برشی از کتاب:
نیویورک
20 فوریه 1924 (30 بهمن 1303)
همه جا و همیشه تأكید و نفی وجود دارد، نه تنها در افراد که در کل گونه مردمی، اگر نیمی از مردمیت چیزی را تأیید کند، نیمی دیگر آن را انکار می کند. برای نمونه، دو جریان ستیزنده وجود دارد - دین و دانش. چیزی را که دانش تأیید می کند، دین حاشا می کند و به عکس. این قانونی مکانیکی است و نمی تواند چیز دیگری باشد. همه جا و در هر مقیاسی فعال است . در دنیا، در شهرها، در خانواده، در زندگی درونی هر فرد. یک مرکز هر کس تأیید می کند، مرکز دیگری انکار. ما همیشه ذره ای از این دو هستیم.
این قانونی عینی است و همه برده این قانون هستند؛ برای نمونه، من باید برده یا دانش باشم یا دین. در هر صورت مردم برده این قانون عینی است. آزاد کردن خود از آن ناممکن است، تنها کسی آزاد است که در میانه می ایستد. اگر بتواند این کار را کند، از این قانون همگانی بردگی می گریزد. اما چگونه؟ سخت دشوار است ما به اندازه کافی نیرومند نیستیم که پیرو این قانون نباشیم. ما برده ایم. ما ناتوان هستیم. با این حال، امکانی برای آزاد شدن از این قانون وجود دارد؛ اگر آهسته و رفته رفته، اما با پیگری در سویش بکوشیم. از دیدگاه عینی معنایش بی تردید این است که بر خلاف قانون برخلاف طبیعت، رفتار کنیم، به گفته ای دیگر، گناه کنیم، ما توانایی آن را داریم زیرا قانون دیگری از نظمی دیگر وجود دارد؛ خداوند قانون دیگری به ما داده است.
در این صورت برای دست یافتن به آن به چه چیز نیاز است؟ بیایید دوباره نمونه نخست را در نظر بگیریم: دین و دانش، من می کوشم این را با خودم به گفت و شنود بگذارم و هر کس باید بکوشد همین کار را کند.
به این شکل خردورزی می کنم: من مردم کوچکی هستم، تنها پنجاه سال عمر کرده ام و هزاران سال است که دین وجود داشته است. هزاران هزار مردم این ادیان را مطالعه کرده اند و با این حال من آنها را انکار می کنم. از خود می پرسم: "آیا ممکن است که همه آنها احمق و ابله باشند و تنها من باهوش باشم؟" دانش هم همین است. آن هم سالهای سال است که وجود داشته است. فرض کنید من آن را انکار کنم، باز این پرسش پیش می آید: "مگر ممکن است که تنها من باهوشتر از هزاران مردمی باشم که سالیان سال است به مطالعه دانش پرداخته اند؟"