mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
قسمت دهم
البته بعدازظهر نمیشد به اداره رفت (گور پدر کارهای اداری) و میبایست منتظر ماند تا پلکان را تعمیر کنند.
از این فرصت استفاده کردم تا سری به ژان بزنم، بلکه با او آشتی کنم.
خوابیده بود. گفت: «حالم خیلی خوش نیست!»
«میدانید، ژان حق با هر دو ما بود. در شهر هم کرگدنهای دو شاخ هست و هم کرگدنهای یک شاخ. اینکه اینها از کجا آمدهاند و آنها از کجا خیلی مهم نیست.
مهم به نظر من وجود خود کرگدن است».
ژان بیآنکه به من گوش بدهد تکرار میکرد: «حالم هیچ خوش نیست، حالم هیچ خوش نیست!»
«چهتان شده است؟»
«کمی تب دارم. سرم هم درد میکند».
در حقیقت پیشانیاش بود که درد میکرد. میگفت: «حتماً به جایی خورده است». اتفاقاً هم نوکِ یک دمل از بالای بینیاش بیرون زده بود و رنگش تیره مایل به سبز، و صدایش دورگه شده بود.
«آیا گلوتان درد میکند؟ شاید آنژین باشد».
نبضش را گرفتم. ضربان آن منظم بود.
«مسلماً چیز مهمی نیست.
چند روز استراحت میکنید و خوب میشوید.
آیا به پزشک مراجعه کردهاید؟»
پیش از رها کردن مچش، متوجه شدم که رگهایش متورم و برجسته شده است.
بیشتر دقت کردم و دیدم نه فقط رگها درشت شده است، بلکه پوست اطراف آنها دارد بهطور محسوس تغییرِ رنگ میدهد و سفت میشود.
در دل گفتم: «شاید وضع وخیمتر از آن باشد که من فکر میکردم».
البته بعدازظهر نمیشد به اداره رفت (گور پدر کارهای اداری) و میبایست منتظر ماند تا پلکان را تعمیر کنند.
از این فرصت استفاده کردم تا سری به ژان بزنم، بلکه با او آشتی کنم.
خوابیده بود. گفت: «حالم خیلی خوش نیست!»
«میدانید، ژان حق با هر دو ما بود. در شهر هم کرگدنهای دو شاخ هست و هم کرگدنهای یک شاخ. اینکه اینها از کجا آمدهاند و آنها از کجا خیلی مهم نیست.
مهم به نظر من وجود خود کرگدن است».
ژان بیآنکه به من گوش بدهد تکرار میکرد: «حالم هیچ خوش نیست، حالم هیچ خوش نیست!»
«چهتان شده است؟»
«کمی تب دارم. سرم هم درد میکند».
در حقیقت پیشانیاش بود که درد میکرد. میگفت: «حتماً به جایی خورده است». اتفاقاً هم نوکِ یک دمل از بالای بینیاش بیرون زده بود و رنگش تیره مایل به سبز، و صدایش دورگه شده بود.
«آیا گلوتان درد میکند؟ شاید آنژین باشد».
نبضش را گرفتم. ضربان آن منظم بود.
«مسلماً چیز مهمی نیست.
چند روز استراحت میکنید و خوب میشوید.
آیا به پزشک مراجعه کردهاید؟»
پیش از رها کردن مچش، متوجه شدم که رگهایش متورم و برجسته شده است.
بیشتر دقت کردم و دیدم نه فقط رگها درشت شده است، بلکه پوست اطراف آنها دارد بهطور محسوس تغییرِ رنگ میدهد و سفت میشود.
در دل گفتم: «شاید وضع وخیمتر از آن باشد که من فکر میکردم».