به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
***

نام کتاب : کرگدن ها

داستان کوتاه

اثر : اوژن یونسکو

تایپیست : @mahban

بخشی از کتاب :

«من به قولم وفا کردم»

پرسید: «چه قولی داده بودید؟»
«قولی که به خودم داده بودم. من عهد کرده‌ام که دیگر مشر*وب نخورم. به‌جای می‌گساری تصمیم گرفته‌ام که ذوقم را پرورش بدهم و ذهنم را فرهیخته بکنم. امروز فکرم روشن است. بعدازظهر به موزه شهرداری می‌روم و شب به تئاتر. آیا با من می‌آیید؟»

****​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت اول

من و دوستم ژان در ایوان کافه‌ای نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن می‌گفتیم که ناگهان در پیاده‌رو مقابل، عظیم و جسیم و نفس‌زنان، کرگدنی را دیدیم که کورس بسته بود و می‌تاخت و تنه‌اش به بساط فروشندگان می‌سایید.

رهگذران به‌‌سرعت خود را از مسیر او کنار می‌کشیدند تا راه برایش باز کنند.
کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شر*ابِ بطریِ شکسته‌ای روی سنگ‌فرش پخش شد.
چند تن از رهگذران، از جمله پیرمردی، خود را به داخل دکان‌ها پرت کردند.
این‌همه به سرعتِ برق گذشت.

رهگذران از پناه‌گاه‌ها بیرون آمدند، گروه‌هایی تشکیل دادند، به دنبال کرگدن که دیگر دور شده بود نگریستند، درباره ماجرا بحث کردند، سپس متفرق شدند.

واکنش‌های من نسبتاً کند است. فقط تصویرِ یک حیوانِ درنده و دونده در ذهنم نقش بست بی‌آن‌که اهمیتِ فوق‌العاده‌ای به آن بدهم.
وانگهی آن روز صبح احساسِ خستگی می‌کردم و دهانم بر اثرِ می‌گساری‌های شبِ پیش تلخ بود؛ سال‌روزِ تولدِ یکی از دوستان را جشن گرفته بودیم.
ژان جزو جمع نبود، و از این‌رو لحظه اولِ حیرت که گذشت شگفت‌زده گفت: «کرگدن، و آن هم رهاشده در شهر! آیا تعجب نمی‌کنید؟ نباید چنین چیزی را اجازه بدهند»

گفتم: «راستی هم! فکرش را نکرده بودم. خطرناک است»
«باید نزد مقامات شهرداری شکایت بکنیم»
گفتم: «شاید از باغ‌وحش فرار کرده باشد»
جواب داد: «خواب می‌بینید! از وقتی که طاعون، در قرن دوازدهم، حیوانات را قلع‌وقمع کرد دیگر باغ‌وحشی در شهر ما نمانده است»

«پس شاید از سیرک آمده باشد»
«چه سیرکی؟ شهرداری به چادر‌نشین‌ها اجازه اقامت در این بخش را نمی‌دهد.
از زمانِ بچگیِ ما حتی یک‌ نفرشان از این‌ طرف‌ها رد نشده»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت دوم



خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: «شاید از آن زمان یکی از این حیوانات خودش را در بیشه‌های باتلاقیِ این حوالی مخفی کرده باشد»

«بخاراتِ غلیظِ الکل وجود شما را گرفته است»
«از معده متصاعد می‌شود»
«بله، و مغز شما را احاطه می‌کند.

بیشه‌های باتلاقی در این حوالی کجا بود؟ اسم ایالت ما را کاستیل کوچک گذاشته‌اند، یعنی بیابانِ برهوت»
«پس شاید خودش را زیر قلوه‌سنگی مخفی کرده باشد. شاید روی شاخه خشکیده‌ای لانه گذاشته باشد»

«شما با این حرف‌های ضدونقیض حوصله‌ام را سر می‌بَری*د. شما تواناییِ این‌که جدی حرف بزنید ندارید»
«به‌خصوص امروز»
«امروز هم مثل روزهای دیگر»
«ژانِ عزیزم، عصبانی نشوید. ما که نباید سرِ این حیوان با هم‌دیگر دعوا کنیم…»

موضوع را عوض کردیم و درباره آفتاب و باران، که در نواحیِ ما بسیار کم می‌بارد، و درباره لزوم استفاده از ابرهای مصنوعی و درباره مسائل روزمره لاینحلِ دیگر حرف زدیم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت سوم


از یکدیگر جدا شدیم. یک‌شنبه بود.
رفتم خوابیدم و تمام روز را خواب بودم. این یک‌شنبه هم مثل یک‌شنبه‌های دیگر به هدر رفت.
صبحِ دوشنبه به اداره رفتم و جداً تصمیم گرفتم که دیگر هرگز، به‌‌خصوص روزهای شنبه، مستی نکنم تا روزهای یک‌شنبه‌ام به هدر نرود.
آخر من فقط یک روز در هفته آزاد بودم و سه هفته تعطیلِ تابستانی داشتم.
به‌جای مشر*وب خوردن و بیمار شدن آیا بهتر نبود که سرخوش و تردماغ باشم و لحظه‌های کوتاهِ آزادی‌ام را به‌طرزِ عاقلانه‌ای بگذرانم؟

مثلاً به دیدنِ موزه‌ها بروم، مجله‌های ادبی بخوانم، سخنرانی بشنوم؟ و به‌جای این‌که موجودی‌ام را صرف مسکرات کنم آیا پسندیده‌تر نبود که بلیت تئاتر بخرم و به تماشای نمایش‌نامه‌های جالبِ توجه بروم؟
من از تئاترِ پیش‌رو که این‌همه حرفش را می‌زنند غافل بودم و هیچ‌کدام از نمایش‌های اوژن یونسکو را ندیده بودم. یا باید همین امروز نوگرا بشوم یا دیگر هیچ‌وقت.

یک‌شنبه بعد باز در ایوانِ همان کافه به ژان برخوردم. درحالی‌که به او دست می‌دادم گفتم:

«من به قولم وفا کردم»

پرسید: «چه قولی داده بودید؟»
«قولی که به خودم داده بودم. من عهد کرده‌ام که دیگر مشر*وب نخورم. به‌جای می‌گساری تصمیم گرفته‌ام که ذوقم را پرورش بدهم و ذهنم را فرهیخته بکنم. امروز فکرم روشن است. بعدازظهر به موزه شهرداری می‌روم و شب به تئاتر. آیا با من می‌آیید؟»

ژان پاسخ داد: «خدا کند که نیت‌های نیک شما دوام بیاورد. من نمی‌توانم همراه شما بیایم. باید برای دیدن دوستانم به پیاله‌فروشی بروم».
«وای عزیز من، حالا شما دارید سرمشقِ بد به دیگران می‌دهید. می‌خواهید بروید مستی کنید؟»
ژان با لحن خشمگینی جواب داد: «یک‌بار استثناست درحالی‌که شما…»

بحث داشت به جاهای باریک می‌کشید که ناگهان غرشِ رعد‌آسایی شنیدیم و صداهای شتابنده سُمِ حیوانی وحشی همراه با فریادهای مردم و مئومئوهای گربه‌ای برخاست و در پیاده‌روی مقابل، به سرعتِ برق، جثه کرگدنی که نفیر می‌کشید و به‌تاخت می‌رفت پیدا و ناپیدا شد.

لحظه‌ای بعد زنی که لاشه بی‌شکلی را در ب*غل گرفته بود هق‌هق‌کنان به خیابان دوید و شیون‌کنان گفت: «گربه‌ام را زیر گرفت. گربه‌ام را له کرد»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت چهارم



مردم دورِ زن بیچاره مو‌آشفته که گویی مجسمه ماتم بود جمع شدند و بر او دل سوختند و به صدای بلند گفتند: «بدبختی را ببین، حیوان زبان بسته!»

من و ژان برخاستیم و به یک جست به آن سمتِ خیابان رفتیم و به جمع دوره‌کنندگانِ زن بینوا پیوستیم.
من که نمی‌دانستم چه‌طور او را تسلی بدهم احمقانه گفتم: «همه گربه‌ها فانی هستند».

عطار یاد‌آوری کرد: «هفته پیش هم از جلو دکان من رد شد»!
ژان با لحن قاطعی گفت: «این همان نبود، همان نبود.
کرگدنِ هفته پیش دو شاخ روی بینی داشت. کرگدن آسیایی بود، درحالی‌که کرگدنِ این هفته یک شاخ داشت، کرگدن افریقایی بود».

من کلافه شدم و گفتم: «مزخرف می‌گویید. چه‌طور می‌توانستید شاخ‌هایش را تشخیص بدهید؟ حیوان چنان به‌سرعت گذشت که ما به زور او را دیدیم.
شما فرصت شمردن شاخ‌هایش را نداشتید».

ژان با خشونت جواب داد: «مغز مرا که بخار الکل نگرفته است، ذهن من روشن است و زود حساب می‌کنم».

«آخر سرش پایین بود و می‌تاخت».
«به همین دلیل شاخ‌هایش بهتر دیده می‌شد».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت پنجم


«ژان، شما آدم پرمدعایی هستید، آدم فضل‌فروشی که معلوماتش مبنایی ندارد. زیرا اولاً کرگدن آسیایی است که یک شاخ روی بینی‌اش دارد، کرگدن افریقایی دو شاخ دارد!»

«اشتباه می‌کنید، برعکس است».
«می‌خواهید شرط ببندید؟»
«من با شما شرط نمی‌بندم».
و در حالی که از فرط خشم سرخ شده بود فریاد کشید: «آن دو شاخ روی سر خودتان است، ای بدبخت آسیایی!»
«من شاخ ندارم و هیچ‌وقت هم شاخ نخواهم داشت. من آسیایی نیستم. وانگهی آسیایی‌ها هم آدم‌اند، مثل همه مردم».

ژان که از خود بی‌خود شده بود فریاد زد: «آن‌ها زردند».
پشت به من کرد و با قدم‌های بلند، ناسزاگویان دور شد.
خودم را آدم مضحکی حس کردم. حق بود ملایم‌تر باشم و با او مخالفت نکنم. من که می‌دانستم ژان تحمل ندارد و کوچک‌ترین ناملایمی کف به لبش می‌آورد. تنها عیب او همین بود، اما دل مهربانی داشت و کمک‌های بی‌شماری به من کرده بود.

چند نفری که آن‌جا جمع بودند و به حرف‌های ما گوش می‌دادند گربه له‌شده زنِ بینوا را از یاد بردند.
دور من جمع شده بودند و بحث می‌کردند.
بعضی می‌گفتند که کرگدنِ آسیایی تک شاخ است و حق را به من می‌دادند، و بعضی به‌عکس بر این عقیده بودند که کرگدنِ تک شاخ مالِ افریقاست و حق را به جانبِ مخالف‌گوی من می‌دانستند.

آقایی (کلاهِ‌ حصیری، سبیلِ کوچک، عینکِ بی‌دسته، کله مخصوصِ اهلِ منطق) که تا آن‌وقت در کناری ایستاده بود و حرف نمی‌زد وارد بحث شد: «موضوع این نیست. بحث درباره مسئله‌ای بود که شما از آن دور افتادید. در شروعِ مطلب، این سؤال را مطرح کردید که آیا کرگدنِ امروز همان کرگدنِ یک‌شنبه پیش بود یا کرگدنِ دیگری بود. باید جوابِ این را داد.
ممکن است شما دوبار یک کرگدن را دیده باشید که یک شاخ داشته است، چنان‌که ممکن است دو‌بار یک کرگدن را دیده باشید که دو شاخ داشته است. هم‌چنین ممکن است یک‌بار یک کرگدن را با یک شاخ و بار دیگر یک کرگدن دیگر را با یک شاخِ دیگر دیده باشید.
یا یک‌بار یک کرگدن را با دو شاخ و بار دیگر یک کرگدن دیگر را با دو شاخِ دیگر دیده باشید.

اگر بارِ اول کرگدنی را با دو شاخ و بار دوم کرگدنی را با یک شاخ دیده باشید، باز هم قضیه منتج نخواهد بود.
ممکن است که در عرض همین هفته یکی از شاخ‌های کرگدن افتاده باشد و کرگدنِ امروز همان کرگدنِ هفته پیش باشد. ممکن هم هست که دو کرگدنِ دو شاخ هردو یکی از شاخ‌های خود را از دست داده باشند.
اگر بتوانید ثابت کنید که بارِ اول یک کرگدنِ یک شاخ، چه آسیایی و چه آفریقایی، دیده‌اید و امروز یک کرگدنِ دوشاخ، خواه افریقایی یا آسیایی، در این صورت می‌توانیم نتیجه بگیریم که ما دو کرگدنِ مختلف دیده‌ایم، زیرا بعید می‌نماید که شاخِ دومی ظرفِ چند روز به‌نحو مشهودی روی بینیِ کرگدن بروید و موجب تبدیلِ کرگدنِ آسیایی یا آفریقایی به کرگدنِ افریقایی یا آسیایی بشود.
این امر مطلقاً ممکن نیست، زیرا موجودِ واحد نمی‌تواند در دو مکانِ مختلف متولد شود، خواه در لحظه واحد و خواه در دو لحظه مختلف».

گفتم: «به‌نظر من واضح و روشن است، جز این‌که مسئله را حل نمی‌کند».
آن آقای محترم با قیافه کارشناسانه لبخندی زد و گفت: «البته که حل نمی‌کند، منتها مسئله به‌نحو صحیح مطرح شده است».
عطار که طبعی سودایی داشت و در بندِ منطق نبود به میان پرید و گفت: «موضوع این هم نیست. آیا می‌توانیم بپذیریم که در مقابلِ چشم‌مان گربه‌هامان را کرگدن‌های دو شاخ یا یک شاخ، خواه آسیایی خواه آفریقایی، زنده‌زنده له کنند؟»

مردم هیجان‌زده گفتند: «حق دارد، صحیح است. ما نمی‌توانیم اجازه بدهیم که گربه‌هامان را کرگدنی یا چیز دیگری زیر بگیرد».
عطار با حرکتی نمایشی زن بینوای گریان را نشان داد که لاشه بی‌شکل و خون‌آلود حیوانی را که زمانی گربه‌اش بود هم‌چنان در ب*غل داشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت ششم


فردا در روزنامه‌ها، در ستون مخصوص«گربه‌های له‌شده»، خبر مرگ آن حیوان بیچاره را که زیر پاهای یک ستبرپوست له شده بود در دو سطر نوشته، ولی توضیح دیگری نداده بودند.

بعدازظهرِ یک‌شنبه موزه‌ها را ندیدم و شب به تئاتر نرفتم.
تک‌وتنها، کسل و دل‌مرده و پشیمان از دعوایی که با ژان کرده بودم، در خانه ماندم.
با خودم می‌گفتم: «آخر ژان خیلی زودرنج است و من می‌بایست هوایش را داشته باشم.
چه دعوای احمقانه‌ای، آن هم سرِ چه چیزی… سرِ شاخ‌های کرگدنی که قبلاً هرگز ندیده بودیم… حیوانی متعلق به افریقا یا آسیا، آن نواحیِ بسیار دور، این مسئله چه اهمیتی برای من داشت؟ و حال ‌آن‌که ژان دوست قدیمی من بود و من خیلی به او مدیون بودم و او…»

خلاصه، در ضمنی که تصمیم می‌گرفتم هرچه زودتر به دیدن ژان بروم و با او آشتی کنم، بی‌آن‌که ملتفت باشم یک بطریِ تمام کنیاک خوردم.
فقط فردای آن روز بود که ملتفت شدم.
سرم گیج می‌رفت، دهانم مزه گس داشت، وجدانم شرمنده بود و واقعاً احساسِ ناخوشی می‌کردم.
اما اول می‌بایست به کارم می‌رسیدم. خودم را به موقع به اداره رساندم و دفترِ حضور و غیاب را همان‌وقت که می‌خواستند بردارند امضا کردم.

رئیسم که با کمال تعجب دیدم آن موقع به اداره آمده است از من پرسید: «پس شما هم کرگدن را دیدید؟»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هفتم


درحالی‌که کتم را درمی‌آوردم تا کتِ کهنه کارم را که آستین‌هایش ساییده بود بپوشم گفتم: «البته که دیدم».
دیزی، خانم ماشین‌نویس، هیجان‌زده گفت: «نگفتم!

(دیزی با گونه‌های سرخ و موهای بورش چه خوشگل بود و چقدر هم من از او خوشم می‌آمد. اگر می‌توانستم عاشق بشوم حتماً عاشق او می‌شدم…) آن هم کرگدنِ یک شاخ».

همکارم امیل دودار، فارغ‌التحصیلِ حقوق و حقوق‌دانِ عالی‌مقام، که آینده درخشانی در آن مؤسسه، و شاید در دلِ دیزی داشت، حرف او را اصلاح کرد: «دو شاخ!»

بوتار، آموزگارِ سابق که حالا بایگان شده بود، اظهار داشت: «من ندیدمش! و باور هم نمی‌کنم. و هیچ‌‌کس هم در این ناحیه از این جنس ندیده است، مگر در تصویرهای کتاب‌های درسی. این کرگدن‌ها از ذهنِ خاله‌زنک‌ها گُل کرده‌اند. این هم مثل بشقاب‌های پرنده افسانه است».

می‌خواستم به بوتار تذکر بدهم که اصطلاحِ «گل کردن» در مورد یک یا چند کرگدن مناسبِ مقام نیست، که ناگهان حقوق‌دان گفت: با این‌حال گربه‌ای له شده است و شهود هم آن را دیده‌اند».

بوتار که دارای ذهنی قوی بود جواب داد: «همه‌اش اثر روان‌پریشیِ جمعی است، مثلِ مذهب که تر*یاک توده‌هاست!»
دیزی گفت: «من بشقاب‌های پرنده را باور می‌کنم».
رئیس این جدالِ لفظی را از وسط قطع کرد و گفت: «بسیار خوب! پرگویی بس است! کرگدن بوده یا نبوده، بشقاب پرنده بوده یا نبوده، باید کار پیش برود!»

خانم ماشین‌نویس شروع به ماشین‌نویسی کرد. من پشت میزم نشستم و در کاغذهایم غرق شدم.
امیل دودار به کارِ تصحیح نمونه‌های چاپیِ تفسیر یک ماده‌قانون درباره تشدیدِ مجازات می‌خوارگی پرداخت. رئیس در را به‌ هم کوبید و به اتاق خود رفت.
بوتار خطاب به دودار پرخاش‌کنان گفت: «این تحمیقِ توده‌هاست! تبلیغاتِ شماست که این شایعات را رواج می‌دهد!»

من مداخله کردم: «تبلیغات نیست».
دیزی هم حرف مرا تأیید کرد: «من خودم دیدم…»
دودار به بوتار گفت: «حرف‌های شما خنده‌دار است. تبلیغات؟ به چه منظوری؟»
«خودتان بهتر می‌دانید. قیافه حق‌به‌جانب نگیرید!»
«به‌هرحال بنده مزدور اجانب نیستم!»
بوتار مشتش را روی میز کوبید و گفت: «این توهین است!»

ناگهان درِ اتاق رئیس پس رفت و سر او خارج شد: «آقای بوف امروز نیامده است».
من گفتم: «صحیح است، غیبت دارد».
«اتفاقا کارش داشتم. آیا خبر داده که مریض است؟ اگر این وضع ادامه پیدا کند مجبورم اخراجش کنم».
اول بار نبود که رئیس درباره همکارمان چنین تهدیدهایی به زبان می‌آورد. رئیس به دنبال سخن خود گفت: «آیا در میان شما کسی هست که کلید میز او را داشته باشد؟»
درست در همین لحظه بانو بوف وارد شد. وحشت‌زده به نظر می‌رسید: «خواهش می‌کنم شوهرم را معذور بدارید. برای تعطیلاتِ آخرهفته پیش خانواده‌اش رفته و آن‌جا زکام شده است. بفرمایید، این هم تلگرافش. امیدوار است که چهارشنبه برگردد. یک لیوان آب به من بدهید… با یک صندلی!»

این را گفت و روی نشیمن‌گاهی که برایش آورده بودیم درغلتید.
رئیس گفت: «البته اسباب تأسف است! اما این دلیل نمی‌شود که شما این‌جور سراسیمه بشوید».
بانو بوف با لکنتِ زبان گفت:
«آخر یک کرگدن از خانه تا این‌جا مرا تعقیب می‌کرد».
من پرسیدم: «کرگدن یک شاخ یا دو شاخ؟»
بوتار به صدای بلند گفت: «حرف‌های شما خنده‌دار است!»

بانو بوف کوشش بسیار کرد تا توانست توضیح بدهد: «حالا هم آن پایین توی راهرو ایستاده است. گویا می‌خواهد از پلکان بالا بیاید».
در همان لحظه صدای مهیبی برخاست. ظاهراً پله‌ها زیر فشار سنگینی فرو می‌ریخت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هشتم


شتابان به بیرون دویدیم و دیدیم که فی‌الواقع، میان تلِ آوار، کرگدنی با سری رو به پایین و غرش‌هایی وحشت‌زده و وحشت‌زا به دورِ خود می‌چرخید.

من توانستم ببینم که دو شاخ دارد. گفتم: «این کرگدن افریقایی است… نه، خدایا، آسیایی است».
آشفتگیِ ذهنی من به‌حدی بود که دیگر نمی‌دانستم آیا وجودِ دو شاخ نشانه کرگدن آسیایی یا افریقایی است و یا، برعکس، وجود یک شاخ نشانه کرگدن افریقایی یا آسیایی است و یا، برعکس، وجود دو شاخ… خلاصه دچار پریشانیِ ذهنی شده بودم و در همان حال بوتار نگاهِ غضب‌آلودی به دودار انداخت و گفت: «این توطئه شرم‌آوری است!»

و مثل این‌که پشت میز سخنرانی ایستاده باشد انگشت خود را به سوی حقوق‌دان دراز کرد و افزود: «زیر سر شماست».
حقوقدان در جواب گفت: «زیر سر خودتان است!»

دیزی که بیهوده می‌کوشید تا آن‌ها را ساکت کند گفت: «آرام باشید، حالا وقتش نیست!»
رئیس گفت: «خوب است چندبار از مدیر کل تقاضا کرده باشم که به‌جای این پلکان پوسیده کرم‌خورده یک پلکان سیمانی به ما بدهند! چنین اتفاقی جَبراً می‌بایست بیفتد. قابل پیش‌بینی بود. حق با من بود».

دیزی به طعنه گفت: «طبق معمول. اما حالا چه‌طور باید پایین برویم؟»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت نهم



رئیس درحالی‌که گونه خانم ماشین‌نویس را نوازش می‌کرد با لحن عاشقانه‌ای گفت: «من شما را ب*غل می‌کنم و با هم می‌پریم پائین!»

«دست زبرتان را به صورت من نمالید، ای مرد ستبرپوست!»

رئیس فرصت نکرد تا خودی نشان بدهد.
بانو بوف که بلند شده بود و پیش ما آمده بود و از چند لحظه پیش کرگدن را که پایین پای ما به دور خود می‌چرخید تماشا می‌کرد ناگهان فریاد وحشتناکی برآورد و گفت:

«این شوهر من است! بوف، بوف بیچاره من، چه بلایی سرت آمده است؟»
کرگدن، یا به عبارت دیگر همان بوف، با غرشی هم خشن و هم مهر‌آمیز جواب او را داد.
در حالی که بانو بوف بی‌هوش در آغوش من افتاد و بوتار دست‌ها را بالا برده بود و می‌خروشید: «این دیوانگیِ محض است! چه جامعه‌ای!»

چون لحظه‌های اولِ تعجب گذشت، ما به مأموران آتش‌نشانی تلفن کردیم و آن‌ها با نردبان‌هایشان آمدند و ما را پایین کشیدند.
بانو بوف، گرچه از این کار منعش کرده‌ بودیم، بر پشت همسرش سوار شد و به سوی مقر خانوادگی خود رفت، این می‌توانست دلیلی برای گرفتن طلاق باشد (از چه کسی؟)

اما او ترجیح می‌داد که شوهرش را در آن وضع و حال تنها نگذارد.
ما همه (البته منهای آقا و خانم بوف) برای خوردنِ ناهار به پیاله‌فروشیِ کوچکی رفتیم و آن‌جا شنیدیم که چند کرگدن در چند گوشه شهر دیده شده‌اند: بعضی می‌گفتند هفت تا، بعضی هفده‌تا، و بعضی سی‌ودوتا.
بوتار، در مقابلِ چنین شهادت‌هایی، دیگر نمی‌توانست بداهتِ وجودِ کرگدن را انکار کند.
اما مدعی بود که می‌داند تکلیفش چیست و یک‌روز آن را به ما خواهد گفت.
او از «چون و چرای» امور و از جزئیاتِ «پشت پرده» و از «اسم و رسم» مسئولانِ این ماجرا و از مقصود و معنای این «تحریکات» خبر داشت.
 
بالا