به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

نیهان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
12
سکه
60
صدای تمناهایی که به گوشش می‌رسید از جای دوری می‌آمد، آن‌قدر دور و پرت که واضح شنیده نمی‌شد.
تنها می‌فهمید صدا آشناست، آشنا و پر از گلایه و بغض. سردش بود و سینه‌اش می‌سوخت، انگار هوایی برای ذره‌ای تنفس نبود.
تک‌به‌تک استخوان‌هایش تیر می‌کشید و بدنش کوفته بود. دلش می‌خواست بخوابد؛ یک خواب عمیق مثل خواب گیاهان در زمستان، می‌خواست کل این زمستان را چشم بسته سر کند.
صدا لحظه‌ای واضح‌تر شد و بعد میان شنیدن اسمش گوشش سوت کشید و انگار در یک دره پرتاب شد؛ یک دره در عالم بی‌خبری.

***

گویی آسمان گریان قبرستان، دست به اعتصابِ ابر زده بود؛ معلوم نیست کدام آسمان‌خراش آفتاب و گرمای مطبوعش را به جیب زده.
یک چیزی مثل یک توده‌ی کاموا که شدیداً به تنش گره خورده باشد در مجرای تنفسی‌اش گیر کرده بود؛ نه می‌گذاشت هوا برود و نه می‌گذاشت هوا برگردد.
دست چپش را مشت کرد. سفید شدن پوست گندم‌گون و برجستگی رگ‌های دست بزرگ و مردانه‌اش نشان از فشار بیش از حدش بود؛ مشتش را چندین‌بار با درماندگی به قفسه‌ی پهن و دردناک سینه‌اش کوباند تا ذره‌ای هوا واردش شود.
برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کرد؛ به ذره‌ای نفس محتاج بود تا اشک‌هایش را از سر بگیرد.
مشت قدرتمندش از تلاش نایستاد. راه تنفسش باز‌تر شد و آن حجم پیچ در پیچ کاموا‌مانند هم انگار بالاتر آمد و به حلقش رسید و گویی عجله داشت برای بیرون زدن از گلوی سنگین از بغضش.
در جواب تسلیت یکی از همکارانش دست بی‌رمقش را بلند کرد و گردن خشک و دردناکش را فشرد و ل*ب‌های خشک و ترک خورده‌اش را با زبان تر کرد.
- ممنون که اومدی مازیارجان.
 
بالا