به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Rezi

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
486
سکه
2,542
نام اثر: فصل دوم طلسم سطل اشغال
نویسنده: @Rezi ناظر: @Blueberry
ژانر: فانتزی، اجتماعی
خلاصه:
و در تقاص اشتباه‌هایتان با شما به مهربانی برخورد می‌شود! هرچند عجیب؛ اما وقتی طرف حسابتان خدا باشد، هیچ‌گاه دست خالی باز نمی‌گردید. این‌طور که پیداست، زندگی کردن روی زمین انقدرها هم رایگان نیست و همه ما به درخت مولد بدهکاریم. بدهی ما از جنس سیم و زر نیست بلکه از جنس لبخند و شادی‌هاییست که بر صورت و قلب دیگران می‌نهیم.
اما آیا حساب ما با خدا هیچ‌گاه صاف می‌شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,435
مدال‌ها
4
سکه
27,258
1681550354811 (1).jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌



برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌



بعد از قرار دادن ۱۵ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:




پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:




و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

Rezi

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
486
سکه
2,542
مقدمه:
آیا تاکنون به صحبت‌های گربه‌ی پارک توجه کرده‌اید؟ مشخصاً خیر، زیرا شما چیزی از زبان گربه‌ای نمی‌دانید. بسیاری از آن دم تکان دادن‌ها التماس برای چیزی و یا شاید کنایه به تیپ و قیافه شما بوده است؛ ولی چون از صبحت‌های آن‌ها چیزی متوجه نمی‌شوید، گربه از مهربانی شما خسته می‌شود و شما را ترک می‌کند. آری مهر و محبت به تنهایی کافی نیست.
 

Rezi

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
486
سکه
2,542
پارت یکم:

صدای نقاله‌ها و تسمه‌های پله برقی، پس‌ از گذشت ساعت‌ها سفر طولانی حکم لالایی را پیدا کرده بود و حوصله سارا را سر می‌برد. او خسته بود و به جای ایستادن، تصمیم گرفت روی پله بنشیند؛ اما همین که چشم‌اش به دیوار شیشه‌ای افتاد متعجب گشت. سارا اجزای صورت‌اش را در بازتاب دیوار نمی‌دید و فقط با لمس کردن آن‌ها بود که متوجه‌شان میشد. سارا چند بار به صورت‌اش دست کشید تا خیالش از بابت اجزای آن راحت شود و بعد با تمسخر گفت:
- چقدر ساده هستم! اگه گوش نداشتم چه طور صدای خودم و پله برقی رو می‌شنوم؟ اگه چشم ندارم چه طور دارم می‌بینم؟ اگه دماغ ندارم چه طور دارم نفس می‌کشم؟ این فقط یه توهمه.
زیر پاهای سارا و همچنین مبدأ پله برقی دیگر پیدا نبود و پشت سرش هم مقصدی به چشم نمی‌خورد، مانند تونلی که با نور‌ خورشید کیلومترها فاصل داشته باشد. منظره بیرون نیز از آن فضای آفتابی و زیبا، به تاریکی مطلق و ابر‌های سیاه تبدیل شده بود؛ اما طولی نکشید که صدای تک ریتم پله برقی با جیک‌جیک گنجشکان ترکیب شد و باعث شد تا سارای عبوس ناگهان گوش تیز کند و به دنبال منبع صدا بگردد.
به پشت سر که نگاه کرد دید، پله برقی با گیاهان و شاخه‌های درختان درحال ادغام است. تونل شیشه‌ای آرایشی از جنس طبیعت پیدا کرده بود و انگار که منتهی به جنگلی بهشت مانند میشد. سارا از جای برخاست و دستی به شاخه‌های سقف پله برقی کشید، شاخه‌هایی که حس زنده بودن و امید به زندگی را از طریق لمس به سارا می‌دادند. سارا که از ساعت‌ها تماشای منظره یکسان خسته شده بود، حالا با دیدن این شاخ و برگ و احساس سرزندگی، ذوق زده شده بود و در پوست خود نمی‌گنجید.
آرام‌آرام بغیر از سطح فلزی پله برقی، همه جا توسط ریشه درختان و شاخ و برگ‌ها درحال پوشانده شدن بود. حالا آن پله برقی خسته کننده، تبدیل به یک شهربازی شده بود و با صدای گنجشکان و قناری‌ها انگار آن شهربازی متعلق به بهشت بود. چندی بعد صدای زنگوله‌ای به گوش رسید که خبر از رسیدن به مقصد می‌داد. آری پله برقی این جا به آخر خط می‌رسید و سارا می‌بایست از آن پیاده شود. آن حال و هوای جنگلی حالا با چاشنی معماری یونان باستان، حال و هوایی شگفت انگیز به خود می‌گرفت، گویی که آتلانتیسی بر فراز ابراها باشد.
پله برقی به راهرویی منتهی میشد که انتهای آن راهرو به ابتدای چند راهروی دیگر متصل میشد. در ابتدای راهرویی که سارا در آن حضور داشت، تابلویی به شکل پیکان و با نقاشی از یک درخت بزرگ دیده میشد. سارا جز دنبال کردن پیکان‌ها راه دیگری نداشت، پس دوباره به راه افتاد. ریشه‌های قطور درختان از لا به لای سنگ فرش‌های کف راهرو بالا آمده بودند و به هر سویی تنیده شده بودند. با اینکه راهرو فقط به اندازه سه نفر عرض داشت؛ ولی پاک ترین هوا را برای استنشاق در خود داشت.
در راه افرادی دیده میشدند که گوشه‌ای نشسته بودند، زانو‌های خود را ب*غل کرده بودند و گریه و زاری می‌کردند؛ اما سارا قادر به حرف زدن با آن‌ها نبود و هربار که به آن‌ها نزدیک میشد، نیرویی او را به عقب هل میداد و از نزدیک شدن به افراد ناشناس باز میداشت. آن اشخاص نیز مانند سارا، فاقد اجزای صورت بودنت و سرشان فرقی با یک نان لواش نداشت. سارا صدای آن‌ها را نمی‌شنید؛ اما از حرکات آن‌ها یقین داشت که آن اشخاص کاری جز گریه نمی‌کنند. دیدن این افراد که رفته‌رفته تعدادشان نیز بیشتر میشد، ترسی در دل سارا انداخته بود و او را برای رسیدن به انتهای راهرو کنجکاوتر و مصمم‌تر میکرد.
انتهای راهرو جایی بود که درخت مولد خانه داشت، درختی که اگر صد نفر هم دور تنه آن حلقه بزنند، باز هم نمی‌توانند یک حلقه کامل ایجاد کنند. حال مشخص شد که مبدأ و مسبب این ریشه‌ها و شاخ و برگ‌ها دقیقاً چه کسی است.
 

Rezi

خوش‌قلم انجمن
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-24
نوشته‌ها
486
سکه
2,542
پارت دوم:
درخت مولد در مرکز همه‌ راهرو‌ها قرار داشت و موصل همه آن‌ها بود، درست مثل مرکز یک میدان بزرگ. سقف میدان شیشه‌ای بود و برای دیدن آن می‌بایست کاملا سر خود را بالا بگیرید. درخت بسیار آهسته و مثل یک حلزون هر لحظه درحال رشد و گسترش یافتن بود و تبعه آن، سقف شیشه‌ای نیز بالا و بالاتر می‌رفت. درست در چند متری درخت، باجه‌ کوچکی با همان معماری یونانی که قالب همه سازه‌های آن جا نیز بود، در میان راهرو و با دو دیوار در این طرف و آن طرف آن قرار داشت و راه را بسته بود. بر سر در باجه علامت بازیافت به چشم می‌خورد و فرشته‌ای خوش بر و رو با مو‌های بلند و بلوند داخل باجه نشسته بود و با یک «قلم پَر» مشغول نوشتن چیز‌هایی روی یک تومار بود.
سارا با دیدن آن فرشته با تعجب گفت:
- وای، اون حتماً یه فرشتس! چه موهایی یه قیافه‌ای، فکر نمی‌کردم فرشته‌ها هم کارمند باشن. بهتره برم ازش چندتا سؤال بپرسم.
سارا جلوتر رفت و با لکنت گفت:
- سلام... من ام... می‌دونی از پایین پله‌ برقی و این‌ها... .
فرشته عینک‌اش را روی چشم گذاشت و نگاهی به صورت سارا کرد، سپس با لحنی محترمانه گفت:
- خانمه «سارا هارت» با اینکه از دیدن صورت بی روح و خالی از اجزاع شما خوش‌حال نشدم؛ اما باید بگم که هر چه سریع‌تر باید به دیدار درخت مولد برید.
سارا بلافاصله پرسید:
- ببخشید پس اجزای صورت من کجاست؟ اصلاً اینجا...؟
فرشته حرف سارا را قطع کرد و سپس چنین گفت:
- سؤالی پاسخ داده نمیشه خانم محترم، لطفاً این کاتالوگ رو مطالعه کنید.
و سپس توماری را با سر برگ «باید‌ها و نبایدها»به دست سارا داد. سارا نگاهی به میز کار فرشته کرد که نوشته بود:
- فرشته «جوابْئیل» مسئول جواب دهی به ارواح سرگردان.
سارا با خواندن آن متن چشمانش از حدقه بیرون زد و با خود گفت:
- روح سرگردان؟ یعنی اون قرص من رو کشت؟ پس بهشت و جهنم کجاست؟ پس خدا کو؟ پس همه اون حرف‌ها کو؟
سپس ادامه تومار را خواند که نوشته بود:
- باجه پاسخگوی سؤالات شما نیست و باید از درخت مولد بپرسید. از پرسیدن سؤالاتی راجع به آفرینش، انسان‌ها و چیز‌هایی که اینجا دیدید به شدت پرهیز کنید. درخت مولد موظف به پاسخگویی همه سؤالات شما نیست، پس قیافه طلبکارانه به خود نگیرید.
سارا مجدد خواست سؤالی از فرشته بپرسد؛ اما فرشته فوراً دیالوگ قبلی‌اش را تکرار کرد و یک کپی دیگر از کاتالوگ به دست سارا داد. سارا دوباره تلاش کرد تا سؤالش را تکرار کند؛ ولی با همان واکنش مواجه شد. حال سارا با چند تومار در دست و کوله باری از سؤال با اعصابی بر هم ریخته، اطراف را به دنبال پاسخ سوالاتش از زیر نگاه‌اش می‌گذراند. پس از کمی دقت دید که درب جدیدی از کنار باجه ظاهر شده است و سارا را به سمت ادامه ماجرا فرا می‌خواند. سارا به سمت درخت نزدیک میشد و با پاهای برهنه بر روی ریشه‌های درخت قدم می‌گذاشت، انرژی که به بدن سارا وارد میشد وصف نشدنی بود!
سارا تا امروز این مقدار سبکی و راحتی را در خود حس نکرده بود و هرچه جلوتر می‌رفت، این احساس بیشتر میشد. راهرو‌ها با دیوار از هم جدا شده بودند و مشخص نبود که هر کسی با درخت راجع به چه چیزی صحبت می‌کند. درخت هزاران چهره داشت که بر روی تنه آن در حال در تغییر و شکل و حرکت بودند. یک بار با قیافه خندان و یک بار با قیافه عصبانی و یا حتی گریان. برخلاف آن طرف دیوار، دیگر خبری از پرندگان آوازه خوان نبود و همه پرندگان ساکت و بی صدا بودند، تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای تکون خوردن‌های خود درخت بود.
سارا در چند قدمی درخت ایستاد و همین که خواست سلامی بکند
 
بالا