پارت دوم
با وجود دشواری در خواندن، مایا به تلاشش ادامه داد. به سختی میتوانست متوجه نامی مثل: «فرانچسکو» بشود.
هیچ یک از اعضای خانوادهاش تا به حال کوچکترین چیزی در مورد این مرد و این نامهها و جعبه چیزی نگفته بودند و درحالی که در تلاش برای خواندن نامه بود این سوال ذهنش را به شدت درگیر کرده بود.
اینکه، چرا هیچکس از وجود این نامه خبر نداشت؟
این سؤال بیوقفه در ذهنش میچرخید. در دلش ترس و هیجان دست در دست هم، قلبش را به تپش وا میداشت.
و گاهی از خودش می پرسید:
- شاید هم خیلیها از وجود این نامه خبر دارن.
نگاهی به اطراف انداخت و جعبه را با احتیاط در آغوش گرفت و به گوشهای از کتابخانه رفت. نور خورشید از پنجرههای بزرگ به داخل میتابید و روی کاغذهای کهنه، سایههای عجیبی میافکند. او تصمیم گرفت تا به تحقیق دربارهی این نامه بپردازد، و هرگز قرار نبود به کنجکاوی و سؤالهای بیجوابش غلبه کند.
احساس میکرد که حقایقی وجود دارد که باید آنها را کشف کند.
ساعاتی گذشت و مایا کاملاً غرق در محتویات جعبه و آن نامهها بود.
متوجه شد که زمان به سرعت میگذرد و کتابخانه برایش به محلی جادویی تبدیل شده بود. جایی که رازها در سایهها پنهان بودند. او از جایش بلند شد و به سمت درب کتابخانه رفت. در حالی که جعبه را به دقت در آغوشش نگه داشته بود، با خود فکر که باید مخفیانه به سمت اتاقش برود و نباید درمورد این جعبه با هیچ یک از اعضای خانواده سخن بگوید، فکر میکرد.
در دلش حسی عمیق و رازآلود شکل گرفته بود و دقیقاً نمیدانست که چه حسی دارد؟ زیرا همه آنها باهم ترکیب شده بودند.
هر قدمی که به سمت اتاقش برمیداشت،
مانند قدمهای بود که گویی دارد به سمت کشف حقیقتی که ممکن بود زندگیاش را دگرگون کند، بر میدارد.
به محض ورود به اتاق، در را پشت سرش بست و جعبه را روی تختاش گذاشت.
کاغذهای کهنه و آن جعبه کثیف و خاکی، همچون سایههایی از گذشته در برابرش رقص میزدند. مایا با دقت به کاغذها خیره شد، تنش به تپش افتاده بود، گویی تمام جهان در انتظار اوست. ناگهان متوجه چیزی در انتهای جعبه شد، یک نامهی دیگر که به نظر میرسید بیشتر از بقیه مهم باشد. با دستان لرزان آن را بیرون آورد و در حالی که نفسش در سینهاش حبس شده بود و اقدام به خواندن کرد.
این نامه هم با خطی بسیار عجیب و قدیمی نوشته شده بود و بسیار موجب عصاب خوردی و حرس خوردن مایا میشد؛ اما از جهتی دیگر یقینش به وجود یک راه مهم و انگیزهاش را برای کشف آن رازهای پنهان بیشتر میکرد.
دیگر امکان نداشت مایت به زندگی گذشتهاش برگردد، و همهچیز حالا برای او متفاوت بود.
هر راز، هر حقیقت و هر درد پنهان، او را به جایی میبرد که باعث میشد دیگر هیچچیز نتواند همچون قبل باشد.
ناظر محترم اثر: @ARNICA