*اخمی کردم؛ اما با افکار شروری که به سرم زد نیشخندی زدم!*از دور نظارهگر کل ماجرا بودم، از همهمهی مردم تا ورود محافظ شاهزاده.
*چشمانم را در حدقه چرخاندم و زیر ل*ب زمزمه کردم
- هروقت مشکل داره یادِ مردم میفته
*و بی تفاوت به تورنومنتی که وعده داده بودند مشغول تمرین شمشیر زنی شدم.
* نیشخندی اسرارآمیز زدم.* با پایان حرفهای شاهزده چند قدم به عقب گذاشتم، با بر خورد به @Emiko که اخمهایش را در هم کشیده بود و شمشیر به دست بود هول زده اخمی کردم و از انجا فاصله گرفتم که مبادا هویت اصلیام آشکار شود.
- چرا همچین نگاهم کرد؟ یه برخوردِ اتفاقی بود!
* درحالی که به آویزهی شیمی که با برخورد از @Emiko کش رفته بودم از میانِ جمعیت حاضر به سختی به جایی خلوت پناه بردم، نفسی عمیق کشیدم و آویزه رو به لباسم آویخته کردم.
- اون که متوجه نمیشه گمش کرده? پس بزار از ازش نهایتِ لذت و زیبایی رو ببرم.
* خندهای سر خوش کردم که چتد نفر با نگاهی پر از حرف برای دقایقی به من خیره شدند. به فکرِ جمعيت شلوغ اخمهایم را در هم کشیدم.
- معلوم نبود چی خوردن دهنشون همچین بود میداد... اَه اَه حالم هم خورد... .
* نگاهم را با زیرکی به افرادی که بیحاشیه در گوشه کنارهای ایستاده بودند دوختم، با لبخندی خبيث کف دو دستم را بهم دیگر کوبیدم و قولنج گردنم را شکستم.
- وقتشه یه پولی از جیب مردم به جیب بزنم... بهبه!
* آرام بدون صدا و جلب توجه به سمت پیرمردی که گوشهای ایستاده بود رفتم. اما با کشیده شدن مچ دستم از پشت حیرت زده برگشتم و به @jenika که با لبخند خبیثی که نگاهم میکرد، خیره شدم.
با یک حرکت دور از انتظار خشمگین دستم را از داخلِ دستش بیرون کشیدم. از همان نگاه اول پی بردم که چه نقشهی شومی در ذهنش دارد... . همکاری با آن مساوی با آشکار شدن هویتم بود!
* بیخیال کمی از روی شاخه درخت تکان میخورم و سپس به تنه درخت کمی تکیه میدهم و به سکههای طلایی که از جیب پيرمرد با زیرکی کش رفته بودم خیره میشوم و پوزخندی زدم.* نیشخندی اسرارآمیز زدم.
- اوه... کجا با این عجله خوشگله؟
* @یائولینگ با تعجب نگاهم میکند، گویا شخصیت مرا با یک نگاه شناخته بود اما نمیدانست که من میتوانم در یک نگاه انسان ها را کنترل کنم.
- نگران نباش کسی نمیفهمه...
* بلند فریاد زدم.
- که تو یک شیطانی!
* @یائولینگ با ترس به اطراف نگاه میکند.
* با لبخند به چشم تک تک افراد چه قدرتمند و چه بی استعداد خیره میشوم و در یک دقیقه ذهن آنها را پاک میکنم.
- من چیزی نگفتم.
* سپس دست @یائولینگ را که خشک شده بود میگیرم و او را به یک جای مخفی، یا بهتر بگویم بالای درخت با یک پرش به بالا میکشانم.
* نیشم تا بناگوش باز میشود، حس هیجان را درون خودم حس میکنم.* بیخیال کمی از روی شاخه درخت تکان میخورم و سپس به تنه درخت کمی تکیه میدهم و به سکههای طلایی که از جیب پيرمرد با زیرکی کش رفته بودم خیره میشوم و پوزخندی زدم.
- چرا مانع کار و کاسبی من میشی؟!
@jenika سکه ها را با یک حرکت سریع از درون دستم میقاپد و درون دستش ناپدید میکند.
* فوراً تکیهام از از تنهی درخت میگیرم با افکار شیطانی خود به ارتفاع میانِ شاخه درخت و سطح زمین خیره میشوم و سپس نگاهی خبيث به @jenika میکنم که مشتاق من را مینگرد.
- نظرت چیه یکم دردسر بازی کنیم؟
* بدون آنکه اجازه دهم از خود واکنشی نشان دهد دستش را محکم میگیرم خود را از روی شاخه درخت پرت میکنم. از روی حیرت فریاد میکشد که با ایجاد شدنِ سیاه چالهای که پایین توسط خودم، درون آن فرو میرویم و لحظاتی بعد در جنگل ظاهر میشویم.
* حیران زده و خشمگین، ذهن خود را خالی از هر گونه افکار میکنم و سپس خیره در چشمانِ گرده شدهی @jenika میکنم. با چشمانش به دنبال افکاری که درون ذهن من میگنجد است اما هیچ نتیجهای را پیدا نمیکند، بنابراین پوزخندی بر ل*ب مینشانم.* نیشم تا بناگوش باز میشود، حس هیجان را درون خودم حس میکنم.
* قلبم هیچ تپشی ندارد، انگار که نه انگار همین چند لحظه پیش همانند سگ مظلو... نه! گرگ زخمی درون چالهی اهریمنان رها شدم.
* نیشخند میزنم و با @یائولینگ اتمام دردسرهای مزخرفش میکنم.
- اصلا جذاب نبود... @یائولینگ !
* قهقهه میزنم و سپس جدی به او خره میشوم.
- گوش کن @یائولینگ تو اگه توی دردسر بیافتی من تو رو نجات نمیدم، از هر حال من میتونم ذهن تمام موجودات رو به بازی بگیرم؛ حتی...
* چشمانم حالت ترسناکی به خود میگیرد و لحنم ترسناک تر از قبل میشود.
- حتی... خود تو!
* @یائولینگ با شتاب چوبی را از زمین بر میدارد و با پوزخند میزند.
- میتونم با این بکشمت!
* با نیشخند غلیظ و شرورانه، مچ دستش را در یک سرعت غیر قابل باور محکم گرفتم و پیچاندم و چوب را از درون دستش رها ساختم.
- تا من نخوام حتی نمیتونی به مرگ من فکر کنی، رفیق قابل پیشبینی من!
* با عشوههای الکی به او خیره شدم.* حیران زده و خشمگین، ذهن خود را خالی از هر گونه افکار میکنم و سپس خیره در چشمانِ گرده شدهی @jenika میکنم. با چشمانش به دنبال افکاری که درون ذهن من میگنجد است اما هیچ نتیجهای را پیدا نمیکند، بنابراین پوزخندی بر ل*ب مینشانم.
- ذهن من فراتر از چیزیه که تو بتونی من رو به بازی بگیری! و مطمئنم که برای به بازی گرفتن من هیچ کاری نمیکنی چون تو هر چقدر هم توانا باشی فعلا به کمک من نیاز داری!
* خشم شعلهور کشیده درونم پس از لحظاتی خاموش میشود، خونسرد از تصمیمی که گرفتهام حالت چهرهام کمی خشن میشود، @jenika مچ دستم را رها میکند.
همانند @jenika با حرکت غافل گیری او را به درون چالهی اهریمنان که در پشت سرش آشکار کردهام هُل میدهم و خود هم پس از او واردِ چالهی اهریمنان میشوم.
* پس از لحظاتی من و @jenika در مسیر حرکتِ کالکسهی شاهزاده آشکار میشویم، نگاهی به @jenika میکنم و با لحنِ جدی میگویم:
- چیه؟! نکنه ترسیدی؟ نکنه جرعت نداری یکم شاهزاده رو به بازی بگیری؟
*با تعجب به اطرافم نگاه میکنم من تازه وارد این بازیِ عجیب شدم اینجا چه خبره؟ اینا چیکار میکنن* با عشوههای الکی به او خیره شدم.
- چرا عزیزم، فقط ببین چه میکنم!
* از جایم بلند شدم و به دقیقا جلوی کالسکهی شاهزاده خود را با شتاب پرت کردم و با چوب کوچکی که در دستم بود، خراش عمیقی گردن خود ایجاد کردم.
- آه خدای من! دارم میمیرم.
* @یائولینگ شوکه مرا نگاه میکرد، گویا خبر نداشت من به این راحتیها نمیمیرم!
* شاهزاده جذاب، که چشمهای سبز و موهای طلایی داشت از کالسکه پیاده شد.
* با نگرانی، فضولی و حیرت به سمتم آمد و جلویم زانو زد.
* خود را به موش مردگی زدم، که یکی از افرادی را فرا خواند تا مرا درون کالسکه بگذارد.
* چشمانم بسته بود و وقتی سرم روی چیز نرمی قرار گرفت، تصمیم گرفتم بی توجه به نداهای درونی که @یائولینگ به من میداد بخوابم.
* گوشه چشمم را باز کردم، اوا کله من روی پاهای شاهزاده چه غلطی میکرد؟
* با حرص فقط داشتم فشار میخوردم، سعی کردم با ذهنم با افراد نزدیک ارتباط بگیرم و کمک بخواهم @Flare ایده خوبی بود!