mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
آن شب، بعد از صرف شام، مرا به تالاری راهنمایی کردند که حدود دوازده مرد در آن نشسته بودند. آنها مثل غربیها لباس پوشیده و روی فرش های کوچکی نشسته بودند. هر کدام از آنها، عرقچین سفیدی به سر داشت که با ابریشم سفید، نقش هایی بر روی آن دوخته شده بود. به من هم کلاهی داده شد و اشاره کردند که در جای خالی ای درون حلقه بنشینم.
پس از چند دقیقه، بر طبلی کوبیده شد و نغمه های دقیق و مشخص نی، سکوت را بر هم زد. کوشیدم تا به هیچ چیز فکر نکنم و فقط چشم هایم را بستم و خود را رها کردم تا موسیقی به درون ام نفوذ کند. آوای نی و ضربات یکنواخت طبل، تأثیری تخدیر کننده و خواب آور بر من داشت و به نظرم می رسید که در فضا، به سوی ستاره ای درخشان که پرتوهای رنگارنگی از خود ساطع میکند، شناور هستم.
صدای ملایم زمزمه «هو،هو» به آگاهی من نفوذ می کرد و من هم با آن همراه شدم، چون احساس میکردم همه وجودم به آن راغب است، و نه چون فکر میکردم که باید این کار را بکنم.
چند دقیقه گذشت. من هماهنگ با جمع، «هو، هو» میگفتم. آن ستاره درخشان، دائمأ درخشان تر می شد و از فراز نغمه موسیقی و زمزمه «هو، هو» صدایی به گوش ام رسید که شعری فارسی را به آواز می خواند. من آن شعر را بارها و بارها خوانده بودم و خوب با آن آشنایی داشتم. می دانستم که بیت آغازین مثنوی معنوی، اثر مولانا جلال الدین است: «بشنو از نی چون حکایت می کند / از جدایی ها شکایت میکند».
آن صدا، بارها و بارها همین بیت را به آواز خوش، تکرار کرد و آنگاه من به زمین بازگشتم و ستاره درخشان رنگارنگ، در روشنایی، محو شد؛ صبح شده بود.
سفرم به مشهد، چندان خاطره ای برایم باقی نگذاشت. در طول راه، ذهنم به شدت مشغول بود و افکار زیادی خاطرم را پر کرده بود به طوری که فرصت پرداختن به مسائل بیرونی را نداشتم. «چند دقیقه» مراقبه ام در آن شب خاص، در واقع چندین ساعت به طول انجامیده بود؛ همه شب، تا صبح. آیا این یک جور هیپنوتیزم بود؟
آیا تصورم از زمان را دستکاری کرده بودند؟ اما چه دلیلی داشت که چنین کاری بکنند؟ هیپنوتیزم یا دخل و تصرف در آگاهی من، چه فایده ای برای کسی می توانست داشته باشد؟
این پرسش و پرسش های دیگر پشت سر هم در ذهنم مطرح می شدند، و انگار خودشان همدیگر را دنبال می کردند. آن گاه یکباره آرام گرفتم. به من مأموریت داده بودند که به خاطر بسپارم و گزارش دهم، دیگر از من نخواسته بودند وقایع را تجزیه و تحلیل کنم.
پس از چند دقیقه، بر طبلی کوبیده شد و نغمه های دقیق و مشخص نی، سکوت را بر هم زد. کوشیدم تا به هیچ چیز فکر نکنم و فقط چشم هایم را بستم و خود را رها کردم تا موسیقی به درون ام نفوذ کند. آوای نی و ضربات یکنواخت طبل، تأثیری تخدیر کننده و خواب آور بر من داشت و به نظرم می رسید که در فضا، به سوی ستاره ای درخشان که پرتوهای رنگارنگی از خود ساطع میکند، شناور هستم.
صدای ملایم زمزمه «هو،هو» به آگاهی من نفوذ می کرد و من هم با آن همراه شدم، چون احساس میکردم همه وجودم به آن راغب است، و نه چون فکر میکردم که باید این کار را بکنم.
چند دقیقه گذشت. من هماهنگ با جمع، «هو، هو» میگفتم. آن ستاره درخشان، دائمأ درخشان تر می شد و از فراز نغمه موسیقی و زمزمه «هو، هو» صدایی به گوش ام رسید که شعری فارسی را به آواز می خواند. من آن شعر را بارها و بارها خوانده بودم و خوب با آن آشنایی داشتم. می دانستم که بیت آغازین مثنوی معنوی، اثر مولانا جلال الدین است: «بشنو از نی چون حکایت می کند / از جدایی ها شکایت میکند».
آن صدا، بارها و بارها همین بیت را به آواز خوش، تکرار کرد و آنگاه من به زمین بازگشتم و ستاره درخشان رنگارنگ، در روشنایی، محو شد؛ صبح شده بود.
سفرم به مشهد، چندان خاطره ای برایم باقی نگذاشت. در طول راه، ذهنم به شدت مشغول بود و افکار زیادی خاطرم را پر کرده بود به طوری که فرصت پرداختن به مسائل بیرونی را نداشتم. «چند دقیقه» مراقبه ام در آن شب خاص، در واقع چندین ساعت به طول انجامیده بود؛ همه شب، تا صبح. آیا این یک جور هیپنوتیزم بود؟
آیا تصورم از زمان را دستکاری کرده بودند؟ اما چه دلیلی داشت که چنین کاری بکنند؟ هیپنوتیزم یا دخل و تصرف در آگاهی من، چه فایده ای برای کسی می توانست داشته باشد؟
این پرسش و پرسش های دیگر پشت سر هم در ذهنم مطرح می شدند، و انگار خودشان همدیگر را دنبال می کردند. آن گاه یکباره آرام گرفتم. به من مأموریت داده بودند که به خاطر بسپارم و گزارش دهم، دیگر از من نخواسته بودند وقایع را تجزیه و تحلیل کنم.