به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
نام رمان: من با تو مجنون شدم
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: @🤍yas
خلاصه: از همان ابتدا سایه‌ی سنگین روی سرش نشسته بود کاسه‌ای گربود و سرشار از غم بر روی سرش شکست گویی دیگر چشم‌ دیدن این دنیای فلاکت‌وار را نداشت فکر‌ می‌کرد دوره‌ی‌ تنهایی و بی‌کَسی‌اش شروع شده است. آنکه از پشت به او خنجر می‌زد آشنا بود، زیرا غریبه که از او چیزی نمی‌دانست. عاقل‌ترین‌ها هم یک روز در مُشت‌ عشق مجنون می‌شوند. آن هم یک لیلای بی‌مجنون است، ولی عاشقی‌ست که برای معشوقه‌اش زمین را به آسمان می‌دوزد.
پ:ن اولین قلم در سن ۱۲ سالگی.​
 
آخرین ویرایش:
امضا : ARNICA

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
74
سکه
363
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ادبیات داستانی]​
 
امضا : سادات.82

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
مقدمه: کسی که زیبایی‌ها را ندیده است، زیبایی‌های ماه را هم نمی‌بیند. که هر شب دوازده بار با انگشتانش بر پنجره‌ی اتاقش می‌لغزد و بارها نگاهش را بر اندوه چشمانش می‌دوزد. ماه شاهد است که شب‌ها با اندوه چشمانت سر روی بالین می‌گذاری و خورشید شاهد دیگری است، و می‌داند که با سر و صداهای مهیب و وحشتناک از خواب زیبایت برمی‌خیزی، می‌داند که میان آمار معتادان و کشته شدگان، به آرامی گام برمی‌داری و در نهایت چاقو را به جای گلوبند اشتباه می‌گیری و دست به قتل‌ها می‌زنی و دیگر پشیمانی‌ات به درد این خانه‌ی بی‌چراغ نمی‌خورد.
 
امضا : ARNICA

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
ساعت‌ها خیره مانده‌ است به موزائیک‌هایِ قرمز رنگی که بر روی ایوان خودنمایی می‌کنند؛ با رنگ‌هایی برجسته و براقی که انگار برایش چشمک می‌زنند، به نقطه‌ای مبهم خیره مانده است، چشمانش به طرز نامطلوبی می‌سوخت، نه تنها هوای دلش، بلکه هوای جسم و روحش هم بارانی بود. انگار بر پنجره‌ی سرد و بی‌روح اتاقش که برایش جز زندان نبود؛ با خطی خوش نوشته شده بود:
- زندگی، زندان سرد آرزوهاست.
با لبخند غمگینی که کنارش حکاکی شده بود تک خنده‌ای سر داد. دسته‌ی صندلی را گرفت و با یک حرکت از جا بلند شد. درد بدی در ناحیه‌ی عضلات کمر و زانوهایش احساس کرد، اما این درد برایش اندکی غریب بود؛ آن‌قدر غریب که نمی‌دانست چه کسی و در چه زمانی این درد را به روح و جسمش انداخته بود. قدم‌هایش به طرف اتاقش که حکم میله‌های زندان را داشت، تندتر شد. بر روی تخت نشست و پاهایش را به طرف شکمش جمع کرد باز هم نگاهش به بیرون از پنجره میخ‌کوب شد. نمی‌داند، ولی بیرون حس التیام‌بخشی را به روح و تن خسته و بی‌جانش تزریق می‌کرد.
شاید باران، آن پزشک حاذقی‌ایست که نسخه‌ی درمانش را لای موهایش می‌پیچد. باز هم لبخندی سرد و غمگین مهمان ل*ب‌های سرخ رنگش شد. پاهایش را که از سرما یخ زده بودند، زیر پتو برد و سرش را به دیوار سرد تکیه داد.
پلک‌هایش آرام بسته شد و صدایی وحشت‌ناک در گوشش نجوا شد:
- تو دیگه دختر من نیستی، تو یه دختر مغرور و خودخواهی که هرگز به احساسات دیگران توجه نمی‌کنی؛ تو دختری هستی که فقط و فقط لج‌بازی می‌کنی و لایق این زندگی‌ای که برات ساختم نیستی. همین الان گمشو از خونه‌م بیرون.
دستانش را محکم بر رویِ گوش‌هایش نهاد و با تمام قدرت کف دستانش را بر روی گوشش فشرد. آن صدا از او یک دیوانه ساخته و برایش خیلی آشنا بود، اما نمی‌توانست باور کند که آن صدا چه‌قدر برایش می‌تواند عزیز باشد، ولی چه زود همه چیز خراب شد. زمانی که دسته‌ی چمدان را می‌کشید، صدایی باعث شد پایش بی‌جان شود. سرش را زمانی که به طرف صدا چرخاند، او کسی بود که صدای لالایی‌های دل‌نشینش هم‌چنان در چهاردیواری اتاق و عمارت می‌پیچید و همین باعث میشد برای رفتنش از آن عمارت دو دل بشود. همانند پرستویی می‌ماند که تازه لانه‌ای برای خود ساخته است، اما کسی نامردی می‌کند و آن لانه را در عرض چند ثانیه بر روی سرش آوار می‌کند. دلش نمی‌خواست هرگز چنین اتفاقی برای لانه‌ای که با عشق و زحمت ساخت است بیفتد و به دست یک نامرد آوار بشود، اما محبور است کوچ کند و بگذارد و برود؛ زیرا رفتن قسمت اوست و هیچ راهی جز رفتن جلوی پاهایش نگذاشته‌اند. دلش می‌شکند و غرورش خرد می‌شود، ولی هرگز بار منت را به دوش نمی‌کشد. هرگز دلش نمی‌خواست دل مادری که مثل کوه پشتوانه‌اش بود را بشکند، اما رفتن قسمت او شد. نمی‌داند چه کسی باعث و بانی این اشتباه است که بین او و خانه و خانواده‌اش فرسنگ‌ها فاصله افتاده، اما او هرگز چنین زندگی‌ای را دوست نداشت. زندگی‌ای که بوی قفس و زندان می‌دهد شاید اگر آن روز پدرش ناسزاها را همراه با سیلی به جان و تن بی‌روح او نمی‌زد هرگز در این چهار دیواری جان نمی‌داد، اما سرنوشت است و قلم سرد و بی‌روحش؛ هر چه باب میلش باشد می‌نویسد و پاک کن هم ندارد که اگر جاهایی که اشتباه و بی‌رحمانه می‌نویسد را پاک کند.
 
آخرین ویرایش:
امضا : ARNICA

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
آهی زیر ل*ب می‌کشد و آن‌قدر خود را در خود جمع می‌کند و سرش را به طرف زانوهایش خم می‌کند که هر کی او را ببیند همانند ابر سیاه، میان هزاران ابر سفید خوشبخت اشک می‌ریزد. دلش سخت برای نوازش‌های دستانش تنگ شده است. نوازش‌های دستان گرم و لطیف کسی که در میان موهای ژولیده و فرفری‌اش گم میشد. هر چه‌قدر بیشتر دستانش را میان موهایش فرو می‌برد بیشتر حس التیام‌بخشی را به تن و روحش تزریق می‌کرد.
آرام دسته‌ی پنجره را می‌کشد و با یک حرکت بازش می‌کند، نسیمی خنک گونه‌های سرد و بی‌روحش را قلقلک می‌دهد. پی‌چیدگی موهایش را بیشتر می‌کند و گاه موهایش را به بازی می‌گیرد و آن‌ها را به طرف خود می‌کشد.
پلک‌هایش آرام بسته می‌شود و با دستانش دو طرف صورتش را قاب می‌گیرد و ذهن خسته‌اش را رها می‌کند و با خیالی آسوده پر می‌کشد.
شاید به سمت غم‌ها، یا شاید هم نه به سمت خوشی‌ها.
با مسیجی که بر روی گوشی‌اش می‌آید آرام پلک‌هایش را باز می‌کند و زیر ل*ب زمزمه‌وار می‌خواند:
- سلام بی‌معرفت؛ تو که یادمون نمی‌کنی. گفتم حداقل من‌ تو رو توی خوشی‌هام شریک بدونم. امروز مهمونی داریم، تو هم میای؟!
با شنیدن نام مهمانی، لبخندی غمگین زد و نوشت:
- ببینم چی میشه، باز هم خبرش رو بهت میدم.
ذهن خسته‌اش به سوی درخواست آوا پر کشید و در حالی که فکر می‌کرد و کنارش هم دو دلی گریبانش شده بود برای آوا مسیج داد:
- آره میام!
از روی صندلی بلند شد و به طرف کمدش گام نهاد دسته‌ی دایره‌ای شکل سفید رنگ کمد را چنگ زد و به آرامی کشید و در بعد از چند حرکت باز شد. لباس‌هایش را یکی‌یکی کنار زد و یکی از لباس‌ها را برداشت و در را به آرامی بست و مقابل آیینه‌ی قدی ایستاد و لباس را روی تنش گرفت و بعد از چند دقیقه نظارت کردن روی تن‌اش، تصمیم گرفت همین را برای مهمانی امشب بپوشد.
لا‌ک صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید و روی صندلی راک چوبی نشست و انگشت اشاره‌اش را بر روی دسته‌ی صندلی کرمی رنگ گذاشت و مشغول زدن لاک به ناخن‌هایش شد. بعد از گذشت ده دقیقه که مطمئن شد لاک ناخن‌اش خشک شده است، به سوی لباس هجوم برد و لباس را برداشت و مشغول پوشیدن آن شد.
یک مسیج جدید روی صفحه‌ی گوشی‌اش آمد.
در حینی که زیپ لباس را بالا می‌کشید گوشی را برداشت و میان دستانش رد و بدل کرد و مسیج را زیر ل*ب خواند:
- کم‌کم نزدیکیم؛ تو آماده‌ای؟
کفش قرمز عروسکی رنگش را در دستانش گرفت در حینی که زیپ کفشش را می‌بست و چند رشته از موهای فرش را از جلوی دیدش کنار می‌زد در جواب آوا نوشت:
- آره، عزیزم آماده‌م.
کیف و تلفن‌اش را از روی تخت برداشت و نیم‌نگاهی گذرا به خود در آیینه‌ی قدی انداخت و با استرسی که داشت و قلبش تندتند می‌زد از خانه بیرون زد.
پالتوی بلند و قهوه‌ای رنگ چرمی‌اش را به دور شانه‌اش انداخت و کنار درب خروجی هتل ایستاد.
انگشتان باریک و کشیده‌اش را میان موهای خرمایی رنگش فرو برد و چند رشته از آن را به پشت گوش‌هایش فرستاد.
ماشینی در حال بوق زدن بود همیشه از این ماشین‌هایی که قصد مزاحمت و ایسگا‌گیری دارند زیاد برایش بوق می‌زدند، اما بی‌توجه به آن شخص سرش را در تلفنش فرو برد. هم‌زمان با دیدن پیام آوا لبانش از شدت خنده کش آمدند و این خنده باعث شد تا دو چال گونه‌ی زیبایش به تصویر کشیده شوند.
صدای آشنایی در نزدیکی گوشش نجوا شد:
- خانم‌خانم‌ ها، دو ساعته دستم رو بوقه نمی‌خوای تشریف بیاری؟
سرش را به آرامی بالا برد، یک تای ابروان کم پشت و هشتی‌اش را بالا فرستاد.
صدای کفش‌های پاشنه ده سانتی‌اش، سکوت حکم‌فرمای خیابان را شکست.
در حالی که دهانش از شدت خنده تا بناگوش باز مانده بود، پالتوی چرم و بلندش را از روی شانه‌اش آزاد کرد و دسته‌ی درب ماشین سفید رنگ را گرفت و کشید و بلافاصله سوار شد. بوی خوش عطرها در هم آمیخته شده بودند و مشام او را قلقلک می‌دادند. این بوی خوش را به مشامش کشید و ناخودآگاه پلک‌های خسته‌اش بسته شد و چند ثانیه بعد با صدای موزیکی که حس التیام‌بخشی را به تن خسته‌اش تزریق می‌کرد پخش شد و پلک‌هایش را به آرامی گشود.
 
آخرین ویرایش:
امضا : ARNICA

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
باد موهای خرمایی رنگش را به بازی گرفته بود و به رقصی زیبا در می‌آورد. بعد از گذشت ده دقیقه، آراد جلوی یک باغ که خیلی بزرگ است ماشین را نگه می‌دارد. چند رشته از موهای خرمایی رنگش را به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کند و بلافاصله دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و آرام می‌کشد.
دو جفت کفش‌های قرمز رنگش را بر روی زمین می‌گذارد و کُت چرمش را به دور شانه‌های لرزان نامحسوسش می‌گذارد و چند رشته از موهایش که از شدت وزش باد از پشت گوش‌هایش بیرون آمده است و جلوی دیدش را کنار زد، دستی بر روی کُتش کشید و وارد باغ شد.
صدای موزیک آن‌قدر بلند بود که احساس می‌کرد گوشش کر شده است. با هر قدمی که برمی‌داشت صدای موزیک بیشتر در گوشش نجوا می‌شد و حس و حال عجیبی را به تن و روح خسته‌‌اش تزریق می‌کرد؛ اول باغ پر از گل‌های ارکیده و رازقی بود که دور تا دور آن‌ها را گل‌های پیچک احاطه و همانند مار به دور گل‌ها چنبره زده بودند. بوی گل‌ها مشامش را قلقلک می‌د‌هند. چراغ‌هایی که در باغ بود با خاموش و روشن شدنش تصویر دیوار را چندین برابر زیباتر جلوه می‌داد. هر طرف باغ را که نگاه می‌کند پر از دختر و پسر است که با رقصشان دل هر آدمی را به وجد می‌آورد. نصف بیشتری‌ها می‌‌رقصیدند و فقط تعداد کمی بر روی صندلی نشسته و گرم خش و بش بودند و گاه این طرف و آن طرف را تماشا می‌کردند. دختری که از آن سوی باغ با خنده به طرفشان قدم برمی‌دارد دستی بر روی لباس مشکی رنگ و براقش که همانند ستاره در آسمان می‌درخشد می‌کشد و زمانی که چند گام برمی‌دارد، آوا را در آ*غ*و*ش می‌کشید و گفت:
- عزیزم خوش اومدی.
سر تا پاهایش را آنالیز می‌کند و در حالی که گوشه‌ی لباس خوش رنگش را رها می‌کند دستانش را به سمت او می‌گیرد و با حالت خوش‌رویی ادامه می‌دهد:
- سلام عزیزم، خوش اومدین.
چند قدم به طرف او برمی‌دارد و در حالی که بلندی لباسش را در دستش می‌گیرد صورتش را آنالیز می‌کند و با او دست می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- سلام، ممنون.
آرزو با خنده‌‌ای زیبا بدرقشان می‌کند و به سمت میزی که آوا می‌رود روانه می‌شود. ذهنش به سمت آرزو پر می‌کشد و افکار ذهنش پاره می‌شود. در همین فکرها پرسه می‌زند، مردمک چشمانش به طرف آوا و آراد می‌چرخد از روی صندلی بلند می‌شود و دستانشان را در دست هم گره می‌زنند و به طرف استیج می‌روند. نگاهش را از آوا و آراد می‌دزدد و مردمک چشمان زمردینش را به سمت اعضای صورت پارمیدا می‌چرخاند. هم‌چنان خود را به پوریا چسبانده است که اگر سیل و باد هم بیاید نمی‌تواند آن‌ها را از هم جدا کند. پارمیدا از روی صندلی بلند می‌شود و در حالی که ناز و عشوه می‌آید بلندی لباس زرد رنگش را با دستانش چنگ می‌زند و خطاب به پوریا می‌گوید:
- میشه بریم برقصیم؟
پوریا مردمک چشمانش را به طرف صورت رادمینا می‌چرخاند و سر تا پاهایش را آنالیز می‌کند سپس نگاهش را از او می‌گیرد و خطاب به پارمیدا می‌گوید:
- آره عزیزم.
کسانی که با آوا و آراد آمده بودند، خیلی عجیب و غریب رفتار می‌کردند، پوریا که تا می‌خواست حرفی به پارمیدا بزند اول نگاه به رادمینا و اطراف می‌کرد و بعد حرفش را به او می‌زد و پسری هم که کنار رادمینا بر روی صندلی نشست است و جام نو*شی*دنی قرمز رنگش را میان دستانش رد و بدل می‌کند، چنان در چشمان رادمینا زل زده که رادمینا از خجالت لپ‌‌هایش به گل سرخی بدل شده است. واقعاً که جای تعجب دارد! روزبه اندکی بر روی صندلی‌اش جابه‌جا می‌شود و در حالی که جام نو*شی*دنی قرمز رنگش را بالا می‌آورد لبانش را کج می‌کند و می‌گوید:
- اسمت چیه؟
رادمینا پای راستش را بر روی پای چپش می‌اندازد و با اکراه آرام سرش را به سوی صورت او می‌گیرد و پوست نازک لبش را می‌جود و هم‌چنان برای ساکت ماندن تلاش می‌کند.
روزبه تک خنده‌ای می‌کند و جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را می‌خورد و می‌گوید:
- نمی‌خوای اسمت رو بگی؟
- ... .
روزبه خنده‌اش را می‌خورد و دستی بر روی ریش بزی‌اش می‌کشد و سرش را کج می‌کند و ادامه می‌دهد:
- اسم من روزبه‌ست.
اما رادمینا سرش را پایین می‌اندازد و ترجیح می‌دهد جای این‌که در جواب او به نرمی پاسخ دهد سکوت کند، ولی این موضوع را هم می‌داند تا نامش را به او نگوید بی‌خیال نخواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : ARNICA

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
آرام سرش را بالا می‌آورد و دو تیله‌های آبی رنگش را مقابل دو چشمان عسلی رنگ روزبه قرار می‌دهد، دستانش را درهم قفل می‌کند و در جواب به سؤالش می‌گوید:
- اسمم رادمیناست.
بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و با چند حرکت کوچک، از روی صندلی بلند می‌شود. برای خود در جام، نو*شی*دنی قرمز رنگ می‌ریزد و در حینی که جرعه‌ای از آن را می‌نوشد، بر روی صندلی می‌نشیند. سرش را بالا می‌آورد و در حالی که خنده‌ای زیبا صورتش را قاب می‌گیرد، خطاب به خدمه‌ای که مردی جوان است، می‌گوید:
- میشه یه شیشه نو*شی*دنی قرمز رنگ هم روی این میز بذارین؟
خدمه با خنده‌ای بی‌جان؛ اما صمیمانه‌ای، طبق درخواست رادمینا یک شیشه نو*شی*دنی را بر روی میز می‌گذارد و بلافاصله به طرف دیگر مهمان‌ها می‌رود.
یک جام نو*شی*دنی دیگر هم برای خود می‌ریزد. روزبه تنها کارش آنالیز کردن و زیر نظر گرفتن صورت و حرکات رادمیناست. تنها زمانی که می‌خواهد جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را بنوشد، سرش را پایین می‌اندازد. دستانش را آرام بالا می‌آورد و شیشه‌ی نو*شی*دنی را میان انگشتانش می‌گیرد و جام را پر از نو*شی*دنی قرمز رنگ می‌کند و جرعه‌ای از آن را می‌خورد. سکوت حکم‌فرمایی میان آن دو شکل می‌گیرد. رادمینا در حینی که جام را بر روی میز قرار می‌‌دهد، روزبه چشمانش را در اعضای صورتش می‌چرخاند.
- ما هم با هم‌دیگه برقصیم؟
با ابروانی درهم گره خورده، جام را بر روی میز می‌گذارد و با گشاده‌رویی ل*ب می‌زند:
- نه، با پسر نمی‌رقصم.
روزبه از روی صندلی بلند می‌شود و در حینی که بند کفش مشکی رنگش را دور پاهایش گره می‌زند، با حالت خاصی سرش را می‌چرخاند و در جواب به رادمینا می‌گوید:
- حتی با پسر خوش‌تیپی مثل من؟
رادمینا نیشخندی می‌زند و در حینی که با گوشه‌ی لباسش بازی می‌کند، سرش را پایین می‌آورد.
- آره.
یک جام نو*شی*دنی قرمز رنگ دیگر برای خود می‌ریزد و نگاهش به سمت آن میخ‌کوب می‌شود و ناخودآگاه مردمک چشمانش به طرف مملویی از جمعیت که با یکدیگر می‌رقصند، می‌چرخد؛ اما روزبه اندکی به رادمینا نزدیک می‌شود و هر دو دستان زمختش را بر روی میز قرار می‌دهد و با حالتی اصرارگونه می‌گوید:
- خب خانم‌خانم‌‌ها، با من یکم می‌رقصی؟
رادمینا کلافه پلک‌های خسته‌اش را بر هم می‌فشرد و با اکراه و خشمی که سعی دارد آن را کنترل کند، ل*ب می‌گشاید:
- نه!
بلافاصله از روی صندلی بلند می‌شود و جام نو*شی*دنی‌اش را به حال خود رها می‌کند. بلندی لباس براق و زیبایش را چنگ می‌زند و به سرعت گام برمی‌دارد و از میزی که روزبه بر روی آن نشسته است، دور می‌شود.
به نقطه‌ی مبهمی خیره مانده است. روزبه دستان زمختش را بر روی شانه‌ی بر*ه*نه‌ی او می‌گذارد و می‌گوید:
- به چی فکر‌ می‌کنی؟
اما رادمینا با دستانی مُشت شده، سرش را برمی‌گرداند و زبان بر لبان سرخ رنگش می‌کشد و نگاهش را از او می‌گیرد و حق به جانب می‌گوید:
- چه‌طور به خودت اجازه میدی که به من نزدیک بشی؟
اما روزبه سرش را پایین می‌اندازد و زیر ل*ب چیزی را زمزمه می‌کند که رادمینا برای فهمیدن آن حرف که زمزمه‌وار می‌گوید، ناتوان است. در همین حین، صدای آشنایی در گوش هر دو نفر نجوا می‌شود و روزبه چند گام عقب‌گرد می‌کند و رادمینا کلافه نفسش را فوت می‌کند و چند بار پی‌در‌پی به موهایش چنگ می‌زند و به طرفی دیگر گام برمی‌دارد. پوریا با خنده‌ای که صورتش را دو چندان زیباتر می‌کند، دستی بر روی کُت سفید رنگش می‌کشد‌
- این‌جا چه‌خبره که مثل سگ و گربه به هم پریدین؟ همه دارن به شماها نگاه می‌کنن و این صحنه در برابر این همه جمعیت، چندان جالب و مفید به‌نظر نمیاد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : ARNICA

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- خدایا از کجا به کجا رسیدم. اگر الان رادمین بود نمی‌ذاشت حتی پسری نگاهم کنه، چه برسه به این‌که بذاره پسری این‌طور بهم چشم داشته باشه و پام رو همچین جایی بذارم.
صورتش را میان هر دو دستانش پنهان می‌کند و هر دو دستانش را روی پو*ست لطیف و صورت زیبایش می‌کشد و سعی می‌کند خود را جمع و جور کند و از این اوضاع فلاکت‌وار خود را نجات دهد. پاهای بی‌جانش را به قدم زدن آن هم به سرعت و گام‌های بلند و استوار وادار می‌کند. با ابروانی درهم گره خورده و دو تیله‌های خوش رنگ آبی‌اش، به دنبال سرویس بهداشتی می‌گردد تا اندکی خود را آرام و خشمش را فروکش کند. به طرف سرویس بهداشتی روانه می‌شود و دستان لرزان و نامحسوسش را بر روی شیر آب می‌گذارد. بالاخره موفق می‌شود تا آن را باز کند. در آیینه نگاهی به صورت پر از خشم و غضبش می‌اندازد و به سمت شیر آب نیم‌خیز می‌شود. هر دو دستانش را زیر شیر آب می‌گیرد و چند بار پی‌در‌پی به صورتش آب می‌زند. قطر‌ه‌های اشک و آب با یکدیگر قاطی می‌شوند؛ اما حتی شخصی نمی‌تواند حدس بزند که صورت او تنها با آب خیس شده است یا همراه با اشک؟
بغض راه گلویش را سد کرده است. چند بار بزاق دهانش را قورت می‌دهد تا بغضش را خفه کند. چند مرتبه دستمال را بر روی صورتش می‌کشد. حال دیگر خبر از خط چشم و رژ ل*ب نیست؛ زیرا چهره‌ی زیبا و پاک و معصومش، زیر این آرایش پنهان شده است و زمانی که صورتش را میان آرایش پنهان می‌کند، به چشم دیگران یک دختر جلف و بی‌بند و بار می‌آید.
کُت‌اش را با چند حرکت از روی شانه‌های نامحسوس لرزانش برمی‌دارد و آن را تن می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و چند رشته از موهای خرمایی رنگش که بر اثر آب خیس شده‌اند را به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کند. لبخند ساختگی‌ای می‌زند تا این آخر کاری سوژه این همه آدم نشود. هر چند تا به حال هم سرها و چشم‌ها در پی و سراغ آن را می‌گیرند؛ اما دوست ندارد به این اوضاع فلاکت‌وار پر و بال بدهد.
نگاهش به طرف مملویی از جمعیت که با هم می‌گویند و پشت‌بندش می‌خندند، میخ‌کوب می‌شود؛ ولی او، حال و حوصله‌ی این بریز و بپاش‌ها را ندارد. در حینی که یکی از دستانش را در جیبش فرو برده است نگاه به همگان می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- امشب حسابی خوش‌گذشت؛ اما متأسفانه مشکلی برام پیش اومده و باید سریعاً خودم رو برسونم؛ چون مورد اورژانسیه.
پوریا دستانش را که به دور شانه‌های پارمیدا حلقه کرده است را آزاد می‌کند و روی میز قرار می‌دهد و فقط به آنالیز کردن چهره‌ و سر تا پاهای رادمینا می‌پردازد.
لبخندی تلخ، صورت آوا را قاب می‌گیرد. با چند خیز خود را به رادمینا می‌رساند و دستان گرم و لطیفش را به دور بازوهای او حلقه می‌کند. اندکی به او نزدیک می‌شود و جوری که فقط صحبتش را رادمینا بشنود، با صدای آرامی می‌گوید:
- من نبودم اتفاقی افتاده؟ چرا به این زودی می‌خوای بری؟ آخه آرزو هنوز کیکش رو هم نبریده عزیزم، حتی عکس یادگاری هم نگرفتیم.
رادمینا شرمنده و با حسی خجل‌وار سرش را پایین می‌اندازد و در حینی که با انگشتانش بازی می‌کند، دسته‌ی کیفش را روی شانه‌‌اش می‌اندازد و در چشمان مشکی رنگ آوا خیره می‌شود.
- نه چیزی نشده، فقط یکم خستمه و می‌خوام برم استراحت کنم. می‌دونی که زیاد از شلوغی خوشم نمیاد و برای این اومدم که از دستم دلخور نشی.
آوا سعی می‌کند حال رادمینا را بفهمد و درک کند؛ زیرا می‌داند که اصرار کردنش بی‌فایده است و از طرفی دیگر ممکن است که او را برنجاند و در رودروایستی قرار دهد. به همین خاطر، لبخندی زیبا چهره‌اش را نقاشی می‌کند و دستانش را چند بار بر روی کمر رادمینا می‌کشد و پلکی بر روی هم می‌فشارد و ل*ب می‌زند:
- خیله‌خب فدات شم، برو مواظب خودت هم باش. رسیدی زنگم بزن که نگرانت نباشم.
رادمینا پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و آوا را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و با خداحافظی از مملویی از جمعیت به سوی آرزو گام برمی‌دارد. آرزو با مهمان‌ها در حال خش و بش است و رادمینا چند لحظه‌ای منتظر می‌ماند تا صحبت آرزو با مهمان‌هایش به اتمام برسد. دستی بر روی موهایش می‌کشد و نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد. آرزو که تازه متوجه شده است رادمینا گوشه و کناری ایستاده است و حدس می‌زند که با او کاری دارد، بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و به سوی رادمینا گام برمی‌دارد. موهای مشکی رنگش را تکانی می‌دهد و با خنده‌ی زیبایی که گوشه‌ی لبانش جای خوش کرده‌ است، ل*ب می‌زند:
- جانم؟ حس کردم با من کاری داری.
 
آخرین ویرایش:
امضا : ARNICA

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
رادمینا در حینی که کادوی کوچک و ناقابلی را از کیف کوچکش خارج می‌کند، لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش نقش می‌بندد و دو چال گونه‌ی زیبایش را به نمایش می‌گذارد.
چند گام به سوی آرزو برمی‌دارد و در حینی که جعبه‌ی کوچک را میان دستان لرزان و بی‌جانش رد و بدل می‌کند با حالت خاصی سرش را بالا می‌آورد و هم‌زمان که کادو را به سمت آرزو می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- مجدد تولدت رو تبریک میگم دختر خون‌گرم و مهربون، این کادوی ناقابل هم برای شما گرفتم!
آرزو در حینی که کادو را در دستانش می‌گیرد و دستان خالی‌اش با کادو پر می‌شود با چشمانی از ذوق و شوق آغشته به اشک شده است، رادمینا را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید:
- ممنونم عزیزم، نیاز به خرید کادو نبود!
رادمینا در حینی که از آغوش آرزو اندکی فاصله می‌گرفت، لبخند ژکوندی می‌زند و می‌گوید:
- عزیزم من یکم عجله دارم و باید برم، امیدوارم از دستم دلخور نشی. انشالله باز خدمت می‌رسم!
صورت آرزو از شدت ناراحتی در هم می‌رود و در حینی که کادو را روی میز می‌گذارد چند گام به طرف رادمینا برمی‌دارد و دستان سردش را روی دستان گرم و لطیف او می‌گذارد و کمی از مهمان‌ها دور می‌شوند، در همین حین آرزو آرام ل*ب می‌گشاید:
- عزیزم کسی ناراحتت کرده؟ جشن تولد من تازه شروع شده چرا این‌قدر عجله داری؟ لطفاً به‌خاطر من یکم بمون!
رادمینا با لبخند تلخ و بی‌جان اما صمیمانه‌ای دستان آرزو را می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- شرمنده، اما یه مورد اورژانسی اتفاق افتاده باید سریعاً خودم رو برسونم!
رادمینا نگاهی به ساعتی که روی دستانش است می‌اندازد و انگشت اشاره‌اش را روی ساعت سفید رنگ می‌گذارد و روبه آرزو ادامه می‌دهد:
- ببین ساعت ده و ربع هست، باید تا ده و نیم خودم رو برسونم عزیزم!
آرزو چند رشته از موهای مشکی رنگش را که جلوی صورتش را سد کرده است را کنار می‌زند و با یک تای ابروان بالا ل*ب می‌زند:
- برو عزیزم، مواظب خودت هم باش!
رادمینا بوسه‌ای بر روی گونه‌های سرد آرزو کاشت و چند گام برداشت.
آن‌قدر خشمگین و خسته بود که قدم‌هایش آرام‌آرام برمی‌داشت و هر قدمش را با هزاران آه و غمی که در سینه داشت برداشته می‌شد.
دستی بر روی موهای خرمایی رنگش کشید و کُت چرمش را اندکی تکان داد و جلوی باغ ایستاد تا بلکه تاکسی‌ای رد شود و سریع خود را به هتل برساند.
چندان از میهمانی امشب رضایت نداشت، فقط باعث شد ابروانش از شدت خشم در هم گره بخورد و بیش از قبل احساس پوچی و بی‌ارزشی کند.
خسته و آزرده بر روی صندلی‌ای که رنگ او در تاریکی شب خودنمایی می‌کند و می‌درخشد می‌نشیند.
دستانش را بر روی صندلی زرد رنگ می‌گذارد و چند بار پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد.
با دیدن تاکسی زرد رنگی که به آرامی از جلویش رد می‌شود، چشمان آغشته به اشکش ناخودآگاه برق خاصی می‌زند و کیف کوچک خود را چنگ می‌زند و آرام‌آرام گام برمی‌دارد و با صدایی بغض‌آلود و اندکی هق‌هق‌کنان ل*ب می‌زند:
- آقا وایستا!
راننده تاکسی نگاهی در آیینه به رادمینا می‌اندازد و هم‌زمان با چرخیدن و آنالیز کردن سر تا پاهای رادمینا ماشین را گوشه‌ی خیابان متوقف می‌کند و دستی بر روی ریش بزی و بلندش می‌کشد.
رادمینا نفس‌نفس‌کنان دسته‌ی در ماشین را می‌کشد و در حینی که سوار می‌شود، کُت چرمش را از سوزش سرما که به تن و استخوانش نفوذ کرده است می‌کشد و می‌گوید:
- هتل پارس پیاده میشم!
مرد نگاهی بی‌جان اما صمیمانه‌ای به رادمینا می‌اندازد و هم‌زمان با زدن بر روی دکمه‌ی ماشین سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد.
موزیکی دل‌نشین و سرشار از حس آرامش‌بخش که روح آدمی را نوازش می‌کند، می‌گذارد و همراه آن زیر ل*ب موزیک را ل*ب‌خانی می‌کند.
 
امضا : ARNICA

ARNICA

[حفاظت کل انجمن+ مدیر هنر+مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,022
مدال‌ها
3
سکه
5,124
رادمینا سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارد و دستانش را هم در هم قفل می‌کند.
آرام پلک خسته‌اش را بر روی هم می‌فشرد.
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد.
دستانش را به ندرت بالا می‌برد و اشک را پاک می‌کند.
نگاهی به خیابان‌ها می‌اندازد، دیگر تا رسیدن به هتل پارس چیزی باقی نمانده است. ل*ب‌های خشکیده‌اش را باز می‌کند و در حالی که صدایش را صاف می‌کند می‌گوید:
- پیاده میشم.
پولی که از قبل از کیفش برای کرایه‌ی تاکسی آماده کرده است از شدت خشم و غضب میان انگشتانش مچاله شده‌اند، از ماشین پیاده می‌شود و در حالی که دسته‌ی کیف را بر روی شانه‌هایش تنظیم می‌کند. پول مچاله شده را با چند حرکت صاف می‌کند و روبه راننده تاکسی می‌گوید:
- خدمت شما.
مابقی پول را از تاکسی می‌گیرد و در حینی که پول را در جیب کُت‌اش قرار می‌دهد از پیاده‌رو رد می‌شود.
قطرات باران گونه‌های سرخ‌ مانندش را نوازش می‌کند.
باران که می‌بارد بیش از قبل احساس تنهایی می‌کند.
دردهایش همانند خنجر به تن او می‌نشینند.
چند رشته از موهایش را به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کند و چند گام دیگر که برمی‌دارد به هتل می‌رسد.
وارد هتل می‌شود، نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد ساعت از یازده هم گذشته است.
وارد اتاقش می‌شود، آن‌قدر اتاق به هم ریخته است که مجدد ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد.
دسته‌ی کیف را چنگ می‌زند و کُت خیس از بارانش را با چند حرکت از تنش بیرون می‌آورد و به چوب لباسی آویزان می‌کند.
آن‌قدر مشغله فکری در سر دارد که می‌ماند اول به کدام یک برسد؟ اندکی فکر می‌کند تا بلکه به نتیجه‌ی مطلوب و دل‌خواه خود برسد.
دستانش را بر روی پهلوانش می‌گذارد و بر روی کاناپه می‌نشیند.
صدای شکمش سخت او را می‌آزارد، تصمیم می‌گیرد اندکی شام میل کند تا شاید بعد از آن حال و حوصله‌ی این‌که دستی بر روی سر خانه بکشد، داشته باشد.
با یک حرکت از جای بلند می‌شود. تلفن‌اش را میان دستانش رد و بدل می‌کند و آهنگ غمگینی را پلی می‌کند.
«محسن یگانه، گناهی ندارم»
گناهی ندارم، ولی قسمت اینه
که چشم‌های کورم، به راهت بشینه!
برای دلِ من؛ واسه جسم خستم...
منی که غرور رو؛ تو چشم‌هات شکستم.
واسه‌ من که بر عکسه کار زمونه؛ یکی نیست که قدر دلم رو بدونه.
گناهی ندارم؛ ولی قسمت اینه‌که چشم‌های کورم، به راهت بشینه.
هنوز هم زمستون؛ به یادت بهاره!
در حینی که در فکرهای خود پرسه می‌زند. پیش‌بند را می‌پوشد و بند آن را هم گره کوچکی می‌زند.
برای خود املت و گوجه درست می‌کند. در حینی که گوشه‌ی سرش را می‌خاراند در فکر خانواده‌اش فرو می‌رود. در چنین ساعتی در کنار خانواده‌اش بر روی صندلی و یک میز که چندین غذاهای لیزی درست می‌شد می‌نشست و نمی‌دانست کدام غذا را بخورد.
آن‌قدر اضاف می‌آمد که نیمی از آن را هم به معتادان و فقیران می‌دادند، اما حال چی؟ باید شب را با چند لقمه غذای ساده سر کند؛ اما از طرفی این اوضاع را می‌پسندد، زیرا اگر شکمش هم خالی باشد، حداقل زیر این سقف آسایش و قرار دارد.
 
امضا : ARNICA
بالا