What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
30
Reaction score
172
Time online
13h 14m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
147
  • #11
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_9
***
بند کیف دوشی‌اش را با قاطعیت در دستانش فشرد و با دست آزادش، درب طلایی‌رنگ را به آرامی گشود. بر خلاف انتظاری که در سر داشت، تنها آدلیر را دید که به طرز نامتعارفی بر صندلی لم داده و نگاهش را بی‌هدف به اطراف می‌چرخاند. رز کیفش را به پشتش هل داده و بی‌درنگ، بر صندلی مقابل آدلیر می‌نشیند و نگاهی با غرور و عمیق به چشمانش دوخت، گویی می‌خواست رازهای نهانی را از دل او به بیرون بکشد.
- عجیبه! با اون دوز مصرفی که من دیدم، فکر می‌کردم کلاً از این دنیا فارغ شدی؛ چه برسه به این که صدای عموم به مغزت برسه و بتونه تحلیلش کنه.
آدلیر، با خونسردی مثال‌زدنی، پایش را روی پای دیگر انداخت و حرکتی آرام در صندلی‌اش کرد. انگشتانش، بی‌هدف، در میان ته ریش سایه‌دار و خوش‌تراشش به گردش درآمدند.
- اتفاقاً حواسم بود چه‌قدر می‌خورم. ولی آزراء؛ تو نگران چی هستی؟ مگه قراره به خاطر یکم نوشیدنی به جهنم برم؟
رز به تقلید از آدلیر، پا روی پا گذاشت و دست‌هایش را مثل حصاری بر سینه استوار ساخت.
- اصلاً برام مهم نیست که تو قراره کجا بری، فقط جواب سوالم رو می‌خوام. توی اون مکان نحس و نفرین شده چه اتفاقی برای من افتاد؟
نفسش را با تلخی به بیرون فرستاد. چشمان دخترک گواه پوچی بودند و در مردمک‌های مشکین‌فامش، که مثل آسمان شب‌کویر لوت، با ستارگان آذین بسته بود، می‌توانست بی‌خبری را مشاهده کند.
- فکر نمی‌کنی اگه واقعاً گوش می‌دادی، حالا این‌قدر سردرگم نبودی؟ دیشب همه چیز رو گفتم.
صدای خنده‌های هیستریک رز، قفل دستانش را از هم گسست. اخمی عمیق بر چهره‌اش افکنده بود. دستانش را با غیظ بر میز کوبید و کلامش همچون پتکی بر سرش فرود آمد. آن دختر مظهر خشم بود و نامش برازنده‌ی او.
- هاه! تو فقط یه مشت چرت و پرت تحویلم دادی. داستان مسخره‌ت رو از دل کدوم افسانه مزخرف کشیده بودی بیرون؟
دستش را به معنی نه جلوی صورتش تکان داد و با همان اخمش گفت:
- نه اصلاً ولش کن، نمی‌خوام بدونم.
- ببین رز... .
رز نفس عمیقی کشید؛ اما حرارتی که در رگ‌هایش می‌دوید، مهلت خونسردی را از او گرفت، سخنش را مجدد قطع کرد و این بار نیم‌خیز به سمت او جهید و در اواسط میز متوقف شد.
- گوش کن آدلارد... من کسیم که توی این سازمان یه کلمه‌‌ام می‌تونه سرنوشت بقیه رو عوض کنه. فقط کافیه یه اشاره کنم تا قبل از این که بفهمی چی شده، توی یه اتاق کوچیک و تاریک سیاه بپوسی. فکر نکن نمی‌فهمم کی هستی یا چی توی سرت می‌گذره. اگه تا چند ثانیه دیگه، راستش‌ رو نگی، خودم کاری می‌کنم که آرزو کنی همون اول کار حرف زده بودی. باور کن دلت نمی‌خواد که مجبورم کنی.
آدلیر لحظه‌ای در سکوت ایستاد، گویی زمان در نگاه نافذش منجمد شده بود. بی‌آن‌که پلک بزند، به جلو متمایل شد و در عمق چشمان شعله‌ور رز خیره ماند. لبخندی محو، نه از جنس تمسخر و نه از سر تسلیم، بلکه زاده‌ی آگاهیِ خاموشی بر ل*ب نشاند و با لحنی نرم، اما لبریز از یقین چنین گفت:
- همیشه فکر می‌کنی اگه صدات رو بالا ببری، بقیه کوتاه میان... ولی حقیقت، با فریاد روشن نمی‌شه، رز. واقعاً می‌خوای بهت بگم چطوری جواب سوالت رو پیدا کنی؟ باشه؛ اما یادت نره وقتی یه راز از سایه بیرون بیاد، دیگه هیچ‌چیزی مثل قبل نخواهد بود.
رز، همچون شعله آتشی که در میانه‌ی طوفان گم شده باشد، لحظه‌ای به خاموشی گرایید. واژگان آدلیر، نه فریاد بودند و نه تهدید؛ اما در عین آرامش، همانند زهر در جام شر*اب، روان و مرموز، در عمق جانش رسوخ کردند. در چشمانش، که تا پیش از آن با صلابت آذرخشی در نیم‌روز می‌درخشیدند، جرقه‌ای از تردید جوانه زد؛ نگاهی که دیگر نه خشم بود و نه قدرت، بلکه آمیخته‌ای غریب از حیرت و گمان.
ساق پایش را، چنان‌که گویی تازه به حضورش در آن وضعیت واقف شده باشد، آهسته از روی میز برداشت. حرکتی بی‌صدا، اما پر از معنا؛ چون فروریختن ماسه از میان انگشتان. صدای لطیف کشیده شدن چکمه‌اش بر سطح کاشی‌کاری شده زمین، به مثابه پژواکی خاموش از غروری بود که لحظه‌ای عقب‌نشینی کرد، بی‌آنکه شکست خورده باشد.
آنگاه، با نگاهی که اکنون در تاریکی اندیشه‌هایش سرگردان بود، بازگشت و بی‌کلام، بر جای نخست خود نشست؛ نه به نشانه‌ی تسلیم، بلکه چون مسافری که در برابر افقی مبهم ایستاده، در انتظار طلوع حقیقتی که هنوز زاده نشده است.
در همان لحظه‌ای که هوا از جنبش ایستاد و نفس‌ها در سینه‌ها حبس شدند، گویی زمان خود را در سکوتی سنگین پیچیده بود، درب بزرگ و طلایی‌رنگ اتاق با غرشی سنگین گشوده شد. عطر گرمی از لابلای چهارچوب درب به درون خزید و قامت استوار مردی در آستانه‌اش نمایان شد. او، با وقاری آمیخته به خشم خاموش، گام درون نهاد. عطر عمویش؛ رئیس کل، همچون سایه‌ی قدرتی بلامنازع.
نگاهی کوتاه و نافذ بین آن دو ردوبدل کرد؛ سپس، بی‌آنکه مقدمه‌ای بچیند، با صدایی صاف و لحنی عبوس گفت:
ـ اوف... باید مدیر بخش اسناد رو عوض کنم، پیدا کردن دوتا برگه شده آرزو.
 

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
30
Reaction score
172
Time online
13h 14m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
147
  • #12
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_10
***
حضورش، چونان ضرب‌آهنگی کوبنده، سراسر فضا را به تسخیر خود درآورد. گام‌هایش، استوار و مصمم، بر زمین طنین انداخت؛ گویی هر قدم اعلام حاکمیت پر قدرتش بود. دسته‌ای از کاغذهای در دستش را با فشاری محسوس فشرد، چهره‌اش در سایه‌‌ی روشن نور، تلفیقی از خستگی و صلابت را به تصویر می‌کشید.
با رسیدن به پشت صندلی کینگ‌سایزش، بی‌درنگ فرونشست. انگشتان کشیده‌اش را در میان موهای انبوه و خاکستری‌فامش فرو برد، سپس با حرکتی آرام، زاویه‌ی بین شست و اشاره را بر امتداد ریش‌های خشن و آشفته‌اش کشید؛ شاید در جست‌وجوی آرامشی گمشده بود در میان تلاطم افکار.
بی‌هیچ کلامی، برگه‌ها را به‌سوی رز سیاه سوق داد و در همان حال، انگشتان دستانش را درون هم قفل کرد و وضعیتی متفکرانه به خود گرفت. آنگاه، با لحنی سنگین و عبوس؛ اما پرطنین، گفت:
- مأموریت‌تون... افتضاح بود. نه تنها هیچ اطلاعات اضافی به‌ دست نیاوردیم، بلکه تا مرز از دست دادن رز سیاه هم پیش رفتیم. این، نه فقط یک اشتباه، که می‌تونست در تاریخ سازمان ما به‌عنوان بدترین شکست ثبت بشه.
نیم‌رخ گرداند و چشمانش در نگاه پر تردید رز گره خورد و با صدایی لبریز از ملامت گفت:
- قطعاً اگه اتفاقی برای تو می‌افتاد، پدرت من رو هم همراه با تو دفن می‌کرد، دختر. پس چرا این خودسری احمقانه‌ت رو کنار نمی‌ذاری؟ تا کی قراره به آتیشی که هیچ‌کس توان مهارش رو نداره، هی هیزم بریزی؟
رز سیاه، بی‌آن‌ که شتابی در حرکاتش باشد، نگاهی آرام اما دقیق به برگه‌هایی که چند لحظه پیش در مشت‌های رئیس فشرده شده بودند، افکند؛ لحظه‌ای پلک‌هایش را پایین آورد و نیم‌نگاهی پر رمز و راز به آدلیر انداخت. سپس، با لحنی که در آن رگه‌ای از خشم نهفته بود، زمزمه می‌کرد. با طمأنینه، برگه‌ را کمی بالا گرفت، و بی‌آن‌ که نگاهش را از نوشته‌ها بردارد، گفت:
ـ غلطه. ما بدون هیچ اطلاعاتی برنگشتیم.
مکث کوتاهی کرد، سرش را اندکی بالا آورد و این‌بار، مستقیم در چشمان رئیس خیره شد.
ـ البته، بهتره بگم من.
رئیس کل با چهره‌ای درهم‌کشیده، نگاهی تند و سنجشگر میان رز سیاه و آدلیر رد کرد. چشمانش چون تیغ، در سکوت میان‌شان دوید و ایستاد. لحظه‌ای بعد ل*ب‌های فشرده‌اش را گشود و با لحنی سرد و برنده گفت:
ـ یعنی چی که فقط تو؟
سکوت سنگینی فضا را بلعید، اما چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. اخم‌هایش ژرف‌تر شدند و رگ گردنش با خشم نبض برداشت و ناگهان، همچون طوفانی برخاسته روی به آدلیر غرید:
ـ آدلیر! نگو که زدی زیر دستور مستقیم من و تنهایی پا گذاشتی وسط اون جهنم لعنتی!
آدلیر پلک‌هایش را برای چند صدم ثانیه بست؛ گویی در جست‌وجوی واژه‌ای گم‌شده میان آشوب ذهنش بود. سپس، با آهی نهفته، دستی کلافه میان موهای پرپشت و در همش کشید. صدایش، گرچه لرزان نبود، اما وزنی از عذرخواهی در خود داشت.
ـ قربان... پیش از شروع مأموریت، من و رز توی ماشین بحث کوتاهی داشتیم. با توجه به شرایط، فکر کردم شاید بهتر باشه که... تنهایی وارد عملیات بشم و... .
پاسخ ناتمامش، در آتش خشم رئیس سوخت. رئیس، بی‌آن که لحظه‌ای درنگ کند، همچون صخره‌ای که از درون منفجر شود، فریادی از ژرفای وجودش بیرون کشید. صدایش طنین‌دار و بی‌رحم بود.
ـ سا... کت!
سینه‌اش از خشم بالا و پایین می‌رفت و کلمات، یکی پس از دیگری، با بی‌رحمی تمام از دهانش بیرون می‌ریختند:
ـ نتیجه احمقانه‌ی تو باعث شد دختره‌ی احمق‌تر از تو، خودش رو بندازه جلو، نزدیک بود گردنش بره زیر تیغ. من توی اولین مأموریت ویژه‌اش اون رو سپردم به تو!
چشمانش میان آن دو می‌چرخید، سرشار از خشم و ناباوری.
ـ هردوتاتون دست خالی برگشتین. برای اولین بار. بدون اطلاعات، بدون موفقیت... و حالا با وقاحت تمام، توی چشمای من زل زدین و از نتیجه‌گیری مسخره‌تون حرف می‌زنید؟!
رز بی‌هیچ تزلزلی روی صندلی لم داد؛ گویی این اتاق پرتنش، قلمرو بی‌چون‌وچرای اوست. دستانش را به آرامی پشت سرش گره کرد و با حالتی که بیش از آن‌ که بی‌خیالی باشد، نوعی تسلط و اعتماد به‌نفس زنانه را فریاد میزد، نگاهش را بی‌پروا به چشمان آدلیر دوخت.
با این که نگاهش بر او متمرکز بود، اما کلماتش به وضوح برای کسی دیگر تراش خورده بودند؛ برای آن‌ که در رأس قدرت نشسته بود.
با لحنی آمیخته از خونسردی و جسارت گفت:
ـ نه عمو... درسته که ترکیب من و آدلیر، یه ترکیب به‌غایت ناهماهنگ و فاجعه بار بود؛ که شرط می‌بندم خودت هم الان به همون نتیجه رسیدی.
سپس نگاهش را از آدلیر برید، و در همان حالت با نگاهی نافذ، مستقیم به چشمان رئیس خیره شد.
ـ اما من... رز سیاه هیچ‌وقت دست خالی برنمی‌گردم.
 

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
30
Reaction score
172
Time online
13h 14m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
147
  • #13
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_11
***
سکوتی سنگین، خیابان را در آغوش گرفته بود؛ سکوتی از جنس مه، از جنس سرمای دیرپای دسامبر.
هوا، بوی فلز خیس می‌داد و غروب، با گام‌هایی کش‌دار، آرام‌آرام بر بستر شهر می‌خزید.
آدلیر، پشت به دنیا، در برابر هیبت درخشان و بی‌رحم مازراتی‌اش ایستاده بود و هر دو، تندیس‌هایی بودند از قدرت، غرور و زخم‌هایی پنهان.
خودرو، در انعکاس اندک نور خیابان که ورود به آن برای مردم عادی ممنوع بود، همچون قطعه‌ای از شب به نظر می‌رسید. خطوط تیز و مهندسی شده‌اش، تلاقی خشونت و ظرافت را فریاد می‌زدند؛ چراغ‌های جلو چون چشمانی گرسنه، بی‌وقفه زُل زده بودند به خلأ پیش‌روی.
نشان سه شاخه‌ی مازراتی، همچون تاجی سلطنتی، بر سینه‌ی آن غول خفته می‌درخشید و آدلیر، چون شبحی گمشده در سکوت دل آسمانی فرو رفته، بی‌صدا و بی‌حرکت، با آن یکی شده بود. چشمان به افق دوخته‌اش را با پلک زدن نم‌دار کرد و خیره شد به جایی که خورشید، واپسین شعله‌هایش را میان ابر و مه می‌پراکند، و بی‌هیاهو، از مرز جهان فرو می‌غلتید.
به گونه‌ای آرام و دست به سینه ایستاده بود که گویی نفس نمی‌کشید؛ گویی در آن لحظه، تنها ناظر خاموش پایان چیزی بود، شاید بخشی از خودش، شاید بخشی از جهان.
سپس با آهی لرزان که از حنجره‌اش گذشت؛ بازوی راستش را آرام بالا آورد، آستین کت چرمی‌اش را کنار زد و نگاهش، به عقربه‌های نقره‌ای ساعتی گره خورد که چون زمان، بی‌رحمانه می‌چرخید. ۴:۴۵ دقیقه‌ی بعد از ظهر. اما شب، چنگال‌هایش را بر چهره‌ی شهر گسترده بود.
با صدای نرم و منقطع گام‌هایی که در مه عصرگاهی طنین انداخته بود، آدلیر نیم نگاهی به ساختمان بلندبالای سازمان انداخت.
رز، با وقاری سرد و غروری بی‌پایان با همان کت و شلوار مشکی صبحش، همچون ملکه‌ای بی‌نیاز از تأیید، گام برمی‌داشت و در مسیرش به سوی او، حتی لحظه‌ای مکث نمی‌کرد.
آدلیر با طمأنینه، مچ دستش را بالا آورد. با انگشت اشاره، ضربه‌ای حساب شده؛ اما صدادار بر سطح شیشه‌ایِ پنج‌ضلعی ساعت لوکسش کوبید و با نگاهش مرز گله را طی کرد.
– می‌دونی چند ساعته این‌جا منتظرتم، خانم والتر؟ رسماً من رو این‌جا کاشتی.
رز، بدون آن که ذره‌ای از صلابت و غرور نگاهش کاسته شود، در حالی که هم‌زمان با او درب ماشین را می‌گشود و درون آن می‌نشست، با لبخندی زیرکانه اما پر از تکبر پاسخ داد:
– واقعاً؟ خوبه پس. حالا کیِ میوه میدی؟
آدلیر نیشخندی سرد و بی‌روح بر ل*ب نشاند؛ نیشخندی که بیشتر بوی دلخوری می‌داد تا شوخی یا دل‌خوشی. عضلات آرواره‌اش لحظه‌ای منقبض شدند، و بعد با حرکتی سریع، پایش را محکم‌ روی پدال گاز فشرد. به سرعت از سازمان فاصله گرفتند بی‌آن که بدانند، سایه‌هایی سیاه‌تر از غروب، در راه‌اند.
با صدایی که خستگی در آن جاری بود، غرید:
ـ خیلی خب... تو بردی. حالا آدرس خونه‌تون رو بده.
رز سر برگرداند. با نگاهش که سرشار از تردید و تعجب بود، به صورت غرق در تاریکی ماشین آدلیر خیره شد.
ـ قرار بود جواب سوالم رو بدی.
آدلیر چشمانش را لحظه‌ای بست، گویی تلاش می‌کرد جلوی انفجار درونش را بگیرد. وقتی دوباره پلک گشود، چیزی از آن خونسردی همیشگی در چشمانش باقی نمانده بود. با لحنی زمخت و سنگین گفت:
ـ جواب اون سؤال رو باید ببینی، آزراء.
رز بی‌آن که چیزی بگوید، نگاهش را به خیابان‌های غبارآلود سپرد و آرام زمزمه کرد:
ـ آها، و حتماً قراره خونه‌ی ما باشه، نه آدلارد؟
این‌بار، صدای آدلیر چون غریوی خفه از سینه‌اش برخاست؛ صدایی که لبریز از فشارهای مهار شده بود.
ـ لعنت بهت رز!
دستش را بر روی فرمان فشرد، آن‌چنان که بندهای انگشتانش سفید گشت.
ـ اون‌جا با اون لحن توهین‌آمیزت تهدیدم کردی، حالا مثل بچه‌ها داری طفره میری؟ مگه جواب سوالت رو نمی‌خوای؟
رز با لحن خونسردی سخن می‌گفت که برعکس ظاهر آرامش، در دلش طوفانی پنهان کرده بود.
ـ اگه واقعاً چیزی تو خونه‌ی ما بود، چرا خودم ندیدمش؟ چرا تو خبر داری؟
آدلیر خندید؛ اما خنده‌ای بی‌روح و تلخ. درست مثل صدای کشیده شدن چاقو روی سنگ.
ـ چون ساده‌ای. چون هنوزم باور داری پدرت صلاحت رو می‌خواد! و درضمن من تو رو از اون سازمان ضد اطلاعات کشیدم بیرون، یادته؟ پس نپرس چرا من خبر دارم.
لحظه‌ای سکوت کرد، سپس با تُنی خراش‌دار افزود:
ـ دوربین‌هاتون چی؟ چک کردی؟... ها؟ بذار حدس بزنم؛ نکردی. چون اونی که باید حواسش جمع باشه، نیستی، رز.
سکوت، چون پرده‌ای ضخیم میانشان افتاده بود. در دل خودرو، گرمایی وهم‌آلود جریان داشت، اما میان آن دو، سرما نفس می‌کشید.
آدلیر، لحظه‌ای نگاه از جاده گرفت و بی‌صدا، نیم‌رخ آزراء را کاوید. ل*ب‌هایش بسته بود، چشمانش خیره به پیش‌رو، بی‌هیچ واکنشی، بی‌هیچ کلمه‌ای. سکوتش آزاردهنده نبود؛ بلکه سنگین، مرموز و از جنسی ناشناخته بود. در ذهن آدلیر صدای زنگ خطر پیچید؛ دخترک گیج شده بود؟ عصبانی بود؟ غمگین؟ یا شاید چیزی را پذیرفته؟
اما آزراء، در اعماق وجودش چیزی دیگر را حس می‌کرد. ذهنش میان صداها و تصویرهایی مبهم و دور، دست و پا میزد. احساس بدی داشت، احساس حافظه‌ای که کسی عمداً خالی‌اش کرده باشد. حس تند و مبهم خیانت، چون تیغی نازک، زیر پوستش راه می‌رفت و چیزی در درونش را می‌سوزاند؛ و دودش به تاریک‌ترین زوایای ذهنش راه می‌یافت.
آدلیر صدایش را پایین آورد، اما حقیقت درون واژه‌هایش همچون تیغه‌های یخ‌زده در هوا معلق ماندند. لحنش حالا دیگر بازی نمی‌کرد؛ بلکه دلسوزی خاصی در لابلای آن‌ها احساس می‌شد.
ـ مطمئن باش اگه چیزی اون‌جا بوده، پدرت پاکش کرده. با دقت. با وسواس.
لحظه‌ای بعد، آزراء آرام سر چرخاند. حرکتش کند بود، اما نگاهش همان رخنه آزاردهنده همیشگی را در خود داشت. حس می‌کرد با رخنه‌ی درون نگاهش می‌تواند افکارش را شخم بزند، این چیزی نبود که آدلیر می‌خواست.
اما نمی‌توانست چشم از او بدزدد، پس با نیم‌خنده‌ای سرد، در حالی که نگاهش هنوز به او بود، با صدایی که همچون زمزمه‌ای خطرناک به نظر می‌رسید در کابین طنین انداخت.
- حالا سوال اینه... بلدی ریکاوریشون کنی؟ یا به من نیاز داری؟
 

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
30
Reaction score
172
Time online
13h 14m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
147
  • #14
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_12
چراغ قرمز، در آخرین نفس‌هایش، خیابان را به سکوت کشانده بود. مه، مثل نخی از دودِ سرد، دور گردن آسفالت حلقه زده و نورهای شهری را در خود می‌بلعید. در میان صف خودروها، مازراتی مشکی همانند حیوانی شکاری، در کمین فرمان بعدی آرام گرفته؛ اما آن‌که پشت فرمان بود، خودش آرام نداشت.
آدلارد دستش را بی‌هدف بر روی فرمان می‌لغزاند؛ حرکت‌هایی بی‌نظم و ناخواسته، نشانه‌ای از تلاطم درونش. کنار او، زنی نشسته بود ‌و گویی بی‌آن‌ که چیزی بگوید، هزار شمشیر در سکوتش پنهان کرده است. آزراء، آرام‌تر از هر طوفان و ساکت‌تر از هر فریاد، آن‌جا نشسته بود. درست مثل تندیسی از یخ.
چشم‌های آدلارد گه‌گاه، بدون جرئت پیدا کردن تماس، به نیم‌رخ او نگاهی می‌انداخت. سکوت‌شان دیگر سکوت نبود؛ یک میدان مین بود که هر واژه‌ای ممکن بود آن را منفجر کند. ذهنش دنبال راهی برای نفوذ می‌گشت؛ اما هر مسیر را، خود آزراء با نگاه بی‌تفاوتش و نازک‌کردن چشم‌هایش، مسدود می‌کرد.
اما ناگهان؛ آزراء، بی‌آن‌ که نگاهش کند، دستش را بالا آورد. آرام، دقیق، مثل اشاره‌ی یک فرمانده نظامی. انگشت اشاره‌اش به خیابانی فرعی در سمت راست اشاره کرد. صدایش، سرد و شفاف، مثل صدای آبی که از لبه‌ی یخچال می‌چکد، در کابین پخش شد:
ـ بپیچ به راست.
آدلارد لحظه‌ای مکث کرد. سه واژه. فقط همین. اما برای کسی مثل او که لحظه‌ها را در بی‌خبری و ناامیدی سر کرده بود، همین سه واژه مانند این بود که دنیا را به او داده باشند. این یعنی می‌تواند به او نزدیک‌تر شود، یعنی آغاز چیزی که چندین سال خواهانش بود.
بی‌آن‌ که حرفی بزند، سرش را کمی تکان داد. نفسش را آهسته فرو داد و با فشاری نرم، به محض سبز شدن چراغ‌راهنما فرمان را چرخاند. مازراتی با غرش خفه‌ای پیچید؛ غرشی که میان بوق‌های آشفته‌ی رانندگانی که جا مانده بودند گم شد و در دل خیابانی غرق در مه فرو رفت.
درون کابین، سکوت هم‌چنان ادامه داشت، اما ل*ب‌های آدلارد چیز دیگری در خود داشتند. نه لبخند و نه ردّی از غرور. فقط لرزشی خاموش، ظریف و پنهان؛ همانند دانه‌ای که پس از قرنی زندگی در تاریکی، سرانجام شهامت روییدن یافته باشد: امید.
***
مازراتی آرام در برابر دروازه‌ی سفید و آهنین، همچون حیوانی رام اما آماده‌ی جهش، ایستاد. سکوت شب، با مهی که از دوردست‌ها به بالا شهر خزیده بود، خیابان خلوت را در آغوش گرفته و درخشش کمرنگ چراغ‌های محوطه، روی بدنه‌ی براق خودرو می‌رقصید.
دروازه، چون دهان بسته‌ی قلعه‌ای فراموش‌شده، بی‌اعتنا به حضور تازه‌واردان ایستاده بود. مردی بلند قامت، با یونیفورمی تیره‌رنگ و کلاه به سر، بی‌هیچ عجله‌ای، از پست نگهبانی‌اش بیرون آمد. شانه‌هایش صاف، نگاهش محتاط و لحنش تهدید پنهانی در خود داشت.
ـ کسی خونه نیست. متأسفم اما باید... .
صدایش، میان هوای خنک و نیمه‌مه‌آلود شب پیچید، اما پیش از آن که جمله‌اش به پایان برسد، صدای نرم و خفیف پایین آمدن شیشه‌ی ماشین، حرفش را برید و صورت آزراء، در میان قاب پنجره، چون پرتره‌ای نقاشی‌شده از قدرت و زیبایی، آشکار شد. چشم‌هایی که اندوه در آن‌ها موج میزد، اما پشت نقابی سرد و یخ زده سر به طغیان نمی‌زدند.
نگهبان در جا خشکش زد. نگاهش لرزید، و واژه‌ای بی‌اراده از دهانش گریخت:
ـ خانوم.
آزراء، بی‌آن که سر بچرخاند یا تعارف کند، تنها با چرخش آرام چشمانش روی به مرد کرد. صدایش بی‌حوصله، گیج و آرام، اما با فرمانی درونی که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت، در سکوت شب پخش شد:
ـ در رو باز کن، لوگان.
نامش را به زبان آورد، نه با تهدید؛ اما به قدری محکم که مرد را به یاد جایگاه‌ها بیندازد.
لوگان لحظه‌ای مکث کرد، سپس بدون حرفی دیگری سر تعظیم فرود آورد و به سمت کنترل درب رفت. دروازه غول‌آسا، با ناله‌ای سنگین، آرام‌آرام گشوده شد. خانه‌ی با شکوهی که در پشت آن پنهان بود، همچون افسانه‌ای در مه، نفس می‌کشید.
ماشین را با حرکتی آهسته و حساب‌ شده به جلو می‌راند، همانند فردی غریبه که پا در قلمرو پادشاهی ممنوعه‌ای می‌گذارد. از دروازه عبور کرد و به درون حیاط باشکوه عمارت مدرن آندریاس والتر خزید. آدلارد، نگاهش را میان پنجره‌های بلند و دیوارهای مرمرینِ سفید با رگه‌های طلایی که در شب به خوبی دیده نمی‌شدند چرخاند. خطوط معماری خانه، مانند تیغه‌هایی از آینده و زوایایی بُرنده، فریاد ثروت و قدرت را هم‌زمان در فضا پخش می‌کردند. شیشه‌های قهوه‌ای که تا بالا کشیده شده بودند، همچون آینه‌هایی بی‌روح، انعکاس سرد آسمان را در خود فرو می‌بردند و سکوتی شکوهمند در میان درختان ساکورا و حوض بزرگ مرکزی که با سطحی آرام و آیینه‌گون، در میان پوششی از گل‌های شب‌بو و شمعدانی، همچون دریچه‌ای به جهانی دیگر می‌درخشید، حکم‌فرمایی می‌کرد.
نگاهش برای لحظه‌ای از شکوه این تصویر جدا شد و به سمت آزراء چرخید. نیم‌نگاهی کوتاه اما عمیق، همان‌قدر کافی که لرزش محو صورتش را و صدای جنگ درونی‌اش را بشنود. خط چهره‌‌ی آدلارد سخت و فشرده شد. نفس‌هایش از میان دندان‌ها بیرون می‌گریخت. بی‌آن که حتی خودش متوجه شود ل*ب‌هایش را با زبان مرطوب کرد.
ـ اشکالی نداره تا همون‌جا برم جلو؟
صدایش آرام اما بار تردید خاصی در آن‌ها حس می‌شد‌.
ـ آدلارد!
صدای ناگهانی آزراء، چون تیری از میان سکوت، بر قلب افکارش نشست. سرش را با شوک به سمت او چرخاند. چشمانش پرآشوب و قفسه‌ی سینه‌اش در تلاطم نفس‌ها بالا و پایین می‌رفت.
ـ دارم حسش می‌کنم!
آدلارد آهسته و با احتیاطی غریزی، مسیر سنگ‌فرش‌ شده‌ی حیاط را دور زد. آزراء نگاهش را از کف‌پوش پوشیده با مخمل ماشین برداشت و به او دوخت.
ـ می‌دونم امشب... فقط هرچی که شد؛ به هیچ‌کس نگو.
وقتی ماشین روبه‌روی درب ورودی کاملاً شیشه‌ای می‌ایستاد، بی‌آن که نگاه از او بردارد، یک دستش را به آرامی از روی فرمان برداشت، و آن را با آرامش بر سینه‌ی چپش نشاند.
ـ بهت قول میدم، تا زمان مرگم.
 

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
30
Reaction score
172
Time online
13h 14m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
147
  • #15
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_13
ماشین، بی‌هیچ صدایی، درست مقابل درب عظیم ایستاد. سکونش چیزی میان احترام و اضطراب بود؛ همان‌جایی که گذشته‌ای نبود، اما بی‌شک آینده‌ای در کمین ایستاده.
آزراء، پیش از آن که لحظه‌ای از آینه یا شیشه‌ی عقب نگاهی بیندازد، بی‌درنگ درب را باز کرد.
قدم‌هایش آرام بود، اما با صلابت؛ مثل حکمی که از پیش صادر شده و حالا فقط اجرا می‌شود. با چرخش کوچک مچ دستش، دستگیره‌ی طلایی‌فام را چرخاند، درب را گشود و وارد شد؛ بی‌اجازه، بی‌مکث، بی‌تردید.
اما آدلارد هنوز همان‌جا مانده بود. انگار آن درب، تنها درب نبود؛ دروازه‌ای بود به جهانی که نمی‌دانست قرار است در آن برنده باشد، یا ویران شود.
نفسش را آهسته بیرون داد و با گامی شمرده، از ماشینی که برایش حکم سنگر را داشت جدا شد و آن گاه که پا به داخل نهاد، زمان اندکی ایستاد.
خانه، بیشتر به رؤیایی شفاف شبیه بود تا واقعیتی قابل لمس. لوستری طلایی، چون خورشیدی به بند کشیده، از سقف بلند می‌درخشید و بر مرمر صیقلی زمین، هزار انعکاس گرم و رنگ‌پریده می‌پاشید.
دیوارها، بلند و شیشه‌ای، همچون حجمی شفاف از سکوت، آسمان شب را تا عمق خانه آورده بودند و ماه، از لابه‌لای پنجره‌ها، چون میهمانی بی‌دعوت، بی‌پرده می‌تابید.
فضا، گرمایی ملایم داشت؛ نه از شعله‌ای مرئی، که از حضوری پنهان. بویی آشنا، خاطره‌ای گمشده، چیزی که درک نمی‌شد اما احساس، چرا.
مبل‌های سفید، با فاصله‌هایی حساب شده، همچون جزایری آرام در اقیانوسی از سکوت پراکنده بودند و فرشی ضخیم، چون برف نشسته بر صبح زمستان، قدم‌ها را می‌بلعید و پله‌های مارپیچ، براق و معلق، چون مسیر بازگشت یک فرشته به تبعیدگاهش، به طبقه بالا می‌رفتند.
آزراء، بی‌توجه به مردی که پشت سرش غرق در سکوت ایستاده بود، مستقیم به سوی پلکان رفت.
صدای قدم‌های نرم و منظمش، با هر پاشنه‌ای که بر سنگ می‌نواخت، ریتمی پنهان را در فضا پخش می‌کرد؛ نوعی اقتدار در سکوت. کت‌وشلوار تیره‌اش در نور طلایی برق میزد و خطوط صافش، شکلی از فرماندهی خاموش را تداعی می‌کرد.
در میانه‌ی پله‌ها، حتی لحظه‌ای سر برنگرداند و فقط گفت:
ـ سریع لباسم رو عوض می‌کنم و کلیدها رو میارم. اگه چیزی خواستی، نیلی رو صدا کن.
آدلارد، بی‌هیچ پاسخ یا حرکتی، ایستاده ماند. فقط نگاهش، بی‌اختیار، قامت بالا رونده‌ی آزراء را دنبال می‌کرد.
نمی‌دانست در این بی‌اعتنایی چه بود که همیشه درگیرش می‌کرد. شاید نوعی قدرت خاموش، شاید رازی که هیچ‌گاه اجازه‌ی کشفش را نیافته بود. آزراء، قدرتش نه فریاد میزد، نه ادعا می‌کرد؛ فقط در جزئی‌ترین حرکاتش جریان داشت، مثل آتشی زیر خاکستر.
آدلارد محکم پلک زد، انگار که بخواهد پرده‌ای از برابر چشمانش کنار بزند. ذهنش درگیر بود، اما نه آشفته. افکارش مثل نخ‌هایی نازک و نامرئی، در هم گره خورده بودند و به دنبال نقطه‌ی شروعی برای از هم گشوده شدن می‌گشتند.
نگاهی آرام به اطراف انداخت. سالن، با همه‌ی وسعت و شکوهش، حالا بیشتر شبیه یک پازل نمود می‌کرد؛ پر از درب‌ها، سایه‌ها و سکوت‌هایی که انگار چیزی را پنهان کرده باشند.
از عمق یکی از راهروها، صدایی خفیف می‌آمد؛ صدایی محو، شاید قدم‌های کسی یا صدای برخورد چیزی با دیوار. اما آدلارد، حتی ابرویش را هم بالا ننداخت. زمزمه‌وار گفت:
ـ لابد همونیه که گفت؛ نیلی. امیدوارم خواهرش نباشه.
نگاهش را بالا کشید. همان‌جایی که آزراء در پیچ پله‌ها محو شده بود. لحظه‌ای مکث کرد. لبخندی محو و نه لزوماً دلپذیر، بر لبانش نشاند.
ـ فکر نکنم حالاحالاها برگرده.
و با همان فکر، ایدها مانند نسیم سردی در ذهنش می‌خزیدند. حالا زمان داشت و شاید فرصتی نایاب. جایی بهتر از این‌جا نمی‌توانست باشد؛ در قلب خانه‌ای که به سختی کسی اجازه ورود به آن را داشت.
قدم‌هایش نرم، بی‌صدا، اما هدفدار بودند. به سوی راهروی سمت چپ چرخید. راهرویی که در تضاد با سالن طلایی، حال و هوایی سردتر و صنعتی‌تر داشت. دیوارهایش ساده، نورش خنثی و فضای آن، مثل یک پایگاه زیرزمینی تاریک، بوی تهدید می‌داد.
دو درب روبه رویش بود؛ یکی بسته و قفل‌ شده، با چراغی کوچک که نورش از زیر درب به هزار زحمت خودش را به بیرون می‌کشاند، و دیگری نیمه باز. نگاهی از درز به درونش انداخت.
داخل اتاق، مجموعه‌ای از ابزارهای مرگ‌آور چیده شده بود. ردیف‌هایی از سلاح‌های سبک و سنگین، خنجرهای منحصربه‌فرد، و تفنگ‌هایی که بعضی از آن‌ها حتی در مأموریت‌های دولتی هم به ندرت دیده می‌شدند. همه چیز دقیق و وسواسی چیده شده بود، طوری که می‌شد حس کرد این‌جا نه یک کلکسیون، بلکه یک زرادخانه‌ی شخصی است.
آدلارد ایستاد. نگاهش بر دیوارها سُر خورد. آرام، اما دقیق. هر سلاح، هر ابزار، قطعه‌ای نایاب بود که در کمترین حالت ممکن یکی از آنها را می‌توانست ببیند، نه همه‌ی آن‌ها را، آن هم به صورت مجموعه‌ای ریز تا درشت. حالا می‌توانست درک کند که چرا دخترک چنین پرونده‌ی درخشانی دارد. شاید حتی به صورت خصوصی تعلیم می‌بیند. با این همه ثروت و قدرت و امکانات، هیچ چیز محالی برای آن وجود نخواهد داشت.
در دل سکوت، نفسی آهسته کشید. صدای بازدمش با بوی فلز و آدرنالین ترکیب شد. انگار این خانه، در کنار تمام زیبایی و ظرافتش، قلب تپنده‌ای از جنس قدرت، جنگ و راز داشت، و او، حالا در وسط آن ایستاده بود. درست بین یک وسوسه‌ی خطرناک، دروازه‌ای رو به مرگ.
از اتاق خارج شد و درب را بی‌صدا بست، انگار نمی‌خواست حتی تنفس خانه را برهم بزند. قدمی برداشت تا به سوی مبل‌های سفید و آرامش‌دهنده‌ی نشیمن برود، اما به محض این که از راهرو عبور کرد و نمایان شد، دخترکی بشاش با سینی پر از خوراکی در دست، درست لحظه‌ای که می‌خواست پایش را روی اولین پله بگذارد، حضور شخصی را پشت سرش احساس کرد و به سمتش برگشت.
لبخندش محو شد و چشمانش با دیدن او لحظه‌ای خیره ماندند، بعد کمکم گشاد شدند و حیرت در نگاهش برق زد و ترس مثل موجی سرد به صورتش سیلی. سینی در دستانش لرزید و ناگهان جیغ بلند و تیزی سر داد.
با سرعت به عقب پرید و خودش را به دیوار پشت سرش چسباند، چنان محکم که گویی پناهی جز آن ندارد.
ـ آزراء!
نامش را بلند فریاد زد و در همان هنگام، آزراء در بالای پلکان نمایان شد. با لباسی سفید و یقه‌دار، کمربند نسبتاً پهن که انتهای لباسش مثلثی تشکیل داده بود، به همراه شلوار جین اسلیم.
ابروهایش کمی بالا رفتند؛ اما صدایش آرام و هم‌چنان پر نفوذ بود:
ـ چی شده؟
 

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
30
Reaction score
172
Time online
13h 14m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
147
  • #16
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_14
***
آزراء، با کلیدهایی در دست، در امتداد همان راهرویی که سکوت در آن ضخیم‌تر از تاریکی بود، پیش رفت. قدم‌هایش آرام، اما بی‌درنگ بودند؛ مثل کسی که نه برای جست‌وجو، بلکه برای مواجهه آمده باشد. مقابل درب قفل شده ایستاد؛ دربی که تنها اندکی نور از لبه‌هایش به بیرون نشت می‌کرد و آدلارد، چند لحظه پیش به آن نگاهی انداخت. انگار درونش چیزی میان زندگی و سایه در انتظار دخترک باشد.
بی‌آن که مکثی کند، یکی از کلیدها را جدا کرد. صدای فلز در تماس با قفل، لحظه‌ای نظم هوا را شکست. چرخش کلید، آهسته اما قطعی بود و با صدای خفیف گشایش، درب آرام عقب نشست.
آدلارد حالا متوجه شد؛ آن نور اندک متعلق به انعکاس لرزان آباژوری باریک بود که درست در کنار درب، بی‌ادعا ایستاده.
اما هنوز ذهنش جمله‌ای را کامل نکرده بود که آزراء، بی‌صدا پا به درون اتاق گذاشت. همان لحظه، بی‌هیچ لمس یا فرمانی، لامپ سقف با صدایی آهسته، مانند دم و بازدمی خفه، روشن شد.
لامپ‌ها، به حضور او واکنش نشان دادند؛ نه مثل دستگاه، که چون سربازانی از خواب برخاسته، فقط در برابر او. آدلارد، در آستانه درب ایستاد، اما نگاهش به آرامی در عمق اتاق کاوش می‌کرد.
فضا، ظاهر جمع و جوری داشت، اما در باطن، عمقی سرد و هشدار دهنده داشت. دیوارها با پنل‌های تیره و صیقلی پوشیده شده بودند، همچون پوست ماشینی زنده که چیزی درونش پنهان باشد.
در انتهای اتاق، ردیف‌هایی از مانیتورها، در ابعاد و نسبت‌های متفاوت، روشن و هوشیار به نظر می‌رسیدند؛ مثل چشم‌هایی که تظاهر به بی‌خبری می‌کنند، اما همه چیز را دیده‌اند. راهرو، درب ورودی، پله‌های مارپیچ، حرکات خودش و حرکات نیلی که درون آشپزخانه مشغول چیدن سینی جدیدی بود، محوطه‌ی بیرونی، محوطه‌ی پشتی و حتی نمایی از طبقه‌ی بالا.
هیچ گوشه‌ای از خانه، دور از دید آن‌ها نبود، جز اتاق آزراء، پدرش و آن دختر، چون در هیچ تصویری اتاق خوابی را نمی‌دید. این‌جا، نقطه‌ی تلاقی قدرت و نظارت بود؛ جایی که هیچ‌ چیز اتفاقی نیست.
آدلارد قدمی پیش گذاشت. آزراء، هنوز پشت به او، با صدایی آرام اما دارای قاطعیتی بی‌سروصدا گفت:
ـ بیا بشین.
اشاره‌ای به صندلی روبه‌روی میز فرمان کرد؛ جایی میان سایه و نور، میان بی‌خبری و افشا. نه خواهشی در صدا بود، نه خشونتی؛ فقط یک حقیقت ساده که انکارش ممکن نبود.
آدلارد آهسته نشست و چرم صندلی صدای کوتاهی داد. آزراء، بی‌هیچ کلام اضافه‌ای، انگشت‌های زنانه‌اش را روی کیبوردهای بزرگ لغزاند و رمزهایی را وارد کرد. حرکاتش نرم، اما حساب‌شده بود؛ مثل کسی که نه تنها به سیستم، که به خودش نیز اعتماد دارد.
سکوت، حالا غلظت دیگری داشت. نه از جنس خالی بودن، بلکه پر از آگاهی. پر از چیزی که هنوز گفته نشده. آدلارد، لحظه‌ای نگاهش را از مانیتورها نگرفت و زیر ل*ب گفت:
ـ عجب!
چند دقیقه بعد، آزراء آرام عقب رفت. با نوعی وقار که می‌گفت حالا نوبت توست. نوبت تماشا من است، نه دخالت.
ـ همون‌طور که حدس زدی، فیلمی از اون شب که من رو آوردن خونه وجود نداره.
صدایش نرم بود، اما دارای ته‌مایه‌ای از یقین تلخ. مثل حقیقتی که نه فقط پذیرفته، بلکه مدت‌هاست در دلش تهنشین شده.
آدلارد، بدون آن که حتی لحظه‌ای مکث کند، صندلی چرخ‌دار را با دستانش جلو کشید. چشمانش به مانیتورهای درخشان دوخته شده بودند و انگشتانش، با ریتمی حساب‌شده، روی کلیدها می‌رقصیدند. نور آبی، صورتش را در سایه‌های سردی فرو برد؛ انگار خودش بخشی از آن فضای دیجیتال شده باشد.
ـ معلومه که نیست.
حرفش، به طرز عجیبی آرام و بی‌احساس بود؛ نه از سر تعجب، نه از سر انکار. پاسخش می‌گفت این حذف شدن، بخشی از نقشه است، نه یک تصادف.
آزراء، بی‌کلام، دستانش را ضربدری روی سینه‌اش جمع کرد. چشم‌هایش، ساکت و تیزبین، حرکات او را دنبال می‌کردند. مانند کسی که سوال‌ها را نمی‌پرسد، چون خوب می‌داند حقیقت آن‌جاست؛ لای فاصله‌ی انگشت‌ها، کدها، و سکوت‌ها.
چشمان آدلارد، بی‌وقفه و در کسری از ثانیه، میان مانیتورها جابه‌جا می‌شدند؛ مثل ماشینی دقیق که از پیش برای این مأموریت برنامه‌ریزی شده باشد. از این صفحه به آن یکی، از کیبورد چپ به کیبورد راست، از نور آبی مانیتور به سیاه. انگشتانش با مهارتی بی‌نقص روی کلیدها می‌نشستند، بی‌هیچ تردید یا مکثی؛ مثل کسی که نمی‌خواهد چیزی را پیدا کند، بلکه می‌داند دقیقاً کجا دفن شده.
سکوت سنگین فضا با صدای نیلی شکسته شد. از جایی نه چندان دور، صدایی گرم و آشنا آمد؛ با لحنی میان شوخی و گلایه.
ـ اگرچه هیچ‌وقت با کسی نیومدی خونه، ولی ای‌کاش برای اولین دفعه گفته بودی مهمون داری تا بیشتر شیرینی می‌پختم.
جمله‌اش هنوز در هوا معلق مانده بود که از راهرو عبور کرد و وارد اتاق شد. اما به محض آن که نگاه خود را از سینی به روبه‌رو کشید، مکثی لرزان در چشمانش افتاد. برق ترسی خاموش، مثل جرقه‌ای ناگهانی از نگاهش عبور کرد. آدلارد، بی‌صدا، در حال بازیابی فایل‌های چهار روز گذشته بود؛ دقیقاً جایی که نباید می‌بود.
ـ آ... آزراء... دنبال، دنبال چی، می‌گردی؟
صدایش دیگر آن لحن گرم را نداشت. کلماتش مثل پرهای مرطوبی بودند که روی زبانش کشیده می‌شدند اما بالا نمی‌آمدند.
آزراء، بی‌هیچ عجله‌ای، قدمی به عقب برداشت و نیم‌چرخ به سمت او زد. نگاهی کاملاً تند و کاملاً بی‌رحم؛ چیزی میان پرسش و هشدار.
ـ چیزی هست که باید بهم بگی؟
جمله‌اش ساده بود، اما ته‌مایه‌ای چیزی در آن بود که نیلی را به خشکی کشاند؛ انگار این سؤال، از آن سؤال‌هایی نیست که با انکار ساده بتوان از کنارش گذشت.
ـ چیزی هست که... که پدرت باید بهت بگه.
کلمات، با تردید تلخی از ل*ب‌هایش جدا می‌شدند. مثل قطره‌های جوشان که پیش از رسیدن به سطح، بخار می‌شود.
نفسش را سخت بیرون داد، انگار حمل سنگینی را که دیگر نمی‌توانست پنهان کند، تحویل آزراء داد. در نگاهش حرف‌هایی گره خورده بود؛ حقیقت‌های تیزی که می‌دانست اگر به زبان بیایند، آتش خاموش آزراء را شعله‌ور خواهند کرد. اما گفت:
ـ خواهش می‌کنم... بهش اعتماد کن. زمانش که برسه، خودش بهت میگه.
آزراء، بی‌حرکت ماند. سپس نفسی عمیق کشید. نه برای آرامش، بلکه برای مهار موجی که داشت در درونش طغیان می‌کرد. چشم‌هایش، برای لحظه‌ای آتشین شدند، اما صدایش که بالا رفت، هم‌چنان شمرده بود، فقط لبریز از خشم و پر از تهدید:
ـ گمشو بیرون... برو بهش زنگ بزن. بگو بیاد خونه. سریع!
اشک‌های نیلی، بی‌درنگ سرازیر شدند؛ بی‌هیچ مبارزه‌ای. مثل این که چشم‌ها دیگر ظرفیت نگهداشتن را نداشته باشند. موهای قهوه بلندش را با دستی لرزان پشت گوشش زد و سینی را بی‌صدا روی نزدیک‌ترین میز گذاشت. هیچ نگفت؛ فقط یک نام، با صدایی که بیشتر شبیه خواهش بود:
ـ آزراء؟
ـ گفتم برو.
این بار صدایش محکم‌تر بود. دستانش را بالا آورد و پیشانی خودش را مالش داد، سپس با دست دیگرش، با انگشتی محکم و پر از فرمان، به سمت درب اشاره کرد. آرواره‌اش منقبض بود، دندان‌هایش روی هم فشرده، و لحنش چون چاقوی کشیده‌شده پر از تشدید بود.
ـ برو... برو بهش زنگ بزن.
فضا، مثل لحظه‌ای پیش از شکستن شیشه، ساکت شد؛ و نیلی، بی‌هیچ حرف دیگری، عقب‌گرد کرد و از درب بیرون رفت؛ تنها صدای باقیمانده، انعکاس قدم‌هایش به همراه هق‌هق‌های آرامش بود، در راهرویی که حالا دیگر سردتر از قبل به نظر می‌رسید.
 

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
30
Reaction score
172
Time online
13h 14m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
147
  • #17
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_15
***
تنها چیزی که باقی مانده بود، سکوتی سنگین بود که حالا، بوی باروت می‌داد؛ سکوتی آماده‌ی انفجار. آزراء هنوز همان‌جا ایستاده بود، کنار میز فرمان، در نور لرزان مانیتورها، با صورتی که هیچ احساسی در آن نمانده. دندان‌هایش را بیشتر از قبل به هم فشرد و چشمانش را بست، گویی تمام خون در رگ هایش دارد از صورت به سمت دست‌های مشت شده‌اش هجوم می‌برد.
آدلارد، بی‌آن که نگاهش را از مانیتورها بردارد، صندلی را کمی چرخاند؛ اما آن حرکت کوچک، چیزی در نگاهش روشن کرد. مثل کسی که ناگهان پازل ناتمام ذهنش با قطعه‌ای نادیده کامل شود. چند لحظه در همان حالت ماند، انگار تردید در جانش رخنه کرده باشد، اما اکنون خیلی دیر بود، آزراء با حقیقت فقط و فقط یک سر سوزن فاصله داشت.
سپس، بی‌هشدار، از جایش برخاست. قامتش که بلند شد، سایه‌ی تنومندش بر نیم‌رخ آزراء افتاد؛ سنگین و تهدیدآمیز. اما آزراء، حتی پلک هم نزد.
آدلارد بی‌هیچ درنگی، صندلی را با دستش کنار زد. نه آن‌قدر خشن که شکسته شود، نه آن‌قدر آرام که بی‌قصد باشد. فقط می‌خواست فضای میان خود و حقیقت را آزاد کند. صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی روی کف‌پوش، زخمی باریک روی سکوت کشید.
ــ این اون چیزیه که من دیدم، آزراء. اما مطمئنی که می‌خوای ویدیو رو تماشا کنی؟
حرفش مثل پرده‌های میان دو فاجعه سوزناک بود. هشدار نبود، ملتمسانه بود، چون حقیقتی ایستاده و منتظر نابود کردن زندگی آزراء بود.
آزراء، هیچ نگفت. فقط سرش را کمی بالا گرفت. نفسش عمیق‌تر شد. دندان‌هایش را محکم‌تر روی هم فشرد، شاید با این کار می‌خواست خودش را در جای خود قفل کند تا با تمام وجود، آن‌چه را که خواهد آمد، در آغوش بکشد.
ــ هیچ وقت نمی‌بینی که تصمیمم رو عوض می‌کنم.
صدایش آرام بود، اما پشت آن، چیزی می‌لرزید. خشمی فشرده که درون سینه‌اش زوزه می‌کشید. مثل آتشی که هنوز شعله‌ور نشده، اما خاکسترش داغ‌تر از جهنم است.
آدلارد، لحظه‌ای او را نگاه کرد. آن‌چنان که گویی در چهره‌ی به ظاهر آرام او، طوفانی را می‌بیند که هنوز نوزیده، اما تمام کوه‌ها را به زیر خواهد کشید.
نگاهش را برگرداند، دکمه‌ای را فشار داد، و یکی از مانیتورها تغییر کرد. و آن لحظه، دقیقاً همان لحظه، سکوت میان آن‌ها شکسته شد؛ با صدا و با تصویر. تصویری که تا چند ثانیه‌ی بعد، خشمش را از انجماد در می‌آورد. تصویر شروع به حرکت کرد و آزراء متمرکز شد.
چشمانش واقعاً درست می‌دیدند؟ گوش‌هایش چه؟ حقیقت را می‌شنیدند؟ غیرممکن بود. آن‌چه در برابر نگاهش قرار داشت، فراسوی درک و پذیرش بود.
در تصویر می‌دید که میان شعله‌های زنده، بدنی می‌سوخت. دختری که پوست و مو و روحش در آتش فرو رفته بود و بازوان آندریاس، چونان سپری شکسته، او را در آغوش گرفته بودند و در حال دور شدن از دروازه، به سمت عمارت می‌‌دوید. اشک‌ها از چشمانش بی‌وقفه فرو می‌ریختند، آن‌قدر زیاد و سوزان که می‌توانستند رودی از سوگ بسازند. اما صدای فریادی در پشت سرش، این سوگواری را شکست:
ـ تو یه احمقی! نباید ببریش توی خونه!
ساموئل بود. صدایش چون شلاقی در هوا پیچید. دستانش را به جلو کشید و بر شانه‌ی آندریاس گذاشت و آن را متوقف کرد. صدای فریاد دومش، با زبانه‌های آتش جسم نیم‌سوخته در هم آمیخت:
ـ بذارش زمین... گفتم بذارش زمین! بهم اعتماد کن.
آندریاس تقلا کرد. نفس‌هایش کوتاه، بریده و هراس‌آلود بودند. ترسیده و نگران بود، خیلی نگران.
ـ ولم کن... مگه نمی‌بینی؟ آزراءی من داره می‌سوزه. دختر کوچولوم، داره می‌سوزه.
صدایش شکست. بغضش در میان شعله‌ها خفه شد؛ اما ساموئل در هنگامی که خودش می‌نشست، بی‌رحمانه دستان برادرش را پایین کشید. حرکتی محکم، بی‌تردید و با چنان قدرتی که ناچار، آندریاس تسلیم شد و تن شعله‌ور آزراء را به زمین سپرد.
- گفتم بشین.
ـ اگه طوریش بشه، هیچ‌وقت نمی‌بخشمت ساموئل.
آندریاس با صدایی لرزان این را گفت، در حالی که اشک از گونه‌اش فرو می‌چکید. ساموئل، پوزخند تلخی زد و هم‌زمان کُتَش را از تن کند.
ـ نه... تو واقعاً یه احمقی برادر. وقتی تیر به سرش خورده، انتظار داری چی بشه؟ پرواز کنه؟ خب آتیش می‌گیره دیگه!
آندریاس مکثی کرد. دستی به صورت خیسش کشید، انگار بخواهد چیزی از خودش، شاید هم برادرش پنهان کند. اما ساموئل منتظر نماند. به سرعت کت مشکی‌اش را دور بدن شعله‌ور آزراء پیچید، مثل این که بخواهد شعله‌های مرئی و نامرئی را باهم پنهان کند.
ـ الان هم نیلی رو صدا کن. بگو دوتا پتو بیاره. یکی برای الان، برای پیچیدن دورش. یکی دیگه برای بعد... وقتی دوباره از خاکسترش متولد شد، بنداز روش و ببرش توی اتاقش. بدون هیچ خاکستری.
صدایش پایین آمد اما کلامش هم‌چنان برنده بود:
ـ فعلاً نبرش توی عمارت. خاکسترش همه جا رو به گند می‌کشه. خودش هم نباید چیزی بفهمه. هنوز نه.
سکوت، سنگینی می‌کرد. آدلارد می‌توانست در عمق چشمان دخترک، بازتاب شعله‌هایی را ببیند که اکنون تصویرش را می‌بلعیدند، آتش‌هایی که نه دیگر فقط یک نمایش، که حقیقتی تلخ و زنده بودند؛ حقیقتی که بدن خودش را در میان دود و نور، به کام خود کشیده بود.
آزراء با ناباوری به صفحه‌ی مانیتور خیره ماند. نگاهش، میخ‌کوبِ سوختن خودش در تصویر شده بود.
ابروهایش در هم گره خورده، نفسش حبس شده بود، گویی زمان ایستاده باشد تا پرده‌هایی از رازی فراموش شده را در برابر دیدگانش بالا بزند.
«این نمی‌تونه واقعی باشه... من کِی آتیش گرفتم؟ کِی این اتفاق افتاده و چرا چیزی یادم نمیاد؟ همچین چیزی ممکن نیست، مگه میشه کسی آتیش بگیره و زنده باشه؟ معنی حرف‌های عمو چیه؟ منطورش چی بود که آتیش می‌گیره؟ چرا هیچی نمی‌فهمم. چرا چیزی رو درک نمی‌کنم.»
 

Reina✧

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2024
Messages
30
Reaction score
172
Time online
13h 14m
Points
58
Age
26
Location
فلاماریس | کاخ آترا
سکه
147
  • #18
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_16
***
همه چیز هنوز همان‌طور در سکوت باقی مانده بود، اما نه آن سکوت بی‌صدا؛ سکوتی که درست وسط سینه‌ی یک طوفان آویزان مانده، خفه، تیز و سنگین.
آزراء مقابل مانیتور ایستاده بود. تصویر حالا خاموش شده، ولی نگاهش هنوز همان‌جا گیر کرده بود، جایی میان شعله‌ها، میان بازوان پدری که دیگر نمی‌شناخت.
هیچ‌کس حرفی نزد. حتی آدلارد که صدای نفس‌های خشمگین آزراء را در گوشش می‌شنید، باز هم سکوت کرد. انگار حقیقت، نفس همه را بریده باشد.
و آزراء... آهسته و بی‌حرکت، فقط زمزمه کرد:
ـ پس تو؛ این رو دیدی!
صدایش آرام بود، آرام‌تر از زمزمه‌ی خون در گوش، اما لبه‌دار، مانند شیشه‌ای شکسته. سمی پنهان در واژه‌هایش جاری بود، مثل قطره‌های اسید که بی‌وقفه بر بافت پوسیده‌ی اعتماد می‌چکید.
عقب‌گرد کرد و قدم برداشت. از کنار آدلارد رد شد. نگاهش نکرد، صدایش نزد، فقط عبور کرد؛ ساکت، سنگین و سرد.
پا در راهروی نیمه‌تاریک گذاشت. نورهای سرکشی از سقف، مثل شعله‌هایی خفه روی دیوارها افتاده بودند. به دستانش نگاه کرد؛ هنوز می‌لرزیدند، اما گام‌هایش نه.
گام‌هایش محکم بودند، محکم‌تر از هر بار که خشم یا ترس درونش را بلعیده بود. در سینه‌اش نیز سرمایی خزیده بود که می‌شناختش. آن سرما... همان سرمایی که قلبش را به تکه سنگی خاموش و بی‌رحم درمی‌آورد.
و درست همان زمان که خودش را روی مبل پرت کرد، صدای باز شدن درب شنیده شد. آدلارد با شنیدنش از اتاق خارج شد، و آندریاس... با برف‌های نشسته روی موها و شانه‌های کتش و دستی که به نشانه‌ی کلافگی در موهایش گیر کرده بود، وارد شد. کنار او، نیلی بود که بسیار نگران به نظر می‌رسید.
آندریاس با گامی سنگین‌تر از همیشه پیش آمد. صدای قدم‌هایش روی کف‌پوش، شبیه طنین ناقوسی بود که در اعماق سینه‌ی آزراء طنین انداخته باشد؛ هشدار دهنده، ولی دیر هنگام.
نگاهش، آرام و مردد، روی چهره‌ی رو به پایین و بی‌حرکت دخترش نشست. نمی‌دانست چه چیزی در نگاه او منتظرش است؛ خشم؟ اندوه؟ انزجار؟ یا فقط آن سکوتی که مرگ را به زندگی تشبیه می‌کرد؟
چشم‌هایش میان آدلارد و آزراء بالا و پایین رفت، اما هیچ‌کدام چیزی نمی‌گفتند. تنها صدایی که در فضا بود، نفس‌های کوتاه و عصبی‌وار آزراء بود که از سینه‌ای سنگین بیرون می‌آمدند؛ سینه‌ای مبدل شده به سنگ.
آندریاس، حالا چند قدمی بیشتر با دخترش فاصله نداشت؛ اما همان آن چند قدم، شبیه دره‌ای شده بود که نمی‌دانست با کدام واژه یا التماس می‌تواند از آن عبور کند.
آزراء، هنوز سرش پایین بود. شانه‌هایش اندکی بالا آمده بود، اما نه از ترس، نه از بغض. بلکه چیزی درونش در حال یخ زدن بود.
آندریاس، پس از چند ثانیه‌ی مرگبار که تنها صدای موجود در ذهنش، خس‌خس نفس‌های خودش بود، بالاخره ل*ب‌هایش را با سختی از هم گشود. صدا از گلویش بیرون آمد، نه بلند؛ اما با وزنی که سقف را هم می‌توانست ترک بدهد:
ـ میشه یکی توضیح بده این‌جا چه خبره؟
آدلارد هنوز ل*ب باز نکرده بود که صدایی دیگر، صاف و سرد، در فضا پیچید. صدایی که جایی تاریک‌تر از گلو، از عمق زخمیِ فروخورده برخاسته بود؛ صدای سرد آزراء.
ـ یعنی واقعاً می‌خوای بگی که نمی‌دونی؟
نه نگاهش را بلند کرد، نه تغییر حالت داد. فقط با تشدید گفت. بی‌تفاوت. بی‌هیچ تپشی در کلام؛ اما همان چند واژه کافی بود تا چیزی در دل آندریاس بلرزد؛ چیزی میان پدر و دختر، که سال‌ها در سکوت انباشته شده بود و حالا، در آستانه‌ی انفجار ایستاده.
آندریاس خوب می‌دانست اکنون با چه چیزی روبه‌روست؛ با دختری که دیگر فقط یک انسان نبود، بلکه قلبی زخمی، ذهنی گره‌خورده، و بدنی آکنده از خشمی بی‌امان بود. آزراءیی که حالا روبه‌رویش نشسته بود، نه سکوتش آرامش داشت، نه بی‌حرکتی‌اش نشانه‌ی تسلیم بود. او دقیقاً مانند لحظه‌ای پیش از انفجار به نظر می‌رسید؛ آرام، اما به طرز ترسناکی ناپایدار و خطرناک. اگر موفق نمی‌شد او را آرام کند، اگر نتواند کلمات را چنان بچیند که شعله‌های پنهان در وجود دخترش را مهار کند، معلوم نبود چه خواهد شد.
آندریاس این خشم را می‌شناخت. این شعله‌ها را، این سکوت قبل از مرگ را.
بارِ پیش، زمانی که حقیقت فرزندخواندگی‌اش را باز هم به دستور ساموئل مخفی کرده بود، همین نگاه را در چشمان آزراء دید. همان خشم سرد و بی‌رحم. همان تهدید آرام اما مرگبار. آن شب، دخترش قسم خورد، با صدایی لرزان اما مصمم، به شیاطین، به آسمان، به هر آن‌چه هنوز ایمان داشت یا از دست داده بود، قسم خورد. قسم خورد که اگر حقیقت را به او نگوید تمام اهل خانه را به همراه خودش خواهد کشت.
به هر بدبختی که بود، آن فاجعه را پشت سر گذاشتند. آندریاس، همان شب که خانه در آستانه‌ی سقوط بود، به دخترش قول داده بود دیگر هیچ چیز را از او پنهان نکند؛ هیچ دروغی، هیچ راز لعنتی‌ایی. اما حالا... او قولش را شکسته بود.
نگاهش را بالا کشید. آزراء هنوز در همان وضعیت نشسته بود. گویی زمان برایش از حرکت ایستاده. خوب می‌دانست دخترش می‌تواند ساعت‌ها، روزها، حتی قرن‌ها در همان حال باقی بماند و تنها با همان سکوت، دیگران را تا مرز جنون ببرد.
ـ آزراء، من... .
صدایش شکست. واژه‌ها تا گلویش آمدند، اما هیچ‌کدام جرئت عبور نیافتند. هیچ توجیهی نبود. هیچ واژه‌ای به اندازه‌ی کافی قوی یا صادق نبود.
ـ تو از چی می‌ترسیدی، پدر؟ از این که من چی رو بفهمم؟
کلمات آزراء پر تشدید بود و تیزتر از تیغ‌های برنده. با هر جمله، با هر هجای تلخش، لایه‌ای از پوست حقیقت را می‌کَند. و آندریاس حس کرد که هیچ چیز در برابر آن نگاه، قابل پنهان کردن نیست.
ـ همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. ساموئل گفت بهت نگم تا همه چیز رو درست بررسی کنه و با یک نقشه درست پیش بریم و بهت بگیم.
جمله‌اش هنوز به انتها نرسیده بود که سکوت شکست؛ نه با حرف، نه با صدا، که با حرکتی ناگهانی.
آزراء مثل رعدی بی‌پیش‌زمینه از جا برخاست. سکوتِ انباشته شده در سینه‌اش، با خشم منفجر شد. به سمت آندریاس هجوم برد، دست‌هایش را به یقه‌ی پیراهن او رساند و آن را با چنان قدرتی چنگ زد که گویی می‌خواست نفسِ خیانت را از گلویش بیرون بکشد. اگر فقط چند دقیقه بیشتر طول می‌کشید، نفس آندریاس بند می‌آمد.
اما در آن حالت هم تکان نخورد. نه دفاع کرد، نه پس کشید. دست‌هایش بی‌حرکت در دو سوی بدنش آویزان ماندند. گویی باور داشت که این درد، سزاوار اوست؛ تاوانی برای سکوت، برای پنهان‌کاری.
آدلارد و نیلی به سرعت به سمت‌شان رفتند، اما انگشتان آزراء چنان سفت گره خورده بودند که حتی دو نفر هم به‌ سختی می‌توانستند بازشان کنند.
- رز خواهش می‌کنم!
ـ تو و ساموئل هردو برین به جهنم!
فریادش در فضا پیچید. صدایی لرزان، اما برنده؛ مثل لبه‌ی شکسته‌ی یک شمشیر.
ـ محض رضای شیاطین یه بارم شده به چیزی بیشتر از نقشه فکر کنید؟ به این که شاید من هم واقعاً یه آدمم؟ یه انسان، با گذشته؛ با درد؟ نه فقط یک مهره لعنتی!
چشمانش لبریز از اشک بود، اما اجازه نمی‌داد بریزند. هنوز نه. نه مقابل نگاه کسی.
ـ شماها همه چیز رو برای من ساختید بدون این که حتی ازم بپرسید. من رو تبدیل کردید به یک قاتل حرفه‌ای، یک جاسوس حرفه‌ای... یک عوضی.
دست‌هایش لرزید. یقه‌ی مچاله‌ی آندریاس از میان انگشتانش رها شد و او افتاد. ناگهان انگار همه چیز، همه‌ی توانش از او بیرون کشیده شده باشد.
پاهایش تاب نیاوردند و فرو ریخت. روی زمین نشست، مثل سنگی که از ارتفاعی بلند رها شده باشد.
دست‌هایش را روی صورتش گذاشت. نه برای پنهان کردن اشک‌هایش، بلکه برای مهار کردن دردی که سال‌ها درونش قل‌قل کرده بود و حالا دیگر جا نمی‌شد.
اما اشک‌ها، سرانجام راه‌شان را پیدا می‌کردند و از لابه‌لای انگشتانش می‌چکیدند.
آزراء همیشه از گریه متنفر بود. چون گریه یعنی اعتراف. یعنی چیزی، جایی، واقعاً شکسته.
 

Who has read this thread (Total: 9) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom