• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_59
این بار، رز بدون کوچک‌ترین تردیدی جهش بلندی کرد. پاهایش چون چنگال پرنده‌ای در کمین، روی شانه‌های مردی نشست که نزدیک از بقیه به آدلیر ایستاده بود. از نیروی برخورد، مرد به عقب پرتاب شد و رز، در اوج پرواز، به سمت آدلیر جهید.
فرودش شبیه رقص بود، نه رقص مرگ که چیزی میان رقص باله و رهایی یک پرنده‌ی زخمی. هوا در اطرافش لرزید. نگاه‌ها، حتی آن‌هایی که در میانه‌ی درد و مبارزه بودند، برای لحظه‌ای، از حرکت ایستادند.
آدلیر لبخندی عمیق و بی‌صدا زد؛ لبخندی که نه تمسخر، بلکه نوعی ستایش خاموش در خود داشت. پرچم را به درون کمربندش فرو برد. درست در لحظه‌ای که رز می‌خواست فرود بیاید، دستانش را گرفت. آرام، اما محکم، تا تعادلش را حفظ کند.
- نمی‌دونستم رقص باله هم بلدی.
رز، که هنوز نفسش سر جایش نیامده بود و با حرکتی خشک و جدی سعی داشت دستانش را از چنگ او بیرون بکشد، غرید:
- متأسفانه... من هیچ نوع، رقصی بلد نیستم.
پاسخش هنوز در هوا شناور بود که سایه‌ای از دور، با شتاب و خشونت نزدیک می‌شد. مردی، با چشم‌هایی خون بار و مشت‌هایی بسته. آدلیر نگاهش را از رز برید و صدایش جدی شد.
- عقب بمون!
اما آن مرد به قدری عصبی نبود که عقب بماند. پیش از آن که رز بتواند تصمیم بگیرد چه تکنیکی را اجرا کند، آدلیر او را به عقب کشید. محافظه‌کارانه و بی‌اجازه تنش را سپر کرد. و مرد، در همان لحظه، مشت سنگینش را به جای رز به به صورت آدلیر کوبید.
صدای برخورد، همچون ترک برداشتن یک ستون، در فضا پیچید. آدلیر بی‌اختیار خم شد. خون، به نرمی از ل*ب پاره شده‌اش چکید و بر پوست روشنش لغزید. رز چند قدم عقب رفت و چیزی در نگاهش ترک برداشت.
مکث نکرد. همان لحظه‌ای که مرد خواست دوباره حمله کند، او با خشمی مهارناپذیر یک قدم به جلو آمد. دست مشت شده‌اش را چون صاعقه‌ای مهار نشده بالا آورد و تکنیک زانگ چوان(مشت مستقیم- کونگ فو) را بسیار محکم بر سینه‌اش فرود آورد. مرد، پیش از آن که حتی درد را بفهمد، به زمین افتاد.
و آن گاه... .
سوت پایان.
صدای بلند، کش‌دار، و سنگینی که پایان این نمایش زنده‌ی بقا را اعلام کرد؛ رز اما هنوز ایستاده بود. نفس‌هایش کوتاه و نگاهش هنوز بر آدلیر بود که سعی می‌کرد خون را پاک کند.
نبرد تمام شده بود... اما حس جنگ، هنوز در هوا وجود داشت. صدای مربی، بلند و نافذ، از بالای نرده‌ها در سالن زیر زمینی پیچید.
- هر دو گروه، همین الان بیاید بالا!
رز لحظه‌ای پلک زد. هنوز حرارت نبرد از پوستش بیرون نرفته بود؛ اما آدلیر بی‌صدا ایستاد، با ل*ب خونی و نگاهی که زهر نفرت در آن موج میزد. نگاهش را به زیردستش دوخت؛ مردی که حالا از درد خم شده بود اما هنوز با غرور و جسارت سرپا مانده بود.
خون را به بیرون تف کرد و کلمات را با لحنی سردتر از یخ ادا کرد:
- عوضی... مگه نگفتم عقب بمون؟
مرد، سینه‌اش را با درد گرفت، اما عقب نکشید، شانه‌هایش را بالا انداخت و نگاهش را در چشم آدلیر کوبید.
- اگه قرار باشه توی مأموریت، دل‌باخته‌ی دشمن بشی همه‌ی زحماتمون میره رو هوا.
رز از فاصله‌ای نزدیک همه چیز را شنید. نگاهش یخ بست. قدمی جلوتر رفت، بی‌هیاهو، اما پر از خشم فشرده شده در درون روبه‌روی مرد ایستاد، به قدری نزدیک که نفس‌هایشان در هم گره خورد.
با زمزمه‌ای که طنینش از فریاد هم تیزتر بود، گفت:
- دهنتو ببند.
نگاه رز، مثل لبه‌ی چاقو، زیر پوست مرد خزید. هیچ نیازی به داد نبود. تهدید، در همان دو کلمه موج میزد و سکوت بعدش، خفه کننده‌تر از هر خشمی بود.
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_60
سکوت، مثل مه سرد، بر پله‌ها خزیده بود؛ سکوتی که نه از خستگی، که از چیزی عمیق‌تر، از زخمی پنهان در غرورشان تغذیه می‌کرد. تنها صدای ساییده شدن کفش‌ها بر سنگ، خش‌خش نفس‌هایی به شماره افتاده، و گاهی ناله‌هایی بی‌صدا، در فضا شناور بود.
همه، با پیکرهایی سنگین و عضلاتی دردمند، یکی‌یکی بالا رفتند؛ بی‌آن که نگاهی به هم بیندازند، بی‌آن که کلمه‌ای میانشان ردوبدل شود. گویی چیزی در آن نبرد، در آن برخورد نهایی، برای همیشه میانشان ترک برداشته بود.
آن سوی دفتر شیشه‌ای، زیر نور سرد چراغ‌های صنعتی، مبل‌ها مثل سنگرهایی خاموش انتظارشان را می‌کشیدند. بدن‌ها فرود آمدند، اما دل‌ها هنوز در میدان جنگ جا مانده بودند.
مربی، با گام‌هایی سنگین و حساب شده نزدیک شد. قامتش چون سایه‌ای صبور و مقتدر در برابرشان ایستاد، تکیه‌اش را به میز پشت سر داد و دستانش را چون دژ بر لبه‌ی چوبی آن حلقه کرد.
نگاهش، بی‌کلام، از میان چهره‌ها گذشت. گاه مکث می‌کرد، گاه از چشمی به چشم دیگر می‌پرید؛ و همه، بی‌اختیار، کمی در جای خود جابه‌جا شدند، جز رز.
رز، هنوز همان‌طور نشسته بود؛ با صورتی که زخم روی گونه‌اش چون شعله‌ای سرخ در نور می‌درخشید. بانداژها نتوانسته بودند کبودی مچ‌هایش را پنهان کنند. نگاهش، ساکت و یخ‌زده، بر نقطه‌ای نامعلوم قفل شده بود.
آدلیر، کمی به جلو خم شد. چشم‌های خسته‌اش نیمه بسته، اما هشیار، مربی را کاویدند؛ و هنری... همان‌جا، در کنج مبل، با سینه‌ای متورم و دستانی لرزان، درد را با سکوت می‌بلعید.
مربی، بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای، ل*ب باز کرد؛ صدایش نرم بود، اما گرم، نه!
- دخترها... کارتون نسبت به قبل بهتر شده. تکنیک‌ها رو بهتر اجرا می‌کنید و به عنوان تیم پیشرفت داشتید. بابتش تبریک میگم.
سکوت، کوتاه در هوا ماند؛ اما بوی خون، عرق و خشمِ فروخورده هنوز در فضا بود.
مکثی کوتاه، سپس تغییری در لحنش؛ مثل چاقویی که بی‌هشدار لبه‌اش را نشان دهد:
- هنری. چرا به رهبرت حمله کردی؟ دلم می‌خواد دلیل واقعیت رو بدونم.
سینه‌ی هنری، مثل بالشی پر از میخ، بالا و پایین رفت. پلک بست، ل*ب‌هایش لرزیدند، و سپس، در سکوتی که نفس را در سینه حبس می‌کرد، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد. نگاهش، مثل تیغ، مستقیم بر صورت آدلیر نشست.
- چون اون می‌خواست ببازه... به رز. عمداً! همه می‌دونن یه چیزی بینشونه و من ترجیح میدم صدبار زخمی بشم، اما هرگز به خاطر ضعف رهبرم شکست نخورم.
آدلیر، مثل فنری که ناگهان رها شده باشد، سر بلند کرد. اخمش چنان در صورتش ریشه دواند که انگار پوستش را کشیده باشند. آماده بود برخیزد، دهان باز کند و پاسخ بدهد، اما دست مربی بالا رفت. آرام و اما قاطع، و آدلیر، ساکت ماند.
- هنری. به من بگو... اصل اول ما توی مأموریت چیه؟
صدایی بم و خفه، از عمق حنجره‌ی هنری بیرون خزید؛ مثل اعترافی کهنه و فراموش شده.
- اعتماد، به همدیگه.
- درسته. مهم نیست بین آدلیر و رز چی هست یا نیست، که البته اگه باشه، باعث خوشحالی همه‌ی ماست! اما چیزی که مهمه، اینه که تو به رهبرت اعتماد نکردی.
مکثی کرد. نفسش را بیرون داد. صدایش پایین آمد، اما در آن طنین هشدار موج میزد:
- این فقط یه تمرین بود، ولی اگه توی میدون بودیم، نتیجه‌ش یک یا چندین جنازه بود و شاید جنازه‌ی خود تو!
مربی از میز فاصله گرفت، چند قدم برداشت، و صندلی خودش را کشید. درست پیش از آن که بنشیند، آخرین ضربه را زد، بی‌تعارف و بی‌پرده:
- از نظر من، هر دو گروه پیروز شدن، به جز تو، هنری! و حالا، یک ماه شستن دستشویی‌ها پاداشته.
لحظه‌ای بعد، صدای زهرخند خشکی از گوشه‌ای بلند شد؛ آن‌قدر کوتاه و ناگهانی که مشخص نبود از چه کسی‌ست؛ اما هنری چیزی نگفت. فقط نگاهش را به زمین دوخت. نه از سر شرم، نه از پشیمانی؛ بیشتر انگار می‌خواست هیچ‌کس نفهمد پشت آن پلک‌های نیمه افتاده، هنوز آتشی روشن مانده است.
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_61
***
پزشک، بی‌آن که نگاهش را از ماده‌ی خاموش درون هاون بردارد، آن را اندکی به سوی خود کشید. نور کم‌رنگ چراغ‌های دیواری، روی سطح سرد و سنگی آن لغزیدند و بازتابی ضعیف از پودرهای ناشناس و تیره بر دیواره‌ی ظرف انداختند.
رایحه‌ای تلخ، همچون بوی خاکستر خیس خورده در گرگ‌ومیش یک جنگل سوخته، در هوا پخش شد. بویی سوزنده، که درون بینی می‌نشست و ذهن را قلقلک می‌داد.
دسته‌ی هاون را میان انگشتان باریک و بلندش گرفت؛ حرکاتش آرام، دقیق، و بی‌صدا بودند، گویی ترانه‌ای خاموش در دل سنگ می‌سرود. صدای خفه‌ی کوبیدن دسته بر کف هاون، ضرب آهنگی کند و منظم پیدا کرد، همچون تپش قلبی که از ترس بیدار شده باشد.
سپس، دستش به سوی لبه‌ی میز دراز شد؛ ارلن مایر باریک و بلورین را برداشت. مایع درونش، مثل مهی درخشان، میان سفید و خاکستری می‌لرزید و رگه‌هایی از آبی با طیف‌های گوناگون در آن می‌رقصیدند؛ نه کاملاً سفید، نه کاملاً آبی، گویی اکلیل داشت.
چند قطره، آهسته، درون هاون چکیدند. صدای جلز خفیفی برخاست، همانند زمزمه‌ای خفه در گوش شب.
پزشک بی‌وقفه هم زدن را از سر گرفت. انگار با هر چرخش دسته، ذره‌ای از رازی باستانی را در دل پودرها بیدار می‌کرد.
اندک‌اندک، ماده‌ای غلیظ و سایه‌گون در دل هاون شکل گرفت. چیزی که نمیشد آن را به سادگی دارو نامید. نه، این چیز، شبیه مرزی بود میان علم و طلسم. میان درمان و دگرگونی.
چندین پارچه‌ی نازک و به‌غایت تمیز، از سینی فلزی کنار میز برداشت. پزشک، با دقتی وسواس‌گونه، قطراتی از آن مایع خاکستری و لرزان را روی تار و پودشان پاشید؛ مایعی که به محض تماس با پارچه، در آن نفوذ کرد و رنگ سفیدش را به آبیِ کدر آلوده ساخت. بخاری نازک از سطح آن‌ها برخاست، بخاری که بویی تند و آبی داشت؛ چیزی میان عصاره‌ی گیاهان دارویی و سرمای نخستین صبح زمستان.
لبخندی محو، آرام بر گوشه‌ی ل*ب‌های پزشک نشست؛ نه از جنس شادی، نه ته‌مانده‌ای از پیروزی، بلکه از جنس اطمینان بی‌کلامی که فقط سال‌ها تجربه به آن می‌بخشد.
پارچه‌ها را در دست گرفت و بی‌کلام، گامی به سوی رز و دیگر زخمی‌ها برداشت. چشمانش آرام بود، اما چیزی در عمق نگاهش، مثل حرارت فرو خورده‌ی یک آتش خاموش، می‌درخشید.
با صدایی آهسته، اما مطمئن گفت:
- این برای زخم‌هاتونه.
لحظه‌ای ایستاد. نگاهی کوتاه اما دقیق، بر بریدگی عمیق گونه‌ی رز انداخت؛ گویی داشت نقشه‌ی جنگی را بررسی می‌کرد. بعد نگاهی به بقیه انداخت و با طمأنینه ادامه داد:
- برای شکستگی‌ها... باید یه ترکیب جداگانه درست کنم.
سکوت کوتاهی، شبیه مکث پیش از جراحی، میان جمله‌ها افتاد. سپس، بی‌آن که نیازی به اجازه حس کند، آستین لباس خود را بالا زد، روی دو پا کنار رز نشست و یکی از پارچه‌ها را برداشت و آن را بر زخم گونه‌ی رز فشرد.
رز لحظه‌ای پلک‌هایش را به هم فشار داد؛ پوستش از تماس با دارو در هم رفت، اما صدایی از او برنخاست.
پزشک با لحنی آرام اما هشدار دهنده، بی‌آن که نگاهش را از زخم بردارد، زمزمه کرد:
- کمی می‌سوزونه. فقط دو دقیقه زمان می‌بره... تا زخم، کاملاً خوب بشه.
رز، بی‌آن که چیزی بگوید، دست بالا آورد و پارچه‌ی نم‌خورده از دارو را با احتیاط روی گونه‌اش فشرد. پوستش از تماس با داروی سوزان، بی‌اراده منقبض شد اما به روی خودش نیاورد.
نفسش کمی سنگین‌تر شد، اما آرام باقی ماند. سپس نگاه کوتاهی به پزشک انداخت و با صدایی آهسته اما پر از فوریت گفت:
- ممنونم، جولیَن... لطفاً برای اونا هم سریع‌تر یه چیزی درست کن. دارن درد می‌کشن.
اشاره‌اش بی‌صدا، اما واضح بود؛ به پسرانی که با حالتی خسته و دردمند، روبه‌رویش لم داده بودند. آن‌ها ساکت بودند، اما دردشان، چون موجی بی‌کلام در هوا پخش می‌شد.
جولین، بی‌نیاز از پاسخ، تنها با تکان مختصر سرش از جای برخاست؛ گام‌هایش آرام، اما هدفمند به سمت میز بازگشت.
رز، پارچه‌ی دیگری از سینی برداشت. آن را کمی در دست فشرد، انگار لحظه‌ای مکث کرد تا دمای آغشته به دارو فروکش کند، بعد نگاهش آرام به سوی آدلیر چرخید. بی‌کلام، پارچه را به سویش دراز کرد؛ در سکوتی از جنس اعتماد، یا شاید چیزی ناگفته‌تر. چشمانش آرام، اما پرمعنا بود.
سپس سینی را کمی به جلو هل داد، تا دیگران هم پارچه‌ای بردارند و زخم‌های خود را، التیام بخشند.
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_62
نگاه رز، آرام به سوی هنری لغزید؛ مرد جوان در سکوت نشسته بود، با تکیه‌ی نیمه جان به دیوار، دستی روی قفسه‌ی سینه‌اش، و پلک‌هایی که هر لحظه کندتر باز و بسته می‌شدند. صورتش از درد رنگ باخته بود، اما هنوز ردی از دقت و هوشیاری در نگاهش باقی مانده بود.
رز نفس بلندی کشید، انگار واژه‌هایی که می‌خواست بگوید، سنگین‌تر از درد زخم‌ها بودند. کمی خودش را جمع و جور کرد، و همان‌طور که پارچه‌ی خیس از دارو را از روی گونه‌اش برداشت و با دقت روی زخمی در کف دستش گذاشت، و نگاهش به هنری برگشت.
- هنری... باید یه چیزی رو بهت بگم.
صدایش آرام بود، اما نه لرزان. جنسش شبیه صدای کسی بود که مدت‌هاست جمله‌ای را در دل می‌پروراند، اما تا حالا فرصتش را پیدا نکرده.
هنری سر چرخاند. نگاهشان برای لحظه‌ای کوتاه در هم گره خورد. رز پلک زد. لحظه‌ای سکوت کرد، بعد بدون آن که نگاهش را از چشم‌های هنری بردارد، ادامه داد:
- را*ب*طه‌ی من و آدلیر... اون‌طوری که فکر می‌کنی نیست.
کلمات ساده بودند، اما طنین‌شان میان آن همه زخم و خون و بوی تیز دارو، غیرمنتظره و ماندگار بود.
همه، با آن زخم‌های باز و تن‌های خسته، بی‌اختیار هوشیارتر شدند. حتی اگر درد در مفاصلشان لانه کرده بود، حتی اگر پلک‌هایشان سنگین بود، کلمات رز چیزی داشت که خواب را از چشمانشان ربود. انگار میان آن همه بوی دارو و سوز زخم، چیزی در هوا تغییر کرده باشد.
رز نفس عمیقی کشید، انگار داشت چیزی را از عمق قفسه‌ی سینه‌اش بیرون می‌کشید. نگاهی کوتاه به جمع انداخت، و بعد، آرام و شمرده شروع کرد:
- من یادم نمیاد... ولی می‌دونم که من و آدلیر، توی یه یتیم خونه بزرگ شدیم. با چند نفر دیگه از رفیقامون. اونا پیدام کردن... من هیچ وقت نمی‌تونستم پیداشون کنم.
لحنش خشک بود، نه از سردی، بلکه از زخمی که سال‌ها لای صدایش لانه کرده بود. سکوتی کوتاه بر فضا نشست؛ بعد، پارچه را از روی دستش برداشت. زخم، کاملاً بسته شده بود و اثری از خراش هم نمی‌دید. نگاهش چند لحظه روی پوست صافش خیره ماند، بعد پوزخند کجی گوشه‌ی لبش نشست.
- شما فکر می‌کنید چون آندریاس منو به فرزندخواندگی گرفته، همه چیز واسم رواله... که لابد هیچ مشکلی ندارم.
سرش را به آرامی تکان داد، نه به نشانه‌ی تأیید، که بیشتر انگار با خودش حرف میزد.
- اما حقیقت اینه که... من زخم‌هام رو برای خودم نگه می‌دارم، چون با اعتماد همه چیز رو بدتر کردم.
سکوت، حالا سنگین‌تر از قبل، بر جمع سایه انداخت. نه کسی چیزی گفت، نه کسی جرأت کرد نگاهش را از چشمان او بدزدد. جمله‌ی آخر، مثل تیغه‌ای نازک و برنده، میانشان باقی ماند؛ و در هوای بین دارو، درد و رازی سربسته، معلق شد.
در همان لحظه که درب فلزی و سنگین درمانگاه با صدایی کوتاه و جیغ مانند گشوده شد، سکوتی ناپیدا میان جمع جاری گشت و تمام نگاه‌ها، همانند موجی هم جهت، به سوی درب برگشتند.
ساموئل، در آستانه‌ی درب ایستاد. برگه‌هایی در دست داشت، گام‌هایش شمرده و بی‌شتاب بود؛ اما آن‌چنان سنگین و فرمانده‌وار که گویی هر قدمش، در ذهن زخمی‌ها رد می‌گذاشت. نگاهش، همچون تیغی ناپیدا، روی صورت‌های خسته و اندام‌های خون‌آلود جمع سر خورد و در نهایت با لحنی آشنا که رگه‌ای از تمسخر در پس آن نهفته بود، گفت:
- باید از مربیتون بپرسم... با این حجم زخم، واقعاً موفق هم بودین یا نه؟
رد لبخند کجی که به سختی روی لبش نشسته بود، در سکوت سنگین درمانگاه گم شد. نگاهش، آرام در میان جمع چرخید تا روی چهره‌ی بی‌حالت رز قفل شود؛ چهره‌ای سرد، بی‌واکنش، با آن خستگی پنهان که پشت نگاه نافذش خوابیده بود.
ساموئل، بی‌آن که منتظر پاسخ باشد، دستش را بالا آورد و با حرکت دو انگشت، همان‌طور که یک مأمور ارشد کسی را برای بازجویی فرا می‌خواند، به سوی درب اشاره کرد.
- رز، میشه همراهیم کنی؟!
صدایش، آرام بود؛ اما در آن چیزی نهفته بود که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت: حکم، دعوت نبود.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_63
***
درب طلایی، با صدایی آهسته و کش‌دار گشوده شد؛ صدایی شبیه ناله‌ی مبهمی در دل کاخی خاموش. آزراء، با گام‌هایی سنجیده و آمیخته به وقار، وارد شد. کفش‌های نیم بوتش روی سنگ مرمر صدا نمی‌دادند، اما حضورش، چون موجی آرام، اتاق را پر کرد.
ساموئل، پشت میزی غول‌پیکر و از چوبی سیاه و براق، همان‌جا نشسته بود؛ پشت آن توده‌ی سنگینِ قدرت که بیشتر به تخت سلطنتی شباهت داشت تا میز کار.
با حالتی آرام، اما محاسبه‌گر، نگاهی به آزراء انداخت و در حالی که روی صندلی‌اش جای می‌گرفت، زیر ل*ب گفت:
- یادم نمیاد آخرین باری که خانوادگی رفتیم به یه مهمونی حسابی و کلی خوش گذروندیم، کی بود.
کلماتش بی‌تأکید، اما از جنسی بودند که بخواهند خاطره‌های نیمه جان را زنده کنند. اما آزراء حتی پلک هم نزد. تنها ایستاد، دست به سینه، با حالتی از سر انکار و خشمی مهار شده. صدایش آهسته بود، اما در عمقش چیزی می‌جوشید؛ چیزی که سرد بود و تیز، مثل لبه‌ی شمشیر.
- شاید... چون مفهوم خانواده رو برام کشتی، نه؟
ساموئل بی‌هیچ تغییری در چهره، کشوی سمت چپش را بیرون کشید. برگه‌هایی با مُهرهای قرمز را از درون آن بیرون آورد، نگاه کوتاهی به یکی از آن‌ها انداخت و در همان حال، با لحنی که انگار قصد داشت خونسرد باقی بماند؛ اما رگه‌های فرسایش و دل‌زدگی در آن پنهان شده بود، گفت:
- بس کن، آزراء. این تویی که داری همه چی رو هم به خودت سخت می‌گیری، هم به پدرت.
آزراء، انگار که بغضی کهنه از دلش به گلویش چنگ زده باشد، گره‌ی دستانش را با خشمی مهار شده باز کرد و قدمی به جلو برداشت. صدایش مثل صدای ترک خوردن شیشه‌ای زیر فشار دست بود؛ زلال، اما شکسته:
- تو داری میگی... همه چی تقصیر منه؟ واقعاً؟
ساموئل، بی‌هیچ عجله‌ای، برگه‌ها را آرام روی سطح براق میز رها کرد. صدای برخورد کاغذ با چوب، ملایم بود اما انگار چیزی را در فضا جابه‌جا کرد. سپس بی‌صدا از پشت میز برخاست و قدمی به سوی آزراء برداشت؛ گام‌هایی بی‌شتاب، اما سنگین، مثل کسی که می‌داند کلماتش دیگر کافی نیستند.
به انگشت اشاره‌ی آزراء که چون خنجری بی‌قرار به سویش گرفته شده بود، خیره شد. با دو دست، آرام و بی‌درنگ، آن را گرفت؛ همان‌گونه که پدری زخمی، خنجر را از دست فرزندش می‌گیرد نه برای خشم، بلکه برای خاموش کردن دردش.
- نه... همه چی تقصیر منه، دخترم.
کلماتش، در عین سادگیِ بی‌نقابش، سنگین بودند. فشاری آرام و پدرانه بر انگشت لرزان او وارد کرد و آهسته دستش را پایین آورد. یک دستش را بی‌تعلل روی شانه‌اش گذاشت، و دیگری را به دور کمرش حلقه کرد. آزراء حتی فرصت فکر کردن نداشت؛ فقط احساس کرد بازوانی که همیشه سنگینی اقتدار در آن‌ها بود، حالا با شکستی ملموس، دور او جمع شدند.
آغوش ساموئل، مثل حجمی دردناک اما ناگزیر، او را در بر گرفت؛ بی‌شتاب، بی‌اجبار، تنها با یک اعتراف بی‌صدا از سال‌هایی که اشتباه گذشتند. آزراء خشکش زده بود. دستانش بی‌حرکت، دو سوی تنش آویخته بودند. پلک نزد، لبخند نزد، حتی نگاهش را هم از دیوار پشت سرِ عمویش برنداشت. ابروهایش بی‌اختیار پایین آمده بودند، چهره‌اش، خسته و رنگ پریده بود، و فقط سکوت کرد.
اما ساموئل، هنوز در همان آغوش، با صدایی که بغض پنهانی در تارهایش می‌لرزید، آرام گفت:
- من می‌تونم تا آخر عمرم نگاه‌های پر خشمت رو، تنفرت رو تحمل کنم. می‌تونم اشتباهاتم رو یک به یک به دوش بکشم و شب‌هامو با عذاب سپری کنم... اما پدرت، آزراء... .
صدایش شکست. آهی کشید که نه ساختگی بود، نه نمایشی؛ آهی که سال‌ها دوری و دیوار را در خود حمل می‌کرد.
- نیلی گفت... از شبی که خونه نموندی، از شبی که دیگه برنگشتی، هر شب خون گریه می‌کنه. با مشت توی سینه‌ش می‌کوبه، آرام‌بخش می‌خوره، اما نمی‌خوابه. فقط راه میره، خیره می‌مونه به در، به دیوار، به نبودنت.
آهسته از آغوشش جدا شد و دستانش را به نرمی روی شانه‌های آزراء گذاشت. نگاهی در چشمانش انداخت که فقط خواهش در آن موج میزد؛ نه فرمان و نه تهدید.
- می‌تونی تا ابد از من متنفر باشی و هیچ‌وقت من رو نبخشی. این حق توعه. اما با پدرت این‌طوری نکن، اون برات یه پدر واقعیه حتی اگه تو دختر واقعیش نباشی. می‌ترسم یه شب واقعاً نتونه دووم بیاره، آزراء... یه شب بخوابه و دیگه برنگرده.
سکوت، سنگین شد. آن‌چنان که انگار حتی دیوارهای اتاق هم نفسشان را نگه داشته بودند.
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_64
آزراء، با حرکتی ملایم اما قاطع، دستان ساموئل را از روی شانه‌هایش کنار زد. نه با خشونت، نه با بی‌احترامی؛ فقط با آن بی‌میلیِ تلخی که از اعماقِ دل خسته‌اش برمی‌آمد. گامی به عقب برداشت. نه زیاد، فقط به اندازه‌ی فاصله‌ای که بتواند نفس بکشد، بدون آن که بوی عذرخواهی و پشیمانی، مثل مهی غلیظ، دورش بپیچد.
چشمانش را در نگاه ساموئل دوخت. بی‌هیچ لرزشی. صدایش آرام بود، اما تهِ هر واژه‌اش نوکِ تیغی نهفته بود.
- اطمینان بده، عمو... اطمینان بده دیگه هیچ وقت هیچ اشتباهی نمی‌کنی.
ساموئل، بی‌تردید، دستی بر سینه‌اش گذاشت. انگار بخواهد قلبش را به گرو بگذارد.
- قسم می‌خورم.
اما آن جمله، در فضای میانشان معلق ماند؛ بدون آن که بر دل آزراء بنشیند. اخم کم رنگی میان ابروهایش افتاد. دستش را، آهسته و بی‌عصبانیت، به نشانه‌ی نه تکان داد.
- می‌دونی که برای من، حرف فقط یه صداست. من هیچ وقت به کلمات دل نمی‌بندم.
سکوتی کوتاه میانشان نشست؛ سکوتی که در آن، حقیقت خودش را مثل آینه‌ای بی‌رحم به رخ کشید.
- پس قسم بی‌خودی نخور، انجامش بده.
چشمانش را باریک کرد، درست مثل وقتی که چیزی را با دقت تمام زیر نظر می‌گیرد. جمله‌اش، شمرده بود و سخت:
- اگه واقعاً می‌خوای، اگه واقعاً از ته دل پشیمونی... ثابتش می‌کنی.
و بعد، شانه‌ای بالا انداخت. لحنش دیگر کوبنده نبود، فقط بی‌احساس و صاف بود.
- و اگه در غیر این صورته، فقط دنبال بهونه‌ای برای تکرار اشتباهاتت می‌گردی؛اون وقت دیگه من رو این‌قدر صبور نمی‌بینی! می‌دونی که؟
ساموئل لحظه‌ای مکث کرد، بعد آرام سرش را تکان داد. تأییدی بی‌صدا، اما پر از معنا. گامی به عقب برداشت، انگار می‌خواست از صحنه‌ی عذرخواهی‌اش کنار بکشد و به نقش همیشگی‌اش در پشت میز و میان برگه‌ها برگردد.
- درستش همینه... تو خیلی باهوشی، از همون روز اول.
صدایش آرام بود، نه خسته و نه امیدوار، فقط صادق. نگاهش برای لحظه‌ای روی آزراء مکث کرد، و بعد با حرکتی آرام روی صندلی پشت میزش نشست. دست‌هایش را به هم قفل کرد و پیشانی‌اش را لحظه‌ای بر بند انگشتانش تکیه داد. بعد بلند گفت:
- فقط یه فرصت بده، بهت ثابت می‌کنم.
آزراء، برای اولین بار بعد از مدت‌ها، گوشه‌ی لبانش را به لبخندی دوستانه آذین بست. نه آن لبخند محتاطی که برای رد کردن فضاهای سنگین استفاده می‌کرد؛ نه. این یکی، گرم بود. ساده، صادق. لبخندی کوچک، اما واقعی.
قدم برداشت، آرام روی یکی از صندلی‌های روبه‌روی میز ساموئل نشست. دستی به یکی از برگه‌های روی میز کشید. مُهر قرمز پایین آن، در میان بقیه‌ی متون مشکی چاپ شده می‌درخشید. کاغذ را برداشت، نگاهی به خطوط چاپ شده‌اش انداخت که ساموئل و با لحنی سبک، اما پرانرژی گفت:
- خوبه... فردا، سه نفری می‌ریم یه مهمونی درست وحسابی. با لباس‌های خوشگل، نوشیدنی‌های خوشمزه، آهنگ‌های بلند و کلی خنده. قبوله؟
آزراء خندید. از آن خنده‌هایی که خطی در کناره‌ی چشم می‌نشاند و گردنش را آرام جلو آورد. چانه‌اش را بر بند انگشتان قفل شده‌اش گذاشت و با نگاهی که حالا پر از مهر و افتخار بود، گفت:
- قبوله.
- راستی... ویدیو تمرین امشبت رو هم دیدم. وقتی مأموریت قبلیت ۱۰ روز طول کشید و سر تا پا خونی برگشتی، واقعاً نگرانت شده بودم، اما حالا با دیدن اون تمرین مطمئن شدم نگرانیم الکی بوده!
لبخند آزراء حالا دیگر محو نشد. درخشید، مثل نوری کوچک، اما کافی... برای روشن کردن یک را*ب*طه‌ی فراموش شده.
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_65
***
سایه‌ی لبخندی محو، آرام بر گوشه‌ی لبانش نشست؛ لبخندی که نه از سر دل‌خوشی، بلکه بیشتر شبیه پرده‌ای ماهرانه بود، کشیده بر صورت یک بازیگر حرفه‌ای پیش از اجرایی خون‌بارش. چشمانش، برای لحظه‌ای، درخشی خطرناک به خود گرفت؛ شبیه انعکاس شعله‌ای سرکش در آینه‌ای ترک خورده. آن برق، زنده نبود. مثل شعله نبود؛ بیشتر مثل اخگر بود، پنهان زیر خاکستر.
تنش را کمی خم کرد. نرمی حرکاتش، چیزی میان زن بودن و در کمین بودن بود. سرش را نزدیک گوش آندریاس برد و بی‌هیچ تماس سرد یا بی‌روحی، با صدایی آرام که مثل نسیم از لای شاخه‌های برهنه‌ی درختی زمستانی می‌گذشت، زمزمه کرد:
- می‌خوام یکم راه برم.
آندریاس، بی‌خبر از طوفان‌هایی که پشت این لحنِ نرم و معصوم چنبره زده بودند، لبخند گرمی به دخترش زد؛ لبخندی که هیچ جانی نداشت. شبیه شمعی بود که در سالن نورانی، اصلاً به چشم نمی‌آمد.
- خیلی خب، ولی زیاد از ما دور نشو عزیزم، این‌جا دشمن زیاد داریم.
آزراء، پیش از آن که سنگینیِ جمله‌ی پدرش در جانش تهنشین شود، نگاهش را برید و خودش را از بند آن لبخند پدرانه رها کرد. مثل پرنده‌ای که وانمود می‌کند قفس را داوطلبانه ترک می‌کند.
با حرکتی آرام، اما حساب شده، از جایگاهش برخاست. دامن لباس بلند و قرمزش را، که در نور زنده‌ی چلچراغ‌های طلایی، همچون گل رزی زیبا و خاردار، با وقار می‌درخشید، میان انگشتانش گرفت. لطافت پارچه، در تماس با پوست انگشتانش موج لطیف و مخملی پخش می‌کرد. هر گامش، موجی آرام در دامنش می‌انداخت، و چین‌های لطیفِ برش گل‌مانند آن، با حرکاتش جان می‌گرفتند. انگار پارچه نه لباس، که زنده بود؛ تکه‌ای از آتش که در بند ظاهری شکوهمند گرفتار شده باشد.
یقه‌ی آف‌شولدر لباس، استخوان‌های تراش خورده‌ی ترقوه‌اش را آشکار می‌کرد؛ همچون لبه‌های برفی و برّاق یک خنجر. سینه‌ی باز لباس، نه زنانه، بلکه سلطه‌گرانه بود، به‌سان جواهری که درخشش آن هشدار می‌دهد: نزدیک نشو.
با گام‌هایی آهسته، سنگین و سرشار از سکوتی عمیق، راهش را از میان جمعیت گشود. مثل سایه‌ای قرمز در دل طلای کاذب. نورها بر او می‌لغزیدند، ولی هیچ‌کدام در تنش نفوذ نمی‌کردند. او، درخشان بود؛ اما نه چون دیگران که خود را به نور می‌سپردند. او، منبع تاریکی خاص خودش بود.
قدم به سمت بار گذاشت. همان‌قدر آرام، همان‌قدر باوقار. موهای تیره‌اش، که در شینیونی آراسته اما ساده جمع شده بودند، با هر گام، سایه‌ای لطیف بر پشت گردنش می‌انداختند. صدای پاشنه‌های بلندش روی کف مرمرین سالن، مثل صدای پیکانی بود که نرم از زه جدا می‌شود.
نزدیک میز بار که رسید، نگاهش آرام در میان شیشه‌های شفاف و براق لغزید. ردیف بطری‌های درخشان، با رنگ‌های کهربایی، زرد، سبز تیره، آبی کبود... چشم را پر می‌کردند. روی هر بطری، نامی، برچسبی، خاطره‌ای برای او بود. آزراء اما به دنبال هیچ‌کدام نمی‌گشت، طعم نمی‌خواست، بلکه چیزی میان حضور و فراموشی، چیزی میان آگاه بودن و وانمود به بی‌خبری.
در همین حین، خدمتکاری جوان با ظاهری مرتب و جلیقه‌ای مشکی نزدیک شد. نگاهش آمیخته به احترام و تردید بود، گویی حضور آزراء چیزی فراتر از عرف این شب‌های مجلل بود. سرش را به احترام خم کرد و با صدایی شمرده، گفت:
- بانوی من... اجازه هست کمکتون کنم؟
آزراء، بی‌آن که حتی نگاهش را به او بدوزد، دستی به سمت جامی بلند و بلورین دراز کرد. حرکاتش نرم و سنجیده بود؛ انگار که هر حرکتش بخشی از قطعه‌ای از پیش تمرین شده باشد. انگشتان کشیده و سفیدش، بی‌نقص جام را از میان دیگران برداشت، بی‌آن که کوچک‌ترین صدایی ایجاد شود و تنها گفت:
- ممنون... خودم انجامش میدم.
لحنش نه تند بود و نه مهربان، فقط کافی بود؛ همان‌قدر که مرزها را رسم کند، همان‌قدر که نشان دهد که این‌جا، او حاکم است، نه مهمان آن خدمتکار.
خدمه با همان ادب آغازین عقب رفت، بی‌آن که لحظه‌ای بخواهد دوباره وارد قلمروی او شود.
آزراء، با جام در دست، بی‌صدا به عمق ردیف بطری‌ها نگاه کرد. انگار پشت هر شیشه، رازی دفن شده بود.
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_66
نگاهش، نرم و ساکت، در میان ردیف بطری‌ها لغزید؛ آرام، دقیق، با وسواسی پنهان که زیر پوست نگاهش نفس می‌کشید، نه مثل کسی که نوشیدنی می‌جوید و نه به‌سان زنی که برای لذت آمده باشد.
قدم برداشت؛ بی‌صدا، اما با ابهتی ساکت که مثل شعله‌ی مهار شده در وجودش می‌سوخت. پارچه‌ی قرمز و مخملین لباسش، با هر حرکتش، موجی لطیف در فضا می‌انداخت. شانه‌های برهنه‌اش، در نور زنده‌ی چلچراغ‌ها، چون مرمر صیقل خورده‌ای از سلاحی قدیمی می‌درخشیدند.
چشم‌هایش ناگهان بر چیزی مکث کردند. نه رنگ شیشه، نه انحنای بطری؛ بلکه نامش، حک شده روی لیبل طلایی با فونتی اشرافی. شاتو دِ ایکم¹.
لبخندی کم‌رنگ و بی‌جان، همچون ردی باریک از خنجر بر صورتش نشست؛ لبخندی نه برای طعم آن، بلکه برای خاطره‌ای پنهان. خاطره‌ای که بویش را فقط خودش حس می‌کرد. دستی دراز کرد و بطری را برداشت؛ آرام، بی‌شتاب، با آن وقار بی‌تکلفی که بیشتر شبیه آداب تشریفاتی یک ملکه بود تا عادت‌های یک زن میلیاردر.
مایع کهربایی، با نرمی خزنده‌ای، درون جام بلند و بلورینش ریخته شد. شیشه زیر انگشتانش سرد بود، اما نوشیدنی، گرمایی نامحسوسی داشت. رایحه‌ی شیرین و یخ‌زده‌اش، در هوا پیچید. بوی انگورهای یخ زده زیر برف، بوی خاطرات فراموش شده‌ی تاکستان‌های خالی از صدا. بویی که قبل از لمس ل*ب‌ها، درون استخوان‌هایش نفوذ کرد.
جام را بالا آورد. خیره به رنگ درون آن، بی‌آن که پلک بزند، نفسش را آهسته حبس کرد، انگار که لحظه‌ای با تمام روحش سکوت را بنوشد و درست در همان لحظه، صدایی نرم، اما با تیغی پنهان، از پشت سر در گوشش خزید:
- نباید نوشیدنیت رو با این همه اطمینان بنوشی... اگه جای تو باشم، شک می‌کنم چرا این‌قدر بی‌دردسر بهش دسترسی دارم.
کلمات، نرم و آهسته، اما مثل زهر در لبه‌ی لبخندی بی‌دلیل در جانش تهنشین شدند. صدایی مردانه، خونسرد و بی‌شتاب. نه خصمانه، نه گرم. فقط تهدیدآمیز؛ آن گونه که در سایه‌ها لبخند می‌زنند. صدایی که از فاصله‌ای خطرناک آمده بود، نه آن‌قدر نزدیک که بی‌ادب باشد، نه آن‌قدر دور که بی‌تاثیر.
آزراء نچرخید و تنها نگاهش، به یک‌باره، دیگر شر*اب را نمی‌دید هرچند به آن نگاه می‌کرد. جام هنوز در دستش بود، اما طعمش، پیش از نوشیدن، در دهانش یخ زد. حضور مرد را کنارش حس می‌کرد. حضوری دقیق، آرام، و تماماً آگاه.
آزراء، بی‌آن که پلک بزند، جام را بالا برد. و با نگاهی که ته‌مایه‌ای از لجاجت داشت، نه آن لجبازی کودکانه، بلکه از آن جنس غرورهای خونسرد و زهرآگین که فقط از دل زنی زخمی و مسلط برمی‌آید، جرعه‌ای از نوشیدنی را نوشید. ل*ب‌هایش با آن مایع کهربایی تماس یافتند، آرام و بی‌شتاب، درست همان‌طور که خنجری در شب فرو می‌رود، بی‌صدا، اما قاطع.
طعمی شیرین و سوزان، همچون انتقام دیر هنگام، در گلویش نشست. در همان لحظه، نگاهش برق زد. جام را پایین آورد، اما هنوز در دستش بود؛ همچون سلاحی که نه پنهان می‌شود، نه کنار گذاشته.
سپس، با حرکتی نرم و محاسبه شده، چرخید. آهسته، همان‌طور که شیر، درست پیش از حمله، سرش را می‌چرخاند. چین‌های لباس سرخش، همچون موجی آتشین، دور پاهایش رقصیدند و ایستادند. چشم در چشمش دوخت.
مرد همان‌طور که انتظار داشت، آن‌جا بود. ایستاده، با قامت کشیده و چهره‌ای آرام که درونش چیزی زمخت و هشدار دهنده می‌درخشید. دراوین!
چشم‌های آزراء، درست در دل چشم‌های زمردین او نشستند. بی‌هیچ عجله‌ای. بی‌هیچ نشانه‌ای از ترس و یا تعجب. تنها نگاهی ممتد، سنگین، و مهار نشدنی؛ آن گونه که کوه به طوفان نگاه می‌کند.
مکثی طولانی برقرار شد. سکوتی سنگین، با بوی شر*اب و ته‌مانده‌ی هشدار میانشان موج میزد. صدای دور مهمانی، خنده‌ها، موسیقی و جام‌هایی که به هم‌ می‌خوردند، حالا فقط صدایی پس‌زمینه‌ای بود؛ گویی دو دنیا، در یک لحظه، روی هم لغزیده باشند.
سپس، آزراء بی‌هیچ تغییری در حالت صورتش، جرعه‌ای دیگر نوشید؛ آرام‌تر از قبل، بی‌آن که چشم از دراوین بردارد، و وقتی جام را از ل*ب برداشت، با لحنی که طنینش نه تیز بود، نه بلند، بلکه به‌ طرز عجیبی قطعی و بی‌تردید در فضا می‌نشست، گفت:
- و اگه من جای شما باشم... به غریبه‌ای که هشدار میده وارد محدوده‌اش نشن، نزدیک نمی‌شدم.
صدایش، مثل خنجری لطیف، از دل مه عبور کرد. نه تهدیدآمیز، نه عصبی؛ فقط واقعی. آن گونه که زمین زیر پا هشدار می‌دهد، بی‌آن که بلرزد.

¹. Châ teau d'Yquem: یکی از معروف‌ترین و گران‌قیمت‌ترین شر*اب‌های سفید شیرین دنیا، از
منطقه‌ی سوترن فرانسه.
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_67
لبخندی محو، آرام و به‌غایت کنترل شده، بر لبان دراوین نقش بست؛ نه از آن لبخندهایی که آدم را گرم می‌کند، بلکه لبخندی که بوی فلز می‌داد. لبخندی که انگار از لبه‌ی تیغی باریک سر برآورده باشد.
نه دوستانه، نه خصمانه، فقط یک حقیقت تلخ و بی‌پرده، او با آن نگاه به آزراء می‌گفت:«من قدرت دارم، و لازم نیست برای نمایش آن فریاد بزنم.»
یک قدم، کوچک اما عمیق، به جلو برداشت. گامی که نه شتاب داشت، نه سکون. فقط حساب شده بود؛ درست به اندازه‌ای که تنش را کمی به محدوده‌ی آزراء نزدیک‌تر کند.
صدایش، با تُن پایین و آرامش مرگباری که بیشتر از فریاد، جمجمه را می‌خراشید، گفت:
- بعضی وقت‌ها لازمه وارد محدوه‌ی اشتباهی بشی تا ببینی با کی طرفی.
واژه‌ها، نه پرخاشگرانه بودند، نه زمزمه‌وار؛ بلکه دقیقاً جایی میان کنجکاوی و تهدید معلق مانده بودند. گویی هر هجا، بازی مهره‌ای بود روی صفحه‌ای که هیچ‌کدام حاضر به عقب‌نشینی در آن نبودند.
چشمان کشیده‌ی آزراء با آن خط‌چشم ناب، مثل خنجری مخفی در دل آستین، باریک‌تر شدند. اما نه از خشم، از محاسبه. جام را بالا آورد، و با آن وقار سرکش همیشگی‌اش، جرعه‌ی دیگری نوشید؛ نرم، دقیق، درست مثل نیشی در گلوی شب.
ل*ب‌های سرخش کمی خیس از مایع طلایی بودند، اما نگاهش خشک و سرد؛ مانند مثل طلسمی باستانی بود که قرن‌هاست به هیچ جادویی واکنش نشان نمی‌دهد.
سپس، در سکوتی سنگین و زمینی که نفسش را حبس کرده بود، با لحن آرامی زمزمه کرد:
- و گاهی لازمه... به اشتباهی‌ها نشون بدی که بهتره برگردن سر جاشون.
لحنش نه بلند بود، نه تند. فقط آن‌قدر قطعی بود که انگار خودش قانون را نوشته است. آن‌قدر نرم که دردش دیر حس شود، و آن‌قدر خطرناک که مرد ناشناس مقابلش بفهماند:«او نیز بسیار قدرتمند است و بودن در کنارش خود به خود باعث کسب قدرت می‌شود.»
سکوت میانشان مثل زهری معلق در هوا ماند. مهمانی، دورتر از آن بود که مزاحم این برخورد خاموش شود و دراوین... تنها اندکی لبخند زد. مثل کسی که از حضور یک حریف واقعی، بیشتر لذت می‌برد تا واهمه داشته باشد.
اما دراوین، نه فقط عقب نکشید، بلکه یک قدم دیگر هم نزدیک‌تر شد. قدمی که به ظاهر کوچک بود، اما مرز سکوت را درید. حالا فاصله‌شان به‌ اندازه‌ی نفس بود؛ نفسی که آمیخته به رایحه‌ی گل رز و سایه‌ی خطر، میانشان معلق مانده بود.
صدایش، آرام و عمیق، از آن جنس صداهایی بود که بیشتر برای بازگویی رازها ساخته شده‌اند تا حرف‌های عادی. تُنی که نه می‌لرزاند، نه دلگرم می‌کرد، فقط شنونده را وا می‌داشت که گوش بدهد.
- می‌تونم قدرت پنهان شخصیت آتشینت رو احساس کنم... اما بازی کردن با آدمایی مثل من، قاعده‌ی متفاوتی داره.
کلمات، میان تار و پود فضا پیچیدند. جوری ادا شدند که نه تهدید بودند و نه تمجید، بلکه فقط واقعیت را می‌گغت.
آزراء، بی‌هیچ عجله‌ای، چشمانش را بر چهره‌ی مرد انداخت. نگاهی بی‌شتاب اما تیز، دقیق، و پر از چیزهایی ناگفته؛ مثل پازلی که هنوز قطعه‌ی آخرش را رو نکرده باشند.
جام را با حرکتی سنجیده پایین آورد و بی‌آن که نگاهش را قطع کند، روی میز گذاشت. صدای برخورد شیشه با سطح چوبی، خفیف بود؛ اما در سکوت سنگین میانشان، مثل زنگ خطری نامرئی طنین انداخت.
در همان لحظه، انگار به عمد یا تصادف، صدای موسیقی بلند شد. ضربآهنگ تندتر شد، و جمعیت شروع به رقصیدن کردند. خنده‌ها بالا رفت، لیوان‌ها بالا رفتند، نورها چشمک‌زن شدند؛ اما آن‌جا، کنار میز بار، دو نفر ایستاده بودند که گویی از بُعدی دیگر آمده‌اند. گفت‌وگویشان، از جنس این مهمانی نبود. از جنس این شب، این آدم‌ها، این موسیقی نبود.
فقط آزراء و دراوین بودند و چیزی بسیار جدی‌تر از رقص و شرا*ب، میانشان در جریان بود.
آزراء، سرش را اندکی به سمت دراوین خم کرد. انگار فقط برای او حرف میزد. لحنش همچنان آرام بود، اما حالا با مرزی نازک میان شوخی و تهدید زمزمه‌وار گفت:
- نکنه از اون آدم‌هایی هستی که فکر می‌کنن قواعد بازی رو خودشون تعیین می‌کنن؟
کلماتش، بر خلاف نرمی ظاهرشان، لبه داشتند. نه از جنس کنایه‌های سبک، بلکه از همان فلز پنهان در لحن دراوین بودند. مثل کسی که شمشیرش را آرام از غلاف بیرون می‌کشد، نه برای حمله، بلکه برای این که یادآوری کند
هنوز آن را در دست دارد.
 
امضا : Lunika✧

Lunika✧

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
107
سکه
532
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_68
دراوین مکث کرد. نه از تردید، بلکه از آن مکث‌هایی که آدم‌های خطرناک برای تماشای واکنش طعمه‌شان انجام می‌دهند.
چشم‌های سبزش، سرد و حسابگر، همچون راداری بی‌صدا، آرام و دقیق بر صورت آزراء لغزیدند. نه با تحسین، نه با میل، بلکه با دقت کسی که نقشه‌‌ی یک میدان مین را از روی نقاشی می‌خواند.
سپس، با صدایی بم، شمرده، و آن‌قدر آرام که انگار واژه‌ها را از اعماق سینه بیرون می‌کشید، گفت:
- نه... من از اون‌هام که وقتی وارد بازی میشن، بقیه مجبورن قواعدشون رو دور بندازن.
جمله، مانند یک تیغ تیز، در فضا ماند. کسی از آن دو نمی‌خندید، کسی حرف نمی‌زد. در آن گوشه از سالن، جهان به سکوتی آویخته بود که فقط برای این دو نفر ساخته شده بود.
آزراء با درنگ واکنش نشان داد. نفسش آرام بود، قامتش کشیده، و غرورش، همچون شعله‌ای پوشیده در شیشه، در نگاهش برق میزد.
با حرکتی دقیق و آهسته، یک قدم به جلو برداشت. حالا درست در مقابلش ایستاده بود. بدون ترس و بدون لبخند.
چشم‌هایش را، مثل دو تیغه‌ی مخفی شده در مخمل گلبرگ رز، مستقیم در چشمان مرد فرو برد و با صدایی شمرده، اما آغشته به تمسخر ملایم، زمزمه کرد:
- اعتماد به نفس زیادی داری، آقای ناشناس.
لحنش طوری بود که انگار در همان حال که لبخند میزد، تهدید زیر پوستی هم در آستین دارد. نه شوخی، نه احترام. فقط بازی؛ بازی با آتش.
دراوین، لبخندی محو زد. از آن لبخندهایی که نیمه کاره‌اند؛ نه لبخند واقعی، نه نقاب، بلکه چیزی مابین اطمینان و پیش‌درآمد یک نقض مرز و درست در لحظه‌ای که هیچکس انتظارش را نداشت، دستش را جلو آورد.
بی‌هیچ عجله‌ای، با صمیمیت و ظرافت مردانه‌ای، دست راست آزراء را در میان انگشتانش گرفت. دستش... سرد بود. سنگین و خالی از هرگونه احساسی.
برای چند ثانیه، نگاهش پایین رفت. خیره به تقابل میان پوست زمخت خودش و پوست لطیف دخترک. انگار تصویری کمیاب را نگاه می‌کرد. یا شاید، هدفی دور را نزدیک‌تر می‌دید.
سپس، بی‌آن که فشار انگشتانش تغییر کند، بی‌آن که نیاز به تأیید آزراء باشد، سرش را اندکی خم کرد و بوسه‌ای آرام، طولانی و کنترل شده، روی پشت دستش نشاند. نه از سر ادب و نه از هوس؛ بلکه مثل مهر تأیید مالکیت.
نفس گرمش ماندگار روی پوست ظریف آزراء نشست و بعد، با همان صدای بم و آرام، زمزمه کرد:
- شما هم صورت بسیار زیبایی دارین، خانم ققنوس.
ماهیتش را گفتدو در آن جمله، هم تحسین بود، هم شناخت و هم هشدار. آزراء حالا دیگر مطمئن شده بود، این مرد، غریبه و تصادفی نیست.
آزراء پلک نزد. ولی لرزی، باریک و بی‌صدا، مثل نوک خنجری یخی، از امتداد ستون فقراتش گذشت. نه از ترس، از چیزی عمیق‌تر؛ چیزی شبیه شناختی خاموش و کهنه، انگار که نخواهد آن مرد ماهیتش را بداند. دراوین برایش غریبه بود. اما غریبه‌ای که پوستِ حضورش آشنا میزد.
با لبخند کج و یخ‌زده‌ای، آهسته اما بی‌تردید، دستش را از میان انگشتان او بیرون کشید. حرکتی نرم و بی‌خشونت؛ اما با مرزی صریح، مثل بستن درب قلعه‌ای بر روی مهاجم. پوستش، هنوز جای رد گرمایی بیگانه را در خود داشت؛ گرمایی که بیشتر به زغال زیر خاکستر می‌مانست تا آتش زنده.
پلک نزد و فقط به او نگاه کرد. نگاهی یخ‌زده و متمرکز، که بی‌هیچ تکلفی، بی‌هیچ ترسی، در چشمان مرد نشست. شبیه نگاه تیغی به تیغ دیگر؛ و بعد، بی‌هیچ کلامی، بی‌هیچ حرکتی اضافه‌ای، به سمت میز برگشت.
دامن بلندش، در سکوت سنگین میان آن دو، چون موجی قرمز در تالابی ساکن حرکت کرد و ل*ب‌هایش بی‌احساس و بی‌لرزش، از هم جدا شدند.
- این که می‌دونی من ققنوسم هیچ چیزی رو تغییر نمیده.
 
امضا : Lunika✧

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 6) مشاهده جزئیات

بالا پایین