What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #31
تفنگ هنوز توی دستم می‌لرزید. صدای شلیک مثل پتک توی جمجمه‌ام می‌کوبید. دهنم خشک شده بود، نفس‌هام تند و بی‌قاعده، انگار دارم دود آتیش رو می‌بلعم. هلنا جلو اومد، با نوک پوتینش بدن اون موجود رو عقب زد. یه لرزش آخر... بعد، سکوت. ولی چشم‌هاش هنوز باز بودن. زرد. خیره. مرده بود، ولی نگاهش هنوز زنده بود. خیره به من، انگار داشت منتظر چیزی می‌موند.
ـ بیا کمک کن، زود.
صدای هلنا منو بیرون کشید. سمت میلر رفتم. مرد هیکلی قبلاً خم شده بود و زیر بغلش رو گرفته بود. میلر ناله کرد. نفس‌هاش مثل وزش باد بین استخون‌ها بود؛ سوت‌کش، خفه. سه نفری کشون‌کشون از اتاق بیرون زدیم. نور چراغ‌قوه‌ام می‌لرزید. نمی‌دونستم از دست منه، یا از چیزی که اون جلو منتظر بود. یه صدای خرچ... از بالا. چراغ رو بالا گرفتم؛ هیچی نبود. فقط سقف ترک برداشته بود، و از یه شکاف، قطره‌ای خون چکید و روی صورت میلر افتاد. اون تکون خورد. یه ناله‌ کرد، شبیه کسی که توی خواب داره غرق می‌شه.
ـ تندتر. این‌جا بوی لعنتی مرگ میده...
مرد هیکلی گفت و تندتر رفت سمت راهروی پشتی. رسیدیم به پله‌ها... یا بهتر بگم، جایی که باید پله‌ها می‌بودن.
ـ چی...
جلوی پامون یه حفره‌ی سیاه بود. بخار ازش بالا می‌زد. پله‌ها نابود شده بودن. خاک، آجر، تیرآهن‌های شکسته... انگار زمین خودش پله‌ها رو بلعیده بود. پشتم یخ زد. برگشتم. جایی که یکی از اون موجودات کشته‌شده افتاده بود... ولی فقط یه لکه‌ی دراز خون بود، کشیده‌شده رو زمین. اون هیولا اون‌جا نبود. ناپدید شده بود. صدام خش‌دار شد.
ـ اون موجود... نیست...
هلنا یه قدم عقب رفت. نفسش بریده. مرد هیکلی، میلر رو محکم‌تر گرفت. همون لحظه، یه صدای خفه از ته حفره بلند شد.
ـ هـ...ـه... هیــ...
نه ناله بود، نه صدا. یه چیزی بین خفگی و تقلا. انگار کسی با ریه‌های پر از خاک، سعی می‌کرد کمک بخواد. چراغ رو پایین گرفتم. بخار کنار رفت. فقط یه لحظه... یه سایه اون پایین دیده شد. ولی نه روی زمین. روی دیوار.
ـ اوه لعنت...
موجود سرش رو بالا گرفت. مستقیم بهمون زل زد. بعد یهو... دوید. نه، ندوید. خزید. از دیوار. مثل مار، ولی با دست و پا.
ـ بدو! بدو لعنتی!
مرد هیکلی میلر رو سمت من پرت کرد و خودش شروع به شلیک کرد. نور گلوله‌ها، سایه‌ی اون موجود رو مثل یه فیلم پاره روی دیوار می‌کوبید. دندون‌هاش تو نور برق می‌زد. من دویدم. میلر رو کشیدم. هلنا پشت سرم می‌دوید. صدای چنگ‌زدن اون موجود به دیوار، داشت نزدیک‌تر می‌شد. یه لحظه برگشتم، درست قبل از اینکه از راهرو بیرون بپریم. چیزی دیدم. فقط یه فرم... یه چیزی شبیه آدم، ولی پیچ‌خورده. انگار یه بدن انسانی رو تو قفسه‌ی کوچیک کردن و مجبورش کردن به حرکت. چشم نداشت. فقط دو تا سوراخ سیاه، مثل ته چاه. درست زمانی که رسیدیم به در خروجی پشتی... بوم! یه تیکه از سقف با صدای مهیب پایین افتاد. سنگ‌ها، آهن، آوار... ریختن. کل در زیرش مدفون شد. راه بسته شد.
ـ نه نه نه لعنتی نه!
هلنا با ته پوتینش به یکی از سنگ‌ها زد؛ بی‌فایده بود. دیگه راهی نبود. صدای نفس‌هام بلندتر شده بود. میلر بی‌هوش توی ب*غل من بود. مرد هیکلی سمت‌مون برگشت، چراغش رو به اطراف انداخت و گفت:
ـ گیر افتادیم.
من فقط به اون آوار نگاه می‌کردم. حس می‌کردم ساختمون داره بهمون می‌خنده. انگار از اول قرار بود این‌جا بمونیم.
ـ فقط یه راه مونده.
هلنا آروم گفت، و چشم دوخت به اون سیاهی خفه‌ی پشت انبار؛ جایی که نور نمی‌رسید. جایی که انگار خودش داشت ما رو نگاه می‌کرد.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #32
یه لحظه مردد بودم؛ ولی وقتی صدای خراش اون موجود دوباره از پشت دیوار پیچید، دیگه راهی برای فکر کردن نمونده بود. هلنا جلوتر حرکت می‌کرد؛ من با میلر روی شونه‌هام پشت سرش و مرد گنده‌بک هم پشت سر ما می‌اومد. راهرو باریک بود، بوی نم و آهن زنگ‌زده با خون خشک‌شده قاطی شده بود؛ مثل بوی جسدی که مدت‌ها تو تاریکی مونده باشه. چندتا لامپ شکسته از سقف آویزون بودن؛ یکی‌شون هنوز گه‌گاهی جرقه می‌زد. کف راهرو پر از خاک و رد پا بود. ولی نه رد پای انسان... به ته راهرو رسیدیم. یه در آهنی، زنگ‌زده و نیمه‌باز. هلنا با نوک اسلحه در رو هل داد. صدای لولای زنگ‌زده‌اش تو سکوت مثل جیغ پخش شد. وارد شدیم. اتاق تاریک بود؛ ولی با روشن شدن چراغ‌قوه‌ها، صحنه‌ای جلوم ظاهر شد که ترجیح می‌دادم هیچوقت نبینم. یه اتاق بتنی، سقف کوتاه، دیوارها پر از ترک و خراش، انگار کسی یا چیزی بارها از درون بهشون حمله کرده باشه. کف اتاق، رد خون دلمه‌بسته به شکل حلقه‌های نامنظم و وسطش... اجسادی تیکه‌تیکه‌شده. بدن‌هایی که بیشتر شبیه عروسک‌های گوشتی بودن؛ بعضیاشون بدون سر، بعضیا فقط دست و پا بودن. رو دیوار با چیزی قرمز نوشته شده بود: «اونایی که بیدارشون کردن، دیگه خواب ندارن...» هلنا کنار رفت؛ یه محفظه‌ی فلزی خاک خورده‌ی رو باز کرد. توش پر بود از اسلحه‌؛ مسلسل، فشنگ، چندتا نارنجک و یه شعله‌افکن قدیمی. من میلر رو به دیوار تکیه دادم. تنش هنوز گرم بود؛ ولی نفس نمی‌کشید. مرد هیکلی نفسش رو بیرون داد.
ـ باید آماده بشیم؛ اون چیزی که دیدیم... فقط شروعشه.
همون لحظه، دیوار لرزید. اول یه صدا اومد؛ مثل کشیده‌شدن ناخن روی فلز. بعد یه صدای عمیق؛ انگار زمین خودش داره ناله می‌کنه. از زیر زمین. از جایی پایین‌تر از این اتاق. یه صدای خفه، خیس، حیوانی... و بعد، زمین تکون خورد.
ـ دارن میان...
هلنا زمزمه کرد و اسلحه رو بلند کرد. یه دریچه توی کف بود. کوچیک، گرد، با قفل شکسته، و اون صدا از همون‌جا می‌اومد. بخار گرم و متعفن بالا زد. قبل از اینکه حتی فرصت واکنش پیدا کنیم... بوم! دریچه با شدت کنار پرت شد. یه موجود اول بیرون اومد؛ قد بلند، پوست خاکستری و سیاه، مثل لاشه‌ی سوخته، با دست‌های دراز و انگشت‌های ناخن‌دراز. دومی پشت سرش خزید. صدای لرزش استخون‌هاشون با هر حرکت، اتاق رو پر کرده بود. مرد هیکلی غرید و شلیک کرد؛ گلوله‌ها بدن موجودات رو سوراخ کردن ولی سرعت اونا رو کم نکرد. موجود اول مثل سایه روی اون مرد پرید و به گلوش چنگ انداخت و تو یه لحظه، با صدای ترسناکی، دندون‌هاش رو تو گردنش فرو کرد.
ـ نه! نه نه!
من شلیک کردم، هم‌زمان هلنا نارنجک کوچیکی پرت کرد؛ صدای انفجار، نور سفید و بعد... تکه‌تکه‌شدن دیوار. اما خیلی دیر شده بود. دو موجود، حالا خودشونو روی اون مرد هیکلی انداخته بودن. فقط صدای خفگی، پارگی، و استخون‌های خردشده بود که مونده بود. من میلر رو دوباره گرفتم. هلنا داد زد:
ـ از این‌جا بزن بریم؛ پشت اون دیوار، یه راه خروجی قدیمیه انگار، فقط عجله کن!
با هم، از لا‌به‌لای دود و خون، سمت دیوار شکسته دویدیم. صدای جیغ اون موجودات هنوز پشت‌سرمون توی تاریکی زنده بود.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #33
نور چراغ‌قوه‌ام روی دیوار ترک‌خورده افتاد. نیمه‌فرو ریخته، اما هنوز ایستاده بود. هلنا گفت:
ـ این‌جاست... پشت این دیواره...
سپس میلر رو از دستم گرفت و آروم روی زمین و کنار چند بشکه نشوند. خودش بلند شد و یه میله‌ی آهنی از گوشه‌ی دیوار برداشت. منم یه میله برداشتم؛ سرد و زبر، مثل خنجر خاموش. دوتایی با هم به دیوار کوبیدیم. صدای ضربه‌ها، صدای آجر و بتن له‌شده توی سکوت انفجارگونه بود. ولی دیوار نمی‌افتاد. فقط ترک می‌خورد، فقط درد می‌کشید. یه صدای خِرت... از پشت سر شنیدم.
ـ لعنتی...
برگشتم. یکی از اون موجودات، همون که اول از دریچه اومده بود. باورم نمیشه هنوز زنده بود. پوستش مثل خاکستر می‌لرزید و انگشت‌هاش روی زمین چنگ میزد و بدن پیچ‌خورده‌اش مثل یه عنکبوت شکسته سمت‌مون می‌اومد.
ـ آرمین! تو دیوار رو بِکن، من می‌کشمش!
هلنا فریاد زد و شلیک کرد. گلوله‌ها یکی‌یکی بدنش رو سوراخ کردن ولی انگار نه انگار، فقط تندتر شد. دهنش باز بود و از اون حفره‌ی سیاه فقط یه صدا می‌اومد؛ یه چیزی بین نفس و زوزه. هلنا اسلحه رو به زمین انداخت و میله‌اش رو دو دستی گرفت و با یه برخورد سخت بین خودش و اون موجود فاصله انداخت. به عقب فشارش می‌داد؛ اما موجود قوی‌تر از این بود که به عقب بره. دندون‌هاش به لبه‌ی میله خوردن و صدای ساییده‌شدنشون شبیه تیغ روی شیشه بود. هلنا یه قدم عقب رفت و دوباره فشار آورد، بعد... چاقوشو با یه حرکت از کنار یونیفرمش بیرون کشید و نوک تیغه‌اش توی نور برق زد؛ بعد با تمام قدرت توی شقیقه‌ی اون موجود فرو کرد. موجود جیغ نزد، فقط خش‌خش کرد و بعد لرزید. هلنا چاقو رو توی جمجمه‌اش چرخوند؛ استخونش ترکید و مایع سیاهی مثل دود بیرون زد. موجود یه لرزش کرد و بعد بی‌حرکت موند. نفس هلنا بریده بود؛ ولی عقب نرفت.
ـ یالا بِکَنش دیگه... نابودش کن.
من دیگه صبر نکردم. میلر هنوز زنده بود؛ ولی کم‌جون و بی‌حرکت. میله رو دو دستی گرفتم و دوباره به دیوار کوبیدم و این بار هلنا هم اضافه شد. سه ضربه، چهار ضربه، یه صدای شکستن عمیق... و دیوار ترک برداشت؛ ولی دوباره یه صدای غرش از پشت‌سرمون شنیدم.
ـ نه... نه! نه!
یکی دیگه از اون موجودات بود؛ نه یه موجود. اون همون مرد هیکلی بود؛ ولی دیگه آدم نبود. پوستش ترک‌خورده و چشماش خالی بود، و جای گاز رو گردنش هنوز می‌سوخت. مثل گل شکفته و سیاه شده بود. نفسش صدادار بود و انگار هوا رو نمی‌کشید؛ بلکه می‌بلعید.
ـ لعنتی! نه...
هلنا میله رو بالا آورد ولی مرد هیکلی جلو پرید و با یه ضربه دست، هلنا رو به عقب پرت کرد و رو زمین انداخت. من بین اون و میلر بودم.
ـ تکون نخور...
ولی خودش تکون خورد؛ سریع‌تر از اونی که فکرشو می‌کردم و با یه حرکت سمت من پرید؛ میله رو بالا گرفتم، ولی وزنش خیلی زیاد بود. داشتم عقب می‌رفتم که یه صدای موتور بزرگ درست پشت دیوار شکسته پیچید. نور خیره‌کننده‌ای از شکاف دیوار داخل اومد.
ـ برو کنار!
صدای ریگان بود.
ـ چی؟!
تا بفهمم چی شده دیوار منفجر شد. نه با دینامیت یا آهن؛ بلکه با یه لودر کوچیک و زرد که با تمام سرعت به دیوار کوبیده شد. میله‌های جلوش مثل شاخ دو گاو وحشی مستقیم به بدن اون موجود کوبیده شد و اونو فقط له نکرد؛ بلکه با خودش عقب کشید و برد. ریگان با آخرین سرعت از لودر بیرون پرید و لودر با آخرین سرعت به دیوار مقابل فرو رفت و بعد داخل گودال بزرگ پشت در سقوط کرد. صداش مثل شکستن تنه‌ی یه درخت خشک بود. هلنا با چشم‌های گشاد از زمین بلند شد و من نفس‌زنان به سرعت رفتم و میلر رو به طرف خودم کشیدم. همون لحظه سقف لرزید. ترک‌ها از دیوار به ستون‌ها رسید. ریگان فریاد کشید:
- برید بیرون! کل این خراب شده داره می‌ریزه.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #34
همون لحظه سقف لرزید و ترک‌ها از دیوار به ستون‌ها رسید. یه قطعه‌ی بزرگ از سقف فرو ریخت و فقط چند قدم کنارمون به زمین کوبیده شد. گرد و خاک نور رو خفه کرد. به سرعت دویدیم و از بین سنگ و خاک و آجر عبور کردیم. میلر روی کولم بود، هلنا پشت سرم و ریگان جلوتر از من داشت می‌دوید. یکی‌یکی درست وقتی که ساختمون پشت سرمون با یه صدای عمیق و ناله‌ی بلند فرو ریخت بیرون پریدیم. خاک مثل موج پشت سرمون بالا اومد. از زمین و از آسمون همه‌چی تار شد و فقط صدای نفس‌هامون موند؛ وحشی، بریده، زنده.
پشت یه ردیف جعبه‌های بار بزرگ افتادیم و روی زمین دراز کشیدیم. هلنا سرفه می‌کرد و ریگان به زانو افتاده بود و من میلر رو که هنوز نیمه بی‌هوش بود، رو زمین گذاشته بودم. نفس‌هام مثل گل توی سینه‌ام سنگین بودن. یه دقیقه بعد صدای پا از دور نزدیک شد. دو نفر بودن، لباس خاکی و مسلح. یکی‌شون فریاد زد:
- دکتر رستمی! دکتر رستمی شما زنده‌اید!
بلند شدم. یه نور و بعد دو تا چراغ قوه که سایه‌هاشون رو زمین کشیده شد. همراهشون خلبان و کمک خلبان بودن؛ یکی‌ از خلبانای باقی‌مونده از تیم پشتیبانی، با چشم‌هایی پف‌کرده و صورت آفتاب‌سوخته گفت:
ـ اوه خدای من! شماها نجات پیدا کردین؟
یه سکوت و بعد همه‌چی شروع شد؛ بستن زخم‌ها، بررسی میلر، جابه‌جا کردن بارها، ولی من فقط به ریگان نگاه می‌کردم؛ ساکت و به شکلی عجیب آروم بود. بعد از چند دقیقه گفت:
- من میرم... دستشویی.
رفت و من چند لحظه مکث کردم و بعد دنبالش راه افتادم. پشت انبارهای بار سایه‌ها کشیده‌تر بودن و رد پاش روی خاک بود. دنبال‌شون رفتم. صدا نبود؛ فقط باد، بوی سوخته‌ی ساختمان و صدای دور موتور هواپیما که داشت آماده می‌شد.
ـ ریگان؟
جوابی نبود. چند قدم جلوتر بین درختا رفتم و یه حرکت. از گوشه‌ی چشم، چرخیدم و هیچی.
ـ ریگا...
ـ هووپ!
یه چیزی از پشت اومد و بازو‌هامو گرفت. برگشتم، آماده‌ی دفاع بود و خندید:
- چرا دنبالم اومدی؟
ـ گفتم شاید...
ـ شاید گم بشم؟ یا شاید یه کسی بخواد منو بزنه؟
به اطراف نگاه کرد و بعد روی زمین دراز کشید. آروم و حرفه‌ای، کنارش نشستم و گفتم:
ـ چرا دراز کشیدی؟
ـ چون می‌خوام یکم زیر درختا استراحت کنم، و شاید این آخرین باری باشه که اینطوری تو جنگل دراز می‌کشم.
لبخندش بی‌رمق بود؛ مثل آخرین آتیش کبریت. چند لحظه ساکت شدیم و فقط صدای باد، صدای چرخیدن ملایم پروانه‌ی هواپیما، و صدای نفس‌هامون شنیده می‌شد. دستمو به صورتم کشیدم و گفتم:
ـ ریگان... بابت اون لحظه‌ی اومدنت ممنونم.
نگام کرد و نگاهش بی‌حرف بود ولی پر از یه چیز خاص. چیزی که نمی‌دونستم دقیقا چیه و شاید درد، خستگی یا شاید یه جور هم‌دردی بی‌صدا بود.
ـ اگه تو نبودی من و هلنا زنده نمی‌موندیم؛ ولی چرا خودت و به خطر انداختی؟
ریگان گفت:
- و اگه تو نبودی... من هیچ‌وقت اون اردوگاه لعنتی رو ترک نمی‌کردم.
مکث کرد. بعد آروم ادامه داد:
- راستش می‌خوای بدونی چرا نمی‌ترسم؟
بهش نگاه کردم.
ـ چون من از بچگی با مرگ بزرگ شدم.
پوزخند زد ولی نه برای جلب توجه، برای زنده موندن.
ـ مادرم وقتی هفت سالم بود به خاطر سرطان مرد. اون موقع حتی نمی‌دونستم شیمی‌درمانی یعنی چی. فقط می‌دونستم بوی اون کلینیک لعنتی بوی مردنه و بعدش من و خواهرم موندیم با بابا. ولی بعد یه مرد بی‌رحم از مافیا، قاچاق، پول، اسلحه... همه‌چی. از اونا که فقط با یه نگاه یه اتاق ساکت میشه.
ـ چی شد براش؟
ـ یه شب سر یه معامله اشتباه تو ماشینش زنده زنده سوزوندنش. فقط یه تیکه‌ی انگشترش موند. بعدش من و خواهرم توسط عموم بزرگ شدیم. یه مرد الکلی ولی حداقل با غیرت.​
 
Last edited:

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #35
ـ تو چی آرمین؟ خونوادت؟ هنوز کسی هست که منتظرت باشه؟
نفسم رو آهسته بیرون دادم. خواستم چیزی بگم ولی... .
صدای تیراندازی هوایی مثل انفجار توی استخون فضا رو درید. هردومون از جا پریدیم. ریگان سریع از رو زمین بلند شد و اسلحه‌اش رو کشید. منم چراغ‌قوه‌ام رو خاموش کردم و پشت یه تنه‌ی درخت خم شدم.
ـ از اون‌طرف اومد... نزدیک هواپیما!
از لای شاخ و برگ‌ها شروع به دویدن کردیم. پاها توی گل فرو می‌رفت و صدای خش‌خش برگ‌ها با صدای قلبم قاطی شده بود. به یه بلندی رسیدیم که از اون‌جا همه‌چی پیدا بود.
از بین درخت‌ها اولین نور اومد، بعدش صدا و بعدش خاکی که از زیر چرخ‌ها بالا پاشید. هفت جیپ نظامی سیاه، زره‌پوش، بی‌صدا و سنگین از دل تاریکی به سمت باند نزدیک می‌شدن؛ با پرچم‌هایی که مشخص نبود مال کجا بودن. صدای خش‌خش چرخ‌ها روی شن مثل خراش بود. یه عالمه مرد با یونیفرم تیره، ماسک‌دار و مسلح از ماشین‌ها پایین اومدن.
ـ لعنتی...، اینا دیگه کی‌ا‌ن؟
ریگان جواب نداد. دوربین اسلحه‌ش رو بالا آورد. پایین، دوتا از اعضای باقی‌مونده‌ی تیم، اون مهندس موطلایی و یه خلبان مسن دستاشون بالا بود. چندتا از مهاجما داشتن فریاد می‌زدن و یه نفر با باتوم تهدیدشون می‌کرد.
ناگهان یکی از خلبانا که ظاهرا ترسیده بود، یه قدم عقب رفت. اون مرد باتوم‌دار یه لگد زد و درگیری بالا گرفت؛ مهندس حمله کرد تا جلوش رو بگیره، ولی... یه گلوله.
یه گلوله‌ی تمیز و سرد مستقیم توی پیشونیش نشست. مغزش به دیواره‌ی هواپیما پاشید. مرد افتاد و همه‌چی ساکت شد. من نفس‌نفس می‌زدم؛ قلبم داشت از تو گلوم بیرون میزد.
ـ ما باید یه کاری بکنیم... .
ریگان سرش رو تکون داد:
- نه الان! اگه ما رو ببینن، کل نقشه‌مون تمومه. باید قایم بشیم.
اون پایین، گروگان‌گیری شروع شده بود. همه‌ی تیم ما رو با خشونت بستن. با دست‌بند، کیسه‌ی روی سر و حتی به اون پیرمرد هم رحم نکردن.
ـ می‌برنشون... .
ریگان پچ‌‌پچی زد:
- آره. ولی ما نه. ما آزادیم...، فعلاً.
پشت سرمون صدای جیرجیر باد توی شاخه‌ها پیچید و بوته‌ها لرزیدن. صدای جیپ‌ها دورتر میشد، اما هنوز تو گوشم بود؛ مثل خنده‌ی یه روح بدبخت و ما...، تو دل جنگل موندیم. تنها، با چند گلوله و یه دنیا سؤال. ناگهان حس کردم چیزی داره پشت سرم تکون می‌خوره؛ برگشتم ولی...، خیلی دیر بود. یه ضربه‌ی سنگین به سرم کوبیده شد. انگار یه میله‌ی آهنی بود...، یا شاید چوب خشک. فقط صدای «تق» توی جمجمه‌ام پیچید و بعدش همه‌چی تاریک شد.

***

نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود. بوی نم، فلز و یه چیزی مثل گازوییل توی بینیم پیچید. نور کمی از یه پنجره‌ی کوچیک روی زمین سیمانی ریخته بود.
بازوهام تیر می‌کشید؛ دست‌هام با طناب به یه ملیه‌ی قطور وسط یه سالن بزرگ بسته شده بودن. کنارم ریگان بود؛ زخم روی شقیقه‌اش هنوز خون می‌داد. چشم‌هاش بسته بود ولی نفس می‌کشید. یه صدای پاشنه‌ی سنگین از پشت در اومد. در آهنی با جیغی زشت باز شد و چند نفر وارد شدن؛ با لباس‌های تاکتیکی کهنه، شال‌های خاکی و صورت‌هایی که انگار از جنگ بیرون کشیده بودنشون. جلوتر از همه یه مرد قدبلند بود با موهای جوگندمی، ته‌ریش خاکستری و نگاهی که انگار همه‌چی رو از قبل فهمیده بود. پشت سرش یه مرد سیاه‌پوست غول‌پیکر ایستاده بود، با بازوهایی مثل تنه‌ی درخت و یه تبر توی دستش. مرد جوگندمی به جلو خم شد و به صورتم نگاه کرد. صدای خش‌دار و سنگینش توی فضا پخش شد:
ـ شماها کی هستین؟ از کجا اومدین؟ این‌جا دنبال چی می‌گردین؟
صدام درنمی‌اومد. گلوم خشک بود. ریگان ناله‌ای کرد و پلک زد. خودش رو جمع‌وجور کرد، ولی دستاش هنوز بسته بود. مرد سمت اون برگشت و گفت:
ـ این‌جا منطقه‌ی خودمونه. ما نه به ارتش تعلق داریم، نه به اونا... .
به یه نقشه که روی دیوار آویزون و پر از خط و علامت بود اشاره کرد و ادامه داد:
- ما فقط زنده‌ایم و زنده موندن این روزا سخت‌ترین کار دنیاست.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #36
مرد سیاه‌پوست تبرش رو روی میز کنار ما گذاشت و گفت:
ـ قبل این‌که فکرتون به دروغ گفتن برسه یادتون باشه این‌جا اشتباه گرفتن مساویه با مردن.
یه لحظه سکوت شد و ریگان که هنوز خم شده بود، سرش رو بالا آورد. لبخند کجی زد، اما صداش گرفته و خشن بود:
ـ گور بابات و هر چی نقشه‌ست... .
سیاه‌پوست یه چوب قطور توی دستش گرفت و بی‌هشدار با پشتش به صورت ریگان کوبید. صداش تق کرد و خون از لبش پاشید.
ـ ریگان!
جیغ نزدم، ولی صدای اعتراضم بلند شد.
ـ بهش دست نزن حرو**!
با یه حرکت چوب رو برگردوند سمت من و با یه ضربه محکم به شونه‌ام کوبید؛ دردش وحشتناک بود و تا کتفم دوید و صدام رو تو فضا بلند کرد، ولی چشم ازش برنداشتم.
ـ زبونت رو نگه‌دار دانشمند.
با یه اشاره ما رو بیرون کشیدن. فضای محوطه بوی نم و دود می‌داد. از دیوار یه پناهگاه فلزی رد شدیم و به یه اتاق کوچیک دیگه می‌رفتیم که یه نگهبان جلوش نشسته بود؛ هیکل گنده، اما کله پایین و بطری کنار پاش نشونه‌ی واضح مس*ت بودنش بود. چشم‌هاش نیمه‌باز، نفس سنگین و دستش رو روی اسلحه‌اش انداخته بود ولی پلک نمیزد. داخل، یه ستون فلزی قدیمی در وسط بود که ما رو به اون بستند. ریگان کنارم بود و نفس‌نفس میزد؛ دست‌هاش با طناب پشتش گره خورده بودن.
ـ ریگان... هی! ریگان، صدامو می‌شنوی؟
چشماش باز و بسته شد و خون از بینیش قطع نشده بود. با صدای گرفته، فقط تونست زمزمه کنه:
ـ دست... مچبند... چاقو... .
ـ چی گفتی؟ دوباره بگو... .
نفسش برید و دوباره تلاش کرد و این‌بار آروم‌تر گفت:
ـ مچ... بند... لباس سمت چپم... یه تیغ مخفی هست... .
سرمو تکون دادم و با زحمت مچبندش رو لم*س کردم، بندش خیس از عرق بود و زیر انگشتم یه جسم فلزی حس کردم؛ کوچیک، نازک، ولی تیز. با دو انگشت کشیدمش بیرون.
ـ گرفتمش... صبر کن.
با احتیاط طناب دور دست‌هام رو بریدم. بندها ضخیم بود، ولی نه اون‌قدر که دووم بیاره. هر رشته که می‌بریدم، امید توی سینه‌ام بیشتر میشد. بالاخره بندها افتادن. ریگان فقط آهی کشید، بازم خون بالا آورد و بدنش می‌لرزید. گرفتمش، کمکش کردم تا با تیغ طنابش رو ببره. در همون لحظه صدای خروپف از پشت در اومد.
ـ نگهبان!
یواشکی سرک کشیدم. چشم‌هاش بسته بودن و کله‌اش رو شونه‌اش افتاده بود.
ـ مسته. لعنتی مسته... .
ریگان آروم زمزمه کرد:
ـ لورن... نرو... نذار اونا ببرنت... .
یه لحظه مکث کرد و بعد آروم زمزمه کرد:
ـ در پشت... کنار تابلو... باید بری، لورن!
کمکش کردم بلند بشه و وزنش کامل رو دوش من بود. قدم‌به‌قدم، به‌سختی سمت در فلزی گوشه‌ی اتاق راه افتادیم. لولاها زنگ‌زده بودن، ولی بی‌صدا باز شد و پشتش، جنگل بود. شب هنوز ادامه داشت؛ ولی حالا دیگه ما تنها نبودیم. با زخم، با خستگی، ولی هنوز زنده؛ و زنده‌ها همیشه یه شانس دارن.‌
ریگان هنوز سرش سنگین بود، نفس می‌کشید ولی به سختی. دستم رو دور شونه‌اش انداختم و کمکش کردم تا به یه جیپ نظامی متروکه‌ای که پشت درخت‌ها نیمه‌پنهان مونده بود برسیم. به صندلی پاره تکیه‌اش دادم.
ـ خیلی خب، تو همین‌جا بمون. بخواب یا هر حرفی خواستی بزن... ولی من باید برم.
چراغ‌قوه‌ام رو خاموش کردم و با نفس‌های کنترل‌شده سمت ساختمون مرکزی اردوگاه رفتم. از بین بوته‌ها و سایه‌ها رد شدم. اون‌جا بودن... کلی بشکه‌ی زرد و قرمز، روشون برچسب خطر و نوشته‌های محو نفت، گازوئیل، شاید هم یه چیز خطرناک‌تر بود. یه لوله‌ی گاز زردرنگ از کنار ساختمون به داخل می‌رفت؛ با دیدنش لبخند زدم.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #37
یکی از بشکه‌ها رو خم کردم. مایع غلیظ، سیاه و بدبو بیرون ریخت. شلنگی ازش ساختم و سمت لوله کشیدمش، بعد تا طرف موتورهای جیپ و انبار چادرها ادامه‌اش دادم. همه‌چیز یه پازل بود و فقط یه جرقه می‌خواست.
بالای تیر برق، یه مشعل اضطراری وصل بود. دستم رو بالا بردم و با کمی زحمت درش آوردم. فندک کوچیکی تهش داشت. درست وقتی خواستم روشنش کنم، صدایی اومد.
ـ هی! اون کیه؟
چرخیدم. یکی از نگهبان‌ها بود و جلو دوید و جیغ کشید. چند نفر دیگه هم با اسلحه از ساختمون بیرون پریدن، ولی من فقط به یه چیز فکر می‌کردم. جرقه، آتیش و آخر خط.
مشعل رو روشن کردم و نورش مثل یه مار شعله‌ور توی مسیر نفت دوید و سمت لوله رفت، سمت ساختمون... .
ـ لعنتی...!
انفجار اول آروم بود؛ بعد زمین لرزید و ساختمون مثل یه غول زخمی ناله کرد و ترکید. موج انفجار منو پرت کرد و بدنم به تنه‌ی یه درخت خورد و چشم‌هام سیاهی رفت. با تقلا بلند شدم. دود همه‌جا رو گرفته بود و صدای فریاد، آتیش و ترکش همه‌جا رو فرا گرفته بود. از بین دود، خودم رو سمت جیپ کشیدم و سوار شدم؛ استارت زدم.
ـ هه... لعنتی... نه الان دیگه... .
یه بار... دو بار... روشن نمیشد.
صدای قدم‌های یکی از نگهبانا رسید. اسلحه‌اش رو کشید و من دوباره کلید رو چرخوندم.
ـ خواهش می‌کنم روشن شو... .
موتور خِرخِری کرد و... بالاخره روشن شد. پدال گاز رو تا ته فشار دادم و جیپ با نعره‌ای وحشی وسط خاک و دود شلیک شد. گلوله به بدنه خورد، شیشه ترکید، اما من فقط رانندگی می‌کردم و دور می‌شدم، از اردوگاه، از آتیش، از مرگ... . و فقط یه فکر تو سرم بود؛ من هنوز نمردم.

***

شعله‌ها تو شب پیچیده بودن، مثل مارهایی که از جهنم اومده بودن تا دنیا رو قورت بدن. صدای سوختن بشکه‌ها و انفجارهای پی‌درپی، مثل قلب در حال احتضار اون کمپ، تو کوه‌ها می‌پیچید.
رئیسشون از در نیمه‌سوخته‌ بیرون پریده بود و نفس‌نفس میزد. رد آتیش روی صورتش سایه انداخته بود. از ده‌ها نفر، فقط سه نفر باقی مونده بودن؛ خودش، اون مرد سیاه‌پوست عظیم‌الجثه و یه زن با موهای کوتاه که انگشت دستش قطع شده بود و اون رو با پارچه بسته بود.
کنار هم ایستادن. با حیرت، خشم و خاکستر؛ یکی از ماشین‌ها شعله‌ور روی پهلو افتاده بود.
ـ لعنت بهش...!
زن فریاد زد:
- همش یه نفر بود... فقط یه نفر!
مرد سیاه‌پوست ل*ب پایینش رو گاز گرفت و گفت:
ـ اون یه نفر که نبود... یه سایه بود. عین خود اون آشغالا... فقط می‌کشه و رد میشه.
رئیس ساکت بود و فقط به آتیش نگاه می‌کرد. انگار جواب همه‌ی سوال‌هاش تو اون شعله‌ها بود.
ـ باید بریم. این‌جا دیگه امن نیست.
آروم ادامه داد:
- اگه اون تونست تا این‌جا بیاد، یعنی اونا هم می‌تونن.
زن برگشت سمتش:
ـ منظورت اون هیولاهاست؟
رئیس پلک زد و نگاهش به جنگل رفت:
ـ آره... اون‌ چیزا. ما فکر کردیم یه محدوده‌ی آلوده‌ست، یه قرنطینه‌ی شکست‌خورده، ولی حالا معلومه که دارن گسترش پیدا می‌کنند.
مرد سیاه‌پوست کنار پاش تف کرد:
ـ ما فقط دنبال یه پناه بودیم، دنبال امید؛ ولی این‌جا... این‌جا دیگه قبرمونه.
رئیسش بهش نگاه کرد و ادامه داد:
ـ نه هنوز. هنوز یه نقطه‌ هست... یه ایستگاه تحقیقاتی قدیمی که از زمان اولین شیوع بسته شده و حتی تو نقشه‌های رسمی هم نیست. اگه بتونیم خودمون رو اون‌جا برسونیم، شاید بتونیم بفهمیم دقیقاً با چی طرفیم... و چطور میشه متوقفش کرد.
زن اخم کرد:
ـ و اگه اون‌جا هم پر باشه از این کثافتای مرده‌ی زنده؟
ـ پس دیگه هیچی مهم نیست.
صدای انفجار دیگه‌ای پشت سرشون بلند شد و زمین لرزید. شعله‌ها بالا رفت. رئیس نفس عمیقی کشید و به سیاه‌پوست نگاه کرد و گفت:
ـ برو اون موتور مشکی رو از پشت اون درخت قدیمی بیار، سوارش می‌شیم... ما هنوز زنده‌ایم.​
 

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #38
زن که هنوز نفس‌نفس میزد با خشم گفت:
- و اون ...... چی؟ اون دوتا که فرار کردن؟ می‌خوای بذاریم راحت در برن؟ می‌خوای من برم دنبالشون و خودم بیارمشون، تیکه‌تیکه‌شون کنم و بندازم جلوی این آتیش که بدونن با کی طرفن؟
مرد سیاه‌پوست هم از کنج لبش خون پاک کرد و گفت:
- اونا بهمون خیانت کردن رئیس... همه چی رو به باد دادن.
رئیس سرش رو تکون داد. صدای برخورد فلزها از پشت ماشین‌ها می‌اومد و شعله‌ها رو تو آینه‌ی جانبی نگاه کرد.
ـ نه... فعلاً نه. اگه بخوایم پیداشون کنیم باید هوشمند باشیم، نه خشن.
مکث کرد، بعد به سمت جیپ‌ها برگشت:
ـ اون جیپی که بردن روش جی‌پی‌اس داره. تا قبل انفجار، آخرین لوکیشن‌ها ثبت شدن. به کمک اون می‌تونیم ردشون رو بگیریم.
زن اخم کرد:
ـ جی‌پی‌اس؟ با اون همه آتیش دستگاه‌هامون نابود شدن.
ـ اون جیپ سیستم داخلی داره که مثل جعبه سیاه هواپیماست؛ می‌تونه سیگنال محلی بفرسته. فقط باید بهش دسترسی پیدا کنیم.
مرد سیاه‌پوست سری تکون داد:
ـ و اگه تا اون موقع اونا نرسیده باشن به مرز جنگل؟
رئیس سمتش برگشت، چشم‌هاش تو شعله‌ها برق می‌زدن.
ـ اگه برسیم ایستگاه تحقیقاتی، فقط اون‌جا می‌تونیم بدونیم با چی طرفیم... و بفهمیم اونا دقیقا کجا میرن!
زن پوزخند زد:
- و اگه زنده‌ان... باید آرزو کنن که نمی‌بودن.
رئیس سری به علامت تأیید تکون داد، صدای خفیف بوق سیستم هشدار یکی از چیپ‌ها بلند شد.
ـ سریع‌تر... هیولاها هنوزم اون نزدیکی‌ان.
زن با عصبانیت روی زمین تف کرد:
- امیدوارم از توی جهنم سر دربیارن... .
درست همون لحظه، یه صدای عمیق گلو‌درد، پر از خشم از لابه‌لای دود شنیده شد. مرد سیاه‌پوست سینه‌اش رو داد جلو و برگشت.
ـ لعنتی... داره میاد. یکی‌شون هنوز زنده‌ست!
از پشت انبار سوخته، اون موجود غول‌پیکر با تن سوخته و چشم‌های خون‌گرفته، از بین شعله‌ها ظاهر شد. تنفسش مثل کشیده‌شدن آجر روی آهن بود و با گام‌های سنگین سمتشون اومد.
رئیس فریاد زد:
ـ سوار شید! الان!
موتور مشکی با فریاد فلز روی خاک خشک کشیده شد. رئیس فرمون رو چرخوند و زن و مرد سیاه‌پوست، یکی عقب و یکی با اسلحه در دست، خودشون رو محکم نگه داشتن.
شعله‌ها هنوز از دل کمپ منفجرشده زبونه می‌کشیدن و از پشتشون، صدای هیولایی که زنده مونده بود، هنوز توی تاریکی می‌غرید. سنگ و خاک به هوا پاشید؛ و اونا فرار کردن، در لحظه‌ی آخر.
زن که موهاش پر از خاکستر شده بود، نگاهی به عقب انداخت و فریاد زد:
ـ اون ...... ها رو دقیقا چطوری می‌خوایم پیدا کنیم؟ من فقط می‌خوام صورت اون پسره رو داغون کنم.
رئیس فکشو فشرد و صداش رو توی باد بلند کرد:
- پیداشون می‌کنیم، ایستگاه تحقیقاتی هنوز کار می‌کنه... یه جی‌پی‌اس تو موتور جیپ بود؛ اگه بشه روشنش کرد، می‌فهمیم کجا رفتن.
مرد سیاه‌پوست که تفنگ رو رو دوشش گذاشته بود گفت:
ـ و اگه کار نکنه چی؟ فقط سه‌نفر موندیم رئیس. سه نفر در برابر این جهنم.
زن جیغ کشید:
ـ ما سه نفر بیشتر از هیچیم مردک. تا وقتی زنده‌ایم هیچی تموم نشده.
موتور با آخرین قدرت سمت جاده‌ی جنگلی پیچید. از دور، یه زوزه‌ی غیرطبیعی شنیده شد. صدای فریاد انسانی... یا شاید هم نه.
رئیس دستش رو به روی موتور فشار داد.
ـ اگه هیولاها می‌خوان زمین رو بگیرن؟ بذار بجنگیم. قبلش باید انتقام خونواده‌مون رو از اون حرو**‌ها بگیریم.
صدای دور زوزه‌ای کشدار پیچید و مرد سیاه‌پوست اسلحه‌ش رو بالا آورد.
ـ چیزی دنبال‌مونه... .
رئیس فرمون رو پیچوند و با خونسردی گفت:
ـ بذار برسه. من دیگه از هیچی نمی‌ترسم.​
 
Last edited by a moderator:

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #39
سرپناهی که ساختم چیزی نبود جز چندتا چوب بلند که از جنگل پیدا کرده بودم. تکیه داده به هم، با یه تکه پارچه‌ی پاره که از لباس یکی از کشته‌شده‌ها پیدا کرده بودم روش انداخته بودم؛ اما حداقل نمی‌ذاشت بارون بخوریم، اگه بارونی بیاد البته.
ریگان هنوز خواب بود؛ سرش رو گذاشته بودم رو یه مشت برگ نرم و یه تیکه لباس تا حداقل راحت‌تر نفس بکشه، ولی دماغش هنوز خون می‌داد. صورتش زخم شده بود و جای ضربه‌ی اون چوب لعنتی هنوز ورم داشت. آروم کنارش نشستم؛ نفس می‌کشید ولی سنگین... یه‌جورایی نگرانم می‌کرد. یه‌چیزی زیر ل*ب گفت. صداش خش‌دار و گیج بود.
ـ نرو... نذار اونا... اونا... مامان...
صداش تو خودش رفت. انگار توی خواب هم داشت با کابوساش می‌جنگید. دستش یه‌لحظه تکون خورد، ناخودآگاه و بعد دوباره کنارش افتاد.
چندتا میوه‌ شبیه انجیر که از یه درخت عجیب پیدا کرده بودم، گذاشتم توی یه پوسته‌ی خالی نارگیل‌مانند و با چاقوی کوچیکی که توی مچ پام قایم کرده بودم، با دقت پوستشون رو کندم.
خودمم گرسنه بودم، ولی اول باید مطمئن می‌شدم اون زنده‌س... زنده می‌مونه. یکم از آب گل‌آلود یه برکه‌ی کوچیک تو یه تیکه بطری پلاستیکی جمع کرده بودم و روی یه آتیش کوچیک جوشونده بودم. گرمیش هنوز دستام رو می‌سوزوند.
یه نگاهی بهش انداختم. چشماش نیمه‌باز بود و نگام می‌کرد، ولی نه کامل.
ـ آرمین!
صدای لرزونش به‌سختی از گلوش دراومد.
ـ خودمم، همین‌جام. استراحت کن، همه‌چی خوب میشه.
لبخند کجی زد.
ـ دروغ‌گو... همه چی به تف کشیده شده.
نیم‌خند زدم، نه از روی خوشحالی، از خستگی. از این‌که حتی الانم داشت شوخی می‌کرد.
ـ ولی هنوز زنده‌ایم... و زنده‌ها همیشه یه شانس دارن. درسته؟
اون دیگه جواب نداد. فقط نفس کشید براش سنگین‌تر از قبل شد و دوباره هوشیاریش رو از دست داد. به صورت خونی شده‌اش خیره شدم. یه لحظه اون دختر کوچیکی یادم اومد که تو کراسنویارسک دیده بودم، لای برف، رو نیمکت... همین‌قدر بی‌دفاع. همین‌قدر خسته. نمی‌دونم چرا ریگان منو یاد اون می‌انداخت.
زیر ل*ب گفتم:
ـ آخه چرا... چرا برگشتی دنبالم؟ می‌تونستی در بری... اصلاً نباید می‌ذاشتی این اتفاقا بی‌افته.
ساکت موندم... ولی تو ذهنم یکی صدا زد. همون صدا. همون صدای لعنتی‌ای که ول‌کن نبود؛ پاول!
- چون توام همون کار رو داشتی باهاش می‌کردی که با من کردی... منو جا گذاشتی آرمین.
چشمام رو بستم و نفسم سنگین شد. بازم اون نگاهش اومد جلوی چشمم، همون لحظه‌ی آخر. خشم، ترس، ناامیدی. بلند شدم. دیگه نمی‌تونستم اون‌جا بشینم و فقط بهش نگاه کنم و باید یه کاری می‌کردم. باید یه چیزی از تنم می‌شستم؛ شاید خون نبود، شاید گناه بود یا شاید خود عذاب وجدان.
از بین درخت‌ها رد شدم و سنگ‌ها زیر پام لیز بودن. نسیمی خنک لای بوته‌ها می‌پیچید. ته دره، صدای شرشر آب شنیده می‌شد. سریع‌تر رفتم و پاهای خسته‌م به سنگ‌ها گیر می‌کرد، ولی بی‌وقفه جلو رفتم.
آبشار کوچیکی از دل کوه پایین می‌ریخت، باریک و زلال. جلوش ایستادم و دستام رو تو آب فرو کردم. سوز خنکیش تو جونم رفت و بعد مشتم رو پر آب کردم و به صورتم زدم. خاک و عرق و خون شسته شد... اما حس گناه، نه. زیر ل*ب گفتم:
ـ اینا همه‌ش تقصیر توئه پاول. اگه اون مواد لعنتی رو دور می‌ریختی... هیچ‌کدوم از این اتفاقا رخ نمی‌داد.
صداش هنوزم تو گوشم می‌پیچید:
- نذار هیولاها تو رو بیشتر از این ببلعن، آرمین تو هنوز آدمی و تبدیل نشدی!
به بازتاب صورتم تو آب نگاه کردم. زخم رو گونه‌ام، حلقه‌ی تیره‌ی زیر چشمم و اون یه جفت چشم خسته که انگار دیگه حتی نمی‌خواستن ببینن. آب سرد رو ریختم رو گردنم، پاهام، کف دستام. یه‌جورایی انگار داشتم خودم رو التیام می‌دادم، ولی نه با آب، با فرار، فقط فرار از ریگان یا از خودم یا از اون شب لعنتی تو آزمایشگاه. چند دقیقه هم منتظر موندم و بعد با یه نفس عمیق، به سمت سرپناه قدم برداشتم. پا‌هام تو گل‌های نرم و خیس فرو می‌رفت، صدای شرشر آب حالا پشت سرم محو شده بود. برگ‌ها زیر نور کمرنگ مهتاب، مثل پوست مرده برق می‌زدن. شب آروم نبود، هیچ‌وقت نبود.​
 
Last edited:

(SINA)

[ ناظر آزمایشی کتاب ]
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
177
Reaction score
870
Time online
3d 4h 15m
Points
123
Age
20
Location
میان سکوت و خاطره...
سکه
856
  • #40
داشتم به سرپناه نزدیک می‌شدم که یهو... نور.
یه انفجار بزرگ از سمت شرق مثل خورشید لحظه‌ای وسط جنگل مرده تابید. درخت‌ها سایه انداختن، پرنده‌ها با جیغ از لونه‌ها پریدن و چند ثانیه بعدش... صدای انفجار، دندون‌هام رو به‌هم کوبوند؛ کوه انگار می‌لرزید. همون‌جا بی‌حرکت ایستادم و به اون نور خیره شدم. از اون فاصله نمی‌دیدم دقیقاً چی شده، ولی بوی خاکستر می‌اومد، بوی خاکستری که از یه جهنم تازه بلند میشه. زیر ل*ب گفتم:
ـ لعنت... اون هیولاها دارن پیشروی می‌کنند!
بازم صدای پاول تو ذهنم پیچید:
ـ می‌دونی کار کیه... اون چیزا دارن نزدیک‌تر میشن.
دستم رو ناخودآگاه رو چاقوی کمری‌ام گذاشتم. باد، خاکستر به صورتم زد و یه لحظه فکر کردم صدای غرش میاد. نه انسان، نه حیوان. یه چیز دیگه... چیزی که نباید وجود داشته باشه.
ـ اونا اونجان... دارن همه‌جا رو می‌گیرن.
قدم‌هام تندتر شد. باید برمی‌گشتم پیش ریگان و یه نقشه می‌کشیدم.
نور انفجار کم‌کم محو شد، ولی چیزی تو هوا موند؛ یه سنگینی، یه تهدید نامرئی که درست پشت سرم راه می‌رفت. داشتم به سمت سرپناه برمی‌گشتم؛ هنوز یه شانس برامون مونده بود... شاید.
با عجله تو تاریکی بین درخت‌ها پیش می‌رفتم که یهو ایستادم. صدایی اومد، زوزه. اول فکر کردم گرگه، یه‌جور زوزه‌ کش‌دار و خفه که از سمت چپ پیچید بین درختا. صدای باد نبود، حیوان بود، زخمی شده بود. دوباره شنیدم... ولی این‌بار یه چیز اضافه هم داشت؛ پارس.
ایستادم. سرم رو بالا گرفتم و به تاریکی گوش دادم. پارس کرد، واضح‌تر.
ـ سگ!
دنبال صدا راه افتادم و چوب خشک زیر پام می‌شکست. سینه‌ام بالا و پایین می‌رفت و نفس‌هام گرم بود و هوا سرد. نور مهتاب از لای شاخه‌ها مثل تیغ می‌تابید. یه دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه... بعد دیدمش. کنار یه درخت قطور یه سگ ژرمن قوی نفس‌نفس‌زنان، با طناب ضخیم بسته شده بود. روی پهلوش رد زخم دیده می‌شد و خون خشکی دور پاهاش بود. ولی چشماش... چشماش هنوز برق می‌زدن و زنده بود. خم شدم و با احتیاط نزدیک شدم. پارس نکرد، فقط با سر ناله کرد.
ـ آروم... آروم رفیق، کمکت می‌کنم.
با چاقو طناب رو بریدم و سگ یه قدم عقب رفت، بعد ایستاد و به من نگاه کرد. خسته بود، ولی سرپا. انگار منتظر بود دنبالم بیاد. دستم رو دراز کردم و گفتم:
ـ بیا رفیق... نمی‌ذارم دوباره تنها بمونی.
آروم کنارم راه افتاد. نیم‌خیز، مثل یه سرباز زخمی. با هم سمت سرپناه برگشتیم؛ جنگل حالا یه‌جور دیگه نفس می‌کشید. انگار ما سه‌تا، من و ریگان و این سگ، شدیم آخرین بازمانده‌های درست این منطقه. وقتی رسیدم، ریگان هنوز همون‌طور بی‌هوش افتاده بود و سرش روی لباس من بود، نفساش آروم ولی سنگین.
سگ کنارم نشست و بهش نگاه کردم، گفتم:
ـ خب، خوش اومدی به جهنم... رفیق.
هنوز داشتم به پهلوی زخمیش نگاه می‌کردم که صدای نفس ریگان تغییر کرد. یه‌جور ناله‌ی خشک، همراه با حرکت جزئی ل*ب‌هاش؛ سمتش برگشتم. پلک‌هاش آروم باز شدن. نگاهش تار بود... اما هنوز اون بود.
ـ هی... ریگان... منم. آروم باش، همین‌جاییم.
پلک زد و یه‌دفعه چشم‌هاش گرد شد و نگاهش افتاد به سگ ژرمن که آروم کنارم خوابیده بود.
ـ وایسا... وایسا... اون... اون چیه؟ من مردم؟ این چیه کنارم؟
لبخند زدم و گفتم:
ـ نه، هنوز زنده‌ای. متأسفم که مجبوری تحملش کنی، ولی ما هنوز زنده‌ایم.
ـ سگ آوردی توی جهنم؟
ـ آره... وسط جنگل پیداش کردم، بسته بودن به درخت. زخمی بود ولی از ما بهتره فعلاً.
چشم‌هاش رو مالید و سعی کرد بلند بشه ولی نتونست؛ کمکش کردم و دستم رو زیر بازوش گرفتم. با سختی نشست و به یه تخته‌سنگ کوچیک تکیه داد.
نفسش هنوز سنگین بود، ولی حالش بهتر به‌نظر می‌رسید.
ـ گور بابای اونایی که این وضع رو ساختن... حتی سگم از اونا آدم‌تره.​
 

Who has read this thread (Total: 13) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom