What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #11
روز نهم
امروز اولین روزی است که بیدار شدم و نام تو پیش از چشمانم باز نشد. سکوت اتاق دیگر انباشته از صدای نبودنت نیست.
حالا این سکوت، صلحی است که با خودم بسته‌ام.
صندوقچه یادگارها را باز کردم:
بلیت سینما، دستمال آغشته به عطرت، نقشه‌های مسافرتی که هرگز واقعی نشد.
یکی‌یکی آتششان زدم. دودشان به آسمان رفت، مثل آرزوهایم برای تو! سبُک، محو، رها.
در کافه‌ای که همیشه از رفتنش می‌ترسیدم، تنها نشسته‌ام. زن پشت پیشخوان می‌پرسد:
«همیشه تنها می‌آمدی؟» و من می‌خندم.
حقیقت این است که من سال‌ها تنها بوده‌ام، حتی وقتی در آغوشت می‌خوابیدم.
پروانه‌ای سفید روی میزم نشست. می‌گویند پروانه‌ها روح عزیزان از دست‌رفته‌اند؛ اما این یکی را می‌شناسم، روح خود دیروزم است که بالاخره جرات پرواز یافته.
تو حالا فقط فصل بسته‌ای از یک کتابم، نه اولی، نه آخری.
و من، من دیگر آن دختر وابسته‌ای نیستم که با هر «بیا» و «برو» زلزله وجودش را از دست می‌داد.
من اکنون دریا هستم، هم موج‌های خروشان را دارم، هم آرامش اعماق را.
اگر روزی گذرت به این شهر افتاد، بدان که خیابان‌ها نام‌هایشان را عوض کرده‌اند. کافه قدیمی تعطیل شده، و نیمکت پارک محل دیدارهایمان را برچسب «تجدید فرسایش» زده‌اند. همه‌چیز تغییر کرده است، حتی من. حتی من.
و این، بهترین انتقامی است که از سرنوشت گرفته‌ام: زنده بودن، رستن، و عاشق شدن دوباره، این بار اول از همه به خودم.
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #12
روز دهم
امروز صبح، پنجره را باز کردم و نسیم بهاری موهایم را نوازش کرد. بوی شکوفه‌های بهار نارنج در هوا پیچیده بود، همان بویی که همیشه یادآور تو بود؛ اما امروز، فقط بوی بهار بود. امروز، فقط بوی زندگی بود.
رخت‌آویز کمد را که نگاه کردم، جای خالی لباس‌هایت دیگر مثل زخمی تازه نبود. آن فضاها حالا پر شده‌اند از چیزهای جدید:
یک ژاکت گشاد که برای خودم خریده‌ام، چند کتاب که همیشه می‌خواستم بخوانم، و یک گلدان کوچک با گیاهی که هر روز آب می‌دهم و تماشا می‌کنم چگونه رشد می‌کند.
تلفنم زنگ خورد. شماره‌ای ناشناس بود. زمانی بود که با دلهره فکر می‌کردم شاید تو باشی.
امروز فقط گوشی را زمین گذاشتم و به کارم ادامه دادم. ترس از گم کردن تو، جای خودش را به آرامشِ پیدا کردن خودم داده است.
در آینه نگاه کردم و چشمانم را دیدم که دوباره می‌درخشند. هنوز هم گاهی غمگین می‌شوند، اما دیگر برای تو نیست. برای شعری زیبا، یا فقط برای اینکه گریه کردن هم بخشی از انسان بودن است.
امشب مهمانی دارم. دوستانم می‌آیند و ما تا دیر وقت می‌خندیم. جایی بین این خنده‌ها، لحظه‌ای سکوت می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چقدر عجیب است! روزی فکر می‌کردم بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم، اما حالا دارم بدون تو زندگی می‌کنم. واقعی و پررنگ.
و این داستان ماست:
آغازش پر از وعده‌های طلایی بود، میانه‌اش تاریک و گم‌گشته، اما پایانش... پایانش چیزی است که من حالا هر روز می‌نویسم پایانی که در واقع، زیباترین آغاز من بود.
پ.ن: گاهی هنوز به تو فکر می‌کنم... اما مثل باران بهاری فکر می‌کنم که می‌آید و می‌رود، و بعد، زمین تازه می‌شود.
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #13
روز یازدهم
امروز باران می‌بارید و من، بی‌آنکه بخواهم، خیابان‌های خیس را قدم زدم. همان مسیری که روزی دست در دست تو می‌پیمودیم. مغازه‌ی قدیمی که همیشه بستنی می‌خریدیم، حالا تبدیل به کافه‌ای شیک شده است. دنیا دارد تغییر می‌کند، و من هم با آن... .
ناگهان چشمم به ویترین کتابفروشی افتاد. جلد کتابی آبی رنگ مرا به خود خواند:
«رهایی از خاطرات سمی»
لبخند زدم. شاید این نشانه‌ای بود از جهان که می‌گفت: «وقتش رسیده.»
تو را در خاطراتم دفن کردم، مثل گنجی که دیگر ارزش باز کردن ندارد. نه از سر کینه، که از سر احترام به خودم. یاد گرفته‌ام که گاهی عاشقانه‌ترین کار، رها کردن است. رها کردن چیزی که روزی فکر می‌کردی بدون آن نمی‌توانی زندگی کنی.
امشب مهمانی کوچکی در خانه‌ام داشتم. دوستانم دور هم جمع شدیم و خندیدیم. در میان همه‌ی این شادی‌ها، لحظه‌ای چشمانم به عکس قدیمی روی قفسه افتاد. عکسی از من و تو در ساحل. دیگر درد نکشیدم. فقط لبخند زدم و گفتم:
«چه روزهای ساده‌ای بود... .»
ستاره‌ها امشب پرنورتر از همیشه‌اند. شاید برای جبران تاریکی‌هایی که زمانی تحمل کردم. اما من دیگر به ستاره‌ها آرزو نمی‌کنم که تو را برگردانی. حالا آرزوهایم برای خودم است:
آرزوی دیدن دنیا. آرزوی عشق ورزیدن دوباره و بالاتر از همه، آرزوی فراموش نکردن درس‌هایی که تو به من دادی.
پ.ن: گاهی فکر می‌کنم اگر آن روزها تو مرا نمی‌شکستی، من امروز اینقدر قوی نبودم. پس شاید باید ممنونت باشم، ممنون برای تمام دردهایی که به من هدیه دادی و من را به این زنی تبدیل کردی که امروز هستم.
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #14
روز دوازدهم
امروز صبح بیدار شدم و فهمیدم خوابی که دیده‌ام درباره تو نبود.
پنجره را باز کردم و پرنده ای روی شاخه برایم آواز خواند،
آوازی که نه نوستالژی داشت، نه حسرت، فقط زندگی بود، خالص و بی‌ریا.
دفتر شعرهای قدیمی را ورق زدم.
صفحه ای که آخرین شعرت را برایم نوشته بودی، امروز پشتش نقاشی یک درخت کشیدم، ریشه هایش محکم، شاخه هایش سبز، برگ هایش رو به آفتاب.
پیامی از تو رسید، اولین پیام پس از این همه سکوت:
"حالت خوبه؟"
نگاهم به این دو کلمه خیره ماند... ساده، معمولی، بی‌خاصیت. چشم هایم دنبال آن حس قدیمی گشت،
اما قلبم فقط آرام و بی تلاطم بود.
پاسخ دادم: "آره، خوبم."
و این بار دروغ نمی گفتم. نه از سر کینه، نه از سر انتظار، فقط چون حقیقت همین بود.
عصر به دیدار رودخانه رفتیم، همان رودی که روزی قول دادیم با هم از کنارش بگذریم. امروز من تنها قدم می زدم؛ اما پاهایم محکم تر از همیشه روی زمین می نشست. آب زلال بود و تصویرم را واضح نشان می داد:
زن سی ساله ای با چشمانی که هم درد دیده، هم امید.
تو حالا فقط خاطره ای هستی، نه شیرین، نه تلخ، فقط یک فصل از کتاب زندگی‌ام.
و من، من کتابی هستم که هنوز در حال نوشتن است، با قلمی محکم تر، با کلماتی آگاه تر، با داستانی که این بار، قهرمانش خودم هستم.
پ.ن: گاهی به این فکر می کنم که اگر آن روزها تو می‌ماندی، شاید من هیچ وقت این "من" را کشف نمی کردم. پس شاید بهترین هدیه ای که می شد از تو بگیرم، همان رفتنت بود.
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #15
روز سیزدهم
امروز تو را دیدم در آن کافه‌ی کوچک کنار خیابان، جایی که روزی فقط برای من قهوه سفارش می‌دادی.
او کنارت نشسته بود و دستانش را در دستان تو گرفته بود.
خنده‌ات را دیدم، همان خنده‌ای که روزی فکر می‌کردم فقط مال من است.
بدنم به لرزه افتاد، اما نه از حسادت... از درد بود.
دستم را روی سینه‌ام گذاشتم، جایی که دکتر گفت:
«باید زودتر می‌آمدی... حالا دیر شده.»
توده‌ی سرد بیماری، آرام‌آرام ریشه می‌دواند، درست مثل خاطرات تو که سال‌ها در رگ‌هایم جریان داشت.
چشمانت ناگهان به من خیره شد.
آیا صورت رنگ‌پریده‌ام را دیدی؟ آیا فهمیدی که موهایم که روزی به بوی شامپویت عادت داشت، حالا تار تار روی بالش می‌ریزد، بی‌صدا، مثل برگ‌های پاییز؟
به سمت میزم آمدی.
«چطورتی؟»
صدایت را شنیدم و برای اولین بار، دروغ گفتن برایم آسان بود:
«خوبم.»
در حالی که دستم را پشت سرم پنهان کردم تا تکان‌های غیرارادی‌اش را نبینی.
وقتی رفتی، لیوان آبم ریخت. شاید بدنم داشت به من یادآوری می‌کرد:
«تو هم روزی مثل این آب، بی‌صدا ناپدید خواهی شد.»
امشب، زیر نور مهتاب، به ستاره‌ها خیره شده‌ام.
نه برای آرزو کردن بازگشت تو، بلکه برای شمردن شب‌های محدودی که مانده.
و در این تاریکی، تنها حسرتم این است:
«کاش زمانی که عشق می‌ورزیدم، بدنم را هم دوست می‌داشتم... .»
پ.ن: مرگ دو شکل دارد، بعضی‌ها می‌میرند و دفن می‌شوند، بعضی‌ها زنده‌اند اما هر روز قطعه‌ای از وجودشان می‌پوسد. من؟ من بین این دو گیر کرده‌ام... .
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #16
روز چهاردهم
امروز صبح بیدار شدم و آفتاب به آرامی روی صورتم می‌رقصید. برای اولین بار پس از مدت‌ها، حالی بهتر از دیروز داشتم. دکتر گفت نشانه‌ها امیدوارکننده‌اند، اما هنوز زود است که نتیجه بگیریم. با این حال، همین "امید" کافی بود تا بتوانم دوباره نفس بکشم.
در حیاط بیمارستان نشسته بودم که پروانه‌ای روی دستم نشست. بال‌هایش را که تماشا می‌کردم، یاد آن روزها افتادم که تو می‌گفتی:
«همه چیز موقتیه، حتی دردها... .»
حالا می‌فهمم چه حق با تو بود. درد تو موقتی بود، درد بیماری‌ام هم خواهد بود.
نامه‌ای از دوستم رسید، پر از خاطرات خوشی که بدون تو ساخته‌ایم. عکس‌هایی از سفرهایمان، فیلم‌هایی که شب‌ها می‌دیدیم و خنده‌هایی که هیچ ربطی به تو نداشتند. تازه فهمیده‌ام چقدر زندگی‌ام پر از لحظات زیبا بوده، حتی وقتی تو نبودی.
تو... تو حالا تبدیل شده‌ای به یک «شاید». شاید روزی تو را ببینم، شاید نه. شاید ببخشم، شاید فراموش کنم. اما یک چیز قطعی است: من هنوز اینجا هستم، هنوز می‌جنگم و هنوز دلی دارم که می‌تپد، اگرچه گاهی نامنظم، اما هنوز پر از عشق.
پ.ن: زندگی مثل فصل‌هاست؛ بعد از هر زمستانی، بهاری هست. من؟ هنوز دارم یاد می‌گیرم چگونه در برف راه بروم... .
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #17
پانزدهمین نوشته.
امروز دکتر با چهره‌ای خاکستری وارد شد. نتایج اسکن نشان می‌داد سرطان مثل سیل پیشروی کرده؛ به کبد، به استخوان‌ها، حالا حتی به مغز استخوانم رسیده. مادرم پشتش ایستاده بود و دستمالش را گره می‌کرد، انگار می‌خواست درد را خفه کند.
"چقدر وقت دارم؟" پرسیدم.
دکتر به ساعتش نگاه کرد، حرکتی ناخودآگاه که همه ‌چیز را گفت:
"ممکن است هفته‌ی آینده... یا شاید فردا."
پنجره را باز کردم. باد پاییزی موهای کم‌پشتم را تکان داد، یاد آن روز افتادم که تو با شوق موهایم را بافته بودی و قول داده بودی همیشه مرا زیبا ببینی. حالا آینه‌ها را برعکس می‌کنم تا تصویرم را نبینم.
نامه‌ات از زیر در لیز خورد:
"می‌خواهم حضوری بگویم... می‌دانم که دیر شده، اما... ."
نامه را نخواندم. همان‌طور توی پاکت ماند کنار داروهای مصرف‌نشده‌ام، هردو بی‌فایده.
پرستار با سرنگی جدید آمد:
"این آخرین دوز است، بیشتر از این نمی‌توانیم... ."
سوزن که وارد رگم شد، به سقف خیره شدم و به تو فکر کردم - نه به خاطر عشق، که به خاطر حسرتِ زمانی که تلف کردم برای کسی که ارزشش را نداشت... .
پ.ن: زندگی وقتی تراژیک می‌شود که بدانی لحظه‌هایت را برای اشتباه‌ترین آدم هدر داده‌ای... و حالا دیگر زمانی برای جبران نیست.
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #18
شانزدهمین نوشته.
صبح را با درد کمتری آغاز کردم، انگار بیماری هم خسته شده باشد. پرستار جوان پیشنهاد داد:
"بریم تو باغ بیمارستان؟ هوا خوبه."
روی ویلچری که حالا مثل خانه دومم شده، مرا تا زیر درخت اقاقیای قدیمی برد. برگ‌های زرد روی شانه‌هایم می‌ریختند، مثل تاجی از پاییز.
از دور صدای خنده بچه‌ها میآمد.
بیماران بخش اطفال که با ماسک‌های رنگی بازی میکردند. یکی از آنها توپش به سمت من غلتید. خم شدم تا بردارم، اما دستان لرزانم نتوانستند آن را بگیرم. بچه دوید آمد و با چشمان درشتش نگاهم کرد:
"خانم مریضی؟"
فقط توانستم موهایش را نوازش کنم.
ناگهان... تو را دیدم.
آن طرف محوطه بیمارستان ایستاده بودی، دسته گل در دست، چهرهای به شدت تغییر کرده. پرستار زمزمه کرد: "سه روزه هر بعد از ظهر می‌آید، ولی اجازه نمیدهم داخل شود."
چشمانت از دور خیس شد. حرکتی به سمت من کردی، اما پرستار با قاطعیت ایستاد جلویت. فقط توانستی فریاد بزنی:
"ببخشیدم! فقط میخواستم بگویم..."
صدایت در گلو شکست. من برگشتم به سمت درخت، به آن اقاقیای پیر که تنهاش پر بود از نامهای عاشقانه‌ای که بیماران پیشین رویش کندهکاری کرده بودند. امروز من هم با ناخن‌های شکنندهام اضافه کردم:
"عشقِ مرده – ۱۴۰۴"
باد نامهات را از دامنم برداشت و با خود برد، درست مثل روزی که تو همه وعدههایت را بردی... .
پ.ن: آخرین خواستهام این است که گورستانم را کنار این درخت اقاقیا بسازند، جایی که دیگر بیماران بتوانند روی تنه‌اش بنویسند:
"این دختر، آخرین درس عشق را یاد داد، بخشیدن، حتی وقتی دیر شده باشد."
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #19
نوشته‌ی هفدهم.
امروز تو را دیدم.
آنجا، کنار نیمکت باغ بیمارستان ایستاده بودی.
دستانت پر از دسته‌گل بود، چشمانت پر از اشک.
بین ما فقط پنج قدم فاصله بود، اما عمیق‌تر از هر دریایی که بینمان شده بود.
نگاهت به لوله‌های اکسیژن چسبیده بود، به موهایی که دیگر بلند نیستند، به پوستی که مثل کاغذ پوستی شده.
چیزی نگفتی.
فقط ایستاده بودی و گریه می‌کردی، مثل آن روزی که اولین بار "دوستت دارم" گفتی.
کودکی را در آغوش داشتی، دختر کوچکی با روبان صورتی.
نامش را که گفتی، دنیا برای یک ثانیه ایستاد:
"سارا... مثل تو."
دستم را به سمتش دراز کردم، اما درد شدیدی تیر کشید.
پرستار عجله کرد و تو را بیرون برد.
آخرین تصویرم از تو:
مردی که در آستانهٔ در ایستاده و نوزادی که بی‌خبر از همه چیز برای من دست تکان می‌دهد... .
پ.ن: حالا می‌فهمم که زندگی چقدر بیرحم است، همان چیزهایی که آرزو می‌کردی کاش هرگز نمی‌دیدی، درست همان‌ها را به تو نشان می‌دهد، وقتی دیگر توان دیدنشان را نداری... .
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
847
Reaction score
3,387
Time online
19d 23h 48m
Points
253
Location
بیرجند
سکه
5,625
  • #20
نوشته‌ هجدهم.
امروز باز هم آمدی.
ایستاده‌ای پشت پنجرهٔ بخش آی‌سی‌یو، با همان چشمان دروغگو و همان دستانی که روزی بدنم را نوازش می‌کرد
درحالی که برای زن دیگری می‌تپید.
پرستار گفت:
"باز هم با آن دسته‌گل‌های مسخره‌اش آمده... ."
گل‌هایی که بوی دروغ می‌دهند، درست مثل همان شب که بوی عطر غریبه روی پیراهنت تمام بهانه‌هایت را نقش بر آب کرد.
می‌خواهی وارد شوی؟ می‌خواهی روی زانوهایت بیایی
و التماس کنی که "ببخشیدم" را باور کنم؟
اما من... .
من حتی انرژی نفرت هم ندارم.
دست می‌برم زیر بالش، جایی که آخرین پیامت را پنهان کرده‌ام:
"می‌دانم لیاقت ندارم، اما می‌خواهم کنارت بمیرم."
آه، چه شوخی تلخی، حالا که من دارم می‌میرم، تو تازه می‌خواهی عاشق باشی؟
پرستار مرفین را تزریق می‌کند. چشمانم سنگین می‌شود، اما قبل از فرو رفتن در تاریکی، تصویرت را می‌بینم:
همان مردی که روزی قسم خورد همیشه صادق باشد،
حالا پشت شیشهٔ آی‌سی‌یو دارد به جسد زنده‌ای که از من باقی مانده خیره می‌ماند.
پ.ن: می‌گویند هنگام مرگ تمام زندگی جلو چشمانت می‌آید، کاش می‌شد آن قسمت‌هایی که تو در آن بودی را حذف کنم.
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom