What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #1

کد: 014

بسم رب
اثر: پادشاهی تقدیر
نویسنده: ستاره شب
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: @arisky
خلاصه:
گاهی باید همراه تقدیر قدم بگذاری، گاهی تقدیر برایت رقم می‌زند و تو‌ هیچ کاری جزء زندگی نداری. در دنیایی که زندگی می‌کنیم با هزاران افراد روبه‌رو می‌‌شوییم و تقدیر تک‌تک آن‌ها روبه‌روی تو قرار می‌دهد و تو به جای تغییر سعی می‌کنی بدانی تقدیر چه ها خواهد کرد و برای تو چه رقم خواهد زد.​
 
Last edited:

Soheil

مدیر بازنشسته
LV
0
 
Joined
Jun 7, 2023
Messages
354
Reaction score
2,249
Time online
13d 15h 40m
Points
268
Location
Tehran
سکه
2,020
  • #2
1681550318664-2.jpg


نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
قوانین تایپ آثار

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:
درخواست - جلد آثار | تالار طراحی

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
نقد و تگ‌دهی به آثار

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
درخواست کاور تبلیغاتی

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:
درخواست تیزر آثار

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
اعلام پایان تایپ آثار

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
تالار آموزشگاه

با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
Last edited by a moderator:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #3
مقدمه:
تقدیر رقم می‌زند و از تلاش کاری ساخته نیست. تقدیر قدم می‌گذارد و تو را همانند کودکی می‌داند، دست تو را در دستان خود می‌گیرد و به تو یاد می‌دهد، چیزی که او بخواهد قابل تغییر نیست. گاهی همانند دبیر به تو درس می‌دهد گاهی مادرانه محبت می‌کند و گاهی هم ظالمانه حکم می‌دهد و تو تنها همانند یک کودک باید درس بگیری، برای مادرت همانند یک فرزند باشی و برای آن ظالم سرباز جنگ باشی. این جنگ تن به تن است…!
 
Last edited by a moderator:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #4
شمشیر خود را دست گرفت و آرام قدم برداشت، آخرش چه می‌شود؟ چگونه ادامه خواهد داد؟ چرا باید صدای مردگان را روز به روز بشنود؟ مگر می‌شود آرام بماند در زمانی که مردمانش را به دار آویزان می‌کنند؟ نمی‌دانست چه باید کرد، سردرگم شده بود، نه به این کار راضی بود نه نمی‌‌توانست قبول کند که خون مردمان بی‌گناه را بریزد. این جنگ تنها برای خانواده‌اش بود؟ تقاص کدام اشتباه را پس می‌دهد؟ به راستی تقدیر او را کجا خواهد کشید؟ اری برای او تقدیر همه چیز است! آیا قصد تغییرش را نیز ندارد؟ آیا دوست ندارد این‌گونه بودم را ترک کند؟ چرا تلاشی برای تغییر تقدیر خویش نمی‌کند؟
به سمت اتاق پادشاه بزرگ قدم گذاشت هاستن با قدم‌هایی استوار به سمتش آمد. نگاهش از هر کثیفی پاک بود، خدا را می‌شناخت و این برای او کافی بود. دستش را
به سی*نه گذاشت و کمی خم شد، اخم کوچکش مردانگی‌اش را بیشتر می‌کرد او برادر دیرینه‌ی اوترد بود با صدای آرامی ل*ب زد:
- اوترد می‌دانی چه می‌کنی؟ می‌دانی که رفتن به اتاق یعنی عهد با پادشاه، یعنی ریختن خون هزاران نفر، یعنی ترد شدن برادر.
لبخندی بر روی لبان اوترد نقش بست، او برادری‌اش را ثابت کرده بود. از جان خود گذشته بود، اوترد دست خود را بر روی شانه‌اش گذاشت و ل*ب زد:
- آری برادر می‌دانم، اگر این کار را نکنم او‌ پادشاه است و خانواده‌ی من اسیر دستان او باید کاری بکنم یا خیر؟
اخم مردانه‌اش را به رخ کشید، مگر خانواده‌ای داشت؟ با نگاه خشمگین خود ل*ب زد:
- مگر تو خانواده داری؟ چرا ما بی‌خبر شده‌ایم؟ برادر حرف خود را از برادر مخفی می‌کند؟
اوترد دست خود را انداخت و لبخندش ماسید و اخم کوچکی در پیشانی‌‌اش نقش بست و با جدیت تمام ل*ب گزید:
- مردم خانواده‌ی من محصوب می‌شوند هاستن، این مردمی که می‌بینی یکا یک خانواده من هستند.
هاستن لبخندی زد و چشمانش از این معصومیت او برق زد، مگر می‌شد کسی این‌گونه باشد؟ مردم را خانواده خود بداند و جان خود را در دست بگیرد تابمیرد؟ هاستن متعجب به رفتن اوترد خیره ماند. ندیمه در را برای او باز کرد. با قدمی آرام اما استوار وارد اتاق شاه شد، دست خود را به سی*نه گذاشت و زانوی چپ خود را بر روی زمین گذاشت و ل*ب زد:
- درود به پادشاه الفرد… .
الفرد از جای خود بلند شد، نگاهی تیزبینانه به اوترد انداخت و قدمی به سمت او برداشت، اوترد از جایش بلند شد و شمشیر خود را در دست گرفت. اتاقی بزرگ و مجلل بود بر خلاف اتاق ‌پادشاهی‌اش اتاقی شلوغ و پرزرق و برق بود. شمع‌های کوچک بزرگی بر روی میزها و جا شمعی‌های بلوری جای گرفته‌ بود. پادشاه تاج خود را که با الماس زیبا شده بود را از روی میز برداشت و به سر خود گذاشت.
 
Last edited by a moderator:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #5
نگاه خود را از اوترد به زمین دوخت، قدم‌هایش آرام و محکم بود و گویا خسته شده بود. اوترد نگاهش را به چشم‌های پادشاه دوخت، ل*ب زد:
- نمی‌دانم چرا اتاق خود را برای دیدار انتخاب کرده‌اید پادشاه، اتاق پادشاهی… .
از این‌که حرف او را قطع کنند متنفر بود، دوست نداشتن این‌گونه با او سخن گفته شود خونسرد به چشم‌های الفرد خیره شد و اجازه داد حرف‌هایش رابزند:
- من اتاق را انتخاب کردم زیرا که بیرون از این اتاق جاسوسان فراوانی برای بردن خبر گوش‌ به زنگ هستند اوترد ببانبرگی.
کلمه‌ی ببانبرگی را چنان محکم گفت که اوترد عصبی به الفرد چشم دوخت. نمی‌دانست چه می‌شود فقط منتظر بود تمام شود. با همان خشم در چشم‌هایش ل*ب زد:
- می‌دانم برای چه به این‌جا خوانده شده‌ام، برای قبول درخواست شما شرطی دارم.
الفرد یک تای ابروی خود را بالا کشید، متعجب به رخسار اوترد خیره شده بود. مگر می‌شد کسی برای او شرط بگذارد، از این کار اوترد عصبی و دلخورشده بود. اوترد بی‌توجه به ابروهای گره خورده الفرد ل*ب گزید:
- شرط اول، با شما عهد می‌بندم تا پایان این جنگ و رسیدن به صلح با شما باشم اما می‌خواهم بعد از آن برای خود زندگی کنم نه با دستورات شما،شرط دوم آسیبی به مردمان بی‌گناه نمی‌رسد و جان آن‌ها به عهده‌ی شما خواهد بود.
الفرد خوب می‌دانست نپذیرفتن اوترد یعنی مرگ، وجود اوترد ضامن جان آن‌ها بود. قدرتی که اوترد در جنگ‌ها داشت کسی در وجود خود نداشت. اخمی کرد و قدمی به سمت شمعدانی بزرگ بلوری قدم گذاشت و یکی از شمع‌ها را در دست گرفت و بدان ان‌که به رخسار اوترد خیره شود و نگاهی به او کند باکمی تردید گفت:
- باشد، ان‌‌چه تو می‌گویی مورد قبول من است و من جان مردم را ضمانت می‌کنم و به تو قول می‌دهم هیچ گونه بلایی بر سر مردم بی‌گنه نمی‌آید. من پادشاه بزرگ که این سرزمین را که به صلح آوردم به تو پسر ببانبرگی قول می‌دهم.
 
Last edited by a moderator:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #6
اوترد دست خود را به سی*نه گذاشت، بعد از گذاشتن احترام از اتاق خارج شد. کار درستی می‌کرد؟ به دنبال تقدیر گشتن برای او کار درستی بود؟ نجوای آرامی گوشش را آزار می‌داد «این کار درست نیست» خب باید چه می‌کرد؟ برای نجات جان مردم که آن‌ها را خانواده خوانده بود چه می‌کرد؟ دست خود را به موهای گندمی خود کشید و اخمی کوچک بر پیشانی‌اش نقش بست. فینان با دیدن اوترد که از قصر خارج می‌شد از جای خود بلند شد و لبخندی به رخسار اوترد زد اما با دیدن اخم اوترد لبخندش برلبانش ماسید و ل*ب زد:
- چه شد؟ پادشاه الفرد چه گفت؟
اوترد دست خود را فشرد، اگر به قول خود عمل نکند چه؟ ان‌گاه اوترد به خود و به مردم خود مدیون خواهد ماند و عذاب وجدان درون او، او را خواهد کشت. به فینان نگاهی انداخت، با همان حالت خود ل*ب زد:
- هیچ، پادشاه الفرد می‌خواهد که با او همکاری کنیم.
فینان دست خود را بر شانه‌ی محکم اوترد گذاشت و کمی فشرد و ل*ب گزید:
- تو چه گفتی اوترد؟
اوترد به نگاه نگران و اخم فینان خیره شد. قدمی به سمت دروازه برداشت و از فینان دور شد. فینان به خوبی فهمیده بود درخواست پادشاه را پذیرفته است و اینک در سردرگمی پی می‌برد. فکر کرد به جای اخم بهتر است اوترد را آرام کند. دیگر انتخاب کرده بود و جای بازگشت نبود. با قدم‌های سریع و استوار به سمت اوترد رفت، اوترد بر اسب خود سوار شد و دروازه برای خروج آن دو باز شد. فینان او را هنوز نشناخته بود برای چه اینک این حال را دارد را هنوزنمی‌دانست! مگر انتخاب خودش نبود؟ او هر چه را انتخاب کند از روی خواست خود انتخاب می‌کند اما چرا اینک حال او این‌گونه بود؟ چرا برای ادامه دادن بی‌رمق شده بود؟ اوترد به فینان نگاهی انداخت، آثاری از اخمش باقی نمانده بود با لحن جدی ل*ب زد:
- باید خود را برای جنگ آماده کنیم فینان.
فینان از فکر بیرون آمد و زنجیره افکارش پاره شد به اوترد چشم دوخت، چه می‌گفت؟ می‌توانست او را از تصمیمی که گرفته است باز دارد؟
 
Last edited:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #7
سکوت کرد و تنها به اوترد خیره شد. دستی به سر اسب خود کشید ‌و تاخت. او‌ تنها زمانی این‌گونه می‌تازد که چیزی او را عذاب بدهد! چه چیزی جز جنگ تن به تن او را این‌گونه آزار می‌دهد؟ چه چیزی می‌تواند او را به این حال بی‌اندازد؟ فینان از فکر بیرون آمد و تاخت تا به اوترد ببانبرگی برسد. به قلعه خود رسیدن، از قلعه بودن که خارج بود می‌توان گفت به کوه و دشت‌هایی که مدتی است خانه‌ی ابدی آن‌ها شده است. فینان از اسب خود پیاده شد و به اوترد که لبه‌ی تپه ایستاده بود نزدیک شد با لحن خونسردی ل*ب زد:
- اوترد این کار اشتباهِ، خودت نیز این را به خوبی می‌دانی.
اوترد به سمت او برگشت و با چشمانی به خون نشسته به فینان خیره‌ شد. این حال اوترد برای فینان عادی بود و از این حالش هیچ ترسی به دل نداشت. لبخندی زد، باد موهای اوترد را در هوا به رق*ص آورده بود. دست خود را به موهایش کشید و آن‌ها را بست، با صدایی که قصد داشت خونسرد باشد ل*ب زد:
- به خوبی می‌دانم فینان اما تو نیز می‌دانی ما همانند آن‌ها نیستیم، این مردم خانواده‌ی ما هستن فینان، حتی اگر شما هم کنار من نباشید من با آن‌ها تا پایان این جنگ خواهم ماند.
فینان دست خود را بر روی شانه‌ی اوترد گذاشت و لبخندی نثارش کرد:
- می‌دانم اوترد و من چه به اشتباه چه به صحت کامل در کنار تو هستم.
کمی مکث کرد و با همان لحن ادامه داد:
- نه تنها من بلکه سه نفر از دوستانمان نیز با ما خواهند بود؛ اما می‌دانی این جنگ داخلی نیست اوترد جنگ منطقه‌ی اطراف است.
اوترد نفسی عمیق کشید. باد شلاقی به رخسار آن‌ها می‌زد، این اوترد را آرام می‌کرد؟ به جنگل روبه‌روی خود خیره شد و قدمی به سمت دیگر برداشت و باصدای آرامی ل*ب زد:
- می‌دانم فینان، به خوبی می‌دانم اما این اولین جنگ ما نیست، آخرین جنگمان نیز نخواهد بود.
فینان لبخندی به ل*ب زد و بر روی تخته سنگی نشست. دست خود را روی زانوی خود گذاشت و به اوترد خیره ماند.
 
Last edited:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #8
اوترد در افکارش غرق شده بود، نمی‌دانست باید چه کار کند! این اولین تصمیم او نبود، اما چرا به این تصمیم مصمم بود؟ چرا نمی‌خواست ادامه دهد. موهایش در هوا پریشان بود، چشم‌هایش را از زیبایی جنگل و مناظر به سمت شمشیر خود کشاند؛ شمشیر خود را بالا آورد و با دست دیگرش لمسش کرد. صدای پدرش همانند آوایی پخش شد «تو ادامه‌ی راه من خواهی بود و برادر تو هم‌پیمان تو خواهد بود، نکند در ادامه راه من پشیمانی را به قلبت راه دهی، این شمشیر با تو خواهد ماند.» قطره اشکی از چشم‌های سبز مردانه‌اش بر روی ‌گونه‌اش سرازیر شد. آن قطره را پاک نکرد و اجازه داد قطره دیگری راه خود را ادامه دهد. برادرش؟ به یاد برادرش افتاد و سریع به سمت فینان چرخید. فینان هنوز به اوترد خیره بود. اوترد قدمی به سمت فینان برداشت با صدای رسایی ل*ب زد:
- باید به نزد برادرم آثلوِد بروم و با او مشورت کنم.
فینان از جای خود بلند شد و به چشم‌های مقتدر اوترد خیره شد و با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد ل*ب زد:
- می‌دانی برادرت با این جنگ‌ مخالفت می‌کند و مشورت با او یعنی بازگشت از سخنت.
اوترد قدمی به سمت فینان گذاشت و به او نزدیک شد. راست می‌گفت برادر اوترد با پادشاه الفرد دشمنی بزرگی با یکدیگر دارند اینک آثلوِد به سخنان اوترد گوش نخواهد سپرد و تنها با او مخالف خواهد کرد؛ اما اوترد تصمیم خود را گرفته بود و این مشورت نبود بلکه اطلاع برای آینده بود. برادر خود را از مرگی که شاید او را در آغو*ش بکشد مطلع می‌کرد. اوترد تصمیم خود را گرفته بود و‌ از تصمیم خود برنمی‌گشت، او آینده را نمی‌دید اما در نظر داشت این یک جنگ عادی یا همانند جنگ‌های داخلی قبل نیست مهارت جنگیدن او بسیار است و او در جنگ منحصربه‌فرد است اما این دلیل محکمی برای جنگ با ایالت‌های متحد از هم گسیخته نیست. اوترد به سمت اسب خود می‌رود و سوار اسب می‌شود با اقدامی بلندی ل*ب می‌زند:
- با اون سخن‌هایی دارم زود باش فینان باید زود به قصر پادشاه الفرد برگردیم با او باید حرف بزنم.
فینان بدون هیچ‌ گونه حرفی و بدون هیچ مانعی سوار اسب خود شد و هر دو به سرعت تاختند.
 
Last edited by a moderator:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #9
دانمارک
به دروازه‌ی بزرگ دانمارک نزدیک شدند. اسب را آرام‌تر کرد. به دروازه خیره شد، فینان نیز به خوبی حس و حال اوترد را فهمیده بود. نگاه‌های آرامش پر از اضطراب شده بود. از اسب پیاده شد، فینان نیز از تقلید او از اسب خود پیاده شد و با اوترد هم قدم شد. قدم‌های اوترد مصمم بود. به خوبی می‌دانست بردارش قرار نیست با او هم عقیده باشد. همانند کارهایی که پدرش انجام می‌داد. اوترد روبه‌روی نگهبان ایستاد و دستور داد تا در را برایش باز کنند. بعد از باز شدن دروازه اوترد به سمت قصر رفت. فینان به سمت دوستانش رفت و همگی به اوترد خیره بودند. آثلود با دیدن او قدمی به سمتش برداشت و او را در آغوش کشید:
- سلام برادر، چه شده؟
اوترد دستش را روی شانه‌ی برادر خود گذاشت و گفت:
- برای دیدن برادر خونی خود باید از قبل اجازه می‌گرفتم؟
هر دو با هم خندیدند. آثلود او را به داخل قصر دعوت کرد. پادشاه دانمارکی‌ها بر روی تخت بزرگ خود نشسته بود و به ورود آن‌ها خیره شده بود. با دیدن اوترد لبخندی ملیح بر رخسارش پدید آمد.
از جای خود بلند شد و دست‌هایش را بر روی شانه‌ی اوترد گذاشت:
- به دانمارک خوش اومدی!
اوترد به احترام کمی خم شد و به چشم‌های پادشاه خیره شد. چطور می‌توانست بگوید که با پادشاه آلفرد دست صلح داده است؟ نفسی کشید:
- از شما سپاس گزارم، دیدن شما باعث خوشحالی من شده است!
پادشاه تیموتی لبخندش پررنگ‌تر شد. او را به ناهار دعوت کرد. با هم به سمت میز بزرگ پر از غذا رفتند. پادشاه بر روی صندلی چوبی بزرگ نشست و اوترد و آثلود او را همراهی کردند.
اوترد نگاهش عجیب شده بود، این نیز از نگاه پادشاه دور نماند و با لبخند به او خیره شد. یک تیکه ران بزرگ مرغ را برداشت و به دندان گرفت. اوترد تکه‌ای بزرگ از گوشت خوک را برداشت و بر روی بشقاب چوبی خود گذاشت.
 
Last edited:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,156
Time online
5d 15h 1m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #10
فینان که به شدت گشنه‌اش شده بود با دیدن غذا لبخندی بزرگ بر روی لبانش نقش بست. تکه آرام بزرگ مرغ را به دندان گرفت و آرام آرام به دندان کشید. اوترد هر چه خود را بیخیال نشان می‌داد باز نمی‌شود و فکرش درگیر بود. خوب می‌دانست اگر پادشاه دیوید بداند چه کرده است او را خواهد کشت؛ اما تنها جنگ تن به تن نیست بلکه نجات جان مردم ببانبرگی نیز بود. پادشاه چندین بار اوترد را صدا زد ولی از اوترد هیچ جوابی دریافت نکرد. پادشاه این را بر پایه‌ی بی‌ادبی نگذاشت و خوب فهمید حال او خوب نیست. آثلود با آرنجش ضربه‌ای محکم به پهلوی اوترد زد، نگاه نگران اوترد به سمت پادشاه سوق داده شد.
- من از شما پادشاه بزرگ دانمارک عذر می‌خواهم، صدایتان را نشنیدم.
پادشاه لبخندی به ل*ب زد و گفت:
- چه شده که این‌گونه ناراحت هستی و در خود فرو رفته‌ای؟
اترود در گفتن حرف خود مصمم بود. به فینان نگاهی انداخت و با سرش به او گفت که هیچ نگوید؛ ولی اگر نمی‌‌گفت وضعیت از آن‌چه هست بدتر می‌شد. اوترد نگاهش را به سمت پادشاه چرخاند و گفت:
- به دیدن پادشاه الفرد رفته بودم، او… .
مجددا به فینان نگاه کرد. برادرش دست خود را بر روی شانه‌ی اوترد گذاشت و گفت:
- اوترد پادشاه خوب می‌داند چه کرده‌ای!
اوترد نگاهش تیزتر کرد و به آثلود و پادشاه نگاهی انداخت:
- شما… شما از کجا می‌دانید.
اثلود دست‌های خود را در کاسه‌ی بزرگ طلایی شست و لبخندی زد:
- یکی از جاسوسان به پادشاه خبر داد که تو به آن‌جا رفته‌ای و از آن‌جایی که اینک همه از جنگ سخن می‌گویند خوب متوجه شدیم برای چه رفته‌ای.
پادشاه لبخندش هنوز بر روی لبانش بود. یعنی عصبی نبود؟ یعنی نمی‌خواست او را به جهنم خود بفرستید؟
اثلود ادامه داد:
- و ما خوب می‌دانیم وقتی جان مردم در خطر باشد اوترد هیچ کاری جز پذیرفتن نمی‌کند.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom