• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
309
سکه
1,536
آدم‌ها همیشه از تلخی‌های صداقت فرار می‌کنند و ترجیح می‌دهند با شیرینی دروغ‌ها، محیط امن دورشان را حفظ کنند. با چنین وضعیتی دست و پنجه نرم می‌کرد که نکند وقایع بیشتری برای فهمیدن وجود داشته باشد و او را به ته دره هل دهد! در کشمکش با موریانه‌های بدخیم ذهنش، تردیدش را کنار گذاشت و سؤالی که ذهنش را درگیر کرده‌ بود را بر زبان آورد:
- توی گذشته حسام زنی بوده؟
حال دیگر نمی‌توانست به عقب برگردد و مسلماً باید خودش را برای شنیدن هر چیزی آماده می‌کرد. حس کرد حنانه از شنیدن این سؤال جا خورد. دستانش یخ زد و نگاه دزدانش روی تابلوهای آویزان روی دیوار چرخید. حرکات لو دهنده‌اش سند محکمی بر باورهایش بود. آب دهانش را به زحمت فرو داد.
- م... من دیدمش.
حنا با دهانی باز به طرفش برگشت. کلمات را می‌شنید، اما نمی‌دانست چرا در این لحظه گنگ و گیج نگاهش می‌کرد. ماه‌بانو بعد از کمی درنگ، لبخند خشکی زد و هر دو آرنجش را به کاسه‌ی زانو چسباند.
- پس می‌شناسیش!
از هپروت خارج شد. زبانش می‌لنگید:
- آ... نه، ا... اصلاً.
دخترک کمر راست کرد و با انگشت مهر سکوت بر لبانش گذاشت.
- این‌ که گذشته چیکار کرده برام مهم نیست، اما انگاری هنوز تموم نشده.
نگرانی در نی‌نی چشمانش درخشید.
- درست حرف بزن ببینم، یعنی چی که تموم نشده؟ اون دختره چند سال پیش به داداش خیانت کرد و گورش رو گم کرد... .
انگار چیزی یادش آمد که ل*ب فرو بست و جمله را نصفه رها کرد. ماه‌بانو می‌توانست باور کند؟ بعید می‌دانست خیانتی در کار باشد، چون در این صورت دوباره سر و کله‌اش پیدا نمیشد. حنانه بعد از مکثی، سر پایین انداخت و با آستین بلوز صورتی‌اش ور رفت.
- ماهی، برادرم هم مثل بقیه‌ی پسرهای هم‌سن و سالش، توی عالم جوونی دل به یه دختری بست که جنسش با خونواده ما جور نبود؛ اما سرش به سنگ خورد، الان به خدا آدم شده.
به دنبال حرفش سر بالا گرفت تا اثر حرف‌هایش را در صورت سرد عروسش ببیند. عروس! این واژه از اولین روز زندگی برای ماه‌بانو غریب و بیگانه بود. تا آمد با حضور حسام به عنوان شوهر در زندگی‌اش کنار بیاید، رازهای گذشته یکی‌یکی سر از خاک بیرون آوردند و اندک آرامشی که داشت را به کامش زهر کردند. حس باخت سراسر وجودش را گرفت. پس به‌خاطر همین نارو خوردن‌ها دائم به او شک داشت و کنترلش می‌کرد؛ فکر می‌کرد او هم صدف دوم می‌شود. برای مهار بغضش دستانش را سپر صورتش کرد و عصبی پلک روی هم فشرد.
- ازتون توقع داشتم لااقل بگین دارم پا توی چه زندگی می‌ذارم. من مهره بازیش نبودم که حرص عشق از دست رفته‌اش رو روی من خالی کنه.
رد اشک در چشمان حنانه نشست. سعی کرد دلداری‌اش دهد.
- اما اون دوست داره، حسام اون‌جور که فکر می‌کنی نیست.
غیظ‌آلود دستش را پس زد و و بینی‌اش را تند بالا کشید.
- تو برادرت رو نمی‌شناسی! اگه بگم... اگه حرف بزنم آتشش دامن همه رو می‌گیره.
تکه‌ی آخرش را هوار کشید و حنانه را مات و مبهوت بر جای گذاشت.
***
نگاهش به رقصنده‌ها بود و افکارش چون سایه به هر سویی پرسه می‌زد. عین یک مجسمه در عروسی برادرش نشسته‌ بود و پچ‌پچ‌های مردم را به جان می‌خرید. چند باری با اصرار حنانه و مادرش به وسط سن رفت و تکانی به خودش داد. داماد امشب، یک‌ذره هم از کنار عروسش جم نمی‌خورد و چشمانش فقط او را می‌دید؛ حق هم داشت، فاطمه از همیشه زیباتر شده‌ بود و مثل صدف در جمع می‌درخشید. آه! امان از این اسم که به هر بهانه‌ای باید حالش را خراب می‌کرد. صدای نکره خواننده که به طرز مسخره‌ای نام صدف را در ترانه‌اش تکرار می‌کرد، روی اعصابش یورتمه می‌رفت. همه با او پدرکشتگی داشتند! از این صورتک مصنوعی که مجبور بود خود را بی‌غم و شاد نشان دهد خسته بود. حسام چند باری مثلاً می‌خواست در میان فامیل نشان دهد که همه‌چیز عادی است و برایش میوه پوست می‌گرفت، ولی او حال و حوصله خوردن چیزی را نداشت. حس می‌کرد این محبت‌های تشریفاتی هم از روی ریا است. بند ناف زندگی‌اش را با فریب و دروغ بافته‌ بودند. برایش مهم نبود در گذشته‌ی حسام چه زنانی بوده‌اند، اما آمدن صدف که روزی دختر مورد علاقه‌ی حسام بود، بعد از این همه سال بوهای خوبی را به مشامش نمی‌رساند. خواننده برادر عروس را صدا می‌زد و او را به رقص دعوت می‌کرد. چشمش میان جمعیت شکارش کرد که لبخندزنان، به دور حلقه مردان، ایستاده دست می‌زد. لاغرتر شده‌ بود. نگاه برگرفت که پدرش را در وسط پیست دید، جوانان همه او را احاطه کرده‌ بودند تا به رقصش بیاورند. این روزها حس می‌کرد شکسته‌تر شده، گرد و غبار پیری بر محاسنش جا خوش کرده‌ بود. باعث خوار و خفت شدن پدرش فقط او بود، پدری که از زار و زندگی نابسامان دخترش راضی نبود و حسام را قبول نداشت. مادر خوش‌باورش مسائل را سرسری می‌گرفت، اما حاج‌بابا مرد دنیا دیده‌ای بود و از اول هم می‌دانست به حسام نمی‌شود اعتماد کرد. آخ از پدر و مادرش! حال نوبتشان بود که بی‌فکر و خیال پا دراز کنند و نوه‌هایشان از سر و کولشان بالا بروند، روا بود خوشی‌شان را ازبین ببرد؟ موقع سرو شام، تا مرز ترکیدن غذا خورد. خوب می‌دانست وزنش اضافه شده، این را از گفته‌های دخترعمه‌اش دنیز فهمید که وقتی او را در جشن دید، با تعجبی ساختگی طعنه انداخت که اول او را نشناخته و نکند حامله است؟! دنیز پیراهن بلند مشکی بر تن داشت که روی دامنش چاک کوتاهی می‌خورد و کمر باریکش را به خوبی در معرض نمایش قرار می‌داد. موهای کوتاهش را هم به رنگ یاقوتی درآورده‌ بود که با قیافه‌ی عروسکی‌اش هم‌خوانی جالبی ایجاد می‌کرد. روی هم رفته جذاب بود و چشمان خیلی از پسرهای فامیل را به دنبال خود می‌کشید. برخلاف ظاهر دلربایش، رفتارش چنگی به دل نمی‌زد. در همان چند دقیقه‌ای که کنارش بود هزار جور عیب و ایراد گرفت که از ریخت افتاده‌‌ است و چرا مثل زنان پنجاه ساله ناخن‌هایش را از ته کوتاه می‌کند؟ به لاک عنابی ناخن‌های دستش چشم دوخت، همیشه از بلندی ناخن بدش می‌آمد و عقش می‌گرفت. یک نگاه به شکم برآمده‌اش کرد، کمی چاق شده‌ بود و خب، هر کسی هم که داروهای اعصاب استفاده کند و از روی افسردگی به پرخوری روی بیاورد، به وضع او دچار می‌شود‌. در حین راه، دنبال راه‌حلی بود که از فضولی دیگران جلوگیری کند، شاید بهتر بود با حسام صمیمانه‌تر برخورد کند و محلش بگذارد. اکنون فهمید حسام چرا در جمع مثل مردان عاشق‌پیشه رفتار می‌کند، او خوب می‌دانست اگر رفتار غیرمتعارفی از خود نشان دهد، بقیه مثل مگس دور شیرینی پا را از گلیم فراتر خواهند گذاشت. وقتی به سر میزش برگشت، حسام را ندید. کم‌کم مراسم پایکوبی داشت اوج می‌گرفت. جای تعجب داشت که امیرعلی هم غیبش زده‌ بود. دلهره و هیجان بدی به قلبش چنگ انداخت، خاطره‌ی خوبی از تنها شدن این دو رفیق قدیمی نداشت. نمی‌دانست چقدر گذشت، هر کسی که سراغ حسام را می‌گرفت شانه بالا می‌انداخت و سری به علامت ندانستن تکان می‌داد. کمی با دختران فامیل در وسط میدان مشغول شد تا بلکه افکار منفی از سرش بپرد. سرگرم رقصیدن با فاطمه بود که از دور نگاهش به حسام افتاد. زیر نورهای طلایی هالوژن‌ها، سرخی صورتش واضح دیده میشد. با آدم‌های اطرافش شتاب‌زده احوال‌پرسی می‌کرد و خشم درونی‌اش را زیر لبخندهای کم‌رنگی‌ که نثار بقیه می‌کرد مخفی می‌داشت. حتمی امیرعلی او را بازخواست کرده‌ بود و برای همین به تیپ و تاپ هم زده‌ بودند. در این گیر و دار، از فرط اضطراب دستشویی‌اش گرفته‌ بود. خیلی نامحسوس صحنه‌ی رقص را ترک کرد. با آن کفش‌های پاشنه‌بلند و دنباله‌ی بلند پیراهن شکلاتی‌اش، از بین تونل باز میهمان‌ها گذشت و خود را به پشت باغ رساند. چشمانش سیاهی می‌رفت و سرش سنگینی می‌کرد. نزدیک سرویس‌بهداشتی، دست بر پرچین‌های چوبی گرفت و خودش را نگه داشت. چرا یکهو این‌طور شده‌ بود؟! بدنش دون افتاد. صدای خش‌خشی از پشت سر برخاست، نای برگشتن نداشت. در آن هنگام صدای آشنایی به گوشش خورد:
- خانم، حالتون خوبه؟
سریع چرخید، زیر نور شفاف چراغ‌های پایه‌بلند دورش، چهره‌‌‌‌اش پدیدار شد. به آن تیله‌هایی که دیگر مثل سابق برق عشق درونش نمی‌درخشید نگاه افکند. گویی از دیدنش تعجب کرد، کمی پیش آمد و کت طوسی‌اش را بین دستانش جا‌به‌جا کرد‌.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
309
سکه
1,536
دستان ماه‌بانو روی دامن مخملی پیراهنش لغزید. موسیقی‌ای که پخش میشد، همهمه‌ی جمعیتی که با شور فراوان دست می‌زدند و غرق در جشن و سرور بودند، مثابه‌ی¹ پشه‌های مزاحم، درونش را می‌گزید. اصلاً حواسش به افتادن شالش روی شانه‌هایش نبود.
- م... من اومدم... .
ادامه‌ی جمله در دهانش نصفه ماند. امیرعلی نگاه به زمین دوخت و موهای تازه درآمده‌ی روی صورتش را مالید؛ مثل سایه‌ای کم‌رنگ بر پوست سبزه‌اش می‌درخشید و خط و خراش‌های ریز رویش را می‌پوشاند.
- بهتره زود برگردی، خوب نیست کسی ما رو با هم ببینه.
فکر می‌کرد از عمد آمده؟ لحن خشک و غریبانه‌اش، با تمام قوا به او دهان‌کجی کرد. گویی محتویات قلبش درون کاسه‌ی زانوهایش ریخت و او را درهم شکست.
شده‌ بود موجود اضافی و پس‌مانده‌ای که اطرافیان از او فرار می‌کردند تا مبادا به دردسر دچار شوند. بزاق دهانش را به گلوی خشک شده‌اش فرستاد و قدم سستی به عقب برداشت.
- من هم میلی به دیدنت ندارم، خیالات ورت نداره.
از آن همه علاقه چیزی جز عقده‌های سرکوب‌شده و زخم‌های قدیمی به‌ جا نمانده‌ بود. یک‌سال بیشتر گذشته‌ بود مگر نه؟ کلمات زهر داشتند، نگاه‌ها خنجری بودند که تا عمق رگ‌های آدمی را می‌برید. امیرعلی ناباور سر بالا گرفت، لعنت بر او که نیش و کنایه‌هایش را به دل نمی‌گرفت. این زن همواره برایش مقدس بود و طاقت رنجاندنش را نداشت.
- چی‌شده؟ چرا این‌قدر حیرونی؟
هیستریک‌وار فاصله گرفت. گویی در آن لحظه دیواری کوتاه‌تر از او نیافت که دق‌و‌دلی این مدت را سرش خالی کند.
- به تو ربطی نداره! با منِ سبک‌سر حرف نزن، یه وقت برات بد میشه.
و بعد گریزان از لابه‌لای درختان سرو و بوته‌های گل رز، به دنبال جایی برای نشستن گشت. امیرعلی هم در این اثنا نقش دمش را ایفا می‌کرد!
- من کی گفتم سبک‌سری؟ تو رو به خدا این بچه‌بازی‌ها رو تموم کن.
از زور حرص دلش می‌خواست گوشه‌ای کپه‌ی مرگش را بگذارد و زارزار بر سرنوشت ناکوکش بگرید. در آن نزدیکی زیر نور رنگی حاکم بر فضا، نیمکت خالی نظرش را گرفت. بین برگ‌های خشک و نارنجی برای خودش جا باز کرد و تن خسته‌اش را رویش نشاند.
- کم آوردم، از زنده بودن میون این آدم‌ها کم آوردم.
کلافه کنار پایش چمباتمه زد. دل‌دل می‌کرد فارغ از همه‌چیز، دخترک را در آغوش خود بکشد و غم و دردهایش را تسکین دهد؛ اما تا می‌آمد حرکتی کند، انگار چنگک عظیم و بزرگی در محاصره‌اش می‌گرفت و او را از نطفه بایکوت می‌کرد.
- آروم باش! ببینم، اتفاقی افتاده؟ حسام چیزی گفته؟
لحن گرمش، حرارت تیله‌های درشت سیاهی که درون کاسه‌ی چشمانش سوسو می‌زد، دل ماه‌بانوی گذشته‌ را همیشه آب می‌کرد؛ اما اکنون گمان می‌برد چیزی جلویش را می‌گیرد. خوب می‌فهمید که نوع رفتار امیرعلی هم با آن‌وقت‌ها فرق دارد؛ هوایش را داشت، اما نه مثل سابق، جنسش بیشتر از آن‌که شبیه عاشقی باشد، بازتابی از حس کم‌رنگ‌تری مثل دوستی عمیق به او منتقل می‌کرد. شقیقه‌ی دردناکش را فشرد.
- چی بهش گفتی که بعدش این‌قدر به‌هم‌ ریخته اومد؟
گره‌ای وسط ابروهایش چنبره زد و قیافه‌اش رنگ دلخوری به خود گرفت. انگار گاهی وقت‌ها، تلاشش در حفظ این نقاب پوشالی ثمر نداشت و نمی‌توانست وانمود به بی‌‌تفاوتی کند. بعد از اندکی وقفه، نفس سنگینش را از سینه بیرون فرستاد و کمر راست کرد. توجه ماه‌بانو، از مشت گره کرده‌ی روی پایش گذشت و به روی ل*ب‌های فشرده‌اش که زور می‌زد کلمه‌ای از آن بیرون نیاید سوق داده شد. آن چند تار سفید موذی که به جنگ سیاهی موهای خوش‌حالتش آمده‌ بودند چه سری داشت؟ هر دو تغییر کرده‌ بودند، مرد مقابلش آرام و کم‌حرف‌تر شده‌ بود و او در پوستین خشم و انزوا می‌سوخت و دم نمی‌زد. سکوت امیرعلی چندان به درازا نکشید، خوب می‌دانست از زیر این پرسش نمی‌تواند شانه خالی کند.
- یه سری سوال ازش داشتم، راست یا دروغش، می‌گفت با شاهرخ سالاری خط و ربطی نداره؛ انگاری بعد باختنش توی قما*ر کینه زیادی ازش گرفته.
و این دلشوره عادی بود؟ هر چقدر می‌خواست قید آن مرد و کارهایش را بزند، به درب بسته می‌خورد. نمی‌دانست حس‌های ضد و نقیضی که مثل شکارچی به روح و روانش حمله می‌بردند، دنبال چه طعمه‌ای بودند! سردرنمی‌آورد. از متروی افکار لولنده‌اش پیاده شد و آهی کشید.
- از کجا معلوم راست گفته باشه؟ اون به راحتی آب خوردن دروغ میگه‌.
کمی بی‌حرف نگاهش کرد و بعد سری به علامت تصدیق تکان داد.
- تحقیقات هم‌چنان ادامه داره، اما باید نیمه‌ی پر لیوان رو دید؛ کلابش رو برای فروش گذاشته، می‌‌گفت می‌خوام یه بیزینس جدید راه بندازم.
جرقه‌ای در ذهن ماه‌بانو خورد، چند بار متوالی پلک زد.
- پس یعنی... .
امیرعلی از تعللش، به سمتش متمایل شد و صورت متفکرش را کاوید.
- تو چیزی می‌دونی ماه‌بانو؟
دسته‌ی چوبی و سفت نیمکت بین انگشتان شل و وارفته‌‌‌اش چنگ خورد. اتوماتیک‌وار زبان باز کرد:
- جدیداً همش میگه که می‌خواد توی یه شرکت مشغول کار شه.
چشم تنگ کرد.
- شرکت؟ چه جور شرکتی؟


۱_ مثابه: مثل، همانند.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
309
سکه
1,536
حالش کمی جا آمده‌ بود. از جا برخاست و شال کرم مرواریددوزی شده‌اش را روی موهای فر و آزادش گذاشت.
- درست نمی‌دونم، اما راجب شراکت و سرمایه‌گذاری روی پوشاک صحبت می‌کرد.
امیرعلی سعی کرد شک و تردیدهایش را ازبین ببرد.
- این نشونه خوبیه. شاید هم به امید خدا مخش به سنگ خورده باشه و از خر شیطون پایین اومده.
پوزخند زد.
- من که چشمم آب نمی‌خوره.
این روزها از بس این جمله‌ی مضحک را می‌شنید که نسبت به آن آلرژی پیدا کرده‌ بود. لجش می‌گرفت که همه چنین نظر یکسانی داشتند. گویا آن مار خوش‌خط و خال خیلی خوب توانسته‌ بود با ادا و زبان پرچرب و نرمش، اطرافیان را مثل موم آب کند. از امیرعلی بعید بود با توجه به شغلش این‌قدر زود‌باور باشد و موضوع را آسان بگیرد!
- اون دختره..‌. صدف، باز نیومده؟
سوال بی‌مقدمه‌اش، فشنگی بود که در سرش ترکید و صورتش را درهم کرد.
- نه، معلومه خوب می‌شناسیش!
نیمه‌شب‌هایی که مثل جغد بیدار می‌ماند بارها به این نکته فکر کرده‌ بود و همیشه در آخر، پایان بی‌مقصدی نصیبش میشد. امیرعلی جوری به طرفش برگشت که صدای شکستن قولنج گردنش به گوشش خورد. دستپاچگی در حالاتش، چیزی نبود که از زیر نگاه مشکوک ماه‌بانو پنهان بماند.
- چرا تعجب کردی؟ بالاخره تو و حسام یه زمانی رفیق فاب هم بودین، از جیک و پوک هم‌دیگه خبر داشتین.
این نگاه دزدان و استیصالش را حمل بر معذب بودنش دید. کاش یک چیزی می‌گفت و او را از شر این مضیقه بیرون می‌آورد؛ اما او داشت بی‌توجه کتش را می‌پوشید و عزم رفتن می‌کرد.
- بیخودی ازش توی ذهنت هیولا نساز. بهتره من برم.
سر راهش ایستاد و مانع شد. با هر باز و بسته شدن ل*ب‌هایش، حلقه‌های بخار گرمی از دهانش بیرون می‌آمد.
- هر غلطی که توی گذشته‌ کرده ارزونی خودش، ولی بفهم که زندگیم در خطره. حسام توی دنیای خودش مخفی شده امیر!
پوفی کشید. عجله داشت، انگار که می‌خواست هر طور شده از این بازجویی اجباری خلاصی پیدا کند.
- بعداً بهت میگم، حالا وقتش نیست.
تحکم کلامش، آن چین بین دو ابروی شرقی مردانه، او را شبیه به پدر سخت‌گیری نشان می‌داد که از عهده کنترل دختربچه‌ی تخس و یک‌دنده‌اش عاجز مانده‌ بود. مصرانه لبه‌ی آستین کتش را گرفت، با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کرد. دخترک عقب‌گرد‌کنان سر پایین انداخت. نرمی پارچه‌ی لباس، میان انگشتان خیس از عرقش چلانده شد‌.
- حسام بهم گفته که صدف عشق مسخره‌ دانشجویی‌‌اش بوده، اما من مطمئنم سرم شیره مالیده. اگه واقعاً چیزی رو می‌دونی همین حالا بهم بگو، حقمه بدونم.
بین موهایش پنجه کشید، چند بار این کار را تکرار کرد. دقایق جان‌کاه به کندی می‌گذشت و خاطرات را از دل صندوق دفن شده در سینه بیرون می‌کشید. نگاهش را به چهره زرد و نزار دخترک داد، همانی که روزی جانش هم برایش می‌داد. حلقه‌ی کبود و ورم زیر چشمانش، با وجود آرایش ساده‌ای که بر چهره داشت واضح دیده میشد. حقش نبود بیش از این زجر بکشد. شاید اگر برق عشق را در چشمان حسام نمی‌دید، همه کاری برای جدایی انجام می‌داد؛ اما این دفعه فرق داشت، می‌بایست به هر ترتیبی قدمی برای بهبودی این را*ب*طه‌ی ترک‌خورده بردارد؛ نمی‌خواست دوباره در چشم دوست قدیمی‌اش آدم بده شود. با پشت دست عرق پیشانی‌اش را گرفت و نوک کفش واکس خورده‌اش را لای چمن‌ها سابید. در میان تاریکی نافذ آسمان، به دنبال مهتاب روشنی می‌گشت که بر سرنوشتشان بتابد و کمی دل‌گرمشان کند. صبر و قوی بودن آن‌ها را تا الان استوار نگه داشته‌ بود؛ باید برای روزهای سخت‌تر از این هم نیرو جمع می‌کردند. هم‌زمان که آرام و شمرده قدم برمی‌داشت، کم‌کم اتفاقات گذشته را از دل خاک بیرون می‌آورد. گفت، از عشق قدیمی حسام به آن دختر که لیاقت احساسش را نداشت و با یک سهل‌انگاری کنارش گذاشت، از رفتن صدف که ضربه آخری بر ریشه‌ی حسام کوبید و او را یک‌شبه تبدیل به مرد سنگ‌دل و عبوسی کرد که نتیجه‌اش این شد دور خودش سیمی بکشد و با همه قطع را*ب*طه کند. یک‌سری چیزها را فاکتور گرفت، به چگونگی برهم خوردن رفاقتشان اشاره‌ای نکرد و گذاشت همان‌طور سربسته باقی بماند.
- صدف سودای مهاجرت داشت، مدام زیر گوش حسام می‌گفت و وسوسه‌اش می‌کرد. یه شب حسام و پدرش توی حجره با هم دعوای شدیدی گرفتن، بعد از اون عموحسین بیرونش کرد و گفت تا اصلاح نشه حق نداره به خونه برگرده، اون هم رفت و یه خونه برای خودش اجاره کرد.
لحظه‌به‌لحظه بهت و تعجب ماه‌بانو شدت می‌گرفت. نمی‌توانست درک کند، قدرت تحلیلی نداشت. این‌که حسام تا این حد اسیر دختری باشد که به خاطرش با خانواده‌اش دربیفتد حس گنگ و ناشناخته‌ای به او تزریق می‌کرد. آن زمان‌ها دست و پا شکسته از نااهلی‌های حسام خبر داشت، اما فکرش را هم نمی‌کرد چنین حوادثی را پشت سر گذاشته باشد. تمام اعضای بدنش گوش شد و کلماتی که از زبان امیرعلی می‌آمد را در خود می‌بلعید.
- هفته‌به‌هفته مهمونی و بساط عیش و قمارشون محیا بود. صدف شیره حسام رو تا آخر مکید؛ هر بار به یه بهونه‌ای ازش پول می‌گرفت و خرج جفنگ‌بازی‌های خودش می‌‌کرد.
تشویش و اضطرابی که بر پیکره‌اش حاکم بود، در تضاد با هلهله و شادی بقیه خودنمایی می‌کرد و تنهایی‌ و بیچارگی‌اش را به رخ می‌کشید. به امیرعلی که تکیه به درخت کهن‌سال، ساختمان‌های بلند و چراغانی شهر را تماشا می‌کرد چشم دوخت. ناگاه مکالمه‌ی آن روزی که از پشت درب اتاق شنیده‌ بود به یادش آمد، حسام اشاره به خیانتی می‌کرد و صدف هم اسم فرهاد را می‌برد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
309
سکه
1,536
تعریف‌های امیرعلی می‌توانست مهر تأییدی بر شنیده‌هایش بزند.
- تب تند عاشقیشون روز‌ به‌‌ روز داشت سرد میشد، آخه حسام یه پسر دانشجویی بود که نمی‌تونست زیاد بدون پول پدرش دووم بیاره، همین باعث شد کارشون به اختلاف بکشه‌.
اینجای حرفش مکث کرد و پلک روی هم گذاشت.
- صدف دنبال وسیله‌ای بود که به بلندپروازی‌هاش برسه، مرد دیگه‌ای رو برای زیاده‌خواهی‌هاش انتخاب کرد.
- و اون فرهاد بود!
متعجب به طرفش برگشت. انتظار شنیدن این جمله را از دهانش نداشت، بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، سرش را چندین بار تکان داد و تن صدایش را کمی پایین آورد:
- درسته، فرهاد یکی از دوست‌های نزدیک حسام بود، کسی نفهمید چطور شد که این دو تا با هم ازدواج کردن!
همه‌چیز مثل کلاف ژولیده‌ای می‌ماند که معلوم نمی‌کرد سرش کجا می‌رود. گمان می‌برد این قضیه منوط به نخ درازی است که دیر یا زود سقف سست کاغذی‌اش زیر هجوم گردباد پاره می‌گردد و همانند آسمان‌جل بر سرشان آوار می‌شود. غیبتش طولانی شده‌ بود، بایستی تا الان حسام پی به نبودنش برده‌‌ باشد. در عرض چند ثانیه هزاران خیال ناگوار به روحش حمله کرد. طلاق صدف از شوهر اولش و برگشتنش به ایران می‌توانست رخداد ناخوشایندی را رقم بزند. نکند باز دوباره بخواهند پرونده‌ی آن عشق آتشین را باز کنند؟ پس او در این میان چه نقشی داشت؟ ندایی در سرش پاسخ داد که حضورش در آن زندگی از اول هم موقتی بود و دوامی ندارد؛ کاشانه‌ای که روی گسل بنا نهاده باشد، دیر یا زود زلزله‌ای می‌آید و آن را به کل ویران خواهد کرد. به راستی حسام برای چه تن به این ازدواج داد؟ نه علاقه‌ای در کار بود و نه اجباری! این ندانستن او را می‌کشت. گویا امیرعلی از حالات چهره‌‌ی رنگ‌باخته و تشویشش فهمیده‌ بود چه غوغایی در بطنش غوطه می‌خورد. نزدیک آمد و او مثل مجسمه‌ای ابوالهول به نقطه‌‌ای تار در دوردست‌ها می‌نگریست.
- ماه‌بانو، من هم‌جنس خودم رو خوب می‌شناسم.
چون تیر از ضامن جدا شده برگشت و چشم ریز کرد.
- می‌خوای چی بگی؟
دست بر چانه‌اش کشید. در جدال با عقل و احساسش راه گریزی نداشت، افتان و خیزان کلمات را سر هم کرد:
- حسام دوست داره که اگه نبود، تا الان کنارش نبودی.
برق از سرش پرید، توقع شنیدن چنین چیزی را از زبانش نداشت. امیرعلی بی‌مراعات ادامه می‌داد:
- بعد از اون ماجرا دخترها براش هیچ ارزشی نداشتن، در قلبش رو به روی همه بسته‌ بود؛ اما انگاری... .
تأملی کرد، گویی لقمه‌ی بدمزه‌ و تلخی را می‌جوید که این‌چنین قیافه‌اش توی‌ هم می‌رفت‌.
- مطمئن باش مشکلات شخصی من و حسام و اختلافاتمون ربطی به ازدواجت با اون نداره، من شنیدم که تو انتخاب خونواده‌اش بودی.
امشب برایش مسجل شد که از آن علاقه‌ی دیرینه دیگر چیزی نمانده‌ است. نگاهش بالا آمد و روی چهره‌ی مشوشش نشست.
- می‌خوای با این اراجیف خیالم رو راحت کنی؟ تو که دروغگو نبودی!
اخم کرد.
- دروغی نگفتم، به این فکر کن که حسام می‌تونه عوض شه، بهش فرصت بده تا خودش رو نشون بده.
در وضعیت زجرآوری دست و پا می‌زد، از طرفی دلش می‌خواست شروع جدیدی با حسام داشته باشد؛ در آن‌سو نیز، تحمل نداشت مرد عاشق و متعصب دیروز هوس‌ و خودخواهی رقیب را برایش این‌طور تعبیر کند. آدمی از فردای خود خبر ندارد، چه کسی فکرش را می‌کرد روزی در این حال مقابل هم بایستند! امیرعلی مدام سعی داشت او را به صبر دعوت کند تا زندگی‌اش حفظ شود. آن همه خواستن چطور فروکش کرد؟ هیچگاه او را این‌طور ندیده‌ بود؛ چون کسی که دلواپس برادر خونی‌اش باشد، نگرانی را میشد در تک‌تک حرکاتش مشاهده کرد.
- بچسب به زندگیت ماه‌بانو! حسام تشنه‌ی محبته.
ارتعاش ضعیف صدایش تمام رشته‌ها را پنبه می‌کرد. چقدر سخت و دردآور است که این جملات را خود نپذیری، اما مجبور باشی بر زبان بیاوری. چاره‌ی دیگری نداشت، عاقلانه‌ترین تصمیمی بود که می‌توانست بگیرد تا از دست وسوسه‌های مزاحم ذهنش خلاص گردد.
- باور کن این‌طوری به نفع خودت هم هست با... .
لرزشی ته حنجره‌اش نشست. قدمی عقب رفت. می‌خواست بگوید بانو، اما نامش در گلو قندیل بست. آیینه‌ی نگاهش شکست، پیوند‌ کلامش قطع شد. گویی یک گله گرگ او را در محاصره‌‌ی خود گرفت و قلب‌ لحیمش را به نیش کشید. ماه‌بانو در بهت و حیرتی خاموش فرو رفته‌ بود، کلمه‌ای از دهان تلخ و خشکش خارج نمیشد. صدای دف می‌آمد، نغمه‌ی شادی‌ای که سر می‌دادند، تیتراژ مضحکی برای پایان این سکانس بود‌. نگاه منگی به دور و بر خلوتش انداخت، حتی مجال نداد چیزی بگوید‌ و رفت. هنوز نمی‌توانست حرف‌هایش را هضم کند. گیج و سردرگم خود را به سرویس بهداشتی رساند. دو زن با دیدنش، اول متعجب و کنجکاو دیدش زدند و بعد زیر گوش هم چیزی را پچ و واپچ کردند. بی‌توجه به آن‌ها مقابل روشویی ایستاد و چند مشت آب سرد بر صورتش پاشید. آیینه تصویر تازه‌ای را نشان می‌داد، جلوه‌ای از تغییرات درونی که حال در ظاهرش دیده میشد. از سرویس که بیرون زد، سیلی باد، پوست نم‌دار و تب‌آلودش را آزرد. قدم‌های کج و معوجش تا انتهای پیچ دالان چوبی باغ کفاف داد. صدای بلند موسیقی در گوشش نوای زنگاری می‌خواند. یعنی روزی می‌رسید که دنیا به کام او ترانه شادی بنوازد؟ افکار در تضادش، مثل لشکر مغول ذهنش را اسیر هرج و مرج عظیمی می‌کرد. حسام را از دور دید، داشت با چشمانش بین جمعیت دنبالش می‌گشت. دست بر ل*ب‌های لرزانش گذاشت. کاش این مرد کمی دلش را به زندگی قرص کند. دعا کرد کسی به وضعیت او دچار نشود، بین زمین و آسمان معلق مانده‌ بود. سر میز که بازگشت، با یک‌من اخم براندازش کرد. زیر سنگینی نگاهش، شرم‌زده کنارش نشست و حواسش را به رقص چاقوی فاطمه داد که با ناز و کرشمه برای مهران می‌رقصید.‌ حداقل یک طعنه می‌انداخت و خودش را خالی می‌کرد، معلوم نبود در مغزش چه افکار مسمومی می‌چرخید که تا آخر جشن یک‌ذره هم محلش نگذاشت. وقتی به خانه رسیدند هم کلامی بینشان رد و بدل نشد. حسام از حمام که بیرون آمد، بدون آن‌که تحویلش بگیرد، پتو و متکایش را برداشت و از اتاق خواب بیرون زد. حال چرا جای خوابش را عوض کرد؟ مثلاً می‌خواست قهر کند؟ جایشان برعکس شده‌ بود! وسط تخت، طاق باز دراز کشید و به سقف سفید بالای سرش خیره شد.
حسام اجازه نمی‌داد تمام خود را از این زندگی قطع کند. شاید بهتر باشد شانسش را محک بزند و خشت‌های شکسته را از نو بسازد. رعد و برق شیشه‌ی پنجره‌ را لرزاند و اتاق را برای لحظه‌ای روشن ساخت. زیر پتو خزید. حس می‌کرد یک من جدید در وجودش دارد شکل می‌گیرد. مرور حرف‌های امیرعلی، یواش‌یواش داشت پرده‌ی ابهام را از روی چشمانش کنار می‌زد و ذهنش را از بی‌راهه‌ها به مسیر دیگری تغییر می‌داد. در این طوفان سهمگین چه انتخابی می‌توانست او را به ساحل آرامش برساند؟ بی‌پروا از کشتی به درون اقیانوس می‌پرید تا او را ببلعد و یا به امید کوچکی چنگ می‌زد و استوار می‌ماند؟ سرش را در بالش فرو برد. پروردگارا! حتماً داشت عقلش را از دست می‌داد‌ که این‌گونه فلسفی حرف می‌زد. پلک‌هایش را محکم بست و تلاش کرد از جنگیدن با خود و سرنوشتش دست بردارد. یاد خدا به او آرامش می‌داد و کم‌کم جسم و روحش را در آغوش امن خود می‌فشرد.
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

Top Bottom