جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

فن‌فیکشن فن فیکشن گوتیک دیزنی نویسندهdark dreamer رویا پرداز تاریک عضو انجمن بوکینو

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #21
پارت ۱۹
- رقصیدن با تو خیلی لذت بخشه کاش همه عمرم بتونم با تو برقصم.
بعداز اتمام موسیقی، همه مهمانان آن دو نفر که به زیبایی کنار هم رقصیده بودند را تشویق کردند.
الا احساس شور شوق فراوانی داشت، چیزی نمانده بود که بال در بیاورد پرنس چارمینگ در همان ابتدا شیفته او شده، پیشنهاد رقص داده بود.
در همین حین که پرنس چارمینگ با صدای آرام، گفت:
- می‌شه بریم حیاط پشتی کمی قدم بزنیم؟ اینجا خیلی شلوغه.
الا کمی سرش را در مقابل شاهزاده خم کرد و با لحن مودبانه‌ای گفت:
- با کمال میل عالیجناب.
درحالی که تمامی چشمان به آن دو زوج هر دو از میان مهمانان رد شدند، صدای زمزمه زنان دربار به گوش میرسید.
- این دختر دهاتی کیه؟ این چه وضع رقصیدن بود!
- معلوم بار اولشه وارد همچین جایی شده، چطوری تونست به پرنس نزدیک بشه؟
- هوف خداروشکر! پرنس رفت سراغ یکی دیگه.
- دختره بیچاره عمرش رو کوتاه کرد.
- چه موهای زشتی! عمه‌اش آرایشش کرده؟
- این چه لباس دوراز شأنی هست؟ همه جاش ریخته بیرون!
ـ رفتارش اصلا نجیبانه نیست!


- پرنس چارمینگ یه دختر دیگه رو بیچاره کرد.
الا به سختی لبخندش را حفظ کرده بود، نمی‌توانست برگردد و جواب دندان شکنی به کسانی که پشتش حرف زشت می‌زند بگوید، به سختی جلوی اشک‌هایش را گرفته بود.
راهی حیاط بزرگی که پشت قصر بودند شدند.
پرنس چارمینگ در را برای الا گشود، هر دو وارد یک حیاط بزرگ و خلوت شدند.
کمی از عمارت اصلی دور شدند، دوباره صدای آواز و موسیقی که از داخل عمارت بلند شد تا کسی متوجه آنان نشود.
در این حیاط بزرگ و خالی جز الا و پرنس چارمینگ کسی نبود، حتی یک کلاغ هم روی آن درخت خشک شده نبود. فقط آن دو زوج بودند یک ماه تابناک که با نورش فضای سحرانگیزی به این مکان داده بودند.
درحالی که هر دو بدون هیچ سخنی درحال قدم زدن بودند، ناگهان پرنس چرخید و رو به روی الا ایستاد.
با دو دستش بازوهای الا را گرفت، خودش را به گردن الا نزدیک کرد و بو کشید بوی خون اشرافی در رگ های او حس می‌کرد، با لحن سرخوش گفت:
- خون واقعا فوق العاده‌ای داری!
قبل از این‌که الا چیزی بگوید او دندان‌های نیش خودش را بیرون آورد، با تمام قدرت گردن الا را گاز زد، خونش را مکید.
الا فریاد زد اما صدای جیغش در میان صدای ساز خنده میهمانان خفه شده بود، تمام بدنش دچار لرز شده بود سرمای عمیقی درون بدنش حس می‌کرد.
الان فهمیده بود که دریزیلا در آن شب چه دیده بود که این‌گونه از شدت وحشت فرار کرده بود و جانش را نجات داده بود، اما اکنون برای عبرت گرفتن دیر شده بود، اکنون در آغوش مرگ بود، راهی برای فرار نیست. گمان نمی‌کرد در همچین روز خوبی بمیرد.
در دستان این خون‌آشام وحشی گیر افتاده بود و هیچ کاری ازش بر نمی‌آمد چیزی نمانده بود که تمام خون بدنش تمام شود.
اشکی از گوشه چشمش جاری شد و از هوش رفت.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #22
پارت۲۰
شاهزاده چارمینگ بعداز آنکه دل سیر از خون الا خورد، جسم نیمه جان الا را روی زمین افتاد، سپس کنارش نشست دستی روی صورت خون آلود الا کشید، گفت:
- رنگ پریده هم خوشگلی دختر، به زودی ملکه من می‌شی. مال خودم می‌شی.
با ناراحتی آهی بیرون داد و گفت:
- اگه قدرت کافی رو داشتم و می‌تونستم امپراطور رو هم کنترل کنم، این مسخره بازی لازم نبود، همین امشب تو رو به قصر خودم می‌بردم.
در همین بانو آنا به سمت آنان آمد.
با قدم های آهسته به سمت پرنس چارمینگ آمد و با لبخندی شیرینی که بر لبش نقش بسته بود، گفت:
- سرورم آیا از دختری که برای شما آماده شده راضی هستید؟
پرنس لبخندی شیطانی زد و گفت:
- بوی خون اشرافیش واقعا دلنشینه، نمی‌شه ازش گذشت.
بانو آنا لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم که مورد پسند شما بوده.
با این‌که همه چیز معلوم بود اما به طرز احمقانه‌ای باز هم امیدوار بود که این دختر قربانی باشد، تحمل یک عروس دیگر را نداشت.
برای همین با اندکی مکث پرسید:
- می‌خواین عروستون باشه یا قربانی؟
پرنس چارمینگ با لحنی سرخوش پاسخ داد:
- امسال به اندازه کافی قربانی داشتم. نیاز به خون جدید و گرم دارم که همیشه حاضر باشه می‌تونی این رو برام انجام بدی
آنا درحالی که به سختی لبخندش را حفظ کرده بود گفت:
- بله سرورم. من مقدماتش رو محیا میکنم.
سپس درحالی که به سختی جلوی اشک‌هایش را گرفته بود و بغض درحال خفه کردنش بود از پرنس چارمینگ دور شد.
پرنس به آنا قول داده بود که با ازدواج خواهد کرد برای همین از سرزمینش از قصری امن گرمش فرار کرده بود و به پدرش پشت کرده بود تا با پرنس چارمینگ ازدواج کند.
اما اکنون باید شاهد چندمین ازدواج پرنس چارمینگ باشد، نه توان بازگشت به سرزمینش را دارد چون پرنس چارمینگ حافظه پدرش را پاک کرده و نه جرعت مخالفت با موجودی قدرتمندی چارمینگ. فقط باید این شکنجه‌ای که زندگی نام داشت را تحمل کند.
پرنس سپس خم شد، یکی از کفش‌ها را از پای جسم نیمه جان الا بیرون آورد.
با دندان نیشش مچ دستش را گاز زد و چند قطره خون داخل دهان الا چکید.
خون جادویی او توان درمان زخم را داشت آرام آرام زخم گردن الا شروع به بهبودی کرد. باید این زخم را می‌پوشاند و اگر نه اگر هویتش به عنوان خون‌آشام لو می‌رفت.
برای این‌که بتواند الا را عروس خود کند از چندین هفته پیش نقشه ریخته بود.

***
فردا صبح
الا با احساس درد شدیدی که تمام بدنش را فرا گرفته بود از خواب بیدار شد.
روی تختش نشست و گیج و منگ به دیوار صورتی اتاقش خیره شد.
نمی‌دانست که به چه علت بدنش دچار همچین کرختی و بی‌حسی شده بود، به سمت خروجی حرکت کرد و از اتاقش خارج شد و به سمت میز صبحانه رفت. از شدت گرسنگی حال حوصله شستن دست و صورتش را نداشت. گمان می‌کرد شاید به خاطر گرسنگی دچار همچین وضعی شده است.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #23
پارت۲۱
سلامی به خواهرانش داد و مشغول خوردن شد.
لقمه اول را که به دهانش گذاشت و درحالی که مشغول جویدن بود متوجه شد که دریزیلا گردنش را با پارچه سفیدی بسته است و یک گردنبند صلیب دور گردنش انداخته است با تعجب و درحالی که دهانش پر بود، پرسید:
- خواهر حالت خوبه ؟
دریزیلا که هنوز درگیر شوک آن شب وحشتناک بود به سختی ل*ب‌هایش را تکان داد و با صدایی گرفته گفت:
- آره.
سپس دوباره مشغول بازی کردن با سوپش شد، هنوز اشتهایش برنگشته بود و نمی‌توانست چیزی بخورد.
برای همین بلند شد و به اتاقش که در طبقه دوم بود برگشت.
بانو ترمین بعداز آنکه سیر شد از روی صندلی بلند شد و پشت صندلی الا ایستاد و یک گردنبند صلیب به دور گردنش انداخت و گفت:
- بهتره این رو پیش خودت نگهداری.
الا نگاهی به آن صلیب آهنین انداخت و گفت:
- خیلی ممنونم مادر واقعا زیبا و درخشانه.
در همان لحظه که مادرش گردنبند را روی گردنش انداخت. ناگهان الا به یاد اتفاقات دیشب افتاد، شعری که فرشته مهربان خواند لباس جادویی نیم تاج مرواریدش رقص باشکوهش با پرنس چارمینگ ولی ادامه را به یاد نداشت.
فقط می‌دانست که آن شب با یک نگاه توانسته بود توجه پرنس چارمینگ را جلب کند، او هم شدیداً چهره زیبا و معصوم پرنس شده بود.
بدون هیچ حرفی درحالی که توان مخفی نگهداشتن لبخندش را نداشت، به سمت اتاقش دوید و روی تختش دراز کشید، که صدای جیغش زیر بالش خفه شد.
هرچه که در ذهن به صورت ناواضح و است واقعیت هست یا خواب است، گیج بود چیزی که در ذهنش نقش می‌بست بسیار زیباتر از زندگی کسالت بار روزمره خودش بود.
دوباره بلند شد و روی تخت نشست مطمئن بود که دیشب واقعا با پرنس چارمینگ رقصید، اما کی به خانه آمد اطمینان داشت که خواب نبود هرچه دیده بود واقعی بود هرچقدر به ذهنش فشار می‌آورد که چگونه به خانه برگشته است چیزی به یادش نمی آمد.
نمی‌توانست باور کند که دیدن خودش در دو قدمی جایگاه ملکه فقط در رویا امکان پذیر است.
اگر واقعی نباشد او نمی‌تواند زندگی کند او کل عمرش را منتظر روزی بود که بالاخره با یک شاهزاده ازدواج کند و از این عمارت خلاص شود و در قصر زندگی کند حیف نیست که همچین دختر زیبایی ملکه نشود.
عمرا او بتواند با کسی که شاهزاده نیست ازدواج کند. این حجم از زیبایی را حیف است که نصیب کسی دیگر شود.
خمیازه‌ای کشید.
اما از بس خسته و خواب آلود بود که دوباره پتو را بالای سرش کشید و خوابش برد، خون زیادی که دیشب از دست داده بود نیز باعث کرختی او شده بود نیز بی اثر نبوده ترجیح داد، قید صبحانه را بزند.
کمی استراحت کند شاید ذهنش به کار بیوفتد، او فراموش کرده بود که پرنس چارمینگ گردنش را گاز گرفته بود.
در همین حین بانو ترمین که صبحانه را همراه دخترانش خورده بود، مشغول مطالعه کتاب بود صدای در بلند شد.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #24
پارت۲۲
با آنکه دو خدمت‌کار در خانه مانده بود اما کمی استرس داشت بابت دخترانش نگران بود با یک اشاره دستش به دختر خدمتکار جوانی که به سمت در رفته بود به او فهماند که می‌خواهد خودش در را باز کند
از روی صندلی بلند شد و با پاهای لرزان و قلبی وحشت زده به سمت در رفت و آن را باز کرد.
یک مرد با سیبل بزرگ و کشیده، سر تاس که لباس نظامی آبی رنگی داشت و قد کوتاهی داشت کلاه از سرش برداشت، گفت:
- درود بر بانو ترمین من پیک سلطنتی هستم، آیا اجازه می‌دید که مزاحم اوقات شما بشم؟
بانو ترمین دست لرزانش را پشتش پنهان کرد و درحالی که سعی میکرد به ترس خود غلبه کند با لبخند مصنوعی پاسخ داد:
- بله بفرمایید.
سپس با ناراحتی کنار رفت، اجازه داد آن مرد کوتاه وارد خانه شود.
با آن‌که تمایلی نداشت آن مرد را از طرف یک شاهزاده خون‌آشام هست را به خانه‌اش راه بدهد، ولی چاره‌ای نداشت، اگر سر پیچی میکرد ممکن بود که اتفاقات بدتری از آن بیوفتد.
آن مرد بالای میز صبحانه رفت با پا لگدی به محتویات روی میز زد و آناستازیا با خشم فریاد زد:
- حواست رو جمع کن، این کار شما واقعاً بی‌احترامیه.
پیک شروع به سخنرانی کرد:
- پرنس چارمینگ که امشب موفق شده بود، ملکه مورد نظر خودش را پیدا کند...
آناستازیا درحالی که دستانش را روی گوش‌هایش گذاشته بود از روی صندلی بلند شد، از او دور شد تا صدای داد و بیداد آن پیک را نشنود
آن پیک با صدای بلندی ادامه داد:
- اما ناگهانی آن دختر که متوجه شده بود دیر وقت است، باید با عجله به خانه برگردد بدون آنکه نام یا نشانی‌اش را به پرنس بگوید، مجلس رقص را ترک کرده است
در همین حین الا خودش را به در خروجی نزدیک کرد تا سخنان پیک را بشنود
- اما لنگه کفش کریستالش حین فرار جا مانده‌است، و پرنس چارمینگ آن کفش را در آغوش می‌گیرد و در فراغ بانوی مه روب خویش اشک می‌ریزد، به دستور امپراطور باید همه دختران اشرافی این کفش را امتحان کنند، تا ملکه آینده پیدا شود، حال شاهزاده چارمینگ زودتر بهبود یابد.
بانو ترمین نگاهی به آن کشف کریستالی انداخت، به خوبی می‌دانست که این کفش کوچکتر از پای آناستازیا و دریزیلا است.

