What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
633
Reaction score
3,110
Time online
18d 1h 13m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,500
  • #11
•9•
امروز دست‌نوشته‌هایت را به خانه آوردم، تکه‌های پراکنده‌ای از تو که دانشگاه به من سپرد.
وقتی برگه‌ها را روی میز پهن کردم، بوی داروی بیمارستان از لابه‌لای صفحات بلند شد، همان بویی که ماه‌های آخر به پیراهن‌هایت‌ چسبیده بود.
در حاشیه‌ی صفحه‌ای درباره‌ی اگزیستانسیالیسم، خط ناخوانایی دیدم:
"دختر کتابخانه‌ای، امروز چای مرا شیرین کرد... ."
و بعد، جای لک‌های چای که مثل گریه‌های پنهان ما خشک شده بود.
دفتر یادداشت کوچکت را ورق می‌زدم که ناگهان برگی نیم‌سوخته بیرون افتاد، طرح اولیه‌ای از پنجره‌ی کتابخانه با سایه‌ای زنانه پشت شیشه.
پشت برگه نوشته بودی:
"برای وقتی که دیگر نتوانم بنویسم... ."
دست‌هایم به لرزه افتاد وقتی دیدم در آخرین صفحه، بین یادداشت‌های پزشکی و ساعت‌های مصرف دارو، یک شماره تلفن نوشته‌ای - شماره‌ی من - با علامت سوالی بزرگ کنارش.
امشب همه‌ی برگه‌ها را به ترتیب تاریخ چیدم، و فهمیدم چقدر از تو در فاصله‌ی سطرها پنهان بود:
در هر "امروز حال بهتری دارم" یک "دلم برایت تنگ شده"* خوابیده بود، و در هر "مقاله‌ام را تمام خواهم کرد" یک "می‌خواهم تو راببینم" گم شده بود.
پ.ن: حالا می‌فهمم چرا همیشه می‌گفتی:
"بعضی حرف‌ها را باید در سکوت خطوط نخوانده جست."
 

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
633
Reaction score
3,110
Time online
18d 1h 13m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,500
  • #12
•10•
صبح اولین روز پاییز بود، وقتی تلفن دانشگاه زنگ خورد صدای منشی بخش فلسفه میلرزید:
"استاد آن کتاب‌هایی که می‌خواستید آماده است"
سالن مطالعه خالی بود، وقتی وارد شدم میز تحریرت را با روکشی سفید پوشانده بودند و عینکت را، همان که همیشه گم می‌کردی درویترین کوچکی گذاشته بودند کنار آخرین جلد کتابی که تمام کردی.
کارمند کتابخانه پاکتی به من داد، پر از یادداشت‌های بین سطری که برایم گذاشته بودی در حاشیه‌ی کتاب‌های امانتی هر برگ کاغذحکایت روزی بود که من نبودم و تو به جای من با سکوت کتابخانه حرف زده بودی.
"دوشنبه: امروز هم نیامدی... ."
"چهارشنبه: بوی عطرت هنوز روی این صندلی مانده."
"جمعه: اگر فردا آمدی، چایم را مثل همیشه شیرین کن."
در ته پاکت عکسی بود که نمی‌دانستم کی گرفته‌ای من و تو از پشت شیشه‌ی کتابخانه در دو دنیای موازی من با کتاب‌هایی در آغوش، توبا نگاهی که از لبه‌ی عینک مستقیم به لنز خیره شده بود.
پ.ن: حالا هر صبح قبل از باز شدن کتابخانه سایه‌ام را روی میز تو می‌اندازم و چای شیرینی می‌گذارم.
برای روزی که شاید دفتر یادداشتت را باز کنی و بنویسی: "بالاخره آمدی… ."
 

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
633
Reaction score
3,110
Time online
18d 1h 13m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,500
  • #13
•11•
نور در قفسهٔ شماره ۴۲.
امروز کتابخانه تعطیل بود؛ ولی برایم در را باز کردند
چون می‌دانستند می‌آیم.
رفتم سراغ قفسهٔ شماره ۴۲، جایی که اولین بار جلوی تو خم شدم تا کتاب را بردارم و موهایم بوی عطر تو را گرفت.
روی جلد کتابی که آن روز برداشتم، حالا با مداد نوشته‌ای:
"اینجا شروع شد."
خط تو بود؛ اما نمی‌دانستم کی نوشته‌ای!
کتاب‌دار پیر گفت:
"همیشه آخر هر ماه می‌آمد و این قفسه را تمیز می‌کرد"
حالا فهمیدم چرا همهٔ این سال‌ها کتاب‌های این قسمت
همیشه بی‌غبار بودند.
در پشت جلد همان کتاب چیزی شبیه دفتر خاطرات پیدا کردم!
صفحه به صفحه پر از تاریخ‌هایی بود که من نبودم
و تو شرح داده بودی چطور حتی وقتی بیمارستان می‌رفتی مسیرت را عوض می‌کردی تا از پنجرهٔ کتابخانه رد شوی.
آخرین ورود:
"امروز دیگر نمی‌توانم از پله‌ها بالا بروم ولی می‌دانم اگر آنجا بودی کتاب مورد علاقه‌ام را برایم می‌آوردی
همانطور که همیشه وقتی تنبل بودم کارم را راحت می‌کردی... ."
پ.ن: حالا هر صبح قبل از رسیدن دانشجویان قفسهٔ شماره ۴۲ را گردگیری می‌کنم و کتاب‌ها را طوری می‌چینم که نور پنجره دقیقاً روی همان جمله‌ای بیفتد که روزی تو برایم خواندی.
 

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
633
Reaction score
3,110
Time online
18d 1h 13m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,500
  • #14
•12•
نامه‌ای در کتاب فصل‌ها.
زمستان بود وقتی کتاب‌هایت را به خانه‌ام آوردم.
همان‌ها که دانشگاه می‌خواست دور بریزد.
در میان صفحات یک جلد قدیمی از "انسان طالب معنا"، پاکتی زردرنگ پیدا کردم که رویش نوشته بودی:
"برای روزی که دیگر نتوانم بگویم… ."
دست‌هایم می‌لرزید وقتی نامه را باز کردم. خط‌هایت مثل همیشه کمی کج بود، انگار در حال دویدن نوشته‌ایشان:
"عزیزِ کتابخانه‌ام، می‌دانستم روزی این را خواهی یافت. همان‌قدر که می‌دانستم هرگز جرئت نخواهیم کرد آنچه را باید بگوییم. در تمام این سال‌ها فقط وقتی زنده می‌شدم که پشت پنجره‌ی کتابخانه سایه‌ات را می‌دیدم، بین قفسه‌ها می‌گشتی و من وانمود می‌کردم دنبال کتابی می‌گردم... ."
پایین نامه تاریخ نخورده بود؛ اما لکه‌های گردی روی کاغذ داستانی را روایت می‌کردند که نمی‌خواستم بفهمم.
پ.ن: حالا هر شب نامه را زیر بالشم می‌گذارم، شاید در خواب راهی بیابم که پاسخش را بنویسم و به دست باد بسپارم تا برساندش به آن کتابخانه‌ی دیگر که تو در آن‌جا بین قفسه‌های ابری می‌گردی و من این‌بار جرئت خواهم کرد از تو بخواهم کتاب وجودم را برای همیشه امانت ببری... .
 

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
633
Reaction score
3,110
Time online
18d 1h 13m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,500
  • #15
•13•
آخرین امانت.
وقتی به بیمارستان رسیدم، دست‌هایت روی ملافهٔ سفید
بی‌حرکت بود، انگار در انتظار آخرین کتابی که هرگز به امانت نبردی.
پرستار گفت:
"همیشه تقویم اتاقش روزهای پنجشنبه را قرمز علامت می‌زد" — روزهای خلوت کتابخانه —
و من فهمیدم چرا آن سال‌ها هر پنجشنبه‌ی بارانی قفسه‌های فلسفه بی‌صدا می‌گریستند.
چشمانت را که باز کردی، آخرین نور نگاهت به کیف دستی‌ام چسبید، همان کیفی که همیشه پر از کتاب‌های امانتی بود.
ل*ب‌هایت جنبید و من بی‌آنکه بشنوم، دانستم:
"صفحه چهل و دو... ."
ساعتی بعد، وقتی نفس‌هایت شمارهٔ آخرین امانتگاه شد، در کیفم را باز کردم و کتابی که روزهای اول آشنایی برایت آورده بودم را گذاشتم روی سینه‌ات، همان که روز آشنایی از قفسه برداشتی و من جرئت نکردم بگویم
"تو را بیشتر از فلسفه دوست دارم… ."
پ.ن: حالا زیر نور مهتابِ پنجرهٔ بیمارستان، دارم آخرین برگهٔ امانت را پر می‌کنم:
"مهلت بازگشت: نامعلوم."
 

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
633
Reaction score
3,110
Time online
18d 1h 13m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,500
  • #16
•14•
بیست سال بعد.
تو را در خواب دیدم، پشت میز همیشگی‌ات در کتابخانه نشسته بودی، با همان عینک ته‌استکانی و پیراهن خاکستری و صفحه‌ی چهل و دو را برایم ورق می‌زدی این‌بار اما با دست‌هایی که دیگر لرزش نداشت.

گفتی:
"هنوز هم آن کتاب را نگه داشته‌ای؟"
و من در خواب می‌دانستم که در حال گریه کردنم.
تو قهقهه زدی، صدایی که سال‌ها فراموشش کرده بودم و بین دو سطر کتاب اشاره کردی:
"پیدایت می‌کنم، همیشه بین همین خطوط خواهم بود… ."
وقتی بیدار شدم، بالش خیس اشک‌هایم بود و پنجره باز، با بوی نمِ بارانی که یادت می‌انداخت.
روی میز، جلد فرسوده‌ی "انسان طالب معنا" را باز کردم و دیدم قهوه‌ای که دیشب ریخته بودم، دقیقاً دور جمله‌ای حلقه زده که روزی برایت خوانده بودم:
"عشق تنها کتابی است که حتی وقتی بسته است، خوانده می‌شود... ."
حالا می‌فهمم چرا بیست سال است این کتاب را پس نمی‌دهم؛ چون بهترین امانت‌داران همان‌هایی هستند که هرگز کتاب‌ها را برنمی‌گردانند... .

یادداشت آخر:
این دلنوشته را با اشک‌هایت امضا کن، همان‌طور که او هرگز جرئت نکرد عشقش را امضا کند.
و بدان که بعضی داستان‌ها درست وقتی به پایان می‌رسند، واقعاً آغاز می‌شوند... .

پ.ن: حتی مرگت هم مانع انتظارم نشد! همیشه در حاشیه‌ی صفحه‌ی چهل و دو منتظرت می‌مانم عشق محال من.

پایان.
۱۴۰۴/۴/۱۷ ساعت ۳:۲۷ بعد از ظهر.
 

Who has read this thread (Total: 3) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom