What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
122
Reaction score
432
Time online
1d 5h 24m
Points
123
Age
20
Location
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
840
  • #21
پارت ۱۹
- رقصیدن با تو خیلی لذت بخشه کاش همه عمرم بتونم با تو برقصم.
بعداز اتمام موسیقی، همه مهمانان آن دو نفر که به زیبایی کنار هم رقصیده بودند را تشویق کردند.
الا احساس شور شوق فراوانی داشت، چیزی نمانده بود که بال در بیاورد پرنس چارمینگ در همان ابتدا شیفته او شده، پیشنهاد رقص داده بود.
در همین حین که پرنس چارمینگ با صدای آرام، گفت:
- می‌شه بریم حیاط پشتی کمی قدم بزنیم؟ اینجا خیلی شلوغه.
الا کمی سرش را در مقابل شاهزاده خم کرد و با لحن مودبانه‌ای گفت:
- با کمال میل عالیجناب.
درحالی که تمامی چشمان به آن دو زوج هر دو از میان مهمانان رد شدند، صدای زمزمه زنان دربار به گوش میرسید.
- این دختر دهاتی کیه؟ این چه وضع رقصیدن بود!
- معلوم بار اولشه وارد همچین جایی شده، چطوری تونست به پرنس نزدیک بشه؟
- هوف خداروشکر! پرنس رفت سراغ یکی دیگه.
- دختره بیچاره عمرش رو کوتاه کرد.
- چه موهای زشتی! عمه‌اش آرایشش کرده؟
- این چه لباس دوراز شأنی هست؟ همه جاش ریخته بیرون!
ـ رفتارش اصلا نجیبانه نیست!
- پرنس چارمینگ یه دختر دیگه رو بیچاره کرد.
الا به سختی لبخندش را حفظ کرده بود، نمی‌توانست برگردد و جواب دندان شکنی به کسانی که پشتش حرف زشت می‌زند بگوید، به سختی جلوی اشک‌هایش را گرفته بود.
راهی حیاط بزرگی که پشت قصر بودند شدند.
پرنس چارمینگ در را برای الا گشود، هر دو وارد یک حیاط بزرگ و خلوت شدند.
کمی از عمارت اصلی دور شدند، دوباره صدای آواز و موسیقی که از داخل عمارت بلند شد تا کسی متوجه آنان نشود.
در این حیاط بزرگ و خالی جز الا و پرنس چارمینگ کسی نبود، حتی یک کلاغ هم روی آن درخت خشک شده نبود. فقط آن دو زوج بودند یک ماه تابناک که با نورش فضای سحرانگیزی به این مکان داده بودند.
درحالی که هر دو بدون هیچ سخنی درحال قدم زدن بودند، ناگهان پرنس چرخید و رو به روی الا ایستاد.
با دو دستش بازوهای الا را گرفت، خودش را به گردن الا نزدیک کرد و بو کشید بوی خون اشرافی در رگ های او حس می‌کرد، با لحن سرخوش گفت:
- خون واقعا فوق العاده‌ای داری!
قبل از این‌که الا چیزی بگوید او دندان‌های نیش خودش را بیرون آورد، با تمام قدرت گردن الا را گاز زد، خونش را مکید.
الا فریاد زد اما صدای جیغش در میان صدای ساز خنده میهمانان خفه شده بود، تمام بدنش دچار لرز شده بود سرمای عمیقی درون بدنش حس می‌کرد.
الان فهمیده بود که دریزیلا در آن شب چه دیده بود که این‌گونه از شدت وحشت فرار کرده بود و جانش را نجات داده بود، اما اکنون برای عبرت گرفتن دیر شده بود، اکنون در آغوش مرگ بود، راهی برای فرار نیست. گمان نمی‌کرد در همچین روز خوبی بمیرد.
در دستان این خون‌آشام وحشی گیر افتاده بود و هیچ کاری ازش بر نمی‌آمد چیزی نمانده بود که تمام خون بدنش تمام شود.
اشکی از گوشه چشمش جاری شد و از هوش رفت.
 
Last edited:

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
122
Reaction score
432
Time online
1d 5h 24m
Points
123
Age
20
Location
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
840
  • #22
پارت۲۰
سپس دوباره مشغول بازی کردن با سوپش شد هنوز اشتهایش برنگشته بود و نمیتوانست چیزی بخورد.
برای همین بلند شد و به اتاقش برگشت.
بانو ترمین بعداز آنکه سیر شد از روی صندلی بلند شد و پشت صندلی الا ایستاد و یک گردنبند صلیب به دور گردنش انداخت و گفت:
- بهتره این رو پیش خودت نگهداری.
الا نگاهی به آن صلیب آهنین انداخت و گفت:
- خیلی ممنونم مادر واقعا زیبا و درخشانه.
در همان لحظه که مادرش گردنبند را روی گردنش انداخت. ناگهان الا به یاد اتفاقات دیشب افتاد، شعری که فرشته مهربان خواند لباس جادویی نیم تاج مرواریدش رقص باشکوهش با پرنس چارمینگ ولی ادامه را به یاد نداشت فقط میدانست که آن شب با یک نگاه توانسته بود توجه پرنس چارمینگ را جلب کند و او هم شدیداً چهره زیبا و معصوم پرنس شده بود.
بدون هیچ حرفی درحالی که توان مخفی نگهداشتن لبخندش را نداشت به سمت اتاقش دوید و روی تختش دراز کشید و که صدای جیغش زیر بالش خفه شد.
نمیدانست هرچه که در ذهن به صورت ناواضح و گنگ هست واقعیت هست یا خواب است، گیج بود چیزی که در ذهنش نقش میبست بسیار زیباتر از زندگی روزمره خودش بود تا بتواند باور کند
دوباره بلند شد و روی تخت نشست مطمئن بود که دیشب واقعا با پرنس چارمینگ رقصید اما کی به خانه امد اطمینان داشت که خواب نبود هرچه دیده بود واقعی بود هرچقدر به ذهنش فشار میآورد که چگونه به خانه برگشته است چیزی به یادش نمی آمد.
نمی‌توانست باور کند که دیدن خودش در دو قدمی جایگاه ملکه فقط در رویا امکان پذیر است.
خمیازهای کشید
اما از بس خسته و خواب آلود بود که دوباره پتو را بالای سرش کشید و خوابش برد، خون زیادی که دیشب از دست داده بود نیز باعث کرختی او شده بود نیز بی اثر نبوده ترجیح داد قید صبحانه را بزند و تا ظهر بخوابد ولی او فراموش کرده بود که پرنس چارمینگ گردنش را گاز گرفته بود.
در همین حین بانو ترمین که صبحانه را همراه دخترانش خورده بود، مشغول مطالعه کتاب اشعار انگلیسی بود صدای در بلند شد.
یک مرد با سیبل بزرگ و کشیده و سر تاس که لباس نظامی آبی رنگی داشت و قد کوتاهی داشت کلاه از سرش برداشت و گفت:
- درود بر بانو ترمین من جزو پیک سلطنتی هستم آیا اجازه میدید که مزاحم اوقات شما بشم؟
بانو ترمین دست لرزانش را پشتش پنهان کرد و درحالی که سعی میکرد به ترس خود غلبه کند پاسخ داد:
- بله بفرمایید
سپس با ناراحتی کنار رفت و اجازه داد آن مرد کوتاه وارد خانه شود.
با آنکه دوست نداشت آن مرد که از طرف یک شاهزاده خونآشام هست.
وارد خانهاش شود ولی چارهای نداشت اگه سر پیچی میکرد ممکن بود که اتفاقات بدتری از آن بیوفتد.
آن مرد بالای میز صبحانه رفت و از میان ظرفها رد شد آناستازیا با خشم فریاد زد:
- حواست رو جمع کن پات رو نزار روی نون! این کار شما واقعاً بی‌احترامیه.
پیک شروع به سخنرانی کرد:
 

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
122
Reaction score
432
Time online
1d 5h 24m
Points
123
Age
20
Location
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
840
  • #23
پارت۲۱
- پرنس چارمینگ که امشب موفق شده بود، ملکه مورد نظر خودش را پیدا کرده بود.
آناستازیا درحالی که دستانش را روی گوشهایش گذاشته بود از روی صندلی بلند شد، از او دور شد تا صدای داد و بیداد آن پیک را نشنود
آن پیک با صدای بلندی ادامه داد:
- اما ناگهانی آن دختر که متوجه شده بود دیر وقت است، باید با عجله به خانه برگردد بدون آنکه نام یا نشانیاش را به پرنس بگوید، مجلس رقص را ترک کرده است
در همین حین الا خودش را به در خروجی نزدیک کرد تا سخنان پیک را بشنود
- اما لنگه کفش کریستالش حین فرار جا ماندهاست و به دستور امپراطور باید همه دختران اشرافی این کفش را امتحان کنند تا ملکه آینده پیدا شود و حال شاهزاده چارمینگ زودتر بهبود یابد
بانو ترمین نگاهی به آن کشف کریستالی انداخت، به خوبی میدانست که این کفش کوچکتر از پای آناستازیا و دریزیلا است اما اندازه پای الا میشود باید از الا در برابر این خطر محافظت کند برای همین با اشاره دستش خدمتکار شخصی اش خم شد و پشت گوشش گفت:
- با پیتر به بهانه آوردن نوشیدنی طبقه پایین در اتاق الا رو قفل میکنی و میایی به پیتر هم بگو منکر وجود الا بشه فهمیدی.
خدمتکار که دامن کوتاه مخصوص خدمتکاری به تن کرده بود با تکان دادن سرش اعلام کرد که متوجه نقشه بانویش شده است.
بانو ترمین به سمت پیک رفت و گفت:
- عجب سعادتی، فک نمیکردم شما سفیر جناب چارمینگ باشید، آهای خدمتکار برای چی ایستادی من رو نگاه میکنی همراه پیتر از اون نوشیدنی های اعلا که توی انبار هست رو بیار از مهمونامون پذیرایی کن.
خدمت کار و پیتر تعظیمی کردند و به سمت طبقه پایین رفتند.
سپس به سمت پیک رفت و گفت:
- همون طور که خودتون شاهدید من دو دختر بیشتر ندارم و یه دختر خوانده دارم به اسم الا که به عنوان خدمت کار بینمون زندگی میکنه و فک نکنم اون دختر رعیت در شأن همچین شخصی بلندپایه مثل عالیجناب چارمینگ باشد. مادرش کنیز من بود و از یک زن دونپایه که کارش تمیزکاری بود به دنیا اومده.
بانو ترمین الا را دوست داشت حتی این بدگویی‌هایی که کرده بود تا نجاتش دهد هم باعث میشد که ناخواسته در قلبش احساس شرمندگی کرد.
پیک با همان صدای گوشخراش خود فریاد زد :
- هیچ رعیتی حق نگاه کردن به آن کفش را ندارد و
صدای پیک به طرز آزار دهنده ای بلند بود طوری که بانو ترمین ناخواسته در ذهنش به او ناسزا گفت.
در همین حین دریزیلا که پشت صندلی نشسته بود سرش را پایین انداخته بود، او ذات واقعی پرنس چارمینگ را دیده بود نمی‌توانست جلوی وحشتش را بگیرد. بانو ترمین متوجه احوال ناخوش او شد خطاب به پیک گفت:
- اول دختر آناستازیا اون رو امتحان میکنه بعدش، دریزیلا.
آناستازیا از روی میز ناهارخوری برخواست و با قدم های آهسته و درحالی که دامن بنفش یک نجیب زاده به دست گرفتن بود به سمت صندلی که خدمتکاران احاطه کرده بودند رفت.
 

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
122
Reaction score
432
Time online
1d 5h 24m
Points
123
Age
20
Location
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
840
  • #24
پارت۲۲
با ظرافت خیره کننده ای روی صندلی نشست و با این چند حرکت ساده تمامی فرستادگان قصر زبان به تحسین او گشوندند. چارجی که محو راه رفتن باوقارش شده بود فریاد زد:
- الحق دختران بانو ترمین نجیب زاده‌اند.
البته عدم الا به عنوان یک موجود آزار دهنده که مهارت زیادی در خورد کردن اعصاب آناستازیا داشت نیز در حرکات نمایشی آناستازیا بیتاثیر نبود.
یکی از فرستادگان قصر که مردی چاق قد کوتاه بود وارد خانه شد درحالی که کفش کریستالی را روی یک بالشتک بنفش حمل میکرد به سمت آناستازیا رفت.
دلشوره عجیبی درون دریزیلا بود با خود گمان میکرد که پرنس چارمینگ متوجه هویت آنان شده و میخواهد از طریق خواهرش به ضربه بزند. به شدت نگران حال خواهرش بود تحمل آسیب دیدن خواهرش را نداشت از شدت استرس گوشه های انگشتش را پاره کرده بود و خونریزی داشت اما دستش را مشت کرده بود تا کسی نبیند. زمان در این لحظه شوم از حرکت ایستاده بود و قصد تکان دادن خود را نداشت و این بیشتر از همه دریزیلا را اذیت میکرد
آن خدمت کار پیر هر چقدر تلاش کرد که پای آناستازیا را درون کفش جا کند بیفایده بود. تا آنکه بانو ترمین به سمت خدمت کار رفت اعتراض کرد:
- آقای محترم این چه وضع برخورد با یک نجیب زاده هست همون طور که میبینید این کفش اندازه دخترم نیست ولش کنید.
خدمتکار از روی زمین برخواست و تعظیمی کرد و گفت:
- پوزش میخواهم بانوی من.
آناستازیا با ناراحتی از روی صندلی برخواست و همانند یک دختر پنج ساله قهر کرد گریه کنان به سمت اتاقش رفت.
نوبت دریزیلا بود، او به زور جلوی لرزش عصبی بدنش را گرفته بود نمیتوانست از روی صندلی بلند شود، پایش بیحس و کرخت شده بود.
مادرش به سمت او رفت به آرامی زیر گوشش زمزمه کرد:
- نگران نباش مطمئنم این کفش اندازه تو نیست، پات هم‌اندازه خواهرته، فقط برو الکی امتحانش کن بزار شرشون کم بشه.
دریزیلا نیز با صدای آرام لحنی وحشت زده گفت:
- مامان من نمیتونم این شهر رو تحمل کنم همین فردا صبح باید فرار کنیم.
بانو ترمین گفت:
- نگران نباش همه‌مون فرار می‌کنیم.
دریزیلا با کمک مادرش به سختی از روی صندلی برخواست و با پاهای لرزان به آن صندلی چوبی که اکنون برایش همانند تابوت مرگ بود رفت و نشست.
در همان لحظه قلبش فرو ریخت به زور جلوی اشکش را گرفته بود میخواست فرار کند حس بدی داشت.
دست سرد خدمتکار که پایش را لمس کرد تن بدنش را لرزه درآورد، آن کفشی که در تلاش بودند که به او بپوشانند. برایش حکم ابزار شکنجه را داشت به سختی این لحظات دلشوره آور را تحمل می‌کرد.
خدمتکار دست از تلاش برداشت و پای دریزیلا را رها کرد با افسوس اهی بیرون داد و گفت:
- متأسفانه بانویی که دل شاهزاده را ربود دختران شما نبودند ما دیگه مزاحمتون نمیشیم بانوی من.
بانو ترمین که به شدت خوشحال بود نمی‌توانست لبخندش را کنترل کند گفت:
 

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
122
Reaction score
432
Time online
1d 5h 24m
Points
123
Age
20
Location
عمارت امپراطور اگوست دی اعظم پادشاه بر حق نارنگیان
سکه
840
  • #25
پارت ۲۳
- وای چه بد ناراحت شدم ای‌کاش دخترام ملکه بودند ولی متأسفانه توی سرنوشت اونا نیست.
- معلومه که توی سرنوشت اونا نیست چون من ملکه آینده‌ام ترمین نه دخترای ترشیده تو.
این فریاد از گلوی الا برخواسته بود، او با کمک موش ها از خواب بیدار شده بود و قفل در را شکسته بود و لباس مهمانی صورتی را پوشیده بود تا بتواند نشان دهد یک دختر اشراف زاده است.
با قدم های آرام با وقار از پله ها بالا آمد و با دیدن چهره زیبای او همه مات مبهوت شدند.
او خطاب به خدمتکار گفت:
- داری چی کار می‌کنی کفشم رو بیار.
سپس دامنش را کمی بالا داد و آن جفت دیگر کفش را که پوشیده بود را نمایان کرد.
همه با دیدن آن دچار حیرت شدند، خواهران و مادرش اصلأ متوجه غیاب شبانه الا نشده بودند.
دریزیلا ناخواسته اشک هایش جاری شد و فریاد زد:
- الا تو داری چی کار می‌کنی می‌خوای با پرنس چارمینگ ازدواج کنی اون نمی‌تونه...
الا با غرور جواب داد:
- چرا نمی‌تونه با من ازدواج کنه من یک اشراف زاده ام پدرم یک تاجر محترم بود.
خدمتکار کفش را آورد و جلوی پای الا گذاشت او کفش پوشید و کفش اندازه‌اش شد‌.
همه خدمت‌کاران از شدت خوشحالی فریادی زدند و تبریک گفتند تنها کسانی که خاموش بودند و با وحشت به این صحنه خیره مانده بودند بانو ترمین و دخترش بود.
بانو ترمین که توان دیدن این صحنه را نداشت از شدت غم اندوه فریاد زد و از هوش رفت.
دریزیلا نیز جیغی کشید و مادرش را در آغوش کشید و گفت:
- مامان مامان حالت خوبه صدام رو می‌شنوی.
در همین حین الا با چهره ای عبوس و مغرورانه به سمت آن دو آمد و خطاب به دریزیلا که جسم بی‌جان مادرش را در آغوش گرفته بود گفت:
- هیچوقت شما سه تا رو فراموش نمی‌کنم، تو روز عروسیم می‌بینمت
سپس همراه باقی خدمتکاران از عمارت خارج شد بدون آنکه توجهی به اشک های خواهرش و حال بد مادرش کند.
سوار کالسکه شده به امید آنکه بتواند زندگی خوبی در قصر شروع کند اما گمان نمی‌کرد که یک شیطان در قصر منتظر اوست.
پایان جلد اول

جلد دوم به زودی...


* تایپ این رمان تموم شده اما فعلا این رمان رو به بخش تکمیلی ها منتقل نکنید چون می‌خوام بعداز تموم شدن دوباره بخونم و اصلاحات مورد نیاز رو انجام بدم هر وقت تموم شد اطلاع می‌دم
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 3) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom