• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Saya

طراح افتخاری
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2023
Messages
682
سکه
3,580
گونه‌اش به آرامی بر روی پوست صورت میگل لغزید؛ مانند تکه چرم نم‌خورده‌ای که روی سنگ سردی کشیده می‌شود و نوار طلایی‌ رنگ موهایش را به سمت یقه‌ی خون‌‌آلودش، سرازیر می‌کند. در نزدیکی مطلق، فاصله‌ای باقی نمانده بود و نفس‌های میگل، بریده اما سنگین، از کنار گوشش عبور می‌کردند؛ مانند تکرار صدای قدم‌هایی دور در یک راهروی بسته.
نمی‌دانست که چرا هنوز ایستاده و یا چرا دارد حماقت به خود گرفتن عطر او را به جان می‌خرد؛ انگار همه‌چیز، مکافاتی است که خودش برای خودش پیچیده؛ شبیه به کسی که صبح دوشنبه، روی رختخواب گرم و نرمش دراز کشیده، صدای زنگ ساعت را می‌شنود اما هنوز نمی‌خواهد چشم‌هایش را باز کند و در نهایت، دستی به چشم می‌‌کشد و می‌گوید: «فقط چند دقیقه‌ی دیگه...» چند دقیقه‌ای که می‌داند هرگز کوتاه نخواهد بود.
میگل، برای چند ثانیه کوتاه چشمانش را بست و نفسش را به آرامی بیرون فرستاد؛ انگار هوای مرده‌ای که در ریه‌هایش مانده بود، فقط برای آن بیرون رانده میشد که از درون تهی‌تر شود، نه سبک‌تر. گونه‌اش هنوز بر روی پوست منجمد دخترک می‌لغزید و خطی نازک از گرما را برجای می‌گذاشت. به صدای تنفس پریشان او گوش می‌داد؛ آن‌چنان که گویی به سازِ کوک‌نشده‌ای گوش سپرده که هر لحظه ممکن است تلخ‌ترین نغمه‌ی زندگی‌اش را بنوازد. هم‌زمان، چیزی در درون ذهنش فریاد می‌زد: «فرار کن!»
می‌دانست که دست‌کم باید چیزی بگوید، یا حرکت کند، یا حتی بگریزد؛ اما در عوض، فقط ایستاده بود؛ درست مانند تندیسی نیمه‌فراموش‌شده از دوران جنگ سرد؛ ترک‌خورده و کاملاً بی‌مصرف؛ و چه رنجی بود این تمایل شرمناک به ماندن؛ این غریزه‌ی ابتدایی برای بلعیدن ثانیه‌ای بیشتر از دوزخ!
چشمانش را باز کرد و اخم‌هایش را درهم کشید. تارهای مو، بوی خون، پوست سردش و نفس‌های سنگین هردویشان، همگی مثل تکه‌هایی از یک پازلِ کامل‌نشده، در مقابلش پراکنده شده بودند؛ باید تمام تلاشش را می‌کرد تا همه را خراب کند. احساس می کرد خونش در شیشه است و باید برود. به کجا برود؟ این را نمی‌دانست؛ اما دیگر تحمل حضور دومینیکا را نداشت. فقط می‌خواست آن‌چه که هست، فکر آن‌چه که نیست را تمام کند. اندوهش پایان یابد، زوالش فرا رسد و به خواب ابدی فرو برود. به همین بهانه، مشت‌هایش را گره کرد و از میان دندان‌‌هایش، غرید:
- به خاطر خودت، بهتره فاصله‌‌ات رو حفظ کنی.
صدایش، آمیخته‌ای بود از تحقیر و تمنا؛ شبیه به کسی که به جای خنجر زدن، تنها نشسته و به دست بریده‌ی خودش نگاه می‌کند.
دومینیکا بدون شتاب خودش را عقب کشید. هر سانتی‌متر فاصله، مثل پاره‌ شدن بند ناف بود و وقتی گونه‌اش جدا شد، هنوز احساس می‌کرد پوستش به پوست او چسبیده است.
نفسش هنوز میان دهان او پرسه می‌زد؛ رشته‌ای نامرئی که هر لحظه می‌توانست پاره شود یا گره بخورد. سرش اندکی خم شد؛ انگار می‌خواست چیزی بگوید اما به جای صدا، تنها هوایی سرد از میان ل*ب‌های نیمه‌بازش عبور کرد. دست‌هایش کنار بدنش شُل شده بودند؛ اما انگشت‌ها با لرزشی ریز و بی‌صدا، به چنگ زدن چیزی ناموجود ادامه می‌دادند؛ چیزی مانند استخوان‌های حنجره‌‌ی میگل!
چشمانش از روی گونه‌ی او به سمت گلو، از آن‌جا به شانه و بعد دوباره به چشم‌هایش برگشت. این رفت‌وبرگشت نگاه، نه تردید بود و نه علاقه؛ برایش حکم وارسی کردن میدان نبرد را داشت. وقتی صدایش بالا آمد، به اندازه‌ی کافی آهسته بود که گوش‌های میگل را مجبور به نزدیک‌تر شدن کند.
- اگه دنبال فاصله بودی، باید تا آخرش از من و زندگیم دور می‌موندی... .
چانه‌اش را بالا گرفت و علی‌رغم سوزش ناخوشایند قلبش، انگشتش را برای لمس جای زخم کوچک گوشه‌ی ابروی پسر، بلند کرد. باید چند خراش دیگر بر روی تابلوی منفور روبه‌رویش می‌انداخت تا روحش به آرامش برسد؟
- باید توی همون لجن‌زاری که بین خودت و خانواده‌ات ساختی، غرق می‌شدی... .
نیشخند تلخی بر روی لبش نشست و به آرامی، تورم ظریف زخم را دنبال کرد.
- باید به‌خاطر خودت، فاصله‌‌ات رو حفظ می‌کردی!
 
امضا : Saya

Saya

طراح افتخاری
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2023
Messages
682
سکه
3,580
میگل، ناگهانی سرش را پس کشید و دست او را گرفت. مچ دومینیکا زیر انگشتانش فشرده شد؛ فشار خشک و بی‌انعطافی که برای یادآوری سلطه‌اش، کافی بود. نگاهش باریک شد، مانند خط سیاهی که همه‌ی صداها را می‌بلعد.
- آدم احمق لجباز!
انگشتانش چنان مچ ظریف دختر را می‌فشردند که رگ‌های آبی زیر پوستش برجسته شدند. فشار می‌داد اما نه برای درد، بلکه برای خاموش کردن آن پوزخند تلخی که روی ل*ب‌های او نشسته بود و روانش را برهم می‌ریخت.
- کی گفته دنبال تو بودم؟ کی گفته دنبال زندگی تو بودم؟
دومینیکا در میان انقباض چهره‌اش، خنده‌ای کوتاه اما بی‌روح سر داد؛ خنده‌ای که بیشتر به ترک خوردن دیواری خیس‌خورده شبیه بود تا نشانی از شادی. کدامشان در حقیقت آن آدم احمق لجباز بود؟ خودش یا کسی که دیگر هیچ شباهتی به روزهای قبل نداشت‌؟ شاید هم هردو.
با حرکتی نرم اما مصمم، مچش را چرخاند و دستش را از لابه‌لای انگشتان سفت پسر بیرون کشید. حالا بهتر می‌توانست نگاهش کند. اغلب مواقعی که در مقابلش می‌ایستاد، روزهای پیش از ملاقاتشان را به یاد نمی‌آورد و تصور می‌کرد که سال‌هاست او را می‌شناسد. می‌دید که چشمانش خشم‌زده‌اند، غمگین‌اند، زیبا‌یند؛ اما هنوز نمی‌دانست که چطور باید مقابل او قوی باشد. بنابراین، با آرام‌ترین ملودی رقصان تارهای حنجره‌اش، ل*ب زد:
- می‌دونی امشب چی رو درموردت فهمیدم میگل؟
صدایش گرفته بود؛ گویی کلمات را به اجبار از درون محبس گلویش بیرون می‌کشد.
- تو از هر چیزی که ازت دورم می‌کنه، نجات پیدا می‌کنی... بعد برمی‌گردی تا فقط سایه‌ی من باشی؛ چون دیدن این جهنم، بهت یادآوری می‌کنه که همیشه یکی بدبخت‌تر از تو وجود داره. این‌جوریه که قلب پر از کینه‌ و نفرتت، آروم می‌گیره.
میگل، انگار که به نفس کشیدن هم شک کرده باشد، حلقه‌ی خالی و معلق انگشتانش را محکم‌تر کرد و مشتش را پایین آورد؛ مانند کسی که طنابی پوسیده را با دندان می‌کشد، بی‌آن‌که مطمئن باشد این کشش، او را نجات می‌دهد یا خفه می‌کند.
پوزخندزنان، قدمی به عقب برداشت و از دومینیکا فاصله گرفت.
- تو می‌خوای یکی رو مقصر بدونی و من رو انتخاب کردی... باشه، قبوله؛ اما از این لحظه به بعد، انتخاب تو دیگه به من ربطی نداره لئو!
دومینیکا، کمان ابروهایش را بالا انداخت و با تمسخر، گفت:
- تو رو مقصر می‌دونم؟ تو داشتی نگاهم می‌کردی... .
- و حالا دیگه نمی‌خوام ببینم!
چشم‌های دومینیکا بر روی میگل قفل شدند اما دیگر چیزی برای دیدن وجود نداشت؛ فقط بازتاب شکست خودش در چشم‌های او. برای مدتی طولانی، سکوت از میان نفس‌هایشان گذشت و به دیوارها چسبید؛ سنگین، زنده و آگاه به مرگِ چیزی که در بینشان بود.
نگاهش به آرامی به سمت گوشه‌ای از دیوار کلوپ چرخید؛ جایی که نور کم‌رنگ چراغ‌های آویخته از سقف، ترک‌های قدیمی رنگ را برجسته کرده بود. در حالی که ل*ب‌هایش را می‌جوید و سرش را تکان می‌داد، زمزمه کرد:
- دیگه نمی‌خوای ببینی.‌.. .
لحظه‌ای مکث کرد و نفس عمیقی کشید.
تمام آن‌چه که از دست رفته بود، در یک چشم بر هم زدن جلویش رژه رفت؛ هر لبخند، هر پوزخند، هر خاطره‌ای که دیگر بازنمی‌گشت.
چشم‌هایش دوباره به میگل برگشتند؛ خالی از امید و مملو از یک نفرت اجباری.
- دیگه کنترلش دست تو نیست..‌. حالا خودت می‌بینی.
قدمی به عقب برداشت؛ انگار زمین زیر پایش به آهستگی از جسمش جدا می‌شد اما باید می‌رفت، باید دست از پرسه زدن در جهنم این مرد، می‌کشید؛ لااقل همین یک شب را.
به درب خروجی که رسید، لحظه‌ای ایستاد و سرش را کمی خم کرد. حال، نور لرزان چراغ‌های زرد کلوپ بر استخوان گونه‌اش افتاده بود و می‌توانست بازتاب چهره‌ی آشفته و شبح‌وارش را در آینه‌ی دیواری کنار درب، ببیند. پوزخند تلخی بر روی لبانش جا گرفت و دستگیره را فشرد. چند ثانیه بعد، سایه‌اش برای آخرین بار، از دیوار گذشت و از کلوپ خارج شد.
میگل برای لحظه‌ای فکر کرد صداهای اطرافش برای همیشه خاموش شده‌اند؛ صدای چکه‌های سقف، باران شبانه و حتی خون در رگ‌های خودش.
نگاهش روی همان‌جایی ماند که دومینیکا چند ثانیه پیش، ایستاده بود. باور داشت که هنوز گرمای حضورش میان هوا مانده است؛ از این رو، حتی برای پلک زدن هم تلاشی نمی‌کرد. در مقابلش، فقط فضای خالی‌ای باقی مانده بود که هنوز به شکل بدن او نفس می‌کشید. انگار جهان، در یک لحظه‌ی کوتاه، تصمیم گرفته بود همه‌چیز را از او پس بگیرد.
به دست‌های خودش نگاه کرد؛ انگشتانی که هنوز حس فشار مچ او را داشتند. در گوشش، هنوز پژواک صدای دومینیکا می‌چرخید: «حالا خودت می‌بینی.» نمی‌دانست چه را باید ببیند، دلش هم نمی‌خواست بداند.
قطره‌ای از سقف چکید و روی زمین پاشید. هم‌زمان با انعکاس صدای آب، کولجا از میان سایه‌ها بیرون آمد و با لبخند کم‌رنگی بر روی لبش، در کنار میگل ایستاد. دست‌هایش را در جیب فرو برد و نیشخند زد:
- خب، تبریک میگم! اگه هدفت این بود که گند بزنی به هرچی که بین خودت و اون دختره‌ست، باید بگم که موفق شدی.
میگل نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگاهش هنوز به جای خالی دومینیکا بود. ظاهراً نمایش تراژدی امشبشان، یک تماشاگر ناخوانده داشته.
مشت‌هایش را گره کرد و بدون آن که برگردد، زمزمه کرد:
- خفه شو، کولجا!
کولجا شانه‌هایش را بالا انداخت و آهسته خندید. در حالی که به طرف کانتر می‌رفت، با بی‌خیالی گفت:
- بطری‌‌ بلوگایی که شکستی پنج‌هزار روبل می‌ارزید. می‌دونی که صندوق کجاست.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom