• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
249
سکه
1,236
***
سطل فلزی را به قعر چاه فرستاد. آواز پیوسته‌ی بلبل‌ و گنجشک‌ها در سکوت بعد‌از‌ظهر آبادی می‌شکست. حضور فردی را در کنارش احساس کرد و ثانیه‌ای بعد، آوای آرام مردانه‌ای در گوشش طنین انداخت:
- پدرتون میگن می‌خواین به این ازدواج تن بدین.
لقب سیریش برازنده‌اش بود. چه لفظ‌ قلم هم حرف می‌زد. طناب را به زحمت بالا کشید، جنس ضخیم کنفی‌اش نوک پنجه‌های تاول زده‌اش را خراش داد.
- درست شنیدین!
دسته‌ی سخت سطل را گرفت و به سویش چرخید. نسیم ملایمی می‌وزید و زلف‌های سیاه مرد را در هوا می‌لغزاند، میانشان تارهای سفیدی به چشم می‌خورد. نگاه دزدید. کلمات تلخ و مرددش چون قطاری روی ریل زبانش آژیر کشید:
- نمی‌خوام توی چاه تاریکی و بدبختی دست و پا بزنم، خودم رو از دلش بالا می‌کشم.
ابروهای پر مردانه‌اش بالا پرید. قبل از آن‌که امیرعلی حرف‌ دخترک را هضم کند، جمله‌ی بعدی چون سیلی بر صورتش کوبیده شد.
- شما هم بهتره برید رد کارتون پهلوون، وگرنه توی دردسر بدی می‌افتین.
در انتهای حرفش تکانی به بدنش داد و از مقابل نگاه حیرت‌زده‌اش گذشت. لقب جالبی بود. دخترک چه در وجودش دیده‌ بود که او را پهلوان می‌پنداشت؟ البته باید این را هم اضافه می‌کرد که شاید این لفظ را به تمسخر گفته باشد. کمی زمان برد تا از دور و برش آگاه شد، پشت سرش قدم‌های سنگینی برداشت.
- این غرور بیجا فقط شما رو بیشتر سمت دره هل میده.
مثل کودکی که می‌خواهد برای اولین بار قدم بگذارد، زانوهایش سست گشتند و کم مانده‌ بود روی شن‌های داغ حیاط نقش بر زمین شود، به زور تعادلش را حفظ کرد و خودش را سرپا نگه داشت. امیرعلی سراسیمه خودش را به او رساند، سرزنش در چشمان همانند شبش رنگ محبت در پی خود داشت و آرامش به درون ملتهب ترگل تزریق کرد. کلام آهنگینش بیخ گوشش را لرزاند:
- خونواده‌تون توی این شرایط به فکر شمان، ازتون می‌خوام حداقل با ما همکاری کنین.
این مرد از جانش چه می‌خواست؟ اصرارش از سر چه بود؟ آخر یکی نبود بگوید:
«پدر من، مادر من، خجالت نمی‌کشین دست کمک به سمت یه غریبه گرفتین؟»
سرانجام قرار بود چه شود؟ آن مردک عقده‌ای بهانه‌ی بیشتری دستش می‌آمد که روز و شبشان را یکی کند. نگاه برزخی‌اش را از صورت مستأصل مرد گرفت و باز به سر خانه‌ی اول خود بازگشت.
- من به کمک شما نیازی ندارم.
گوش امیرعلی به این حرف‌ها بدهکار نبود، مصرانه از رفتن دخترک ممانعت کرد.
- یه فکرهایی توی سرمه، لطفاً بهم اعتماد کنین.
ترگل، مثل میخ طویله‌ی ایستاده بِر و بِر نگاهش می‌کرد، تازه چشمش به گوش سمت راستش افتاد که انگار روی تشک کشتی استخوانش شکسته‌ بود. زیر تابش مستقیم آفتاب گویی ستاره‌ها در آسمان تاریک چشمانش می‌درخشیدند، انگار می‌خواستند طرف مقابل را با قدرت تمام به درون سیاه‌چاله‌ی خود بکشانند.
- چ... چرا می‌خواین... ک... کمکم کنین؟
این سوال روی قلب و مغزش سنگینی می‌کرد که چرا یک مرد درجه‌دار تهرانی با آن همه دبدبه و کبکه، می‌خواهد جانش را برای دهاتی کم‌سوادی مثل او به‌‌ خطر بیندازد. آن‌قدر فاصله‌شان کم بود که بوی عطر عجیب و خنک مردانه‌اش تمام مشامش را پر کرد، گویا تمام رایحه‌های خوش وحشی یک‌جا جمع شده باشند. پدرش را دید که از حیاط پشتی به این سمت می‌آید، سریع شال سبز کبودش را تا روی دهانش بالا برد و بی‌میل راه خانه را در پیش گرفت.
- لطفا کله‌شقی نکنین آبجی! این‌قدر سریع جا نزنین.
قدم‌هایش تا پای پله دوام آورد. امیرعلی بدون آن‌که از آقا‌اسماعیل خداحافظی کند، ناامیدانه روانه‌ی محل شد. این همه سماجت و خواهشش ریشه در گذشته داشت؛ ماه‌بانوی سال پیش در ذهنش تداعی میشد که از سر نادانی و بچگی به زندگی خودش و بقیه گند زد. مثل هر بار سنگ گردنبندش را به آرامی لمس کرد، جوری که جسم مقدسی را طواف می‌دهد. وسط گرما کمتر کسی در اطراف پرسه می‌زد. خانه‌ی ابوداوود کنار مسجد وسط روستا که کنارش جوی آب سبزی روان بود قرار داشت. نزدیک دروازه‌ی بزرگ آهنی شد، درزهای تنگ و سفیدی داشت که به سختی می‌توانستی منظره آن‌طرفش را ببینی. دیری نپایید که یک لنگه درب باز شد و پسرک جوان و چالاکی که شال قهوه‌ای بر کمر داشت و چوب‌دستی در دستش خودنمایی می‌کرد، مقابلش ایستاد. با آن چشمان فراخ سیاه که از کنجکاوی درشت‌تر از حد معمول بود اندکی سرتاپایش را کاوید.
- با کی کار دارین؟ به نظر اهل این دیار نیستین!
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
249
سکه
1,236
نگاه به پوست سیاه و پیشانی برآمده‌اش انداخت و شروع به معرفی خودش کرد:
- استوار مالکی هستم، به ابوداوود خبر بده که می‌خوام ملاقاتش کنم.
پسرک دست و پایش را گم کرد و به مِن‌و‌مِن افتاد:
- شما.... شما پلیسید؟
حوصله‌ی معطل ماندن نداشت.
- من زیاد وقت ندارم پسر خوب، کار مهمی باهاش دارم.
همان هنگام مردی اخمو با هیکلی لاغر و سبیل‌های کوتاه و پهن، در حالی که سیگار گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد میان قاب درب ایستاد.
- این همه سر و صدا برای چیه صالح؟ مگه مِه به تو نگفتم برو سر زمین، هنوز که این‌جایی!
صدای کلفتش مثل رادیوی خراب‌شده خش‌خش می‌کرد. وقتی پاسخی از پسرک نیامد، رد نگاهش را گرفت تا به او رسید. چشمان دقیق قهوه‌ایش به آنی درشت شدند. خرخرکنان عینک گرد و باریکش را کمی پایین داد، گویی در این وضعیت بهتر می‌توانست ببیند.
- جناب‌عالی کی باشن؟
امیرعلی دست در جیبش فرو برد و کلافه به کف سر چرب شده‌اش دست کشید، نیاز به یک حمام اساسی داشت.
- ابوداوود از همه‌ی مهمون‌هاش این‌جوری استقبال می‌کنه؟
کلام بی‌پروایش به مزاج مرد خوش نیامد. دود سیگارش را با یک پک به هوا فرستاد و کمی نزدیک شد، شباهت زیادی به معلم تاریخ سال دهمش داشت، همان‌قدر بداخلاق و عبوس.
- تا عرضت چی باشه!
صالح رو به مرد کرد و زیر گوشش چیزی گفت، لحظه‌ای نگذشت که رنگ از رخ زردش پرید و به سرفه افتاد؛ کمی بالا و پایینش کرد و مرموزانه زیر فک دراز و استخوانی‌اش را مالید.
- بی‌خبر اومدین، اتفاقی افتاده؟
لبخند پیروزمندانه‌ای ل*ب‌هایش را کش داد. وسواس‌گونه خاک نشسته بر روی شلوار و کفش‌های ورنی مشکی‌اش را گرفت.
- نگران نباشین، اگه من رو بهشون معرفی کنین خودشون مشتاق اختلاط میشن.
لحنش آمیخته با تمسخر بود. مرد کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد از این‌که صالح را پی کارش فرستاد، دستانش را پشت کمرش قلاب کرد‌.
- دنبالم بیاین.
به تبعیت از حرفش پشت سرش حرکت کرد. چشمانش تمام سوراخ‌‌سنبه‌ها را تجسس می‌کرد، زنی خارج از عمارت به چشم نمی‌خورد، پسرک خپلی که لپ‌های بیرون‌انداخته و سرخی داشت با لباس‌ مندرس و به‌هم ریخته، روی تخت نشسته‌ بود و با فلوت چوبی‌اش ور می‌رفت؛ انبوه برگ‌های پهن درخت کنار چون چتر بر سرش سایه می‌افکند. با نزدیک شدنشان فلوتش را کناری گذاشت و نگاه وق زده‌اش را به او دوخت. میهمان ناخوانده‌! در این وقت از سال؟ مرد که به نظر پدر این پسر می‌آمد غرولند‌کنان شروع به پرخاش کرد:
- وایسادی به چه نگاه می‌کنی یوسف؟
و از یقه‌ی چرک و پاره‌ی کتش گرفت.
- یاالله بَدو، خبر بده مهمان داریم.
پسرک که هم‌چنان با نگاه لوچش مشکوکانه او را می نگریست، لباسش را مرتب کرد و صاف ایستاد.
- ا... از‌‌‌... ش... شهر اومده؟
تا نگاه بُران و برزخی پدرش را دید، دو پا داشت دو تای دیگر هم قرض گرفت تا از ترکش‌هایش در امان بماند. امیرعلی بدون حرف پشت سر مرد حرکت کرد. حوض بزرگی پایین ایوان عمارت در صحن حیاط وجود داشت که صدای فواره‌ی آبش در کنار آوای متفاوت پرنده‌ها هر جنبنده‌ای را به وجد می‌آورد. از کنار بوته‌های خار که سری افتاده داشتند‌ گذشتند تا به پله‌های هلالی‌شکل رسیدند. این روستا روی طلا خوابیده‌ بود و می‌توانست پیشرفت زیادی کند. متأسفانه نبود آگاهی و زیرساخت‌ها باعث میشد که اکثر اهالی به خاطر امرار‌معاش به قاچاق سوخت و غیره روی بیاورند؛ مردم در فقر دست و پا می‌زدند و خبر نداشتند کسی که آن را بزرگ خود می‌خوانند، جاهلانه ثروت عظیمی را ازبین می‌برد و برای خودش خوش‌گذرانی می‌کند. عمارت با دو ردیف پله به طبقه‌ی بالا می‌رسید، تابلوهای زیادی دورتادور دیوارهای کنده‌کاری شده‌ی ایوان به چشم می‌خورد. از پیچ راهروی عریضی گذشتند تا به درب صیقل شده‌ی قهوه‌ای‌رنگی رسیدند، جایی که ابوداوود در آن حضور داشت. وقتی به داخل رفت یاد حجره‌ی پدرش افتاد، سبک و سیاق قدیمی‌ای داشت؛ سقفی بلند و گنبدی با پنجره‌های قدی سنتی که رو به چشم‌انداز وسیعی باز میشد. پاهایش روی فرش‌های طرح‌دار آبی نشستند. مرد، دستی به سبیل سیاه کج و معوجش کشید و با سرفه‌ای اعلام حضور کرد.
- جانم به قربانتون! مزاحم اوقات که نشدیم؟
هیبت چهارشانه و تنومندی از پشت پنجره‌ای که مشرف به حیاط پشتی میشد کنار رفت. چشمان کم‌سوی خاکستری و بینی درازش در آن پیراهن بلند سفید محلی، او را شبیه به یهودی‌ها نشان می‌داد‌.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
249
سکه
1,236
ظاهرش انرژی منفی به آدم منتقل می‌کرد. یک لحظه از درون آتش گرفت، این مردک عیاش با چه عقلی می‌خواست دختر هم‌سن بچه‌اش را به همسری بگیرد؟ واقعاً که شرم‌آور بود. صدای نخراشیده‌اش سکوت مابینشان را شکست:
- خوش اومدی جوون، به ما نگفته‌ بودن قراره پلیسی به روستا بیاد؟ چه خبر شده؟
مرد لهجه‌ی غلیظ و خشکی داشت، اما بهتر از بقیه فارسی صحبت می‌کرد و شاید این به‌خاطر رفت‌وآمد و ارتباطش با شهری‌ها بود. امیرعلی یادش آمد برای چه کاری پا در این‌ آبادی گذاشته‌ است، گوشه چشمی به مرد کناری‌اش انداخت، ابوداوود خط نگاهش را خواند و آن مرد را پی نخود سیاه فرستاد.
- به یوسف بگو دو تا چای و کلوچه برامون بیاره اسد، خودت هم بیرون باش.
مرد اسد نام، کمی بدبینانه به جوان خیره گشت و با نارضایتی آن دو را با هم تنها گذاشت. بعد از رفتنش امیرعلی سعی کرد حرف‌هایی که می‌خواست بزند را در ذهنش سبک و سنگین کند، در این حین مرد مقابلش به سمت میز ریاست چوبی‌ عریض گوشه‌ی دیوار قدم برداشت و آمرانه او را دعوت به نشستن کرد.
- این آبادی مهمان‌های بزرگی به خودش دیده، از چه هدفی توی گرما به این‌جا اومدین جناب‌استوار؟
زیر نگاه مشکوک و جست‌و‌جوگرش صندلی برای خود عقب کشید و رویش جا گرفت. نگاهش پیوسته روی اشیاء خانه می‌چرخید، از قلیان قدیمی روی طاقچه و مجسمه‌های آب‌طلا کار شده تا شاخ گوزنی که روی دیوار، بالای تلوزیون ۲۱ اینچی چسبانده شده‌ بود. بعد از چند ثانیه کنجکاوی کردن سر برگرداند و دیده از چشمان تنگ و زیرک مرد مقابلش بست.
- اداره یه روستا با این جمعیت باید سخت باشه درسته؟
به پشت تکیه داد و ثانیه‌ای بعد خنده‌ی مصنوعی سر داد که شیارهای عمیقی در پیشانی‌ بلندش پدید آمد.
- اگه وَرِ¹ سرکشی اومدین که باید بگم هیچ‌جا به غیر از این منطقه رو نمی‌تونین توی صلح و امنیت پیدا کنین.
با تکان دادن سر تصدیقش کرد و خودش را کمی جلو کشید، می‌خواست یک زهر چشم اساسی بگیرد.
- درسته، تموم مرزها حفاظت‌شده‌ست و کسی نمی‌تونه دست از پا خطا کنه... .
ابروهای مرد که درهم گره خورد، مکثش را پایان داد و کج‌خندی زد.
- متوجه‌این که چی میگم؟ مردم این روستا شما رو بزرگ خودشون می‌دونن، درست نیست اعتبارتون بین عموم زیر سوال بره.
خبری از آرامش لحظات قبل در چهره‌ی زمختش نبود. چه کسی جرئت داشت ابوداوود‌ را به باد تمسخر بگیرد؟ مبارزه چشمی‌شان با صدای تقه‌ی آرام درب ناتمام ماند. یوسف با همان نگاه بیرون پریده که از روی جوان برداشته نمی‌شد سینی به دست داخل آمد، چای و ظرف کلوچه‌های تازه پخته شده را سر میز گذاشت و بعد کمی خم شد.
- ا... امری ن... ندارین آقا؟
لکنتش حوصله‌ی ابوداوود را به سر می‌برد، یک دستش را بالا آورد که برق درشت نگین سیاه انگشتر چشم امیرعلی را گرفت.
- به سلماخانم خبر بده، بگو یه شام مفصل تدارک ببینه، مهمونمون نباید شکم خالی از این عمارت بیرون بره.
لبخند مرموزی که ته جمله‌اش چسباند حس ناخوشایندی به وجودش انتقال داد، زبانش به مخالفت جنبید:
- لازم نیست، من امشب باید برگردم.
برآمدگی رگ‌های سبز پشت پلکش ناشی از بالا بردن ابروان نامرتبش بود.
- امشب می‌خوام در محضر شما باشم جناب! روی گپم نه نیارین.
مانده‌ بود چه کند. پسرک که رفت، مرد از جا برخاست و در حالی که شمرده‌شمرده قدم برمی‌داشت دستانش را پشت کمرش به‌ هم قفل کرد.
- نگفتین به خاطر چی به روستا اومدین؟!
امیرعلی به خوبی می‌توانست حس ناامنی را در حرکات آدم‌ها مشاهده کند؛ دسته‌ای هم‌چون ابوداوود، این ضعف را زیر قدرت و تکبرشان پنهان می‌داشتند. انگشتانش را دور فنجان کمرباریک شاهی حلقه کرد و نفس صداداری کشید.
- اموراتتون فقط با کار سر زمین و پرورش دامه؟
گام‌های مرد، وسط اتاق از تپش ایستادند، باد تند پنکه لبه‌های پیراهن طوسی‌اش را به آرامی تکان می‌داد. دستی به ریش‌های پرپشت جوگندمی‌اش کشید.
- مقدمه نچین استوار!
۱- "ور" معادل (برای) میشه.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
249
سکه
1,236
داشت صبرش را سر می‌برد. امیرعلی، لاقید جرعه‌ای از چایش را نوشید؛ مثل چای‌های مادرش نمی‌ماند، طعم گیاهی متفاوتی داشت که با عطر دارچین ادغام شده‌ بود.
- پلیس جماعت رو که می‌شناسین، اومدم یه سر و گوشی آب بدم.
از این صراحت کلام به وضوح جا خورد، ابتدا رنگش به مانند گچ دیوار سفید شد و کمی بعد به سرخی گرایید. انگار نقشه‌‌ی امیرعلی داشت جواب می‌داد، لحظه‌ای نکشید که نزدیک میز شد و شروع به تعریف از وضع و حال روستا کرد:
- خدا رو شکر توی این چند ساله، درگیری و مشکلی نداشتیم. با پاکستانی‌ها و افغان‌ها هم هیچ خط و ربطی نداریم... .
به همین منوال می‌گذشت تا شب قرار بود حرف‌های دروغینش را بشنود. لبه‌ی فنجان را از لبش فاصله داد و دست دور دهان نمناکش کشید.
- اون رو دیگه زمان مشخص می‌کنه.
ادامه‌ی صحبت در دهانش ماسید، از حضور این درجه‌دار جوان بوهایی خوبی به مشامش نمی‌آمد. چون کوه سستی روی صندلی فرو ریخت.
- گپ اصلیت رو بزن، چی می‌خوای؟
چهره‌ی رنگ باخته‌اش در تضاد با ابروهای درهم جوگندمی‌اش، تمام حدسیات امیرعلی را به واقعیت تبدیل می‌کرد. در چنین وقت‌هایی می‌توانست نقش یک بازپرس را به خوبی بازی کند، به پشت لم داد و کناره‌ی چشمش را فشرد.
- واضحه! اسم شما رو برای همکارهام فرستادم و به زودی گزارش موثقی از سابقه‌تون به دستم می‌رسه.
این نظامی خام و بی‌تجربه هنوز نمی‌دانست وارد چه دامی شده‌ است و بیش از اندازه ادای قهرمان‌ها را درمی‌آورد. ریشخند عصبی میهمان صورت سرخ از حرص ابوداوود شد.
- گستاخ نباش مرد! بخوای مثل نخود توی آش بیفتی، آخرش بلعیده میشی.
توجهی به هشدارش نکرد و با جدیت در چشمانش زل زد.
- شما به‌ نظر بزرگ این آبادی هستین و یه طایفه روی اسمتون قسم می‌خورن. اون دختر جای بچه‌ی شماست!
از به میان آوردن این مطلب به‌هم ریخت. باید حدسش را می‌زد برای چه چیزی این همه صغری و کبری می‌چیند. مشت‌های گره کرده‌اش را لبه‌ی میز فشرد و گردن پیش کشاند.
- به تو مربوط نیست! دنبال چی هستی؟
برخلاف او، خونسرد و آرام سرآستین‌های پیراهن سرمه‌ایش را تا زد.
- فکر کنین از سر دلسوزی می‌خوام به اون خونواده کمک کنم، بهتره کمی شرایط خودتون رو هم درک کنین.
داشت غیرمستقیم تهدیدش می‌کرد. امیرعلی وقتی در قالب یک نظامی وظیفه‌شناس قرار می‌گرفت به خانواده‌اش هم رحم نداشت. این رفتار گویا برای مرد مقابلش گران تمام شد؛ از شدت عصبانیت دندان‌قروچه‌ای کرد و نگاه به تفنگ آویزان روی دیوار انداخت، رگ‌های باریک و ممتد قرمز درون رود چشمانش می‌غلتیدند.
- کله‌ات بوی قرمه‌سبزی میده مردک!
وقاحت کلامش آستانه‌ی صبر امیرعلی را برید. پشتش به کی گرم بود که این‌طور بی‌پروا با او صحبت می‌کرد؟
- به راحتی می‌تونم یه طومار مفصل از خلاف‌هایی که این‌جا میشه بنویسم، پس مراقب حرکاتتون باشین.
محکم به طرفش چرخید، فکر نمی‌کرد با همچین کله‌خشکی طرف باشد. چای سرد شده‌اش را با هورت به گلوی تلخش فرستاد و استکان خالی را روی میز کوبید.
- فکر کنم تازه به هیرمند اومدی، هنوز با قوانین این منطقه آشنا نشدی.
چشمانش تنگ شد.
- یعنی چی؟
حالا نوبت او بود که ورقش را رو کند، دستانش را دو طرف صندلی‌ چسباند و چانه جمع کرد.
- آبادی‌های خودگردان قدرتشون زیاده که امثال شما نمی‌تونه کاری کنه.
امیرعلی وقت تحلیل جمله‌اش را نداشت، انگشت اشاره به سمتش گرفت.
- زیاد هم مطمئن نباشین، از اون ازدواج صرف‌نظر کنین، به نفع خودتونه.
تحکم کلامش باعث گشت که خصمانه به صورتش چشم بیندازد، واضح بود که تا به الان همچین کسی به پستش نخورده‌ بود.
- من با اسماعیل قرارو‌مدار گذاشتم، دخترکش هم راضیه، تو سنگ کی رو به سینه‌ات می‌زنی؟
از این حرف برآشفت، کاش یک کلت همراهش داشت و نفس این مرد شیره‌ای را درجا از دم می‌برید. یاسر می‌گفت که او بازمانده‌ای از نسل مردان شصت‌سال پیش است، همان‌قدر ساده و بی‌فکر که به‌خاطر غریبه هم خودش را به خطر می‌اندازد.
- باور کنم از ته دلش رضاست؟ اون دختر به‌ خاطر جون خونواده‌اش مجبوره که کوتاه بیاد.
خشم مرد کم‌کم داشت شدت می‌گرفت. حوصله‌ی حرافی‌های میهمانش را نداشت، میهمانی که از خصوصی‌ترین اخبار زندگی‌اش باخبر بود. با تمام شدن جمله‌اش، کنترلش را به یک‌باره از دست داد و از کوره در رفت:
- داری پات رو از گلیمت درازتر می‌کنی! از کی تا الان اسماعیل وکیل‌وصی پیدا کرده؟ یا شاید هم ها، پسرش تو رِه واسطه کرده که با دوز و کلک فریبم بدی، احمق‌های نفهم! به جای تشکر پی‌ام واسطه می‌فرستن.
به هیچ صراطی مستقیم نبود و فقط حرف خودش را قبول داشت.
- یعنی باور کنم به اون دختر علاقه دارین؟
کمی از خروشش خوابید، بادی به غبغب انداخت و دستانش را به عرض شانه گشود، برق فلز نقره‌ای ساعت استیلش از زیر آستین گشاد پیراهنش نمایان شد.
- ترگل دختر فهمیده‌ایه و اگه فکرش درست کار کنه، این ازدواج سود زیادی براش داره.
پیشانی‌ عرق کرده‌‌ی امیرعلی چین افتاد. خوب می‌دانست با همین وعده و وعیدها و پول، دخترک را خام خود کرده‌ است. برخاست و دستی به لباسش کشید.
- کیسه اعمالتون رو بیش از این سنگین نکنین، برای شما دختر کم نیست.
در دل اما اضافه کرد:
«یه پات ل*ب گوره پیرمرد! باید بری با زن و دخترهات سماق بمکی.»
به سمت درب رفت که لحن دستوری‌اش او را سرجایش میخکوب کرد.
- بایست پسرجان!
قدم‌هایش بند آمد، لحظه‌ای بعد مقابلش ایستاد. شاید اگر هر آدم دیگری جایش بود به‌ حتم او را به دار می‌آویخت و این رفتار محتاطش نشان‌دهنده موقعیتش بود. وقتی دست زمختش به سمت یقه‌ی پیراهنش دراز شد هیچ واکنشی نشان نداد تا ببیند چه می‌کند‌.
- این وسط چی به تو می‌ماسه؟ نکنه خاطرخواهشی؟!
مراعات را کنار گذاشت و پسش زد.
- فکر کنین برادرشم.
طور بدی نگاهش کرد.
- ترگل صلاح خودش رو بهتر می‌دونه، اگه فکرش درست کار کنه می‌فهمه که این ازدواج براش منفعت زیادی داره.
چیزی نگفت که تسبیح دانه‌ فیروزه‌ای از جیبش درآورد و به طرفش گرفت،
وقتی تعللش را دید لبخند چندش‌آوری بر ل*ب نشاند و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- تو مرد برازنده‌‌ای هستی، رحم به جوونیت کن. سر نترس یا می‌رود در باد و یا می‌ماند در یاد!
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 8) View details

Top Bottom