* با عشوههای الکی به او خیره شدم.
- چرا عزیزم، فقط ببین چه میکنم!
* از جایم بلند شدم و به دقیقا جلوی کالسکهی شاهزاده خود را با شتاب پرت کردم و با چوب کوچکی که در دستم بود، خراش عمیقی گردن خود ایجاد کردم.
- آه خدای من! دارم میمیرم.
*
@یائولینگ شوکه مرا نگاه میکرد، گویا خبر نداشت من به این راحتیها نمیمیرم!
* شاهزاده جذاب، که چشمهای سبز و موهای طلایی داشت از کالسکه پیاده شد.
* با نگرانی، فضولی و حیرت به سمتم آمد و جلویم زانو زد.
* خود را به موش مردگی زدم، که یکی از افرادی را فرا خواند تا مرا درون کالسکه بگذارد.
* چشمانم بسته بود و وقتی سرم روی چیز نرمی قرار گرفت، تصمیم گرفتم بی توجه به نداهای درونی که
@یائولینگ به من میداد بخوابم.
* گوشه چشمم را باز کردم، اوا کله من روی پاهای شاهزاده چه غلطی میکرد؟
* با حرص فقط داشتم فشار میخوردم، سعی کردم با ذهنم با افراد نزدیک ارتباط بگیرم و کمک بخواهم
@Flare ایده خوبی بود!