• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
259
سکه
1,286
***
مرد جوان مکانیکی از زیر اتومبیل مدل‌بالایی بیرون آمد و در حالی که دستان سیاه شده‌اش را به لبه‌ی پیش‌بند سرمه‌ایش می‌مالید، پسر کم‌سن و سالی را فراخواند.
- سجاد، برو پشت فرمون بشین یه دور بزن، آقا شما هم سوار شین.
بعد از راهی کردن آن‌ها نگاهش را به دخترکی داد که در محوطه‌ی بیرونی، با لباس‌هایی نازک زیر گرمای آلوده هوا قدم می‌زد. صدای غژغژ اتومبیل و ضربات آچار و چکش، توأم با بوی زننده روغن و بنزین، درد سر ماه‌بانو را تشدید می‌کرد.
- می‌بخشین که معطل شدین.
با شنیدن لحن نرم و ملایم مرد، برگشت و نگاه اجمالی به صورت آفتاب‌سوخته و طاسی فرق سرش انداخت. تبسمی کرد و انگشتانش را درهم پیچاند.
- این ماشین ما کی درست میشه آقای مقدم؟ هر بار یه جاش از کار میفته.
عرق پیشانی‌ پهنش را با پشت دستان زبر و کثیفش خشک کرد و آچار بلند نقره‌ایش را روی قفسه چسبیده به دیوار بتنی کناری، میان انبوه ابزارآلات گذاشت.
- جنس قدیمی و دست‌دوم مکافات داره آبجی. عصری یه نگاه به ماشینتون میندازم. لاستیک‌های جلوییش هم تعریفی ندارن، باید عوض شن.
از روی شال آبی پلیسه‌اش سرش را کمی خاراند. خرابی ماشین دستش را از همه‌جا بسته‌ بود. دوست نداشت در این اوضاع مالی بد حسام پولی از او بگیرد، باید فکر بهتری می‌کرد. از اتوبان ذهنش خارج شد و زیپ دهانش را گشود:
- من هر جور شده هزینه رو جور می‌کنم، شما هر چی که فکر می‌کنین نیازه تهیه کنین.
آدم درست و با انصافی بود. شماره‌‌اش را گرفت و بعد با مترو خودش را به محله‌شان رساند. آواز ترکی شیرین شاطر نانوا، گل لبخند را بر لبانش کاشت. بوی معطر سبزی‌های پاک شده‌ی بساط زنان، بر زیر سایه‌بان بلوط ته کوچه، هوای بینی‌اش را پر کرد. این محله شلوغ و قدیمی را با همه‌ی کم و کاستی‌‌هایش دوست داشت، همسایه‌هایش آدم‌های خوبی بودند. از دو پله‌ی سیمانی مغازه بالا رفت و نوک پنجه‌هایش را به لبه‌ی استیل میز مقابل چسباند.
- عمو رضا، نون کی آماده میشه؟
انگار نشنید! پشت به او هم‌چنان که می‌خواند، وردنه را روی خمیرها حرکت می‌داد. زنش مثل همیشه با رویی گشاده به سمتش آمد و کلاه سفید استوانه‌ای شکل روی سرش را مرتب کرد.
- عمورضا فعلاً توی این دنیا نیست، یه پنج دقیقه دیگه آماده میشه عزیزکم.
خندید و با شیطنت یک ابروی هلالی‌اش را بالا برد.
- عاشق شماست که همیشه می‌خونه.
گونه‌های پر زن، چون انار رسیده سرخ گشت، اما بعد از چند ثانیه آهی کشید و متفکر به سر و صورت خسته و زرد دخترک چشم دوخت؛ به دیده‌های سیاه و درشتش که انگار در سال‌های خیلی دور گرمی عشق و شور سوزانی در خود داشت و حال چون کوران، عاجز از پیدا کردن گذشته‌‌ی خویش بود. بوی خوش بربری‌های داغ تازه، هوش از سر ماه‌بانو پراند. در حین گذر از جاده‌ی ترک‌ خورده تکه‌ای از آن را کند و برای گربه‌ی ولگرد چمباتمه‌زده‌ی پایین مغازه مرغ‌فروشی انداخت که شکمش را برای یک شام اساسی پر‌چرب و چیلی صابون زده‌ بود. فکرش به حوالی هفته‌ی پیش پر کشید که شب خانه‌ی پدرش جمع بودند. عروسی مهران نزدیک بود و همه در حال تکاپو. حرف‌های فاطمه به خاطرش آمد، می‌گفت به این زودی‌ها قرار است دختری را برای امیرعلی خواستگاری کنند، مستقیم به او نگفت؛ اما از صحبت‌هایش با خانم‌جون و مادرش فهمید. به هر حال خانواده‌اش حق داشتند پسرشان را در رخت دامادی ببینند، امیرعلی نبایستی باقی جوانی‌‌اش را هدر دهد. به دلش رجوع کرد، آن‌قدر در این یک‌سال اتفاقات ریز و درشتی برایش افتاده‌ بود که جایی برای عقب‌گردی احساسات مهر و موم شده‌اش نبود. گاهی آن‌چنان در مشکلات زندگی غرق میشد که اصلاً یادش می‌رفت در گذشته که بود و چه هدف‌هایی داشت. به گرمی با نگهبان ساختمان احوال‌پرسی کرد، پیرمرد بیچاره! یک‌جور غریبی نگاهش می‌کرد، انگار می‌خواست حرفی بزند و چیزی جلوی زبانش را می‌گرفت. نگاهش به اتومبیل پارک شده‌ای افتاد که متعلق به حسام بود. چه عجب زود به خانه برگشته‌ بود! خرابی آسانسور مزید بر علت شد که راه مارپیچ پله‌‌ها را در پیش بگیرد. تا به خانه رسید، کفش‌هایش را درآورد و به پاهایش اجازه‌ی نفس کشیدن داد. از خلوتی و سکوت اطراف تعجب کرد، به سمت آشپزخانه‌ی کوچکش رفت و بعد از پیچیدن نان‌ها درون سفره، لیوان آبی برای خودش ریخت. آوای زنانه‌ای از راهرو می‌آمد که به گوشش آشنا نبود، میهمان داشتند؟ لیوان خالی را درون سینک رها کرد و خیسی لبش را با آستین لباسش گرفت. صدا از اتاق کار حسام بود. مشکوک و پاورچین‌پاورچین به راه افتاد. چرا راهروی خانه این‌قدر طولانی به نظر می‌رسید؟ گویی روی پرده‌ی سست و معلق تار عنکبوت حرکت می‌کرد. پشت درب قهوه‌ای رنگ چنبره زد و صورتش را یک‌وری به خنکی چوب چسباند. نوای پرعشوه‌ی زنانه‌، مثل ناقوس مرگ بود.
- ما الان هم می‌تونیم از نو شروع کنیم، به شرط این‌که تو بخوای.
سرش به دوران افتاد و نبضش بند آمد. این زن که بود و چگونه این حرف‌ها را بر زبان می‌آورد؟ در آن وضعیت، لحن کلافه‌ی حسام کمی امیدواری به قلب سردش ریخت.
- تمومش کن صدف! برای حرف‌های مهم‌تری شاهرخ ازت خواسته بیای این‌جا، مگه نه؟
صدف! مغز قفل کرده‌اش قادر به جست‌و‌جوی این اسم نبود. قهقه‌ی مستانه‌اش زیر پاهایش را خالی کرد، اگر دستش را به دیوار نمی‌گرفت به‌ طور قطع فرو می‌ریخت. به زور جلوی پاهای لغزانش را گرفت، خودداری‌اش را حفظ کرد و گوش تیز کرد تا شاید از میان مکالمه‌شان چیزی دستگیرش شود.
- تو از اول هم زرنگ بودی، شاهرخ مایله باهات شریک شه.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
259
سکه
1,286
اسم این مرد را متوالی، از تماس‌های مشکوک و پنهانی حسام شنیده‌ بود و نمی‌دانست چه شخصی است که تا این حد از او نفرت دارد.
- شراکت با کسی که برای زندگیم دندون تیز کرده؟
هر چه که می‌گذشت تصویر مات تابلوی وحشتناک آویزان بر دیواره‌های این ویرانه، شفاف و شفاف‌تر میشد. اضطراب در تمام سلول‌های بدنش رخنه کرد. سقف کوتاه خانه هوا را بر ریه‌هایش می‌بست و بازدم‌هایش بالطبع خساست به خرج می‌دادند. کمی مکث بینشان افتاد و حسا‌م با پوزخندی صدادار، باز جمله‌ را از سر گرفت:
- هنوز یادم نرفته شاهرخ چه نقشه‌‌ای کشید که من رو به دام بندازه، سر میز قما*ر خونه‌ام از چنگم رفت.
یعنی شخص پشت پرده چه کسی بود که حسام تا این اندازه احساس خطر می‌کرد؟ این مرد خبر نداشت که بیرون از اتاق زنی در آستانه‌ی فرو ریختن است. ماه‌بانو، لبه‌ی محکم و سرد قفسه‌ی بلند کتابخانه‌ را دربر گرفت تا از به زانو آمدن خود جلوگیری کند، جیرجیر لرزان قفسه‌ها به تنش سرایت کرد. دانه‌های سرد عرق، از روی گردنش تا به مهره‌های شانه‌اش امتداد یافت.
- خوب می‌دونی شاهرخ به‌خاطر این دختره و فریبی که بهش دادی دنبال تلافی بود، با این حال هنوز تمایل داره که باهات همکاری کنه. فراموش نکن که طعمه‌ی اصلی شاهرخ امیرعلیه.
بند دلش پاره شد، امواج احساسات رعب‌آور به ذهن و قلبش شبیخون زدند. ربط او و امیرعلی این وسط چه بود؟ لحن فریبنده‌ و طمأنینه‌وار زن، شیرازه‌ی وجودش را از هم پاشید.
- من هم توی تیم توأم، باور کن اگه به حرفم گوش کنی می‌تونیم به راحتی شاهرخ رو کنار بزنیم و اون همه ملک و دارایی سهم ما میشه.
دست جلوی دهان چون کویر لوتش گرفت تا جیغ نکشد. انگار در کابوسی مبهم دست و پا می‌زد.
- اون دفعه هم که اومدی دبی، خواست این موضوع رو باهات درمیون بذاره. من و تو تاجریم، پس دنبال منفعت باش.
حسام کی به دبی رفته‌ بود؟ نکند همان سفر بانه‌ای بود که یک هفته‌ی تمام به خودش زحمت یک تلفن خشک و خالی هم نداد! چقدر می‌توانست فریب‌کار باشد؟! این همه مدت در خواب زمستانی به سر می‌برد و از اتفاق‌های دورش خبر نداشت. حرف‌های مهشید به یادش آمد،
می‌گفت:
«باید افسار شوهرت رو به دست بگیری، این‌که زن حرف گوش کنی باشی همیشه خوب نیست؛ سمج باش، تو طراح زندگی هستی و باید مرد زندگیت رو کنترل کنی.»
اکنون کجا بود که وضع حاد زندگی‌اش را تماشا کند؟ به خاک سیاه نشسته‌ بود که هیچ‌جوره نمی‌توانست از روی آن برخیزد. می‌دانست، همیشه می‌دانست یک جای کار می‌لنگد؛ اما خبر نداشت حسام تا این حد پیش رفته باشد. گوشش را بیشتر به درب چسباند، با هر کلمه‌ای که می‌شنید بخار داغ بود که از گور تنگ گلویش بالا می‌آمد.
- همون موقع‌ها هم برام از آینده صحبت می‌کردی و حالا چی داری؟ پدرت هم که الان یه پاش ل*ب گوره، برای شاهرخ پادویی بیش نبود.
این جمله‌ی صریح و تمسخرآمیز، غرور صدف را نشانه گرفت که جلدی از کوره در رفت:
- اگه تو عقیده‌های مسخره‌ات رو کنار می‌ذاشتی و همراهم به آمریکا می‌اومدی، دیگه کار به این‌جا کشیده نمی‌شد، مجبور نمی‌شدم به‌خاطر اقامت دنبال فرهاد موس‌موس کنم؛ تو کاخ آرزوهام رو خراب کردی.
ماه‌بانو داشت چه می‌شنید؟ گذشته‌ی چرکین بالاخره از دل خاک بیرون زده‌ بود، اصلاً نمی‌دانست دور و برش چه می‌گذرد. گوش‌هایش را گرفت، گاهی اوقات آدمی دوست دارد حقیقت را نشنود، به خیال خودش هر چه بیشتر نداند برایش بهتر است؛ اما هر چقدر هم خودش را به کری می‌زد، این بانگ خشمگین مردانه پابرجا بود که روح پرمشوشش را عذاب دهد.
- مغلطه نکن! من بیشتر از شماها تاوان دادم. آره، به‌خاطر خونواده‌ام موافق مهاجرت نبودم؛ اما بعد اون اتفاق شدم تفِ سر بالا!
دیگر مخفی شدن جایز نبود، در حالی که دستگیره را می‌چرخاند بوی مشمئزکننده توتون و ادکلن تند زنانه بینی‌اش را چین داد. خود را برای دیدن هر صحنه‌ای آماده کرده‌ بود. از آن زاویه، چشمش به قامت ایستاده و شانه‌های کشیده مردی افتاد که دست‌به‌جیب منظره‌ی بیرون را از پنجره‌ می‌نگریست. چرا پاهایش قفل زمین شده‌ بودند؟ موقعیتش درست مثل زمان کودکی‌‌اش می‌ماند، همان وقتی که تسبیح حاج‌بابایش را پاره کرد و مهره‌های عنابی‌اش گم و گور شدند؛ حال چون نخی لَخت و شکننده، سردرگم و حیران چشم می‌چرخاند تا وصله‌های کبودش را در فضای دلگیر و شلوغ خانه بیابد. مردی که پشتش را به او کرده‌ بود را نمی‌شناخت. چرا همیشه فکر می‌کرد حسام همان پسرک سرکش و شیطان حاج‌حسین است که تنها خلافش یواشکی سیگار کشیدن و اذیت کردن اوست؟ هیچ زمان فکر نمی‌کرد روزی به یک دیو در چهره‌ی انسان تبدیل شود. دست‌به‌کمر، محدوده‌ی کوتاه پنجره تا میز کارش را طی می‌کرد و مدام دست بین موهای مرتب و کوتاه شده‌اش می‌کشید.
- واقعاً با خودت فکر کردی من همون حسام احمق و خام دیروزم؟
ماه‌بانو دست بر دیوار گچی گرفت. ازدحام عظیمی در دلش برپا بود. زن نشسته بر روی کاناپه، با آن تیپ خیابانی و جذاب نظرش را جلب کرد. موهای پسرانه دودی‌اش را زیر شال قرمزش پوشاند و کیف‌دستی‌اش را ب*غل زد.
- نه، هردومون عوض شدیم عزیزم! برای همینه که این‌جام.
در حالی که برمی‌خاست دنباله‌ی حرفش را از سر گرفت:
- توی تجارت با دشمنت هم باید مصالحه کنی، روی پیشنهادش فکر کن که به نفعته.
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom