مقدمه:
میقات تابناک اختر فرا رسیده است!
اخترک را دربر میگیرد...
موجهای دریای بیکران میغرند
شعلههای آتش، فریاد سر میدهند
باد صبا، آوای یاری مینوازد
و اقلیمِ سردمزاج، دست در دست او قرار میدهد!
اکنون فصل درخشش اختر فرا رسیده است؛ سرودی سهمگین به نام پنتاگرام را میخواند... .
و مغز سرد و بیتحرک ساحره را مورد اصابت روزگار قرار میدهد!
***
فصل اول: بازگشت به اصل
- راه بیوفت!
سرباز جوان، زندانی فرتوت را به جلو هدایت کرد و وارد اسارتگاه شد. رایحهی مشمئزکنندهی عرق و خون در هم تلاقی کرده بود و در و دیوارها از سر کثیفی، فریاد ناسازگاری سر میدادند.
زندانی پیر، نگاهی اجمالی به راه طویل پیشرویش که غرق در تاریکی بود، انداخت و به جلو قدم نهاد. صدای کشیده شدن دمپایی پلاستیکیاش بر روی سطح کثیف و لزج اسارتگاه، فضای غرق در سکوت و خفقانآور را دربرگرفته بود.
با گذشت از هر سلول، لرز بیشتری از دیدن آن همه زندانی که گاه قویهیکل و گاه مثل او پیر و ریزهیکل بودند، بر اندام نحیف و فرتوتش مینشست.
سرباز جوان با دیدن سلول مورد نظر، توقف کرد و زندانی نیز روبهروی سلول جای گرفت و خیره به دو زندانی داخل سلول شد.
- بَه، مث ایکه مهمون جدید داریم بر و بچ!
دو زندانی قهقههزنان، به همدیگر تکیه داده و به اراجیف گفتن ادامه دادند.
- اومدی ایجا چی کار آخه؟!
- زندان مگه بده؟ جا به این خوبی، غذاهم مجانی!
زندانی اول که نسبت به دومی، قد کوتاهی داشت به کمک دیوار سر پا ایستاد. تلوتلوخوران به طرف میلههای سرد آهنین رفت و خود را در آغوش سرد آنها انداخت. دست راستش میله را چنگ زد و دست دیگرش را از میان میلهها رد کرد و به طرف زندانی جدید اما پیر هدایت کرد.
پیرمرد قدمی به عقب راند، تا مانع رسیدن دست کثیف او شود. با باز شدن در آهنی زنگزده و پیچیدن آوای قیژ مانند و گوشخراش لولای آن، پیرمرد نگاه از آنها گرفت و به طرف سرباز برگشت. دستهای زنجیر خوردهاش را بالاتر گرفت و سرباز نیز، دسته کلید بزرگی را از جیب بیرون کشید و با بزرگترین کلید، قفل زنجیر را باز کرد. زندانی را به درون سلول هل داد و در را بست.
جسم نحیف و لطیف باد، از میان میلههای تک پنجرهی اسارتگاه در تردد بود و رایحهی نامطبوع را همراه با خود به بیرون هدایت میکرد.
چاقوی بلورین و گرانقیمت را در چوب فرو کرد و شروع به تراشیدن تکه چوب کرد.
زیر چشمی خارج از سلول را میپایید؛ تمام حرکات زندانی جدید و سرباز جوان و تازهکار را از همان بدو ورود و در اوج تاریکی زیر نظر داشت.
لبخند کجی مهمان لبانش کرد و تکه چوب را مقابل چشمانش گرفت و با ریزبینی تمام، آن را بررسی کرد.
لبخندش عمق گرفت و دندان نیش بلندش را به نمایش گذاشت؛ هر چند هیچ تماشاگری در آن نزدیکی نبود!
تکه چوب، که حال به کلید یدکی تبدیل شده بود را در دستانش جابهجا کرد؛ آن را در دست چپ گرفت و باری دیگر مقابل چشم چپ خود قرار داد. از میان شکاف دایرهای شکل کلید، میلههای آهنی در و سربازانی که کشیک میدادند را نگریست.