اما الا در خطر است اصلا وجدانش اجازه نمی‌دهد که یک دختراز الا در برابر این خطر محافظت کند برای همین اصلا وجدانش اجازه نمی‌دهد که یک دختر یتیم بی‌پدر مادر آن کفش را بپوشد اگر اندازه پایش شود چه؟!
فکر کردن به آن قلبش را به لرزه در می‌آورد، با اشاره دستش خدمت‌کار شخصی‌اش خم شد و پشت گوشش گفت:
- با پیتر به بهانه آوردن نوشیدنی طبقه پایین در اتاق الا رو قفل می‌کنی و میایی به پیتر هم بگو منکر وجود الا بشه فهمیدی.
خدمت‌کار که دامن سیاه و سفید کوتاه مخصوص خدمتکاری به تن کرده بود با تکان دادن سرش اعلام کرد که متوجه نقشه بانویش شده است.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #25
پارت ۲۳
بانو ترمین به سمت پیک رفت و با لحنی ساختگی گفت:
- عجب سعادتی، فک نمی‌کردم شما سفیر جناب چارمینگ باشید، آهای خدمت‌کار برای چی ایستادی من رو نگاه می‌کنی همراه پیتر از اون نوشیدنی های اعلا که توی انبار هست رو بیار از مهمونامون پذیرایی کن.
خدمت کار و پیتر تعظیمی کردند و به سمت طبقه پایین رفتند.
سپس به سمت پیک رفت و گفت:
- همون طور که خودتون شاهدید من دو دختر بیشتر ندارم و یه دختر خوانده دارم به اسم الا که به عنوان خدمت کار بینمون زندگی می‌کنه و فک نکنم اون دختر رعیت در شأن همچین شخصی بلندپایه مثل عالیجناب چارمینگ باشد. مادرش کنیز من بود و از یک زن دون‌پایه که کارش تمیزکاری بود به دنیا اومده.
بانو ترمین الا را دوست داشت حتی این بدگویی‌هایی که کرده بود، تا نجاتش دهد هم باعث می‌شد، که ناخواسته در قلبش احساس شرمندگی کرد.
پیک با همان صدای گوشخراش خود فریاد زد:
- هیچ رعیتی حق نگاه کردن به آن کفش را ندارد،
صدای پیک به طرز آزار دهنده ای بلند بود طوری که بانو ترمین ناخواسته در ذهنش به او ناسزا گفت.
در همین حین دریزیلا که پشت صندلی نشسته بود، از ترس به خود می‌لرزید.
سرش را پایین انداخته بود. او ذات واقعی پرنس چارمینگ را دیده بود، نمی‌توانست جلوی وحشتش را بگیرد. بانو ترمین متوجه احوال ناخوش او شد خطاب به پیک گفت:
- اول دخترم آناستازیا اون رو امتحان می‌کنه بعدش، دریزیلا.
آناستازیا از روی میز ناهارخوری برخواست و با قدم های آهسته و درحالی که دامن بنفش یک نجیب زاده به دست گرفتن بود به سمت صندلی که خدمتکاران احاطه کرده بودند رفت.
با ظرافت خیره کننده‌ای روی صندلی نشست و با این چند حرکت ساده تمامی فرستادگان قصر زبان به تحسین او گشوندند. چارجی که محو راه رفتن باوقارش شده بود فریاد زد:
- الحق دختران بانو ترمین نجیب زاده‌اند.
البته عدم الا به عنوان یک موجود آزار دهنده که مهارت زیادی در خورد کردن اعصاب آناستازیا داشت و عدم حضور او نیز در حرکات نمایشی آناستازیا بی‌تاثیر نبود.
یکی از فرستادگان قصر که مردی چاق قد کوتاه بود وارد خانه شد، درحالی که کفش کریستالی را روی یک بالشتک بنفش حمل می‌کرد، به سمت آناستازیا رفت.
دلشوره عجیبی درون دریزیلا بود با خود گمان میکرد که پرنس چارمینگ متوجه هویت آنان شده و می‌خواهد از طریق خواهرش به ضربه بزند.

به شدت نگران حال خواهرش بود تحمل آسیب دیدن خواهرش را نداشت، از شدت استرس گوشه‌های انگشتش را با دندانش پاره کرده بود و خون‌ریزی داشت اما دستش را مشت کرده بود تا کسی نبیند.
زمان در این لحظه شوم از حرکت ایستاده بود و قصد تکان دادن خود را نداشت و این بیشتر از همه دریزیلا را اذیت می‌کرد، از طرفی هم به شدت از رفتار اغواگرانه خواهرش عصبانی بود. خیلی نگران حالش بود.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #26
پارت۲۴
آن خدمتکار پیر هر چقدر تلاش کرد که پای آناستازیا را درون کفش جا کند بی‌فایده بود. تا آنکه بانو ترمین به سمت خدمت کار رفت اعتراض کرد:
- آقای به ظاهر محترم این چه وضع برخورد با یک بانوی نجیب‌زاده اصیل هست، همون طور که می‌بینید این کفش اندازه دخترم نیست ولش کنید.
خدمتکار از روی زمین برخواست و تعظیمی کرد و گفت:
- پوزش میخواهم بانوی من.
آناستازیا با ناراحتی از روی صندلی برخواست و همانند یک دختر پنج ساله قهر کرد گریه کنان به سمت اتاقش رفت.
نوبت دریزیلا بود، او به زور جلوی لرزش عصبی بدنش را گرفته بود نمی‌توانست از روی صندلی بلند شود، پایش بیحس و کرخت شده بود.
مادرش به سمت او رفت به آرامی زیر گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش مطمئنم این کفش اندازه تو نیست، پات هم‌اندازه خواهرته، فقط برو الکی امتحانش کن بزار شرشون کم بشه.
دریزیلا نیز با صدای آرام لحنی وحشت زده گفت:
- مامان من نمی‌تونم نمیتونم این شهر رو تحمل کنم همین فردا صبح باید فرار کنیم.
بانو ترمین گفت:
- نگران نباش همه‌مون فرار می‌کنیم.
دریزیلا با کمک مادرش به سختی از روی صندلی برخواست و با پاهای لرزان به آن صندلی چوبی که اکنون برایش همانند تابوت مرگ بود رفت و نشست.
در همان لحظه قلبش فرو ریخت به زور جلوی اشکش را گرفته بود می‌خواست فرار کند حس بدی داشت.
دست سرد خدمت‌کار که پایش را لمس کرد تن بدنش را لرزه درآورد، آن کفشی که در تلاش بودند که به او بپوشانند. برایش حکم ابزار شکنجه را داشت به سختی این لحظات دلشوره آور را تحمل می‌کرد و ل*ب نمی‌زد. همش خدا خدا می‌کرد که نکند کفش پای او شود، نکند مادرش اشتباه کرده باشد ناگهان این لنگه کفش شوم در پایش جا شود.
خدمتکار دست از تلاش برداشت و پای دریزیلا را رها کرد با افسوس اهی بیرون داد و گفت:
- متأسفانه بانویی که دل شاهزاده را ربود دختران شما نبودند ما دیگه مزاحمتون نمی‌شیم بانوی من.
او دستی روی قلبش گذاشت و نفسی از آسودگی بیرون داد.
احساس می‌کرد چیز سنگینی از روی قلب و سرش برداشته شد، این جمله انگار برایش حکم آزادی از چنگال خون‌آشام را داشت.
بانو ترمین که به شدت خوشحال بود نمی‌توانست لبخندش را کنترل کند گفت:
- وای چه بد ناراحت شدم ای‌کاش دخترام ملکه بودند ولی متأسفانه توی سرنوشت اونا نیست.
- معلومه که توی سرنوشت اونا نیست چون من ملکه آینده‌ام ترمین نه دخترای ترشیده تو.
این فریاد از گلوی الا برخواسته بود، او با کمک موش ها از خواب بیدار شده بود. موش قفل در را شکسته بودند و لباس مهمانی صورتی را پوشیده بود.
همین لباس صورتی پف کافی بود که نشان دهد او یک دختر اشراف‌زاده است، رفتار ادب احترام نوع حرف زدن اصالت و نجابت را به یک دامن پف‌دار به دست آورد.
با قدم‌های آرام با وقار از پله‌ها بالا آمد و با دیدن چهره زیبای او همه مات مبهوت شدند.
او خطاب به خدمتکار گفت:
 

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #27
پارت۲۵
- داری به چی نگاه می‌کنی زودباش کفشم رو بیار.
سپس دامنش را کمی بالا داد و آن جفت دیگر کفش را که پوشیده بود را نمایان کرد.
همه با دیدن آن دچار حیرت شدند، خواهران و مادرش اصلأ متوجه غیاب شبانه الا نشده بودند.
دریزیلا ناخواسته اشک‌هایش جاری شد و فریاد زد:
- الا تو داری چی کار می‌کنی می‌خوای با پرنس چارمینگ ازدواج کنی اون نمی‌تونه...
الا با غرور جواب داد:
- چرا نمی‌تونه با من ازدواج کنه من یک اشراف زاده‌ام پدرم یک تاجر محترم بود.
خدمتکار کفش را آورد و جلوی پای الا گذاشت او کفش پوشید و کفش اندازه‌اش شد‌.
همه خدمت‌کاران از شدت خوشحالی فریادی زدند و تبریک گفتند تنها کسانی که خاموش بودند و با وحشت به این صحنه خیره مانده بودند بانو ترمین و دریزیلا بود.
بانو ترمین که توان دیدن این صحنه را نداشت از شدت غم دستش را روی قلبش گذاشت، قلبش طاقت دیدن این صحنه را نداشت از شدت اندوه فریاد زد.
دخترش که عزیزتر از جان خودش عزیزتر از دوقلوهایش یادگاری تنها معشوق خائنش بود، با خوشحالی لباس کفنش را پوشیده بود و بود و با خوشحالی راهی قبرستان می‌شد.
شیاطینی که دورش را احاطه کرده بودند از خوشحالی هلهله می‌کشیدند.
دیگر نتوانست قلبش بیش از این طاقت بیاورد تپش‌های نامنظمش پایان یافت زمزمه وار آخرین بار نام دختر عزیزش را بر زبان آورد و روی زمین افتاد و جانش را از شدت اندوه در عرض چند دقیقه از دست داد
دریزیلا نیز جیغی کشید روی زمین نشست مادرش را در آغوش کشید و گفت:
- مامان مامان حالت خوبه صدام رو می‌شنوی.
در همین حین الا با چهره ای عبوس و مغرورانه به سمت آن دو آمد و خطاب به دریزیلا که جسم بی‌جان مادرش را در آغوش گرفته بود گفت:
- هیچ‌وقت شما سه تا رو فراموش نمی‌کنم، تو روز عروسیم می‌بینمت.
دریزیلا درحالی که از داشت اشک می‌ریخت دست به دامن او شد و گفت:
- الا الا قلب مامان نمی‌زنه تو رو خدا یه کاری کن.
الا با خشم استر دامنش را از دستش بیرون کشید و گفت:
- عاقبت یه زن حسود همینه.
قلبش شکست و لبانش دوخته شد نتوانست جواب او را دهد الا به کی انگ حسادت می‌زد. مادرش چون الا یتیم بود به او بیشتر توجه می‌کرد، شاید اگر می‌گفت آناستازیا و او حسود است قابل تحمل‌تر بود، چون حقیقت داشت او موهبت مادرش را ربوده بود و به او حسادت می‌ورزیدند و اکنون جان مادرش را نیز ربود. این قابل بخشش نبود.
الا درحالی که هقهقه می‌زد، برای آخرین بار از خانه خارج شد
الاسوار کالسکه سلطنتی زیبایی بزرگی شد جلوی عمارت ایستاده بود، به امید آنکه بتواند زندگی خوبی در قصر شروع کند اما گمان نمی‌کرد که یک شیطان در قصر منتظر اوست.
دریزیلا درحالی که جنازه مادرش را در آغوش گرفته بود، همان کسی که به احترام او هیچ‌وقت حق الا را کف دستش نگذاشته بود، از شدت خشم فریاد زد و گفت:
 

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #28
پارت۲۶
- واقعا اون رعیت‌زاده عوضی مغرور ارزشش رو داشت بمیری یه بلایی سرش میارم تو قبر بلرزی.
سپس با تمام قدرت فریاد زد:
- پیرزن خرفت همش تقصیر قلب صاحاب مرده توعه که به این روز افتادم
جنازه مادرش را روی زمین گذاشت و خطاب به خدمت‌کار گفت:
- زود برو خونه قبر کن بهش پول بده تا یک قبر برا یه گناهکار توی یک جای دور از دید بکنه و آماده کنه، قبل از اینکه کسی بفهمه باید از شر جنازه این پیرزن خلاص بشیم.
در همین حین که کالسکه الا که از میان مردم بود، و همه در برابر ملکه آینده تعظیم کرده بودند، او با غرور از پنجره به مردم خیره شده بود و در دل حسودش به شانس بد آنان فحش می‌داد و لبخندی که بر ل*ب داشت به خاطر تمسخر بود.
در همین حین چشمش به دو موشی که از کف کالسکه بیرون آمدند خورد.
همان دو موش لاغر و چاقی بودند که همیشه کنار الا بودند، اما نگاهیشان شیطانی بود و آب دهانشان جاری بود، دیگر خبری از آن لبخند شیرین نبود‌.
لحظه به لحظه تعداد موش ها افزایش میافت و تعدادشان از ده نیز گذشت
الا پنجره را بست و با خوشحالی گفت:
- هی شما دوتا امروز دیدید چی شد من مل..
صحبتش ناتمام ماند موش‌ها به موهایش حمله کردند او از شدت وحشت فریاد زد:
- اهای داری چی کار می‌کنی موهامو نکش درد داره. چرا داری این کار رو می‌کنی، زودباشید موهامو رو ول کنید.
هیچکس توجهی به او نمی‌کرد، عده‌ای از موش‌ها که با ولع موهایش را می‌جوید، عده‌ای دیگر نیز دامنش را می‌خوردند، حتی یک موش چاق نیز بدنش را گاز می‌زد و خونش را می‌خورد.
جادوگر مرده بود و دیگر کسی نبود که حیوانات از او وحشت داشته باشد.
لازم نبود جلوی هوس خودشان را بگیرد بالاخره بعداز چند ساعت مرگ ملکه آنان آزادی خود را به دست اورده بودند
می‌توانستند هر بلایی دلشان می‌خواست سر الا می‌آوردند.
در کالکسه قفل بود و جا تنگ بود و الا زورش به آن موجودات نحیف نمی‌رسید. از شدت درد خودش را به این ور آن ور می‌کوبید. تا از شرشان خلاص شود سعی می‌کرد آنان را با دستش بگیرد اما موش‌ها سریع‌تر از دست نحیف و لاغر الا بودند دست از سرش بر نمی‌داشتند.
یکی صورتش را گاز زد و او از شدت درد جیغ کشید، صدای طبل و شیپور که نشان می‌داد کالکسه وارد قصر شده است اجازه نمی‌داد کسی متوجه داد و هوار الا شود، هر چقدر فریاد می‌زد فایده‌ای نداشت، همه از خوشحالی دست می‌زدند و شادی می‌کردند همان‌گونه که در خانه بانو ترمین سر و صدا اجازه نمی‌داد. کسی صدای اشک و فریاد دریزیلا برای مادرش را بشنود هم‌اکنون صدا اجازه نمی‌داد کسی درخواست کمک الا را بشنود.
حتی آن مردی که جلوی کالسکه نشسته بود، اسب‌ها را حرکت می‌داد صدایی نمی‌شنید‌. حتی پرنس چارمینگ نیز که خون‌آشام شده بود و فاصله زیادی با او نداشت نیز چیزی نمی‌شنید. به طرز مرموزی همه چیز دست به دست همه داده بودند تا صدای الا را خفه کنند.
پرنس چارمینگ کنار ملکه و پشت پدرش پادشاه روی ایوان ایوان ایستاده بود و در انتظار الا بود، تمام وزرا اعیان و اشراف نیز جمع شده بودند تا این دختر
خوش شانس را ببینند.
 

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
134
پسندها
717
زمان آنلاین بودن
1d 7h 43m
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
900
  • #29
پارت۲۷

می‌خواستند بداند کدام دختر خوش شانسی قلب شاهزاده را ربوده و به زودی به تخت ملکه تکیه خواهد زد.

کالسکه جلوی پادشاه ایستاد و دربان که در را باز کرد الا با لباسی پاره با سری نیمه کچل صورتی خونین جویده شده، فریاد زنان از آن پایین آمد.

هم‌زمان ده‌ها موش به اشراف‌زادگانی که برای دیدن الا آمده بودند حمله ور شدند.

رسوایی بزرگی رخ داده بود، تا به حال یک موش هم در قصر دیده نشده بود اما این دختر نزدیک بیست موش را با خودش آورده بود.

همه دچار وحشت شده بودند، حتی کسانی که در ایوان طبقه بالا بودند، تنها کسی که خوشحال بود بانو آنا بود، که پشت پرنس ایستاده بود و ریز ریز می‌خندید.

چارمینگ با کمک حس شنوایی جهش یافته‌اش می‌توانست ضربان تند پدرش را حس کند که نشان می‌داد، او برخلاف ظاهر آرامش به شدت خشمگین است.

پادشاه درحالی که به این رسوایی عظیم خیره شده بود، با آرامش شاهد فرار اشرافیانی که در حیاط بودند، از شدت وحشت درحال فرار بودند، نمی‌دانستند کجا بروند. از آن بدتر فقط چند موش کوچیک این بلا را سرشان آورده بود.

- تو که قصد نداری با یه دلقک سیرک ازدواج کنی.

چارمینگ بدون هیچ تعطلی گفت:

- نه سرورم.

پادشاه بدون آنکه نگاهی به او بیاندازد گفت:

- خوبه، پس خودت این رعیت رو جمع کن بندازش زندان. انگار که هیچی نشده.

چارمینگ اطاعتی زیر ل*ب گفت و کمی سرش را پایین آورد.

سپس پادشاه همراه ملکه از ایوان خارج شدند تا شاهد این صحنه مضحک نباشند.

خواست قدم از قدم بردارد که آنا از پشت شنلش را گرفت و عقب کشید و گفت:

- نه سرورم لطفاً توی سایه بمونید همین جا دستور بدید سربازان اطاعت می‌کنند.

با دیدن خورشید که جلوی پایش افتاده بود تن بدنش لرزید، از وقتی خون‌آشام شده بود وحشت عمیقی از خورشید داشت.

اگر آنا نبود رسوایی دوم سوختن پرنس چارمینگ در زیر نور خورشید بود، بانو آنا نجاتش داد.

نفسی از آسودگی بیرون داد و گفت:

- ممنونم آنا.

بعدش با صدای بلندی گفت:

- زودتر این دختر رعیت رو زندانی کنید و اشراف رو به داخل قصر راهنمایی کنید.

چشمانش را بست با کمک موهبت خون‌آشامی خود موش ها را هیپنوتیزم کرد و همگی به سمت حوض آب رفتند و درون آن خود را غرق کردند.

الا که تن بدنش زخمی شده بود روی زمین افتاده بود و اشک می‌ریخت نای حرکت نداشت سربازان او را از روی زمین بلند کردند‌، چون با صورت روی زمین خورده بود و وقتی سربازان او را بلند کرده بودند و تمام صورتش خاکستری شده بود، همه چهره او را دیدند، درحالی که به او الای خاکستری یا همان سیندرلا و می‌خندید سربازان او را دستگیر کردند و به سمت زندان بردند.

نقل الای موش زده بدبخت در تمام مجلس‌ها پیچید و همه او را مسخره می‌کردند.

حتی سیرک‌ها نیز نمایش نبرد سیندرلا با موش‌ها را به نمایش گذاشتند، و این دختر فلک‌زده می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند.

از آن روز به بعد مهمانی‌های شبانه پرنس چارمینگ نیز به خاطر این رسوایی توسط پادشاه تعطیل شد.

پایان جلد اول
هنوز به تکمیلی ها نره کارش دارم


جلد دوم یخ زدگی در جهنم به زودی...
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 5) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین