What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
69
Reaction score
195
Time online
1d 18h 23m
Points
58
Location
قم
سکه
348
  • #41
پارت ۳۹:

فرخزاد، بی‌آن‌که نگاهش را از جامش بردارد، پرسید:
– منظورت چیست؟

شب پوش گفت:
– جامی که در برابر من گذاشته‌اند، از جنس طلاست… اما بوی مرگ می‌دهد! کسی در این میان به تو خیانت می‌کند.

فرخزاد نگاهی پر از تردید به آریسا انداخت.
آریسا در میان جمعیت درحالی که به چشمان فرخزاد نگاه میکرد لبخندی نرم بر ل*ب داشت، همچنین ناگهان نگاهش به کاهن اعظم افتاد که گویی منتظر اتفاقی خاص بود.
ناگهان گفت:
– آن جام را بده به کاهن اعظم.

همه چیز ایستاد. نگاه‌ها، لبخندها، حتی موسیقی.
لبخند آریسا محو شد و دلهره ای وجودش را فرا گرفت.
کاهن اعظم لحظه‌ای مردد ماند، عرق از پیشانی‌اش چکید.
– این جام برای شب‌پوش بود… من...

فرخزاد بلند شد. صدایش آرام اما کوبنده بود:
– اگر نیتت پاک است، بنوش نترس! گلویتان را کمی خنک کنید.

آریسا در جایش خشک شده بود و فقط نگاه می کرد.
کاهن اعظم به جام نگاه کرد، دستانش لرزیدند.
آرام به سمت فرخزاد رفت و جام را گرفت، آن را به لبانش نزدیک کرد...
اما جام از دستانش به زمین افتاد و به آرامی گفت:
ن... نمیتوانم!
و در آن لحظه، صدای بیرون‌کشیده شدن شمشیری در تالار پیچید.

مارزخم، همان مارِ مسموم و بیدار، در دستان فرخزاد درخشید.

یک لحظه، یک ضربه.

خون از سینه‌ی کاهن اعظم فوران زد.
صدای جیغ در تالار پیچید.

آریسا فریاد زد:
– نه! او را نکش! او…

اما خیلی دیر شده بود.

کاهن اعظم با چشمانی باز، بر زمین افتاد، دستش هنوز به سوی آسمان دراز، ل*ب‌هایش گشوده، انگار می‌خواست دعایی ناتمام را بخواند.

فرخزاد نفس‌نفس می‌زد.
چشمانش درخشان بود، اما نه از پیروزی؛ بلکه از چیزی دیگر... چیزی تاریک‌تر.

شب‌پوش در سایه‌ها ایستاده بود، آرام، و لبخندی به ل*ب داشت.
زیر ل*ب زمزمه کرد:
– و این‌گونه، دروغ از میان برداشتند… و حقیقت را به زهر آغشته کردند.

ناقوس‌های معبد اعظم به صدا درآمده بودند. صدایشان، چون موجی سنگین و غمگین، بر شهر سایه انداخت.
مردم با چهره‌هایی گرفته در میدان گرد آمده بودند، جنازه‌ی کاهن اعظم، در ردایی سپید و خون‌آلود، بر سنگ مرمرین قربانگاه آرمیده بود.

آریسا، ساکت و بی‌حرکت، کنار جنازه ایستاده بود. دست‌هایش در هم گره خورده، ل*ب‌هایش خشک، و نگاهش به چهره‌ی کاهن اعظم دوخته شده بود.

صدای زمزمه‌ی کاهنان جوان در هوا می‌پیچید، آمیخته به عود و خاکستر.
اما هیچ‌چیز نمی‌توانست سوزی را خاموش کند که در قلب آریسا شعله‌ور شده بود.

«اگر نیتت پاک است، بنوش.» صدای فرخزاد، بارها در ذهنش تکرار می‌شد.
و صدای افتادن جام…
و صدای شمشیر.

اشک‌هایش آرام و بی‌صدا روی گونه‌اش می‌لغزیدند، اما چهره‌اش همان بود، شاهزاده‌ای استوار در میانه‌ی ویرانی.

در انتهای معبد، شب‌پوش ایستاده بود. چهره‌اش مانند همیشه آرام، و نگاهش مانند همیشه ناشناخته.
او به اوج رسیده بود؛ بی‌هیاهو، بی‌مقام رسمی، اما اکنون سایه‌ای بر همه‌چیز افکنده بود.
از دربار، فرمان‌ها با مُهر او بیرون می‌آمدند. نگهبانان به او احترام نظامی می‌دادند. وزیران در غیاب فرخزاد، به او گزارش می‌دادند. و فرخزاد؟… گویی چیزی از خودش باقی نمانده بود.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
69
Reaction score
195
Time online
1d 18h 23m
Points
58
Location
قم
سکه
348
  • #42
پارت ۴٠:

فرخزاد در اتاقش نشسته بود.
نور غبارآلودِ عصر از لابه‌لای پرده‌های سنگین می‌تابید و بر چهره‌اش خط انداخته بود.
در سکوت، تنها صدای کشیده شدن پرهای کلاغی بر لبه‌ی پنجره شنیده می‌شد.

از پنجره به بیرون نگریست؛
سرزمین پاسارگاد در مه غلیظ فرو رفته بود؛ چون پیکر بی‌جان پادشاهی کهنه.
خیابان‌ها خالی. میدان اصلی گویی نفس نمی‌کشید.

اما ناگهان، چشمش به سپهدار افتاد.
زیر پنجره ایستاده بود، همان‌جا...
ردای نظامی‌اش پاره، چشمانش خیره و بی‌نور.

فرخزاد بی‌اراده یک قدم عقب رفت. نفسش برید.

-من… من که او را کشته بودم…

سرش را چرخاند.
چند قدم آن‌طرف‌تر، برزین خزانه‌دار ایستاده بود.
لبخندی آرام، اما چیزی در آن لبخند می‌لرزید.
و کنار او،دادفرخش – رئیس دیوان دادگستری – با چهره‌ای غرق در خون، دهان نیمه‌باز، ایستاده بود.

و هر سه، بی‌حرکت، فقط نگاه می‌کردند.
همچو مجسمه‌هایی از دل دوزخ.

فرخزاد لرزید.
شمشیر مارزخم را از دیوار کشید.
-این… خیال است… کابوس است… بروید!

اما آنان وارد اتاق شدند. بی‌صدا. بی‌وزن.

سپهدار اول رسید.
دست‌های یخ‌زده‌اش را دور گردن شاه حلقه کرد.
فرخزاد تقلا کرد، اما چیزی در آن انگشتان بود… نه گوشت، نه استخوان، فقط فشار.
انگار سایه‌ای او را خفه می‌کرد.
کاهن اعظم با لبخندی سرد به او نزدیک شد ودر چشمانش زل زد.
برزین از روبه‌رو نزدیک شد و دستش را به دهان فرخزاد گذاشت.
لبخندش حالا رنگ خون گرفته بود.
داد فرخش در گوشش زمزمه کرد:

-ما را دفن کردی،حال نوبت توست…

ناگهان همه‌چیز تیره شد.

دیوارها شروع به لرزیدن کردند. هوا بوی خاک گور گرفت.
نفس‌های شاه بند آمد.

او افتاد. دست و پا می‌زد. چشمانش داشت می‌رفت…

اما ناگهان، در لحظه‌ای برق‌آسا،
همه چیز ایستاد.

مرده‌ها ناپدید شدند.
نه صدایی، نه بویی، نه فشاری.
اتاق خالی بود.
فقط خودش، شمشیر افتاده، و قلبی که دیوانه‌وار می‌تپید.

فرخزاد سرفه کرد.
بر زمین نشست و چنگ زد به گلویش.
نفس‌هایش بریده، نگاهش مات، انگار هنوز سایه‌ها را حس می‌کرد.

آرام به خود لرزید.

-من… تنها نیستم...

در آن لحظه، صدای آهسته‌ی ناقوس از دور دست بلند شد.
آرام و سنگین.
شاید زنگ بیدارباشی بود…
یا فقط ناقوسِ دیوانگی.

درست همان هنگام که فرخزاد، خیسِ عرق و بی‌نفس، در اتاق خود فرو می‌لرزید...

در عمارت غربی، جایی که سال‌ها محل اقامت مشاوران بلندمرتبه دربار بود، آریسا با گام‌هایی سریع و مصمم وارد شد.

پیش از آن‌که ندیمه‌ها فرصت اعلام حضور دهند، صدایش در راهرو پیچید:
-بهمن‌یار را خبر کنید. همین حالا.

دقایقی بعد، مشاور سال‌خورده، با ردای خاکستری و نگاهی متفکر، وارد اتاق شد.
چهره‌اش از خستگی و تردید می‌لرزید، اما احترام همیشگی در صدایش موج می‌زد.

-بانو آریسا… چه خبر شده؟ چنین شتابان؟

آریسا با صدایی لرزان گفت:
-وقت آن است که فرخزاد از تاج و تخت کنار برود!
طبق وصیت پدرم او جانشین موقت بوده و تا مشخص شدن وارث اصلی قرار بود برتخت بنشیند و حال که پسرعمویم رخشاد کشته شده تنها وارث حقیقی من هستم!
 

Who has read this thread (Total: 13) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom