صدای تمناهایی که به گوشش میرسید از جای دوری میآمد، آنقدر دور و پرت که واضح شنیده نمیشد.
تنها میفهمید صدا آشناست، آشنا و پر از گلایه و بغض. سردش بود و سینهاش میسوخت، انگار هوایی برای ذرهای تنفس نبود.
تکبهتک استخوانهایش تیر میکشید و بدنش کوفته بود. دلش میخواست بخوابد؛ یک خواب عمیق مثل خواب گیاهان در زمستان، میخواست کل این زمستان را چشم بسته سر کند.
صدا لحظهای واضحتر شد و بعد میان شنیدن اسمش گوشش سوت کشید و انگار در یک دره پرتاب شد؛ یک دره در عالم بیخبری.
***
گویی آسمان گریان قبرستان، دست به اعتصابِ ابر زده بود؛ معلوم نیست کدام آسمانخراش آفتاب و گرمای مطبوعش را به جیب زده.
یک چیزی مثل یک تودهی کاموا که شدیداً به تنش گره خورده باشد در مجرای تنفسیاش گیر کرده بود؛ نه میگذاشت هوا برود و نه میگذاشت هوا برگردد.
دست چپش را مشت کرد. سفید شدن پوست گندمگون و برجستگی رگهای دست بزرگ و مردانهاش نشان از فشار بیش از حدش بود؛ مشتش را چندینبار با درماندگی به قفسهی پهن و دردناک سینهاش کوباند تا ذرهای هوا واردش شود.
برای ذرهای اکسیژن تقلا میکرد؛ به ذرهای نفس محتاج بود تا اشکهایش را از سر بگیرد.
مشت قدرتمندش از تلاش نایستاد. راه تنفسش بازتر شد و آن حجم پیچ در پیچ کاموامانند هم انگار بالاتر آمد و به حلقش رسید و گویی عجله داشت برای بیرون زدن از گلوی سنگین از بغضش.
در جواب تسلیت یکی از همکارانش دست بیرمقش را بلند کرد و گردن خشک و دردناکش را فشرد و ل*بهای خشک و ترک خوردهاش را با زبان تر کرد.
- ممنون که اومدی مازیارجان.
تنها میفهمید صدا آشناست، آشنا و پر از گلایه و بغض. سردش بود و سینهاش میسوخت، انگار هوایی برای ذرهای تنفس نبود.
تکبهتک استخوانهایش تیر میکشید و بدنش کوفته بود. دلش میخواست بخوابد؛ یک خواب عمیق مثل خواب گیاهان در زمستان، میخواست کل این زمستان را چشم بسته سر کند.
صدا لحظهای واضحتر شد و بعد میان شنیدن اسمش گوشش سوت کشید و انگار در یک دره پرتاب شد؛ یک دره در عالم بیخبری.
***
گویی آسمان گریان قبرستان، دست به اعتصابِ ابر زده بود؛ معلوم نیست کدام آسمانخراش آفتاب و گرمای مطبوعش را به جیب زده.
یک چیزی مثل یک تودهی کاموا که شدیداً به تنش گره خورده باشد در مجرای تنفسیاش گیر کرده بود؛ نه میگذاشت هوا برود و نه میگذاشت هوا برگردد.
دست چپش را مشت کرد. سفید شدن پوست گندمگون و برجستگی رگهای دست بزرگ و مردانهاش نشان از فشار بیش از حدش بود؛ مشتش را چندینبار با درماندگی به قفسهی پهن و دردناک سینهاش کوباند تا ذرهای هوا واردش شود.
برای ذرهای اکسیژن تقلا میکرد؛ به ذرهای نفس محتاج بود تا اشکهایش را از سر بگیرد.
مشت قدرتمندش از تلاش نایستاد. راه تنفسش بازتر شد و آن حجم پیچ در پیچ کاموامانند هم انگار بالاتر آمد و به حلقش رسید و گویی عجله داشت برای بیرون زدن از گلوی سنگین از بغضش.
در جواب تسلیت یکی از همکارانش دست بیرمقش را بلند کرد و گردن خشک و دردناکش را فشرد و ل*بهای خشک و ترک خوردهاش را با زبان تر کرد.
- ممنون که اومدی مازیارجان.