جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
172
پسندها
1,015
زمان آنلاین بودن
1d 11h 20m
امتیازها
88
سکه
851
  • #111
مردمک چشمان قشنگش از نم اشک می‌درخشید.
- ماه‌بانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بی‌خودی داری واسه خودت استرس می‌تراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آن‌قدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان می‌داد، با خودش زیر ل*ب تکرار می‌کرد:
- آره درست میگی، درست میگی.
سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزه‌ای بالا برد که بالاخره لبخند شیرینی روی لبانش نشست.
- نگاهش کن، به خاطر خانم چشم‌هام داشت از حدقه بیرون می‌زد.
لبخندش تبدیل به قهقهه شد. بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:
- تو بهترین خواهر دنیایی.
چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا در شهر گشت زدند. بین راه، سیامک مدام شوخی می‌کرد و آن دو را می‌خنداند. به بام تهران رفتند و روی تختی نشستند. نگاه ماه‌بانو دور و اطرافش را می‌کاوید. نسیم ملایمی پوستش را نوازش می‌داد. سیامک سفارش قلیان و چای و کیک داد که حنانه با اخم و ناز دست‌ به‌ س*ی*نه شد.
- گفته‌ بودم از دود بدم میاد.
مردانه و جذاب خندید و هم‌زمان گونه‌اش را کشید.
- یه شبه عزیزم، بذار بهمون خوش بگذره.
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- حتماً با قلیون خوش می‌گذره، نه؟
جوری عاشقانه و محبت‌آمیز نگاهش کرد که دخترک تسلیم شد و دیگر مخالفتی نکرد. گارسون سفارش‌ها را که آورد، سیامک در گوش حنانه چیزی گفت که در آن لحظه، هردویشان متوجه نشدند. سرگرم خوردن چای، در آن هوای خوش و ملایم مشغول گپ زدن بودند که همان مستخدم، با کیکی درون دستش به سمتشان آمد. یک کیک کوچک شکلاتی مربعی شکل، با شمع بیست سالگی رویش. ماه‌بانو لبخند‌زنان به حنانه نگاه کرد. چشمانش پر از غنچه‌های زیبای شوق بود. اگر می‌توانست سیامک را همان‌جا ب*غ*ل می‌کرد و می‌ب*و*سید.
- وای! چی... چی کار کردی؟
زبانش بند آمده‌ بود و نمی‌توانست به خوبی ابراز خوش‌حالی کند. سیامک بعد دادن انعام به مرد، قلیانش را کناری کشید و کیک را جلوی حنانه گذاشت.
- برای تو که وجودت زندگیم رو به شیرینی عسل کرده.
حتی او هم از این رمانتیک بودنش به وجد آمده‌ بود. حنانه، هیجان‌زده دست جلوی دهانش گرفت. حتی پلک هم به زور می‌زد. سیامک تعللش را که دید، جایش را عوض کرد و کنارش نشست.
- به چی زل زدی خانمی؟ داره حسودیم میشه‌ ها! بابا یه خرده هم به منِ دل‌خسته نگاه کن.
ماه‌بانو با لبخندی غمگین، نظاره‌گر این لحظات زیبای عاشقانه بود. حنانه با شور و اشتیاق شمع تولدش را فوت کرد و سیامک بود که انگشتر حلقه‌ی نشان ظریفی را در انگشت کوتاه دخترک فرو کرد. نگین انگشتر با یک قفل ریز باز میشد که در آن به لاتین، واژه‌ی «عسل» حک شده‌ بود. تنهایشان گذاشت که مزاحم خلوت زیبایشان نشود. از این بالا، تهران بزرگ مثل یک نقطه دیده میشد. خانواده‌های زیادی و بعضاً دختر و پسرهای جوان، پاتوق آخر هفته‌شان بام تهران بود. نوای غم‌انگیز ویالون، او را به گذشته‌های دور برد. گوشه‌ای ایستاد و به دختر هنرمندی که ماهرانه می‌نواخت خیره شد. جمعیت کمی، به تماشا دورش حلقه زده‌ بودند. قطره‌ای صورتش را خیس کرد. سر به سوی آسمان نارنجی گرفت. هوا که ابری نبود! صدایی از پشت سر اسمش را خواند:
- ماه‌بانو؟
به پشت سر برگشت که با قیافه‌ی شاداب حنانه مواجه شد. قدم‌زنان پیش آمد که کم‌کم، لبخندش ازبین رفت.
- حالت خوبه تو؟ یکهو کجا رفتی؟
دستی به چشمان خیسش کشید و لبخندی از سر اندوه زد.
- چیزی نیست. سیامک کجاست؟
با آوردن اسمش، همه‌چیز از ذهنش پاک شد و دوباره هیجان قاطی حرف زدنش شد:
- داره میره واسمون بلیت بگیره. نظرت با سورتمه چیه؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
172
پسندها
1,015
زمان آنلاین بودن
1d 11h 20m
امتیازها
88
سکه
851
  • #112
یک تای ابرویش بالا رفت. تا به خودش بیاید، درون سورتمه، کنار حنانه نشسته‌ بود. سیامک هم در واگن جلویی بود. آن ارتفاع و جاده‌های پر پیچ و خم، موهای تنش را سیخ می‌کرد. چشم بسته جیغ می‌کشید. حنانه برعکس او نمی‌ترسید و وقتی بد و بیراه می‌داد، به او خنده می‌کرد‌. دخترک بی‌شعور! چند تا عکس یادگاری هم از خودشان انداخت که حال و روزش در عکس‌ها دیدنی بود. در مقابل اصرارشان برای رفتن به شهربازی، پیشنهادشان را محکم رد کرد.
- نه دیگه، بهتره تنها باشین. باید برم خونه، کلی کار سرم ریخته.
سیامک از این مخالفت سریعش تعجب کرد. حنانه در حالی که به زور خنده‌اش را کنترل می‌کرد، چشمکی به رویش زد.
- آره خب، بالاخره شوهرداری سخته! یه شام خوشمزه واسه داداشم درست کن. لاغر شده آبجی، حسام این‌جوری نبود ها!
پاهایش از حرکت ایستاد. حرفش جدی نبود، اما مگر نمی‌گویند که حقیقت را میان شوخی می‌شود پیدا کرد؟ آهی کشید و ظاهرش را حفظ کرد. همان‌جا از سیامک و حنانه خداحافظی کرد و مسیرشان از هم جدا شد. حسام تغییر کرده‌ بود. از بس سیگار و بی‌خوابی می‌کشید، زیر چشمانش سیاه و گودافتاده‌ بود. هیچ چیزشان مثل زن و شوهرهای عادی نبود. صبح تا شب کار، نه حرف مشترکی که بنشینند و با هم بگویند، نه مثل سیامک و حنانه عاشق هم بودند. سردرگم و مسکوت، روزهایشان را به هوای یافتن گمشده‌ای به شب می‌رساندند‌. یعنی قرار بود تا آخر به همین منوال زندگی کنند؟ مغموم به مسیر سنگ‌فرش خیابان خیره شد. ترجیح داد کمی تا مسیر خانه را قدم بزند. هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت. نفس عمیقی کشید. کمی آن‌طرف‌تر، کسی را دید که سرجایش خشکش زد. امیرعلی، تکیه بر کاپوت ماشینش، سرش در موبایل می‌چرخید. قلب بی‌قرارش خود را به دیواره‌ی س*ی*نه‌اش می‌کوبید. باورش نمی‌شد. فکر کرد شاید توهم زده؛ اما این سمند سفید مال خودش بود. وقتی سرش از روی موبایل بالا آمد و میان عابرین اوی مجسمه را یافت، تنش لرزید. از همین فاصله هم برق ناباوری را در عمق چشمانش می‌دید. بعد از دو ماه، انگار مثل یک رویا بود. به سمتش که قدم برداشت، مغزش به او هشدار داد. هنوز همان بود، با موهای کمی بلند شده‌ی مرتبش و ته‌ریش منظمی که به صورتش می‌آمد. انگار تازه از سفر برگشته‌ بود که لباس نظامی‌اش را بر تن داشت. کمی عقب رفت، پاهایش تحمل وزنش را نداشتند. زیر ل*ب واژه‌‌ی نامفهومی از دهانش خارج شد. فقط می‌خواست برود. امیرعلی اول متعجب و بعد پر از دلخوری به دخترک خیره نگاه کرد. زبانش نمی‌جنبید صدایش بزند. چقدر تغییر کرده‌ بود؛ باید می‌گفت شکسته‌تر شده. مگر چه مدت گذشته‌ بود؟ سرتاپایش را برانداز کرد. ماه‌بانو از وحشت قدم دیگری به عقب برداشت. این درست نبود. با خود عهد بسته‌ بود که دیگر به این مرد و هر چیزی که به او ربط داشت فکر نکند. در یک لحظه تصمیم گرفت و پشت به او راه بی‌راهه‌ای را در پیش گرفت. حتی یک لحظه هم برنگشت و نگاهش نکرد. قلب پاره شده‌اش را در همان خیابان جا گذاشت. قطره اشک سمجی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با سرانگشت سرد دستش گرفت. دلش بدجور می‌سوخت. به خودش نهیب زد. او دیگر شوهر داشت. برگشته که برگشته‌ بود. چرا دست از آسیب زدن به خود برنمی‌داشت؟ به آسمان پر ستاره نگاه کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت. قبل از آن‌که در خیابان‌های ناآشنا گم شود، سریع اسنپ گرفت و به خانه برگشت. در عین ناباوری ماشین حسام را در حیاط دید. بعید بود این موقع از ساعت حجره را رها کند. چراغ‌های خانه روشن بودند. از مسیر سنگی حیاط گذشت و با کمک نرده‌های سفید، پله‌های مرمری و کوتاه ایوان را طی کرد. از شانس بدش در سالن حضور داشت. بوی سیگار به مشامش خورد و نفسش را تنگ کرد. برخلاف باورش، غرق دفتر و دستک پیش رویش بود که در جواب سلامش فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد‌. سریع خودش را در آشپزخانه چپاند تا لیوان آبی برای خودش بریزد. در همان سینک چند مشت آب سرد بر صورتش پاشید. یاد امیرعلی و نگاه پرسوزش از خاطرش نمی‌رفت. گویی درونش را با گلوله منفجر کرده باشند. حس تنفرش نسبت به حسام و این زندگی پوشالی، در وجودش غوغا می‌کرد. با صدای زنگ موبایل، خط بطلانی روی افکارش کشیده شد. لحظه‌‌ای نگذشت که حسام جواب داد. گوش‌هایش ناخودآگاه تیز شدند. مثل این‌که در کارش گیر و گوری به وجود آمده‌ بود که با شخص پشت خط بحث می‌کرد. چند دقیقه بعد مکالمه‌اش قطع شد و با فرد دیگری تماس گرفت. او هم در صورتی که جلوی دید حسام نباشد، با لیوان آب درون دستش، کنج دهانه‌ی آشپزخانه چنبره زده‌ بود تا از کارش سر دربیاورد.
- یه پولی بذار کف دستش، پس تو اون‌جا داری چه غلطی می‌کنی؟
یعنی چه مشکلی به وجود آمده‌ بود که این‌طور هوار می‌کشید؟ نمی‌توانست جواب درستی برای سوال ذهنش بیابد. افکار مغشوشش با صدای گام‌هایش که نزدیک آشپزخانه میشد، ناتمام ماند. سریع خودش را سرگرم باز و بستن کابینت‌ها کرد؛ حال چیزی هم چشمش را نمی‌گرفت که لااقل ضایع‌بازی نشود. حضورش را حس کرد. نیم‌نگاهی به صورتش انداخت. آشفته بود و چشمان همیشه دقیق و براقش از خستگی موج می‌زد. درب کابینت را نبسته رها کرد و به طرف سماور رفت.
- بشین برات چای بریزم، حتماً سرت درد می‌کنه.
چیزی نگفت و صندلی برای خود عقب کشید. حسام هیچ‌وقت کارهای بیرون را به خانه نمی‌آورد. شاید زیادی خوش‌بین بود که می‌تواند از زیر زبانش حرف بکشد. بعد از لحظاتی، استکان چای و شاخه‌نباتی جلویش گذاشت و کنارش نشست.
- مشکلی پیش اومده؟ به نظر مریض میای.
از ساکت بودنش جسارت پیشه گرفت و دست به سمت پیشانی‌اش دراز کرد که با اخم سر عقب کشید.
- بهت نمیاد نگرانم باشی!
نگاه دزدید. یعنی این‌قدر کارش ضایع بود؟ حسام با پوزخند بدی، نبات را درون چای حل کرد و در عین حال عصبی غرید:
- من یکی خوب تو رو می‌شناسم.
بعد دسته‌ی ماگ را بین انگشتانش فشرد. ماه‌بانو به چهره گرفته و درهمش خیره شد و مضطرب ل*ب زد:
- چی‌شده حسام؟ من... من نمی‌خوام اتفاق بدی بیفته.
لحن ترسیده‌ی دخترک، نرم‌ترش کرد. کمی از چای نوشید و دستی پشت ل*بش کشید.
- یه مشکل ریز تجاریه، خودت رو قاطی نکن. دوای درد این جماعت فقط پوله.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
172
پسندها
1,015
زمان آنلاین بودن
1d 11h 20m
امتیازها
88
سکه
851
  • #113
ماه‌بانو با دو مرد بازاری زندگی کرده‌ بود؛ اما در این مدت به متفاوت بودن حسام پی‌ برده‌ بود. بازاری جماعت، خدای نکرده سیری‌ناپذیر و طمع‌کار باشد، چشمش تا آخر عمر به مال دنیا است. در این وضعیت تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که آرامش کند. دستش را از روی میز گرفت. تکان خفیفی خورد و خواست چیزی بگوید که سریع پیش‌دستی کرد.
- نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده، نیازی هم نیست بهم بگی؛ اما اگه کارت قانونی و درست باشه نباید از چیزی بترسی.
در سکوت با یک تای ابروی بالا رفته فقط نگاهش کرد، شاید چون انتظار این حرف را از جانبش نداشت. لبخند آرامش‌بخشی به رویش پاشید و از روی صندلی بلند شد.
- چاییت رو بخور تا سرد نشده، بهتره فکرت رو زیاد درگیر نکنی.
این را گفت و در مقابل نگاه پر سوالش از آشپزخانه خارج شد. حسام ماند و چای نصفه‌ای که نخورده یخ زد.
***
بعد از آن روز، موقع بازگشت به خانه باز هم امیرعلی را دید. خواست نادیده‌اش بگیرد و سوار تاکسی شود؛ اما سد راهش ایستاد.
- باید باهات حرف بزنم.
پاهایش نمی‌کشید که از این مخمصه بگریزد. مات به چهره‌ی اخم‌آلود و کلافه‌اش نگاه کرد.
- وا... واسه چی اومدی؟
راننده‌ی تاکسی حوصله‌ی منتظر ماندن نداشت، غرغرکنان رفت. لحظاتی گذشت و وقتی دید چیزی نمی‌گوید، پیاده راهش را به سمت دیگری کج کرد.
- بانو وایسا.
قلبش از تپش ایستاد. بهت‌زده به طرفش چرخید. چشمان این یار قدیمی رنگ غم داشت. ماه‌بانو آن‌قدر خیره نگاهش کرد که عصبی چنگ بین موهای سیاهش کشید و چند قدم جلو آمد؛ حال فاصله‌شان به اندازه‌ی یک کف دست بود.
- نیومدم اذیتت کنم، به خدا قصدم مزاحمت نیست، بد برداشت نکن.
نگاه حیرانش را به دور و بر انداخت. ترس عجیبی میان دلش خانه کرده‌ بود.
- چرا سر راهم سبز میشی؟ چی می‌خوای امیر؟
لبخندی کم‌‌رنگ روی لبش نقش بست، جوری که آرامش اندکی به بدن نیمه‌جانش تزریق کرد.
- بریم یه جا بشینیم تا من بتونم راحت حرف‌هام رو بزنم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که از بودن در کنار این مرد هراسان باشد. قدم‌های نامطمئنش را برداشت و همراهش شد. به سمت پارک کوچک و خلوتی که در نزدیکی بود رفتند‌. روی یکی از نیمکت‌ها، ب*غل درخت کهن‌سال و قدیمی نشستند. ثانیه‌های دلهره‌آور به کندی می‌گذشت و دلش را آشوب می‌کرد. تاب نیاورد و به طرفش برگشت.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
نگاهش مثل آتش گداخته‌ای بود که انگار خیال خاموش شدن نداشت. امیرعلی کمی تعلل کرد و بعد سر به زیر انداخت.
- حسام حجره میره؟
انتظار هر سوالی را داشت جز این! «آره‌ی» کوتاهی گفت که کش‌دار و طولانی به صورتش زل زد. نفس‌هایش به شماره افتاد و موجی از اشک به چشمانش هجوم آورد.
- اومدی همین رو بپرسی؟
قلب امیرعلی از این حالش به درد آمد. دوست داشت تا ابد پیشش بماند، چه حرف‌ها که نگفته در سینه‌اش دفن شدند.
- باهاش خوشبختی؟
انگار تکه‌های بدن دخترک را از هم قطع کرده‌ بودند. آخر این چه عذابی بود که باید متحمل میشد؟ به زحمت آب دهانش را فرو فرستاد و تند‌تند پلک زد تا اشکش فرو نریزد.
- مگه فرقی‌ هم می‌کنه؟
جدی نگاهش کرد که نفس در سینه‌اش حبس شد.
- آره، برای من مهمه.
حرصش گرفت.
- نباید باشه، دیگه نباید بهم فکر کنی.
از صدای بلند دخترک تعجب کرد. دست به ته‌ریشش کشید و مستأصل به ردیف درختان سرو روبه‌رویش چشم دوخت. در این هوای سرد پرنده هم پر نمی‌زد.
- رفتم بازار، حجره‌اش بسته‌ بود. باهاش کار دارم.
گویی که ماه‌بانو در این دنیا پرسه نمی‌زد. نفهمید از چه کسی حرف می‌زند. نگاه مستقیم امیرعلی به چشمان لرزان دخترک گره خورد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- شماره‌اش رو بهم بده، باید باهاش صحبت کنم.
به تیرگی آسمان خیره شد. ابرهای سیاه، مثل روزهای زندگی‌اش به او دهان‌کجی می‌کردند‌. از بینشان، خورشید آخرین نفس‌های عمرش را می‌کشید. غم روی دلش سنگینی می‌کرد.
- حسام؟!
انگار می‌خواست مطمئن شود که با او کار دارد یا نه. سر تکان داد و کمی در جایش جا‌به‌جا شد.
- آره، یه حرفیه بین من و خودش.
ناگهان، ترس مثل خوره به جانش افتاد. جوری به طرفش برگشت که قولنج گردنش شکست.
- چه حرفی؟ می‌خوای چی بگی؟
بی‌رمق خندید، یک خنده‌ی پر از تلخی. کم‌کم رد اخمی میان ابروهای پهن و خوش‌فرمش جا خوش کرد.
- چقدر عوض شدی.
قلبش مثل هندوانه‌ی ترک‌خورده، روی زمین افتاد و هزار تکه شد. بغض گلویش را می‌فشرد. سریع از جا برخاست.
- باید برم.
او هم به سرعت ایستاد و مانع رفتنش شد.
- فرار نکن. اومدم بهت بگم که زود از زندگی حسام بیرون بری. شب و روز فکر و خیال داره من رو می‌خوره، نمی‌تونم نسبت بهت بی‌تفاوت باشم.
تند و تیز به طرفش برگشت. باید حدسش را می‌زد.
- هیچ می‌فهمی داری از من چی می‌خوای؟
کمی این پا و آن‌ پا کرد، انگار در گفتن حرفی تردید داشت. ماه‌بانو با همان اخم‌ و نفس‌های عصبی، منتظر به او نگاه می‌کرد. چشمان خسته‌‌ی مرد، اجزای صورت دخترک را می‌کاوید. نمی‌خواست به این فکر کند که حسام چه نیت پلیدی از این ازدواج داشت، شاید هم به قول مادرش اجبارهای خانواده‌اش او را در تنگنا قرار داد. اما حال وضعیت فرق می‌کرد؛ نمی‌خواست ماه‌بانو عمرش را فدای مردی کند که معلوم نبود در پشت پرده چه کارها می‌کرد. از افکار به‌هم ریخته‌اش خارج شد و ل*ب گشود:
- حسام آدم درستی نیست، از زندگیش بیا بیرون. خودت رو نجات بده تا همراهش توی منجلاب نرفتی.
ماه‌بانو شوکه و ناباور خندید. امیرعلی ساکت و نگران نگاهش می‌کرد. به یک‌باره خنده‌اش قطع شد و خشم در تمام وجودش زبانه کشید، فوران کرد.
- برات متأسفم، به خاطر به‌هم زدن زندگیم داری خودت رو کوچیک می‌کنی.
انگشت اتهام را به سمتش گرفته‌ بود. امیرعلی از این حرف به شدت عصبی شد و کنترلش را از دست داد.
- من اون‌قدر حقیر نشدم که به فکر خونه‌خراب‌کنی باشم.
صدای فریادش در پارک پیچید و ماه‌بانو را به وحشت انداخت. رگ کنار گردنش بدجور متورم و برجسته شده‌ بود. حالت‌هایش را می‌شناخت، وقتی عصبانی میشد گوش‌هایش سرخ می‌شدند و چشمانش درشت‌تر از حد معمول، طرف مقابل را به سکوت وادار می‌کردند. ل*ب گزید و قدمی عقب رفت که متقابلاً جلو آمد و انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- چرا نمی‌فهمی که دردم تویی؟ نمی‌خوام جوونی و آینده‌ات پیش اون عوضی خراب بشه.
دوباره گامی به عقب برداشت. گیج و منگ سرش را به طرفین تکان داد.
- نه، نه.
قدمی پیش آمد که گوش‌هایش را گرفت و محکم پلک روی هم فشرد.
- نزدیکم نشو. دست از سرم بردار، بردار.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
172
پسندها
1,015
زمان آنلاین بودن
1d 11h 20m
امتیازها
88
سکه
851
  • #114
حال غریبی داشت. بودن در کنار این مرد و دیدنش را نمی‌خواست، حتی از صدایش هم می‌گریخت. این ماه‌بانو برای خودش هم ناشناخته بود. رفت و بانو گفتن‌هایش بی‌جواب ماندند. از آن پارک فرار کرد و خودش را به جدول کنار خیابان رساند. بغضش ترکید و اشک‌هایش یکی پس از دیگری برای خود مسابقه دادند. مغزش گنجایش فکری نداشت. تن بی‌رمقش را بلند کرد و بی‌توجه به نگاه کنجکاو و متعجب عابرین راه خانه را در پیش گرفت. حرف‌های امیر در ذهنش رژه می‌رفت. چرا سعی داشت این‌قدر حسام را بد جلوه دهد؟ خوب می‌دانست که اهل دغل‌بازی و دروغ نیست و همین به آشوب درونی‌اش بیشتر دامن می‌زد. وارد حیاط شد. پاهایش از خستگی گزگز می‌کردند. دیگر از عطر خوش گل‌های یاس و محمدی باغچه‌ی کوچک چسبیده به حصار بلند و سنگی خانه، سرمست نمی‌شد. دنیای رنگی اطرافش، پیش چشمش همانند آشیانه‌ی سردش کدر و خاکستری بودند. سکوت سنگینی سالن را فرا گرفته‌ بود. بی‌خبر از حضور حسام وارد اتاق‌خواب شد. نگاهش به سمت تخت سوق پیدا کرد. رویش دراز کشیده‌ بود و پلک‌های بسته‌اش نشان از خوابیدنش داشت. از دیدنش چنان حالش بد شد که دوست داشت با همین دست‌ها خفه‌اش کند. مقابل کمد ایستاد و با غیض مقنعه‌اش را از سر کند. برس را از روی میز آرایش برداشت و محکم به جان تار موهای بی‌نوایش افتاد. حسام از سر و صدای به وجود آمده عصبی چشم باز کرد. وقتی چشمش به دخترک افتاد کامل هوشیار شد. یک نگاه از درب شیشه‌ای تراس، به تاریکی هوا انداخت و روی تخت نیم‌خیز شد.
- اغور به‌خیر خانم آذین! مثل این‌که قرار بود امشب مهمونی بریم.
برس از دستش رها شد و با صدای بدی روی میز افتاد، جوری که گوش‌هایش زنگ زد. سرش را بین دستانش گرفت و هر دو آرنجش را به میز چسباند. به کل میهمانی امشب را از یاد برده‌ بود. همین چند روز پیش بود که یکی از دوستان قدیمی حسام تماس گرفت و آن‌ دو را برای دورهمی دعوت کرد. با این حال و روزشان فقط میهمانی رفتن را کم داشتند. از درون آینه چشمش به نگاه خشک و شاکی‌اش افتاد. دیگر جان یک بحث و کشمکش تازه را نداشت. سویش چرخید و بدون این‌که به صورتش چشم بدوزد، دست بر سرش گرفت.
- حالم خوب نیست، بهتره کنسلش کنی.
به واقع که وضعیت درستی نداشت و کم مانده‌ بود همین‌جا بی‌هوش شود. انگار دکمه‌ی آتشفشان را فعال کرده باشند، منتظر یک تلنگر بود که زمین و زمان را به‌هم بدوزد.
- چرا؟ تا ساعت هفت کدوم گوری بودی، هان؟
از فریادش لرزید؛ اما خود را نباخت. این مرد همیشه بحث را به جایی می‌رساند که همه را جز خودش گناهکار جلوه دهد. از روی صندلی بلند شد و سینه به سینه‌اش ایستاد.
- جوری رفتار نکن که همیشه من رو مقصر جلوه بدی. چرا یه نگاه به خودت نمیندازی مهندس فلاح؟
رنگ صورتش به سیاهی زد. ماه‌بانو خوب می‌دانست عصبانی کردنش همانند بازی با دم شیر است؛ اما در مقابل توهین‌هایش تحمل نداشت ساکت بماند. انگار قرار نبود هیچ‌گاه میانشان آتش‌بس رخ دهد. نگاه جمع شده و باریکش رعشه بر اندامش انداخت.
- چه رفتاری؟ واسه من صدات رو بلند کردی، نکردی ماهی! درست حرف بزن.
از ترس قدمی عقب رفت و بر زبان بی‌افسارش لعنت فرستاد.
آن‌قدر عقب رفت و او پیش آمد که پشتش به دیوار خورد و دیگر راه گریزی برایش نماند.
- تو چت شده؟ ادای خوش‌غیرت‌ها رو برام درنیار‌. خوبه به خاطر حرف‌های خونواده‌ات تن به این ازدواج دادی، علاقه داشتی می‌خواستی چیکار کنی!
وای که ماه‌بانو بدجور با اعصابش بازی کرده‌ بود. از پره‌های بینی‌ حسام انگار دود بلند میشد. در یک قدمی‌‌ دخترک ایستاد. ماه‌بانو راست می‌گفت. برای چه مثل مردان عاشق و حسود به جلز و ولز افتاده‌ بود؟ این سوالی بود که مدت‌ها ذهنش را به خود مشغول کرده‌ بود. نگاه کلافه‌اش، در اجزای صورتش لغزید.
- کجاها میری ماهی؟ بگو، اگه خودم بفهمم اون روم رو می‌بینی که... .
دستش بالا آمد روی گونه‌اش بنشیند که جیغ زد و صورتش را پوشاند.
- خجالت بکش، من کجا رو دارم برم؟
دستش میان راه مشت شد. نفس‌زنان فاصله گرفت و دندان به‌هم سابید.
- سَلیطه!
انگشت به طرفش گرفت و جمله‌ی آخرش تن ماه‌بانو را منجمد کرد.
- وای به حالت ریگی به کفشت باشه. بهت گفته‌ بودم قبول زندگی با من یه خط قرمزهایی داره.
جوری حرف می‌زد که ماه‌بانو کم‌کم داشت شک می‌کرد که نکند کاری کرده و خودش خبر نداشته. نمی‌توانست اسمی از امیرعلی ببرد، وگرنه بیش از این حساس و بددل میشد، بنابرین نفسی کشید و تکیه‌اش را از دیوار گرفت. سعی کرد لرزش چانه‌‌اش را کنترل کند.
- من کار اشتباهی نکردم، اگه... اگه قرار بر اصلاح باشه اون شخص تویی آقاحسام.
چرا دخترک رک و پوست کنده حرفش را نمی‌زد؟ مشکوک اول به نگاه دزدیده و بعد به ل*ب‌هایش که در حصار دندان‌هایش سرخ‌تر از حد معمول بود خیره شد.
- من چیکار کردم که باید اصلاح بشم؟ واضح بگو ببینم.
اخم ریزی پیشانی‌اش را چین داد. کاش اصلاً حرف را پیش نمی‌کشید، فقط بلد بود خود را مبرا جلوه دهد. صدایش می‌لرزید:
- من... من احمق... نی... نیستم.
حسام حوصله‌ی من‌من کردن‌هایش را نداشت، سوئیچ و موبایلش را از روی پاتختی برداشت و سمت خروجی اتاق رفت.
- آخ که بفهمم کی گوشت رو پر کرده، اول روزگار اون رو و بعد تو رو سیاه می‌کنم.
ماه‌بانو کف زمین وا رفت و دست جلوی دهانش گرفت. صدای بسته شدن درب مثل پتک بر سرش کوبیده شد. کمی بعد روشن شدن ماشین و جیغ لاستیک‌هایش او را به خود آورد. سریع خود را به پنجره رساند و پرده را کنار زد؛ قبل از این‌که سر برسد مثل باد از کوچه گذشت. رفت؟ نفهمید چند لحظه و یا چند دقیقه همان‌جا ماند و به کوچه‌ی خالی چشم دوخت. آن‌قدر پیش خدا خجالت می‌کشید که حتی نمی‌توانست ذره‌ای در پیشگاهش گلایه کند. کاش آدم‌هایی مثل او برای مدتی در کما می‌ماندند تا رنگ آرامش را به خود ببینند. تصمیم گرفت کمی خودش را با کار مشغول کند. سر و رویی به خانه‌ کشید. درون تراس به گل‌ها آب داد. طفلکی‌ها مثل صاحبشان، از درون خشکیده‌ بودند. همان‌جا به شهر آلوده‌ی مقابلش خیره شد و با دلی شکسته، تا نیمه‌شب به انتظار مردی نشست که به خانه برگردد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
172
پسندها
1,015
زمان آنلاین بودن
1d 11h 20m
امتیازها
88
سکه
851
  • #115
***
از میان شلوغی و همهمه گذشت تا به بازار پارچه‌فروشان رسید. عرق پیشانی‌اش را با دست خشک کرد. نگاهش سمت میدان قدیمی بازار کشیده شد و ذهنش به گذشته‌ها پر کشید. آن زمان‌‌ها فواره درون آب‌نمای فیروزه‌ایش جریان نداشت. او و حسام چه کشتی‌هایی که کنارش نمی‌گرفتند! مردم هم حلقه‌‌زنان معرکه‌شان را تماشا می‌کردند. آهی کشید و در حالی که از بین کسبه و بازاری‌ها می‌گذشت، هر چهره‌ی آشنایی که می‌دید دست بر سینه می‌نهاد و سرش را برای ادای احترام خم می‌کرد. بالای پله‌های حجره، مش‌صفر را دید که انگار تازه کار نظافتش تمام شده‌ بود. مرد لاغر و کهن‌سالی که از زمان کودکی‌شان، وقتی با پدرهایشان به بازار می‌آمدند، آن دو را می‌شناخت. چقدر بیچاره را اذیت می‌کردند. یک دفعه که حاج‌حسین مشغول سر و کله زدن با چند تاجر خارجی بود، ناچار آن‌ها را به مش‌صفر سپرد. حسام که از او شرتر بود پیشنهاد داد در چای پدرش و تاجرها فلفل بریزند. آن‌قدر گفت و گفت که او هم قبول کرد. وقتی مش‌صفر از خستگی چشمانش سنگین خواب شد نقشه را شروع کردند؛ او مراقب بود که بیدار نشود و حسام هم با بدجنسی تمام هر چه فلفل بود در قوری چای خالی کرد. با یادآوری آن روز لبخندی تلخ روی لبش نشست. نگاه به درخت کاج کنار پله دوخت؛ آن قدیم‌ها هنوز به این بلندی نبود. زیر سایه‌بانش ایستاد. بنده‌خدا مش‌صفر، چقدر جلوی همه شرمنده شد. حاج‌حسین بعدها که فهمید همه‌چیز زیر سر آن‌ها بود، یک روز تمام از هردویشان بیگاری کشید تا حجره‌ای به آن بزرگی را با تمام بچگی‌شان آب و جارو بکشند. از خاطرات گذشته دل کند. تکیه‌اش را از تنه‌ی درخت گرفت و آرام سلام داد. گوش‌های پیرمرد کمی سنگین شده‌ بودند؛ سرکی به دور و بر کشید و وقتی کسی را نیافت، کنار چشمان پر چین و چروکش را مالید و رویش را به سمت آسمان گرفت. لبخند امیرعلی عمیق‌تر شد. پیش رفت و یاعلی‌گویان، آن چند پله را هم طی کرد و بالا رفت.
- جواب سلام واجبه‌ها مشتی!
مثل برق‌گرفته‌ها به پشت سر چرخید. از دیدنش لحظه‌ای نگذشت که صورت تنگ و اخمویش باز شد و چشمان ریزش با تعجبی آشکار درشت شدند.
- تویی باباجان؟ چه عجب از این‌ورها! کی از سیستان برگشتی پسر؟
دست روی شانه‌ی لاغر و تکیده‌اش کشید و محجوبانه نگاه به زمین دوخت.
- یه چند روزی بیشتر نیست که برگشتم.
بعد سر بالا گرفت و چشمک شیطنت‌باری به رویش زد.
- مگه میشه بیایم و به مش صفرمون یه سر نزنیم؟!
چپکی نگاهش کرد و دسته‌ی پلاستیکی جارو را به طرفش نشانه گرفت.
- برو بچه! واسه من زبون نریز. آقاحسام که تا میاد حجره با یه من عسل هم نمی‌شه خوردش، دم‌پرش نمی‌تونی بری. تو هم که پات گیر هیرمند شده، دیگه به کل این‌جا رو فراموش کردی.
هر دو را مثل پسر‌های نداشته‌ی خود دوست داشت و نگرانی را میشد در پستوی چشمان نحیف تیره‌اش دید. باید قبول می‌کرد که گذشته دیگر به عقب برنمی‌گردد و آن دو پسربچه‌ی شیطان و سرتق، حال برای خود جوان‌مردی شده‌ بودند و راه زندگیشان از هم سوا بود. حسام که از سردرد کم مانده‌ بود فریادش به هوا رود، معطل کردن مش‌صفر هم بهانه دستش داد که عصبانیتش شدت بگیرد. با حرص از پشت میز بلند شد و در حالی که شقیقه‌اش را فشار می‌داد، پا از حجره بیرون گذاشت. صحنه‌ی رو‌به‌رویش درد را از جانش پراند. اخم‌هایش به یک آن توی‌هم رفت. میان چهارچوب ایستاد و تیز و برنده به چهره‌ی خندان امیرعلی خیره شد.
- مش‌صفر، مگه نگفتم واسم یه چای‌نبات آماده کن. نشستی به حرف که چی؟!
مرد بیچاره دستپاچه به عقب چرخید. از این لحن سرد و خشن حسام، صورت بورش سرخ شد و کمی خجالت کشید. هر چه بود حق پدری به گردنش داشت و تحمل چنین برخورد تندی برایش سنگین بود. امیرعلی اخم‌ کرده، نگاه کوتاهی به حسام انداخت و سری به تأسف تکان داد. بازوی استخوانی مش‌صفر را گرفت و نرم و آهسته زیر گوشش پچ زد:
- برو به کارت برس مشتی! خیالت از بابت ما راحت باشه.
حسام هم‌چنان مثل شکارچی دقیق و تیز، چشم از او برنمی‌داشت. مش‌صفر سری به ناراحتی تکان داد و برای لحظاتی نگاه مأیوسش را بین این دو رفیق گذشته گرداند. حال سال‌ها بود خط و ربطی به‌ هم نداشتند و مثل دشمن، تشنه به خون هم‌دیگر بودند. با شانه‌هایی افتاده وارد حجره شد و آن دو را تنها گذاشت. امیرعلی هنوز فکرش پیش مش‌صفر بود. حسام از درب فاصله گرفت و یک دستش را در جیب شلوار راسته سرمه‌ایش فرو برد.
- این‌قدری شیر شدی که پا بذاری توی حجره‌ی من؟
به خودش آمد و سر بالا گرفت. از این حرف سگرمه‌هایش توی‌هم رفت. روحیه قدرت‌طلبش از او شخصیت سنگی و مغروری ساخته‌ بود که همه‌چیز را از بالا می‌دید. مقابلش ایستاد و بعد از چند ثانیه مکث ل*ب به سخن گشود:
- باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمی‌گیره.
حسام که از اتفاقات گذشته و مشکلات تجاری جدیدش دل خوشی از او نداشت، به سرعت حالت چهره‌اش عوض شد و در جلد عصبی‌اش فرو رفت.
- تو وجودت واسم شره، نمی‌خوام گوش به خرعبلاتت بدم.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
172
پسندها
1,015
زمان آنلاین بودن
1d 11h 20m
امتیازها
88
سکه
851
  • #116
برگشت برود که با صدایش از حرکت ایستاد.
- مهم نبود نمی‌اومدم. در مورد کاره، باید گوش بدی.
اگر باز هم مخالفت می‌کرد، امیرعلی سماجت به خرج می‌داد. امروز آمده‌ بود حرفش را بزند و برود، نباید بی‌نتیجه از بازار خارج میشد. حسام برای لحظاتی کلافه نگاهش کرد. انگار قرار نبود به این راحتی از دستش خلاص شود. دست بین موهایش کشید و بی‌حوصله جلوتر از او به حجره رفت. امیرعلی هم دقایقی بعد، با لبخندی پیروزمندانه پشت سرش وارد شد و درب را باز گذاشت. همان‌طور که روی مبل تکی می‌نشست به دور و اطراف خیره شد. برخلاف حجره‌های دیگر، بافت قدیمی و سنتی نداشت و شبیه به غرفه‌های امروزی می‌ماند. مش‌صفر با سینی چای و ظرف کیک یزدی نزدشان آمد. استکان خود را با تشکر برداشت و روی میز گذاشت تا سرد شود. حسام اما چای نبات مخصوص خودش را کمی مزه‌مزه کرد. چشمان خون‌آلود و این دست کشیدن مداوم پیشانی‌اش، شدت وخامت اعصابش را نشان می‌داد. تازه فهمید برای چه به این‌جا آمده. همان لحظه که خواست سر حرف را باز کند، چند زن سانتال‌مانتال کرده وارد حجره شدند و به تماشای پارچه‌ها پرداختند. حسام هم چندی بعد به جمعشان پیوست و مشغول راهنمایی و توضیح به آن‌ها شد. بی‌حوصله خودش را با دیدن اشعار مولانای روی دیوار مشغول کرد. حسام اهل شعر نبود و این نوشته‌ها فقط جنبه‌ی تزئینی برای زیبا جلوه دادن ظاهر غرفه داشتند. صدای لوس دخترک جوانی به گوشش رسید که خنده‌ی سبکی سر داد.
- از همین پارچه‌ی لمه، کرمیش رو لطفاً بدین، به این خیلی میاد.
و به یکی از پارچه‌های گیپور اشاره کرد. حسام برعکس او حوصله‌ی چانه زدن با زن جماعت را داشت و مثل باقی بازاری‌ها، با لبخند و گرمی خاصی مشتری را مشتاق به دیدن پارچه‌های دیگر می‌کرد. حدوداً بیست دقیقه‌ای وقتش را گرفتند و او هم معطل، چایش را نوشید. بالاخره آن چهار مشتری خانم با دستانی پر و صورتی خندان و شاد از حجره بیرون رفتند. حسام بی‌توجه به حضورش، سرگرم تا کردن باقی پارچه‌ها شد. سرفه‌ی مصلحتی کرد و در حالی که برمی‌خاست، استکان خالی‌اش را به روی میز برگرداند.
- کار و کاسبیت رونق خوبی داره. برام جای سواله که چرا توی دبی کلاب داری!
دست حسام از حرکت ایستاد. این مرد خوب بلد بود از زیر زبانش حرف بکشد و او را مجاب به پاسخ دادن کند. از حرص دندان‌قروچه‌ای کرد و بدون این‌که نگاهی به صورتش بیندازد پوزخند زد.
- چیه؟ چشمت دم و دستگاهم رو گرفته؟
پارچه‌ی تا شده را درون قفسه جا داد و به طرفش سر چرخاند. لبخند تمسخرآمیزی گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد که امیرعلی به خوبی این جنس لبخند‌ها را می‌شناخت.
- اگه پات به نظام باز نمی‌شد الان تو هم مثل من به یه جایی می‌رسیدی و حسرت توی چشم‌هات لونه نمی‌کرد استوار!
دستش کنار پایش مشت شد. خوب نقطه‌ضعفش را فهمیده‌ بود که مدام روی آن تأکید می‌کرد. داشت طعنه می‌زد که اگر او مثل خودش شغل پدری‌اش را ادامه می‌داد الان ماه‌بانو نصیبش میشد. پلک به‌هم باز و بسته کرد و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد. نباید با این حرف‌ها ذره‌ای تحت‌تأثیر قرار می‌گرفت، او برای صحبت مهم‌تری آمده‌ بود. نزدیک‌تر شد و گوشه‌ی لبش را جوید.
- اگه اومدم این‌جا چون هنوز حرمت رفاقت قدیم و نون و نمک گذشته رو دارم. فقط از خدا می‌خوام به دادت برسه تا توی هچل نرفتی.
انگار او هم بلد بود زخم بزند و روی مغزش راه برود. پارچه‌ی تترون میان دستش مچاله شد. عضلات صورت منقبضش نشان از خشم و نفرت درونی‌اش داشت. چشمان ریز شده‌اش را به صورت جدی و خون‌سردش دوخت و کمی جلو آمد.
- به جای چرتکه انداختن، مراقب حرف زدنت باش.
امیرعلی برای لحظه‌ای چشم بست. با چه کسانی خط و نشر داشت که این‌طور شاخ و شانه می‌کشید؟ پلک گشود و این بار لحنش را دوستانه‌تر نشان داد:
- تو هنوز هم به خاطر گذشته از دستم دل‌چرکینی؟
دندان به‌هم فشرد.
- روزم رو خراب کردی. بهتره بدونی که خیلی وقته راهمون از هم جدا شده.
کمی پیش رفت.
- اما من می‌تونم کمکت کنم.
گوشه‌ی لبش را کج کرد.
- به کمکت نیازی ندارم استوار!
استوار را با لحن غلیظی ادا کرد. امیرعلی کلافه پوفی کشید و سر اصل مطلب رفت:
- ببین حسام، با دلال‌های بازار هر خط و نشری داری به کنار، اما از راه خلاف جنس آوردن و و دوبرابر قیمت فروختن قاچاقه.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
172
پسندها
1,015
زمان آنلاین بودن
1d 11h 20m
امتیازها
88
سکه
851
  • #117
در زمانی که مشغول حرف زدن بود، متوجه رنگ عوض کردن صورت و خط اخم‌ غلیظ و باریک بین ابرویش شد. سکوت که کرد فرصت دفاعی به او نداد، یقه‌اش را بین یک دست گرفت و فشرد.
- این‌قدر صغری و کبری نپیچ. کار من قانونیه، همه انجام میدن.
آرامش خودش را حفظ کرد و یقه‌اش را از بین پنجه‌هایش نجات داد.
- زبون آدمیزاد حالیت نیست. به فکر خودت نیستی، به خونواده و اون زن بدبختت فکر کن که همراهت گرفتار نشن.
انگار در گوش خر یاسین می‌خواند. رویش اثر نداشت؛ هر چه می‌گفت باز حرف خودش را به کرسی می‌نشاند.
- باور کنم نگران زندگیمی؟ تو الان با دمت داری گردو می‌شکنی؛ ولی کور خوندی، از این تنور نون داغی نصیبت نمی‌شه رفیق!
خونش به جوش آمد. یک آن از کوره در رفت و هر چه که نمی‌خواست بگوید را بر زبان راند:
- برام مهم نیست اون‌ور آب چه کث*افت‌کاری‌ها که نمی‌کنین؛ اما آدم‌هایی مثل شما دیر یا زود از این مملکت پاک میشن، پس مراقب خودت باش تا دفعه‌‌ی دیگه دست پر سراغت نیام.
مجال صحبت اضافه‌ای نداد و در مقابل نگاه هاج و واج مش‌صفر که از پشت شیشه تماشایشان می‌کرد، به سرعت حجره را ترک کرد. بعد از رفتنش دقایقی زمان برد تا حسام متوجه‌ی پیرامونش شود. حرص و خشم آماسیده در وجودش سر باز کرد. مش‌صفر از رنگ و روی سیاه و رگ بیرون زده‌ی پیشانی‌اش نگران و دلواپس به داخل آمد. درست نمی‌دانست چه شده که امیرعلی چنین برخوردی کرد و رفت، نمی‌خواست هم بداند.
- پسرم، بیا بشین... .
انگار دیواری کوتاه‌تر از او نیافت که حرمت‌ها را از یاد برد و بی‌توجه به دست دراز شده‌اش سرش فریاد کشید:
- همه‌تون برین به درک! جلوی چشمم نباش، برو بیرون.
به طرز ترسناکی عصبی بود و چشمش چیزی را نمی‌دید. پیرمرد وحشت‌زده، ترجیح داد از صحنه بگریزد. حسام نفس‌زنان به مرز سکته می‌رفت. هیچ‌کَس جرئت نداشت تهدیدش کند و حال این مرد می‌خواست سنگ جلوی کارش بیندازد. به جان وسیله‌های روی میز افتاد و همه را کف زمین پرت کرد. تا عصبانیتش فروکش نمی‌کرد آرام نمی‌شد. سرش از درد نبض‌های تند و بدی می‌زد. موهایش را در میان چنگش فشرد و پلک بست.
- لعنتی، لعنتی!
لگدی به گلدان طبیعی کنار قفسه‌ها زد که نیمی از خاکش روی سرامیک پخش شد. جلوی چشمانش سیاهی رفت و قبل از این‌که بتواند تعادلش را حفظ کند، دوزانو کف زمین فرود آمد. تلخ‌آب سفیدی از گلویش تا به روی چانه و یقه‌ی پیراهن آبی‌اش راه پیدا کرد. وضعیتش بیش از این رقت‌انگیز نمی‌شد. موبایل در جیبش لرزید، در همان حال دست برد و از داخل جیب پیراهنش برداشت. با دیدن اسم ماه‌بانو روی صفحه، سریع رد تماس زد. از دیشب تا به الان صد بار به او زنگ زده‌ بود. چشم دیدنش را نداشت و اگر در این شرایط به خانه می‌رفت به نفع هیچ‌کدامشان نبود.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
172
پسندها
1,015
زمان آنلاین بودن
1d 11h 20m
امتیازها
88
سکه
851
  • #118
***
با احساس سردرد شدیدی هوشیار شد. به پهلو چرخید‌. جای خالی‌اش خواب را کامل از سرش پراند. از روی تخت بلند شد و جلوی میز آرایش نشست. چشمان پف‌ کرده و سرخش برای خودش هم تعجب‌برانگیز بود. سرش را محکم تکان داد تا افکار مزاحم از ذهنش فراری شود. او فقط نگران بود. مرد هم این‌قدر بی‌خیال! روز جمعه هم حجره‌اش را رها نمی‌کرد. چقدر ساده‌ بود! از کجا معلوم جای دیگه‌ای نرفته باشد. به این حدس و گمان‌ها پر و بالی نداد و از اتاق خارج شد. گلویش می‌سوخت و به شدت احساس خستگی می‌کرد. انگار تریلی با بار از روی بدنش رد شده‌ بود. تا وارد آشپزخانه شد، نفسش را یک بند رها داد. درب یخچال را باز کرد، مگس درونش بندری می‌رقصید! زیر ل*ب فحشی به حسام داد و دربش را محکم به‌هم بست. همان‌طور غرغرکنان پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. بخار روی شیشه را کمی با دست پاک کرد. آسمان می‌غرید و ابرهای خاکستری‌، با چشمان طوفانی‌شان بی‌‌وقفه می‌باریدند. اتومبیل‌ها به سختی عبور می‌کردند و آب تا بالای چرخ لاستیک‌هایشان را می‌پوشاند. نگاه برگرفت. خواست برای ناهار قرمه‌سبزی بپزد، اما دست و دلش به کار نمی‌رفت. گلویش مزه تلخی می‌داد و نمی‌توانست زیاد سرپا بماند. ترجیح داد برای خودش سوپی آماده کند. دقایقی گذشت که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. پوفی کشید و هن‌هن‌کنان به سالن رفت. روی مبل نشست و جواب داد:
- بله؟
صدای جیغ خفیفی از آن‌ور خط بلند شد و پشت‌بندش لحن حرص‌آلود حنانه به گوشش خورد:
- کوفت! از دیشب صد بار بهت زنگ زدم دختره‌ی خل و چل. زنده‌ای؟
چقدر صدایش شوق داشت. بی‌حوصله دسته‌ای از موهای وز و به‌هم ریخته‌اش را دور انگشتش پیچاند و خمیازه‌ای کشید.
- نگاه نکردم. خوبی؟
زیر ل*ب کمی غر زد و بعد گفت:
- پایه‌ای مثل قدیم‌ها بریم بیرون؟ فاطمه هم هست.
اگر ماه‌بانوی گذشته بود با سر قبول می‌کرد؛ اما این روزها روح زندگی دور و برش پرسه نمی‌زد، شاید هم داشت افسردگی می‌گرفت.
- نه به جون تو، خیلی خسته‌ام... .
همان لحظه عطسه‌اش بلند شد.
اثراث آن روزی بود که دو ساعت زیر باران ماند. حنانه از پشت گوشی خندید.
- سرما خوردی خره!
آب بینی‌اش را بالا کشید و بی‌حال روی مبل لم داد.
- گفتم که حالم خوب نیست.
- خب حالا، آماده باش داریم میایم عیادتت.
فرصت حرف زدنی نداد و سریع قطع کرد. خشک شده به تلفن درون دستش خیره ماند. چه خوب خودشان را دعوت کردند! اصلاً حال و حوصله‌ی دیدن کسی را نداشت. حتی به خودش زحمت جمع و جور کردن خانه را هم نداد. چندی بعد حنانه به همراه فاطمه با یک پلاستیک پر از کمپوت و آب‌میوه و کیک سر رسیدند. فاطمه پیش آمد بغلش کند که حنانه دستش را از پشت کشید و روی کاناپه پرتش کرد.
- کجا؟! الان ازش مریضی می‌گیری دیوونه.
فاطمه مثل بچه‌ای حرف‌ گوش‌کن از جایش جم نخورد. او هم نگاه چپ‌چپی تحویل هردویشان داد و بسته‌ی کیک و آب‌میوه‌ای برای خودش باز کرد. حنانه شال و مانتویش را درآورد و روی مبل ولو شد.
- وای چه گرمه! حسام جمعه‌ها هم سرکار میره؟
پوزخندی زد و روی کاناپه چهارزانو نشست.
- عاشق کارشه خب.
هر دو کمی به‌ هم نگاه کردند و دیگر چیزی نگفتند. بوی غذا به بینی‌اش خورد. سریع یادش آمد سوپ بار گذاشته‌ بود. چنان مثل فنر از جایش پرید که بیچاره‌ها کپ کردند.
- چی‌شد دختر؟ مگه جن دیدی؟
بدون جواب دادن به فاطمه سمت گاز رفت. دود از داخل قابلمه بلند میشد. زیرش را خاموش کرد و برای چند ثانیه به جنازه‌ی سوپ قشنگش چشم دوخت‌. ل*ب‌ و لوچه‌اش آویزان شد. از بی‌آبی، هویج‌ها و رشته‌های سوپ مثل ته‌دیگ کف قابلمه چسبیده‌ بودند. مغموم به عقب چرخید. فاطمه و حنانه گویی که به اثر هنری خیره شده باشند.
- سوخت؟
شیر آب را باز گذاشت و هم‌زمان جواب فاطمه را داد:
- دیدی که. حالا بی‌خیال.
قابلمه را همان‌طوری درون سینک گذاشت تا بعد بشویدش. چای دم کرد و با هم سه‌نفری همراه شکلات مشغول خوردن شدند. بعد از آن حنانه سمت تلویزیون رفت و فلشش را به آن وصل کرد.
- بیاین یه‌کم قر بدیم، چیه عین پیرزن‌ها نشستیم!
چندی بعد، آهنگی از شهرام صولتی پخش شد و خودش هم با مسخره‌بازی تمام شروع به رقصیدن کرد. شالش را دور کمرش بسته‌ بود و ادای بابا‌کرم‌ها را در‌می‌آورد. فاطمه از خنده زمین را گاز می‌زد. حنانه همان‌طور که با ادا و اصول کمرش را تکان می‌داد، دست فاطمه را کشید و از روی مبل بلندش کرد.
- مگه اومدی سیرک؟! بیا یه‌خرده واسه جشنت تمرین کن دختر.
آن‌قدر حرکات و حرف‌های حنانه بامزه بود که نمی‌توانست لبخند نزند. این دختر کوه انرژی بود. فاطمه برعکس او سرخ شده از خجالت، مثل چوب خشک وسط هال ایستاده‌ بود. حنانه هم در حال رقص، دست از اذیت کردنش برنمی‌داشت.
- عروس خانم چه ریزه
یه قد اطوار می‌ریزه
داماد براش خریده
یه سینه‌ریز تازه... .
فاطمه به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و ل*ب گزید. چه نازی هم می‌آمد. دختره‌ی ناقلا! برای برادرش هم از این اداها می‌رفت. استکان‌ها را جمع کرد و سراغ کنترل رفت، آهنگ شمالی گذاشت. حنانه سوت بلندی زد و تند‌تند کف دستانش را مثل پیرزن‌ها تکان داد. ماه‌بانو، فارغ از غم و غصه‌هایش، مثل گذشته‌ها پایه‌ی دیوانه‌بازی‌هایش شد و همراهش شمالی رقصید. اگر خانم‌جونش او را در این وضع می‌دید بیچاره سکته می‌کرد؛ آخر آبروی هر چه گیلانی را برده‌ بود. آن‌قدر زدند و رقصیدند که هر کدام گوشه‌ای پهن زمین شدند. به کل مریضی‌اش را فراموش کرد. آن‌ها را برای ناهار نگه داشت. به یک رستوران زنگ زد و سفارش غذا داد. تا سفارش‌ها برسد سه‌نفری مشغول جمع و جور کردن خانه شدند. البته حنانه مدام غر می‌زد که:
«من اتاق خودم رو هم به زور تمیز می‌کنم، بعد تو عین کوزت از ما کار می‌کشی.»
غذاها که رسید، مثل اسب به سمت جعبه‌های پیتزا حمله‌ور شدند. غذا خوردنشان هم مثل آدمیزاد نبود! تا عصر پیشش ماندند. ساعت پنج بود که رفتند. باز او ماند و یک خروار تنهایی.
 
آخرین ویرایش:
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 10) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین