• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
تمام شب نخوابیدم. کلمات "جسدم. زیرزمین." مثل مُهری داغ در ذهنم تکرار می‌شد. صبح، با اولین نور، خودم را به درب زیرزمین رساندم. دری قدیمی و چوبی با قفلی زنگ‌زده.
ناگهان یادم آمد که صاحب‌خانه یک دسته کلید به پدرم داده بود که "برای تمام درهاست".
با عجله به کشوی آشپزخانه رفتم. در میان انبوه کلیدها، یک کلید کوچک و کهنه با نوک قرمز رنگ توجه‌ام را جلب کرد. گویی چیزی مرا به سمت آن می‌کشید.
با کلید به سمت درب زیرزمین بازگشتم. قفل با صدای خش‌خش آزاردهنده‌ای باز شد. هوای سرد و نمناک، همراه با بوی گندِ خاک و پوسیدگی و تعفن، به صورتم خورد.
زیرزمین، تاریک و شلوغ بود. با چراغ قوهٔ موبایلم روشنش کردم. سایه‌های وحشت‌ناکی روی دیوار می‌رقصیدند. در میان وسایل قدیمی و گردوغبار، دری که به پایین دو پله داشت به آرامی باز شد و یک صندوق چوبی قرمز رنگ در آنجا قرار داشت. درست همانطور که سارا گفته بود.
دلم می‌خواست فرار کنم، اما پاهایم مثل سرب سنگین شده بودند. با لرز، درِ صندوق را باز کردم.
درون آن، یک پالتوی زنانه‌ی صورتی رنگ تا شده بود. روی آن لکه‌های تیره و خشک‌شده‌ای بود که شبیه خون به نظر می‌رسید. زیر پالتو، یک کیف زنانه و یک کارت شناسایی پیدا کردم.
عکس روی کارت، دختر جوانی با چشمانی بادامی و لبخندی شاد بود. نامش: سارا حسن‌پور.
و تاریخ تولد: فقط دو سال از من بزرگ‌تر بود.
اشک به چشمانم هجوم آورد. این دیگر یک داستان ترسناک نبود. این یک تراژدی واقعی بود. یک انسان، یک زندگی که نابود شده بود.
ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم، آرام و پر از اندوه:
- پیدام کردی.
برگشتم.
او آنجا ایستاده بود. سارا.
نه به شکل یک هیولای ترسناک، بلکه شفاف و لرزان، مثل تصویری از بخار. چشمانش پر از دردی بود که فراتر از مرگ می‌رفت.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
با لرزش، پالتوی صورتی را کنار زدم. آنچه در زیر آن بود، برای همیشه در ذهنم حک شد.
اولین چیزی که دیدم، توده‌ای از موهای مشکی بود که به قطعه‌ای از پوست سر چسبیده بود و مانند عروسکی پوسیده، از جمجمه جدا شده بود. پوست، رنگ پریده و خاکستری بود و جای چندین زخم عمیق روی آن به وضوح دیده می‌شد. بوی گند و تهوع‌آور فس*اد شدید، مشامم را سوزاند.
کمی که پالتو را بیشتر کنار زدم، شانه و استخوان ترقوه‌ی سمت چپ نمایان شد. گوشت اطراف آن تقریباً کاملاً تجزیه شده بود و کرم‌های سفید و ریز از داخل حفره‌ها به بیرون می‌خزیدند و روی استخوان می‌لولیدند. یکی از آن کرم‌ها از روی استخوان افتاد و روی آستین پالتو خزید.
نفس‌م در سینه حبس شد. ناخودآگاه یک قدم به عقب پریدم. اما چشمانم، مانند کسی که به یک صحنه‌ی تصادف خیره شده، نمی‌توانست از آن کالبد متلاشی شده جدا شود.
با نوک انگشتان لرزان، پالتو را کاملاً کنار زدم. بقایای بدنی که زمانی "سارا" بود، به شکلی غیرانسانی تا شده و در صندوق چپانده شده بود. یکی از دست‌ها، که از مچ جدا شده بود، روی سینه قرار داشت. ناخن‌هایش هنوز لاک قرمز کمرنگی داشتند که در تضاد هولناکی با رنگ مرده و سیاه‌شد‌ه‌ی پوستش بود. لارو حشرات از بین انگشتانش بیرون می‌زدند.
بدنم به لرزه افتاد. دهانم پر از بزاق شد و مجبور شدم سریع روی سرم برگردانم تا بالا نیاورم. صدای پچ‌پچی آرام را از پشت سرم شنیدم، پر از شرم و اندوه:
- دیگه... قشنگ نیستم، می‌دونم.
اشک به چشمانم هجوم آورد. این دیگر ترس نبود. این انزجار و ترحمی بود که تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد. چگونه انسانی می‌توانست چنین بلایی سر همنوع خود بیاورد؟
روی زمین زانو زدم و با وجود حال به هم خورده‌ام، با احترام پالتو را کشیدم تا جسد را بپوشانم. این تنها کاری بود که در آن لحظه می‌توانستم انجام دهم.
صدای سارا این‌بار واضح‌تر و آرام‌تر کنار گوشم شنیده شد:
- حالا... باور می‌کنی؟
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
در سکوت سنگین زیرزمین، سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.
- حالا فهمیدم، سارا. باورت میکنم.
هوای اطرافم ناگهان سرد و سنگین شد. صحنه مقابل چشمانم محو شد و خودم را در نور مهتابی حمام یافتم، شاهد صحنه‌ای که مثل یک نوار خاطره در فضا پخش می‌شد.

"گذشته - صحنه قتل"
سارا، با موهای خیس و چشمانی از ترس گشاد شده، به دیوار حمام چسبیده بود. شایان، مردی که روزی ادعای عشق به او را داشت، حالا با چهره‌ای کج‌رو و چشمانی خیره، در مقابلش ایستاده بود.
- چرا قبول نکردی؟
صدایش پر از خشم و تحقیر بود.
- فکر کردی برای کی هستی؟
سارا لرزان گفت:
- بس کن شایان، لطفا...
اما شایان فقط خندید.
- دیگه دیر شده. همه‌اش تقصیر خودته.
شایان به زور سارا را به سمت وان حمام کشاند. تقلای سارا بی‌فایده بود. او صورت سارا را به زیر آب فشار داد. حباب‌های هوا به سطح آب می‌آمدند و سپس محو می‌شدند. پاهای سارا برای چند لحظه تقلا کرد و سپس بی‌حرکت ماند.
وقتی شایان جسد بی‌جان را از وان بیرون کشید، چشمانش برق عجیبی می‌زد.
- حالا دیگه همیشه مال منی.

"زمان حال"
با نفس‌نفس زدن به زمان حال برگشتم. اشک از چشمانم جاری بود. حالا عمق فاجعه را می‌فهمیدم. این فقط یک قتل ساده نبود، این انتقام یک روانپریش بود.
سارا در مقابل من ایستاده بود. دستش را به سمت صندوق دراز کرد.
- کسی... نباید... اینطور... بمیره.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
ساعتی در تاریکی زیرزمین نشسته بودم. بوی مرگ و تصویر آن پالتوی صورتی، وجودم را آشفته کرده بود. اما ترس جای خود را به خشم و نقشه‌ای عمیق داده بود. پلیس و سیستم قضایی برای هیولایی مثل شایان کافی نبود. عدالت واقعی باید به دست کسی اجرا می‌شد که عمق جنایت را می‌فهمید.
تحقیقاتم را آغاز کردم. با حساب جعلی در شبکه‌های اجتماعی، وارد دنیای شایان شدم. پروفایلش پر بود از عکس‌های خودنمایی در باشگاه‌های ورزشی لوکس و مهمانی‌های خصوصی. در یکی از پست‌ها، او با پیراهن باز مقابل آینه ایستاده بود و زیر عکس نوشته بود: "کسانی که لیاقت من رو ندارن، خودشون رو از دست می‌دن."
دستم به لرزه افتاد. واضح بود که به سارا اشاره می‌کرد.
برای هفته‌ها، زندگی او را زیر نظر گرفتم. هر دوشنبه شب به یک باشگاه بدنسازی خاص می‌رفت. هر پنجشنبه در یک کافی‌شاپ شیک در شمال شهر قهوه می‌خورد. و تقریباً هر دو هفته یکبار، در مهمانی‌های خصوصی در ویلاهای اطراف شهر حاضر می‌شد.
خودم را به تدریج به حریم او نزدیک کردم. اول با لایک کردن پست‌های قدیمی‌ترش. سپس با کامنت گذاشتن زیر عکس‌های باشگاهش:
- تمریناتت واقعاً تاثیرگذاره.
دو هفته بعد، در یک نمایشگاه هنری که می‌دانستم او هم خواهد آمد، حاضر شدم. با لباسی ساده اما شیک، خودم را به عنوان یک منتقد هنری جوان معرفی کردم. وقتی او را دیدم، نقشه را اجرا کردم.
- ببخشید، شما شایان فتحی نیستید؟ آثار خیریه‌تون رو دنبال می‌کنم.

این دروغی بود که از فعالیت‌های معدود واقعی‌اش در شبکه‌های اجتماعی برداشته بودم.
چشمانش از پاسخ او برق زد.
- بله، خودمم. شما... ؟
- الهه. خوشحالم که باهاتون آشنا شدم.
صحبت‌مان کوتاه بود، اما کافی بود. فردای آن روز درخواست دوستی‌ام را در شبکه‌های اجتماعی پذیرفت. تله در حال بسته شدن بود.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
دو هفته از آشنایی مجازی ما می‌گذشت. من با ظرافت تمام، خودم را به عنوان زنی مرموز و فرهیخته معرفی کرده بودم که در گالری‌های هنری و نمایشگاه‌های خصوصی رفت و آمد دارد. وقتی شایان پستی درباره یک نمایشگاه انفرادی نقاشی گذاشت، فرصت را غنیمت شدم.
کامنتی در زیر پستش گذاشتم:
- این آثار رو دوست دارم، خطوطش پر از عصبانیت کنترل شده‌ست، درست مثل بعضی از آدم‌ها.
نیم ساعت بعد، درخواست گفتگوی خصوصی من را پذیرفت.
شایان: تو هنر رو می‌فهمی
من: فقط می‌دونم هر اثر یه راز پشت خودش داره
شایان: مثلاً؟
من: مثلاً توی این تابلوی آخر، نقاش می‌خواد بگه ظاهر آروم آدم‌ها همیشه رو راست نیست
گفتگوهای ما ادامه پیدا کرد. خودم را علاقه‌مند به روانشناسی هنر نشان دادم و طوری حرف می‌زدم که گویی عمق وجودش را می‌فهمم. سه هفته بعد، خودش پیشنهاد ملاقات داد.
- بیا برای دیدن یک نمایشگاه جدید.
با تردید ساختگی پاسخ دادم:
- نمایشگاه‌ها همیشه شلوغن... فکر کنم یه مهمونی کوچیک تو خونه یه دوست نقاش باشه، اونجا هم اثرای قشنگ می‌بینیم هم توی فضای صمیمی‌تری هستیم.
پیشنهادم را پذیرفت.
شب مهمانی، لباس مشکی ساده‌ای پوشیدم که بر اندامم فیت بود اما جلب توجه نمی‌کرد. وقتی رسیدم، شایان از قبل آنجا بود. با دیدنم، با نگاهی که تلاش می‌کرد محتاط باشد اما تشنه توجه بود، به سمتم آمد.
- الهه؟ فکر می‌کردم قدبلندتر باشی.
لبخندی مرموز زدم.
- شاید چون ایده‌هام بلندپروازانه‌ست.
تمام شب را با فاصله‌ای حساب‌شده کنارش بودم. گاهی در بحث‌های هنری شرکت می‌کردم، گاهی تنها به آثار نگاه می‌کردم. وقتی درباره یک مجسمه صحبت می‌کردیم، عمداً انگشتم را روی پایه آن کشیدم و سپس به دستان او خیره شدم.
- دستای قوی‌ای داری، مثل کسی که می‌تونه چیزای ظریف رو خرد کنه.
او نگاهی مشکوک به من انداخت، اما سپس لبخند زد.
- شاید.
نزدیک به پایان شب، وقتی در ایوان تنها بودیم، به آرامی گفتم:
- اینجا خیلی سرده... می‌شه بریم داخل؟ شاید یه جای دنج‌تر پیدا کنیم.
چشمانش برقی زد.
- اتاق آتلیه بالا‌ خلوته. پنجره‌های بزرگ، منظره خوبی به شهر داره.
همانطور که پشت سرش از پله‌ها بالا می‌رفتیم، می‌دانستم بازی در حال اوج گرفتن است. او فکر می‌کرد به یک شام شبانه خصوصی ساده است، اما نمی‌دانست که این شام، شاید آخرین وعده غذایی زندگی‌اش خواهد بود.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
اتاق آتلیه وسیع و نیمه‌تاریک بود. بوم‌های نقاشی که با پارچه پوشانده شده بودند، مانند شبح‌هایی در نور مهتاب به نظر می‌رسیدند. شایان مستقیماً به سمت میز بار کوچکی در گوشه اتاق رفت.
با لبخندی که معنای پنهانی داشت.:
- نوشیدنی قرمز داری؟
در حالی که پشت به من کرده بود و مشغول ریختن نوشیدنی بود، کیف دستی کوچکم را باز کردم. در کسری از ثانیه، سرنگ پر از آرامبخش قوی را که از کلینیک دزدیده بودم، بررسی کردم. هوا را خارج کردم و آن را در تا کردن دستمال مخفی کردم.
به سمتش رفتم و وقتی برگشت، دو لیوان در دست داشت.
خودم را ناگهانی به او زدم و قطره‌هایی از ارامبخش را در لیوانش ریختم، عذرخواهی کردم و لیوانم را گرفتم و با لیوان او برخورد کردم.
- به ملاقات‌های غیرمنتظره.
او لیوانش را یکجا سر کشید. من فقط جرعه کوچکی زدم، در حالی که او را تماشا می‌کردم که با حرص به لیوان دومش می‌رسد.
- درباره سارا چی می‌دونی؟
سوالش ناگهانی بود!
یخ در رگ‌هایم دوید.
- سارا؟ منظورت دوست قدیمیته؟ فقط شنیدم ناپدید شده.
چشمانش باریک شد.
- عجیبه... چون من هرگز اسمش رو بهت نگفتم.
در همان لحظه، اثرات آرامبخش به سرعت در او ظاهر شد. دستش را به پیشانی برد.
- حالم... یه کم عجیبه...
به آرامی نزدیکش رفتم.
- شاید بهتره بشینی.
وقتی روی مبل نشست، با حرکتی سریع سرنگ را به گردنش زدم و پیستون را فشار دادم. چشمانش از حیرت گشاد شد، اما بدنش دیگر پاسخ نمی‌داد.
- همون سارایی که توی حموم خفه‌‌ش کردی؟
در گوشش زمزمه کردم.
ترس در چشمانش منجمد شد. او سعی کرد فریاد بزند، اما فقط صدای خفه‌ای از گلویش بیرون آمد. بدنش بی‌حرکت روی مبل افتاد، فقط چشمانش که از وحشت گشاد شده بود، توانایی حرکت داشتند.
کیف را از زیر میز درآوردم. وقت آن بود که او را به مکان بهتری منتقل کنم. بازی تازه شروع شده بود.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
چشمان شایان، گشاد و پر از هراس، مرا دنبال می‌کردند در حالی که بدن فلجش روی مبل افتاده بود. می‌دانستم وقت کمی دارم. با حرکاتی سریع و حساب‌شده، طناب‌های نایلونی و نوار چسبی که از قبل آماده کرده بودم را از کیف درآوردم. ابتدا دهانش را با نوار چسب محکم بستم، سپس دست‌وپاهایش را با طناب ثابت کردم.
صدای پا و خنده از طبقه پایین به گوش می‌رسید. مهمانی هنوز در جریان بود. باید او را بدون سروصدا از ویلا خارج می‌کردم. به پنجره بزرگ آتلیه نزدیک شدم. به باغ خلوت و تاریک زیرین باز می‌شد. این تنها راه بود.
با استفاده از طناب‌های اضافی، بدن بی‌حرکتش را به صندلی چرخدار کوچکی که در گوشه آتلیه دیدم، بستم. سپس با احتیاط او را به سمت راهرو هدایت کردم. ضربان قلبم همچون طبل می‌کوبید، اما ذهنم سرد و متمرکز بود.
از راهروی فرعی که به انباری و سپس به در پشتی منتهی می‌شد، عبور کردم. در تاریکی مطلق، فقط نور صفحه موبایلم راهنمایم بود. وقتی به در پشتی رسیدیم، لحظه‌ای درنگ کردم. هیچ صدایی نبود.
با احتیاط در را باز کردم و صندلی چرخدار را به بیرون هدایت کردم. هوای سرد شب صورتم را نوازش کرد. ماشینم را در فاصله‌ای کوتاه، پشت یک بوته بزرگ پارک کرده بودم. با تمام قدرت، صندلی را به سمت ماشین راندم.
تنها در چند دقیقه، او را در صندوق عقب ماشین جای دادم. قبل از بستن در صندوق، برای آخرین بار به چشمان پر از وحشتش نگاه کردم. هیچ ترحمی در دلم نبود.
آرام ل*ب زدم:
- سارا منتظره.
در صندوق را بستم.
پشت فرمان نشستم و از ویلا دور شدم. شایان اکنون اسیر من بود و مکان خلوت و امنی که از قبل آماده کرده بودم، منتظرش می‌ماند. بخش اصلی نقشه در حال اجرا بود.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
"سوم شخص"
ماشین در تاریکی خیابان‌های فرعی شهر حرکت می‌کرد. الهه پشت فرمان، چهره‌ای مصمم و خالی از هرگونه تردید داشت. در صندوق عقب، شایان در حالتی میان خواب و بیداری، تنها می‌توانست به تاریکی مطلق خیره شود و به صدای موتور گوش بسپارد.
پس از بیست دقیقه رانندگی، ماشین در مقابل یک انبار متروکه در منطقه‌ای صنعتی توقف کرد. الهه از ماشین پیاده شد و بدون معطلی به سمت درب انبار رفت. قفل زنگ‌زده را با کلیدی باز کرد و سپس ماشین را به داخل انبار هدایت کرد.
فضای داخلی انبار پر از سایه‌های عجیب بود که در نور کم چراغ قوه در حرکت بودند. الهه بدن بی‌حرکت شایان را از صندوق عقب بیرون کشید و روی صندلی چرخداری که از قبل در انبار آماده کرده بود، نشاند. با طناب‌های محکم، او را به صندلی بست.
سپس سرنگی دیگر از کیفش درآورد. این بار محتویاتی شفاف داشت. سوزن را درون رگ بازوی شایان فرو کرد و مایع را به آرامی به درون بدنش تزریق کرد. این دارو او را به هوش می‌آورد، اما توان حرکت را از او می‌گرفت.
چند دقیقه بعد، پلک‌های شایان به لرزه افتاد. چشمانش را باز کرد و با چهره الهه که در نور کم چراغ قوه نمایان بود، روبرو شد. سعی کرد فریاد بزند، اما نوار چسب محکم روی دهانش، صدایش را به زمزمه‌ای نامفهوم تبدیل کرد.
الهه آرام روی چهارپایه‌ای در مقابلش نشست.
- حالا می‌تونیم بدون مزاحمت صحبت کنیم، مگه نه شایان جان؟
چشمان شایان از ترس گشاد شده بود. او سعی کرد دستانش را تکان دهد، اما طناب‌ها محکم او را در جای خود نگه داشته بودند.
الهه پرسید:
- می‌دونی چرا اینجایی؟
در حالی که به آرامی با نوک چاقویی کوچک روی میز کناریش ضربه می‌زد ادامه داد:
- نه، البته که می‌دونی. برای سارا.
با شنیدن این نام، شایان به شدت تکان خورد. صدای ناله‌ای از پشت نوار چسب به گوش رسید.
الهه ادامه داد:
- می‌خوای بدونی چطور پیدات کردم؟ سارا خودش راهنمایم کرد. اون هنوز اونجاست، شایان. تو خونه‌اش. منتظره تا عدالت اجرا بشه.
اشک در چشمان شایان حلقه زد. این بار نه از ترس، که از حیرت. الهه برخاست و به او نزدیک شد.
- و حالا…
در حالی که چاقو را در دست می‌گرفت، آرام گفت:
- وقتشه که راستش رو به من بگی. همه‌چیز رو. از اول تا آخر.
نور چراغ قوه، سایه الهه را روی دیوار انبار بزرگ کرد. سایه‌ای که حالا برای شایان، ترسناک‌تر از هر شبحی بود.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
نور سرد چراغ قوه، صورت شایان را در تاریکی انبار برش می‌زد. الهه، ساکت و نامرئی در پشت لنز دوربین، فقط ناظر بود. دکمه ضبط فشرده شد. نور قرمز چشمک‌زن، آغاز نمایش را اعلام کرد.
چند ثانیه سکوت. سپس رضا شروع به حرف زدن کرد. صدایش خسته و توخالی بود.
- اسم من شایانه... شایان فتحی. و من سارا رو کشتم.
چشمانش را برای لحظه‌ای بست.
- با سارا چند ماهی بود که باهم بودیم، اما سارا بعد از چند وقت ازم جدا شد. اون شب، بعد از کلی اصرار از طرف من، قبول کرد برم خونه‌ش. در رو برام باز گذاشته بود. رفتم داخل... تو پذیرایی نشستم. از حموم صدای دوش اومد.
نفسش به شماره افتاد.
- گوشیش رو دیدم روشنه روی مبل. یه پیامک اومد... از یه مخاطب با عنوان "عشقم"... نوشته بود:
- دلم برات تنگ شده. نمیای پیشم؟
چهره‌اش در هم رفت.
"همون لحظه، یه تاریکی ذهنم رو گرفت. مثل یه دیوونه به سمت حموم دویدم. در رو باز کردم... سارا رو دیدم زیر دوش... چشمانش از دیدن من از ترس چهارتا شد... و بعد... بعد...
صدایش گرفت. چند ثانیه طول کشید تا بتواند ادامه دهد.
- بدترین کار ممکن رو کردم. کشتمش و بعد شرافتش رو خدشه دار کردم... و وقتی تمام شد، دیدم که حتی جنازه‌ش هم نگاهش پر از نفرت بود... دیوونه شدم...
سکوت سنگینی فضای انبار را پر کرد. اشک بی‌صدا روی صورتش جاری بود.
- بعدش که هوش اومدم، دیدم چیکار کردم. ترسیدم. بدنش رو تو همون حموم، با چاقویی که از آشپزخونه آوردم، تکه‌تکه کردم. گذاشتم تو یه صندوقچه... پنهونش کردم.
نفس عمیقی کشید و مستقیم به لنز دوربین نگاه کرد.
- ولی فرار کردن فایده‌ای نداره. از خودم نمی‌تونم فرار کنم. هر شب می‌بینمش. می‌دونم باید تاوان پس بدم. این ویدیو... آخرین اعتراف منه. می‌خوام همه بدونن چیکار کردم. و بعد... بعد می‌رم پیش سارا.
الهه، بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان بیاورد، دکمه‌ی توقف را فشار داد. نور قرمز خاموش شد.
 
امضا : YAS

YAS

[ مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت ]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,100
سکه
8,409
هوای انبار یخ زده بود. الهه چاقو را در دست گرفته بود و نوک تیغ آن در نور چراغ قوه می‌درخشید. نفس‌های بریده شایان، تنها صدای موجود بود. چشمانش از وحشت گشاد شده بود و به تیغه‌ای که برای پایان دادن به زندگی‌اش آمده بود، خیره مانده بود.
الهه دستش را بالا برد. تمام خشم، تمام ترس، و تمام اندوه ناشی از کشف آن جنایت هولناک، در این یک ضربه خلاصه می‌شد. این همان عدالتی بود که باید اجرا می‌شد؛ اما درست در همان لحظه، باد سردی در انبار بسته وزید و پرده‌های سنگین کنار پنجره، بدون هیچ دلیل فیزیکی به حرکت درآمدند. الهه بی‌اختیار ایستاد. حس کرد کسی آنجا است.
سپس او را دید.
سارا، شفاف و درخشان، بین او و شایان ایستاده بود. نه با چهره‌ای خشمگین، بلکه با نگاهی آرام و غمگین. سرش را به آرامی تکان داد و به سمت گوشی که روی سه‌پایه بود، اشاره کرد. نگاهش پر از التماس بود.
صدایی نجواگونه در ذهن الهه طنین انداخت:
- نه... مثل اون نباش.
این صدا نه با گوش، بلکه با روحش شنیده می‌شد. الهه فهمید که سارا نمی‌خواهد انتقامش با یک قتل دیگر گرفته شود. او نمی‌خواست الهه نیز برای همیشه بار گناه کشتن را به دوش بکشد. عدالت واقعی، محاکمه شایان در برابر چشم همگان بود.
دست الهه لرزید. چاقو با صدای بلندی روی زمین سیمانی انبار افتاد.
او به شایان که از ترس به خود می‌لرزید، نگاه کرد و سپس به تصویر سارا که کم‌کم محو می‌شد. اشک از چشمانش جاری شد. این بار نه از ترس، بلکه از آسودگی.
گوشی را برداشت. با انگشتانی که دیگر لرزش نداشتند، ویدیوی اعتراف را برای چند خبرگزاری و حساب رسمی پلیس آگاهی فرستاد. سپس موقعیت دقیق انبار را برای آنها پیامک کرد.
کار تمام بود. او انبار را ترک کرد، در حالی که شایان را پشت سرش، در بند و در انتظار سرنوشتش رها کرد. عدالت، مسیر خود را طی می‌کرد.
 
امضا : YAS

Who has read this thread (Total: 6) View details

Top Bottom