کل عوض میشه، آدمایی هم هستن که فکر می‌کنی فرشته‌ان؛ ولی در باطن یه شیطان واقعی‌ان! جمله‌ام که تمام شد، سر چرخاند و عمیق و معنی‌دار نگاهم کرد. پلک نزدم مبادا صحنه‌ای را از دست دهم. دست خودم نبود که دلم می‌خواست تمام حرکات او را از نظر بگذرانم. البته که هنوز نامی برای این حس و حالم نیافته‌ بودم! ناگهان با جمله‌ای که به زبان آورد، جا خوردم و بهت تمام صورتم را فرا گرفت. - می‌خوای من‌و بشناسی شکوفه‌ی پرتقال؟! قلبم تا میانه‌ی گلویم بالا آمد و شوکه به او نگاه کردم. لقبی که به من داده بود چندبار در سرم اکو شد. «شکوفه‌ی پرتقال» می‌خواستم او را بشناسم؟ ندایی در ذهنم با کلمه‌ی بله پاسخ داد. در واقع او همیشه برایم مبهم بود! منتظر که نگاهم کرد، برای بیرون آمدن از بهت چندبار پلک زدم و این بار انگار خودم نبودم که خیره به آن الماس ها آهسته به علامت تایید سر تکان دادم. لبخند محوی زد و دستش را بالا آورد و مقابلم گرفت. با مکث دستم را بالا آوردم و در دستش قرار دادم. لحظاتی بعد همراه با او درحالی که دستم را محکم درون دستش گرفته بود، به عمارت برگشتیم. از قفل شدن دستانمان به هم، دلم مدام زیر و رو می‌شد. شهاب و دیگر اعضای خانه را در سالن ندیدم پس حدس زدم به اتاقشان برگشته باشند. به سمت جایی پشت پله‌ها قدم برداشت و از دیدن درب کوچک مشکی رنگی که مقابلش ایستاد تعجب کردم. چرا در این مدت این اتاق را ندیده بودم؟! دستگیره‌ی نقره‌ای رنگ را پایین کشید و وارد اتاقی که در تاریکی غرق شده بود، شدیم. نمی‌دانم چرا، اما از کنار او بودن نه تنها نمی‌ترسیدم، بلکه حس امنیت داشتم. انگار می‌دانستم وقتی در کنار او هستم خطری من را تهدید نمی‌کند. درب را بست و با زدن کلید و روشن شدن لامپ، با تعجب به فضای اتاق نگاه کردم. اتاق از بوم های نقاشی و انواع رنگ و قلمو‌ها پر بود. نگاه از آن‌‌ها گرفتم و پرسشگر به او خیره شدم. دست به سینه شد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. در‌حالی که به بوم ها می‌نگرید آهسته ل*ب زد:

- هروقت حالم بد باشه، خودم‌و این جا پیدا می‌کنم!
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom