به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Allain

خانُمِ‌لَبخَند؛)
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
58
سکه
298
بسمِ‌هُوَ
عنوان: نَئِد
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نویسنده: تَبَسُّم.جیم
خلاصه:
حاله‌ای از دل‌زَدگی، تو را به جنون می‌کِشاند و تشنج‌های ذهنی تو را از حقایق وا می‌دارد؛ در زمانی که ذهنَت در وِصالِ‌ یار گلاویز است. حقیقت خون در بینِ یادمان‌ها بی‌رحمانه در برابر نِفرین زوبین می‌کِشد و آن روز مرگِ حقیقت در برابر چشمان تمامی حاظران رقم می‌خورد. سرنوشت را خون نوشت و ما بازی کردیم صحنه‌ای را که در بین وَرَقاتَش، لَکّه‌هایِ خون به زیبایی مشهود بود.

ناظر: @حوراء
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حوراء

سرپرست انجمن
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
248
سکه
1,237
1681550318664-2_sfmn.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


◇| قوانین تایپ آثار |◇




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:





بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:







برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!

پس در تایپک زیر اعلام کنید:






برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:






‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید





با آرزوی موفقیت برای شما!



[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Allain

خانُمِ‌لَبخَند؛)
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
58
سکه
298
مقدمه:
نگاه‌اش را بسی برنده بر تن لرزان او انداخت. طمعه‌اش همیشه جان‌کش‌ بود و آن چشمان خانه خراب‌ کن‌اش تمام ایمان این مرد را خریدار بود‌. افعی حکم این مرد بود و جنون این افعی دخترکی با چشمان مشکی بود.
چشمانی که خماری‌اش پا بر تَلّ‌های این عشق می‌گذاشت و نفس و جان از این مرد می‌رباید.
تن‌اش برای مردی بود که هرم نفس‌هایش جهنم بی‌بدیل‌اش بود و تراشیده‌های تن‌اش بر دستان گرم و سوزان این مرد پر‌ از نیاز بود.
نیاز به نگاهی که دخترک باور کند اون در تمام این لحظه‌ها کسی را دارد که در شرف‌اش خون می‌ریزد و سر می‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Allain

خانُمِ‌لَبخَند؛)
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
58
سکه
298
نگاه‌ام در پی صاحب عزا است و دلم جای دیگر. سعی می‌کنم تمام حواسم را معطوف صاحب عزا کنم. حرکات دست و صورت سرخ و لباس خاکی‌اش، یا حتی آن مشت خاکی که بر روی سی*ن*ه‌اش می‌کوبد. بیش از اندازه مصنوعی و غیر باور است. زَنک مشخص است که دارد همه را بازی می‌دهد؛ اما چرا؟
با حس یک نگاه سنگین و طولانی سرم را بلند می‌کنم؛ خوب حس می‌کنم که کیست. همین اطراف است و نگاه‌اش، قفل من است. مدّتی می‌شود به این آمدن‌هایش و حضور او عادت کرده‌ام. کاش می‌توانستم در صورت‌اش داد بزنم دیگر مثل سایه‌ام می‌مانی. بس کن!
اما حضور او به‌خاطر من نیست، می‌شناسم‌اش، بیشتر صورت‌اش را در نورهای کم با استفاده از رنگ‌های گرم می‌کشم دلم می‌خواهد مانند شخصیت‌اش شناخته نشدنی و ندیده بماند. و البته مرموز برای رهایی از این زندان چقدر دیگر نشستن لازم بود؟
بی‌حواس سر می‌چرخانم؛ شاید باز هم این من باشم که نگاه‌اش را شکار می‌کند و او با یک اخم در بین ابروهایش از من رو برمی‌گرداند. هر چند که من در برابرش هولم؛ یک هول بی‌دست و پا.
سایه‌اش را در بین درختی می‌بینم؛ مشکی پوشیده است. مثل تمام وقت‌ها که دست‌اش جزء رنگ مشکی و سرمه‌ای روی رنگ دیگری نمی‌چرخد. یعنی بیرون نمی‌آید تا ملوس‌اش یک دل‌ سیر نگاهش کند؟ حتما صلاح دیده است. جمله‌ای که این روزها خانم جان گوش‌هایم را حسابی با آن شسته‌وشو داده!
اگر صلاح‌اش در این است که من نبینم‌اش، این صلاح را نمی‌خواهم. این صلاح چیزی نیست جز سلاحی برای من، تا جنگ و دعوای دیگری را آغاز کنم.
کم‌کم از پشت درخت بیرون می‌آید. نگاه‌اش به من نیست؛ اما مسیرش من هستم. مانند همیشه چه کسی نمی‌داند که دل او با آن اُبُهَتِ وَهم برانگیز، گروی دختر حاج عبدی است؟ مگر کسی‌ام مانده است که متوجه‌اش نکرده باشد؟
از کنار صندلی‌ام که رد می‌شود، کاغذی را روی پایم می‌اندازد و مسیرش را سمت پسر مسیب آقا کج می‌کند. لبخندی بر لبانم می‌نشانم و از پشت به قامت‌اش نگاه می‌کنم. قربان صدقه رفتن برایش را در دل تمام می‌کنم و برگه را باز می‌کنم.
نوشته بزرگ و پررنگی نظرم را جلب می‌کند.
«حالت خوبه ملوس؟ می‌خوای بریم خونه؟ صاف بشین تکیه بده برای بچه بد نباشه» جلوی لبخندم را که کم‌کم دارد به قهقهه تبدیل می‌شود. را می‌گیرم. از دیشب که در بین حرف‌هایمان به او گفته‌ام آن‌قدر می‌خورم که مانند زن‌های حامله شوم، برایم دست گرفته است.
حتی قبل از آمدن‌مان هم با بچهٔ خیالی در بطنم درگیر بود و حرف می‌زد. و گاهی هم از من برای جنسیت و اسم‌اش نظر می‌خواست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Allain

خانُمِ‌لَبخَند؛)
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
58
سکه
298
می‌دانم بیشتر قصدش این بود که حواس من را از این مراسم پرت کند. جمع‌ها و مراسمی که جو غم و ناراحتی دارند، حال من را بد می‌کرد. وگرنه او اهل چنین شوخی‌هایی نیست.
لبخندِ آرام‌ام را حفظ می‌کنم؛ دیگر نه صدای مداح را می‌شنوم نه صدای حاج خانم را، با حضورش دلم گرم است. به قول خودش یک ملوس است و یک دختر حاج آقا عبدی بازاری معتمد محل! برای او فقط یک یار خوب و نیک وجود دارد و او یک هویار دارد.
مراسم تقریباً رو به اتمام است و من در کنار حاج خانم به سوی صندلی‌ای که همسر آقا مسیب روی آن نشسته است، می‌رویم. همین است؟ یک تشییع و خرواری خاک؟ یک سینی حلوا و فاتحه؟ از نظر من خداحافظی با مردی که 60 سال در میان مردم زندگی می‌کرده، کم است.
هر چند که کم برای من معنی متفاوت از بقیه دارد.
بعد از گفتن تسلیت به خانواده‌ی آن‌ها، شانه به شانهٔ پدر و حاج خانم، بهشت زهرا را ترک می‌کنیم، برگه هنوز هم در دستم است.
حس خوبی که به من منتقل می‌کند، وصف نشدنی است. به جلوی ماشین که می‌رسیم، می‌بینم‌اش آن طرف‌تر به ماشین‌اش تکیه داده است.
سک‌سکه می‌کنم. نه یکی! بلکه چندتا؛ آن هم پشت سر هم. دستبندم را از دستم در می‌آورم و روبه حاج خانم می‌گویم:
- مامان من دستبندم افتاده؛ میرم دنبالش.
حاج خانم سر تکان می‌دهد و بابا با گفتن برو دخترکم، با نگاهش من را بدرقه می‌کند. از دیدشان که محو می‌شوم، دستبندم را می‌بندم و به طرفش پا تند می‌کنم.
در ماشینش نشسته است؛ روی صندلی جلو می‌نشینم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم. سر می‌چرخان‌ام، سیگارش بین انگشتان‌اش است.
خودم را به سمت او مایل می‌کنم و سیگارش را چنگ می‌زنم. قبل از اینکه عقب بکشم، جای رژ ل*بم را از روی گ*ردن‌اش پاک می‌‌کنم. دو دکمهٔ اول پیراهن‌اش باز است. سیگار را روی تتو اسم‌اش فشار می‌دهم، از سوزش‌اش چشم می‌فِشارد و من عقب می‌کشم.
بعد از یک دقیقه چشم باز می‌کند و می‌گوید:
- کجان اهل محل تا ببینن دختر حاج عبدی چجوری از یه لاته بی‌سر و پا دلبری می‌کنه؟
خجول رو می‌گیرم و سر به زیر می‌اندازم که می‌گوید:
- با من میای؟
آرام می‌گویم:
- نه پیچیدم، مامان اینا منتظرن.
سری تکان می‌دهد و دست روی گونه‌اش می‌گذارد. می‌خندم و آرام می‌بوسم‌اش عقب که می‌کشم، به گردنبندم چنگ می‌زند و آن را می‌کشد. شوکه نگاه‌اش می‌کنم که می‌گوید:
- غنیمت جنگه خانم.
می‌خندم و دیوانه‌ا‌‌ی می‌گویم. همان‌طور که می‌خواهم پیاده شوم، زمزمه می‌کنم:
- مراقب خودت باش.
با چشمان باریک‌اش نگاه‌ام می‌کند و با لبخند تلخی می‌گوید:
- تو مراقب خودت باش دیگه هیچ مادری تو رو به دنیا نمیاره.
 
آخرین ویرایش:

Allain

خانُمِ‌لَبخَند؛)
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
58
سکه
298
به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم. وقتی به ماشین بابا نزدیک می‌شوم، نفس آسوده‌ای می‌کشم. در صندلی عقب که جای می‌گیرم حاج بابا استارت می‌زند و می‌گوید:
- خانم شما رو می‌ذارم خونه، خودم هم میرم مغازه چیزی می‌خوای بگو تا امشب قبل این که بیام خونه بگیرم.
قبل از این که حاج خانم ل*ب باز کند پیش دستی می‌کنم و با لحن مظلومی می‌گویم:
- بابا ماست نداریم ماست بگیر.
حاج بابا لبخندی می‌زند و با مهربانی باشه بابا جانی زمزمه می‌کند. گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر آن‌ها بفهمند چه می‌شود؟ خانم جان که قطعاً سکته می‌کند. شاید هم مرا بکُشد.
درست است که پدرم من را مانند تمام دخترهای دیگر برای پوشِشم آزاد گذاشته است؛ اما خب این چیزها کمی برای او زیاده‌روی به حساب می‌آید! او اعتماد کرد به من و در قبال‌اش هم می‌خواهد دخترش دست از پا خطا نکند.
بهتر است بگویم پدرم نمی‌خواهد من هم مانند هیلدا بشوم. بروم به بهانه‌ی درس خواندن و با یک شکم بالا آمده برگردم!
گاهی که فکر می‌کنم، حاجی آبرویش برایش مهم است؛ اما نه به اندازه‌ی ما با صدای حاج خانم از فکر بیرون می‌آیم.
- هویارم! دخترم من دارم میرم بازار میای مادر؟
تن آسا ل*ب می‌زنم:
- واجبه حاج خانم؟
حاج خانم چادرش را روی سرش مرتب می‌کند و می‌گوید:
- نه دخترکم بمون خونه. ما هم با چندتا از خانوم‌های مسجد داریم می‌ریم جهاز عروس درست کنیم، در حد توان‌مون می‌خوایم کمک کنیم، گفتم شاید دلت بخواد بیای.
دلم نمی‌خواست، اصلاً هم نمی‌خواستم شاید او می‌آمد به دیدنم، من هم معدوم شدن را نمی‌خواستم. وقتی حاج بابا جلوی درب خانه نگه داشت سریع پیاده شدم. هر چند لحظه‌ی آخر صدای حاج خانم به وضوح در گوشم پیچید.
- انشاﷲ قسمت تو هم بشه.
وقتی وارد حیاط خانه شدم، بی‌آن‌ که جایی را نگاه کنم، به طرف اتاق‌ام گام برداشتم. قسمت من! چیزی که کامل قرار است مال من باشد؟ بدون آن‌که با کسی تقسیم‌اش کنم؟
سر بر روی بالشت می‌گذارم. من آدم سیاه و سفیدی هستم. یک لایه خاک نازک بر روی ورقات زندگی‌ام به چشم می‌خورَد! حتی با آمدن جاوید که مانند بادی زندگی‌ام را با خود رُبود، چیزی تغییر نکرد. یک سایه‌ی شوم همیشه بر روی زندگی‌ام کمین کرده است.
نفس‌ام را به سختی بیرون می‌‌دهم. بغض گلویم را می‌فشارد. دستم را بر روی قلبم مشت می‌کنم و چشمان‌ام را بر روی دیوار اتاق‌ام می‌چرخانم! دیوارهای آجری‌رنگ و طراحی‌هایی که به آن‌ها چسبانده شده. صدایش را که در کنار گوش‌ام می‌شنوم قلبم می‌ایستد!
جاوید: خوش سلیقه بودی ملوس، از این دنیا به این بزرگی یه اتاق خوشگل نصیبت شد، یه جاوید که برای یه قطره اشکت یه محلُ آتیش می‌زنه!
هول می‌شوم، سریع از جایم بلند می‌شوم و به طرف پنجره می‌روم. در همان حین که کوچه را چک می‌کنم زیر ل*ب می‌غُرم:
- جاوید! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ نمی‌گی یکی ببینه آبرو واسه من نمی‌مونه؟ می‌خوای بگن دختر حاج عبدی اون کاره‌ست؟ پسر آورده خونه؟
 
آخرین ویرایش:

Allain

خانُمِ‌لَبخَند؛)
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
58
سکه
298
دست‌ام را که میان دست قدرتمندش فشار می‌دهد، به سمت‌اش برمی‌گردم. سفیدی چشمان‌اش با رگه‌های قرمز زینت خاصی دارد. دست‌ام را به سمت خود می‌کشد و با آرام‌ترین لحن ممکن حرف‌اش را می‌زند:
- می‌خوای کتک کاری راه بندازم ملوس؟ مثل هشت بار قبل؟
ابداً نمی‌خواستم، این بدترین چیز برای من است. با هر دعوایی که جاوید بر سر من می‌کند، همه مشکوک‌تر و با هر مشت او آبروی من ریخته می‌شود. تنها حسنی که دارد، همه می‌دانند جاوید بر سر دخترهای محل حساس است. از پسرهای این اطراف کسی از ترس جاوید دست از پا خطا نمی‌کند.
کمرم در بین دستان‌اش درد می‌گیرد؛ وقتی که اذیتش می‌کردم همین بود. کمرم قربانی رفتار بدم با او بود. کمی از او فاصله می‌گیرم. متأثر نگاه‌ام می‌کند. برای این که زودتر برود و من از این احساس ترس و اضطراب راحت‌ شوم، می‌گویم:
- کاری داشتی جاوید؟
- نه، می‌خوام برم خونه عرفان این‌ها گفتم شاید بخوای بیای.
صددرصد که می‌خواستم بروم، دو ماهی می‌شوَد عسل را ندیده بودم. نه حاج خانم و نه جاوید خیلی کم پیش می‌آمد تا بگذارند من به دیدن عسل بروم. آن هم دلیلش عرفان بود، همسر عسل و بهترین دوستِ جاوید، حاج خانم می‌گفت خانه زن متأهل رفتن ندارد. جاوید هم که هیچ‌گونه از تنها رفتن بیرون آن هم بدون خودش خوش‌اش نمی‌آید.
لبخندم را جمع می‌کنم، در پاسخ‌گویی کمی تعلل می‌کنم. به حاج خانم چه بگویم؟ باز هم دروغ؟ شاید بگویم می‌روم خانه عمه بتول، دنیا هوایَم را دارد. هر چند مشکوک کردن دنیا به رفت و آمد‌هایم زیاد هم کار عاقلانه‌ای نیست.
با صدای پاشیدن چیزی با شُک به جاوید نگاه می‌کنم که یکی از رنگ‌هایم بر روی صورت‌اش پاشیده شده، با عصبانیت به رویم نگاه می‌کند، کم‌کم لبم به لبخند کش می‌آید که پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید:
- فقط دلم می‌خواد بخندی هویار.
گوشه چشمان‌ام جمع می‌شود، لبم را بر دهان‌ام می‌کشم و از قیافه رنگی‌اش رو می‌گیرم. به طرف سرویس اتاق‌ام که می‌رود با صدا می‌خندم.
وقتی از سرویس بیرون می‌آید خیلی عجیب و غیرمنتظره زیر ل*ب می‌گوید:
- اگه من نباشم چی‌کار می‌کنی؟
هویار: بلدم به دیوار خودم تکیه کنم.
لبان‌اش به پوزخند کِش می‌آید چشم می‌گیرم، تصورش هم دردناک است را*ب*طه‌مان را*ب*طه‌ی با دَوامی بود. بود؟ اَفکارم را پس می‌زنم و با تُنِ صدای ملایمی می‌گویم:
- میری بیرون؟ با دنیا هماهنگ کنم آماده می‌شم میام.
 
آخرین ویرایش:

Allain

خانُمِ‌لَبخَند؛)
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
58
سکه
298
سری تکان می‌دهد و به طرف در اتاق‌ام می‌رود چرا این گونه گفت؟ باید منظوری را در پشت کلمات باک بر انگیزاش در نظر بگیرم؟ با ذهنی بی‌سامان تلفن‌ام را بر می‌دارم و بر روی شماره‌ی دنیا کلیک می‌کنم.
صدای نفس‌نفس زدَن‌اش که در گوش‌ام می‌پیچد با اِنزجار کلماتم را ردیف می‌کنم؛ و به چیزی که در ذهنم پروبال می‌گیرد فکر نمی‌کنم.
- سلام، کجایی؟
‌دنیا:ب... اشگاهم
بدنم از این همه به بی‌حیایی‌اش لرزه می‌افتد! مشخص است باشگاه‌‌اش یکی از همان دوست پسرهای رنگی‌اش هست!
هویار:می‌خوام برم جایی هوامو داری؟
تیکه‌تیکه می‌گوید:
- آ... آره برو، ف.. فعلا
قبل از آن که قطع کنم با چیزی که می‌شنوم ابروهایم از تعحب بالا می‌رود!
دنیا:هوی چته مرتیکه... .
با دهانی باز به تلفن‌ام نگاه می‌کنم! و با قطع کردن‌اش دستی در بین تاک‌هایم می‌کشم. دنیا نمونه‌ای از یک دختر بی شرم بود. لبم را در دهان‌ام جمع می‌کنم و لباسانم را تعویض می‌کنم.
با ترک کردن اتاق نفس آسوده‌ای می‌کشم و به طرف حیاط قدم برمی‌دارم، تلفن‌ام در دستم می‌لرزد، ندید می‌دانم او است می‌خواهد بگوید بی‌آیم کوچه پشتی لبخندی می‌زنم. باصدای جمیله خانم سر بلند می‌کنم:
- هوشیار کجا میری؟
هویار:هویار، جمیله ه... و... ی... ا... ر
زَنک، کفتار پیر کدام صِفت مناسب است. نمی‌دانم اما این همه از پرویی‌اش تعحب برانگیر است، رو می‌گیرم و به صدا زدن های پی‌ در پی جمیله توجه نمی‌کنم. ساعت نزدیک هفت است و کوچه تاریک است. تنها نور تیر برق است که بر صورت‌اش روشنایی می‌بخشد.
وقتی من را می‌بیند کمی نگاه‌ام می‌کند، جهان چشمان‌اش تیره بود؟ خسته نه، خسته باشد می‌گوید هویارَم تا جانم بشنود. ناراحت باشد که سرش بر روی زانوهایم هست و راز دل باز می‌کند، مشکل داشته باشد هم باهم حل‌اش می‌کنیم. این نگاه چه می‌گوید که حرفان‌اش سرا زیر است.
خودم را عادی نشان می‌دهم بی‌هیچ دلهره‌ای! راه خانه‌ی عرفان را نمی‌فهم‌ام چگونه می‌رویم دلم تشویش است نگاه‌ام نگران! چرا هیچ نمی‌گوید؟
وقتی می‌رسیم لبخندی گرم به رویم می‌زند، کمی آرام می‌شوم با دست به کنار خودش هدایت‌ام می‌کند و در می‌زند، صدای سر زنده عرفان را می‌شنونم که به عسل می‌گوید:
- خانوم بیا رفیقت اومد.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Allain

خانُمِ‌لَبخَند؛)
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-15
نوشته‌ها
58
سکه
298
در را که باز می‌کند به گرمی حال و احوال پرسی می‌کنیم، عسل را که در قاب در ورودی خانه‌شان می‌بینم خوشحال سمت‌اش‌ قدم برمی‌دارم. خوش آمد می‌گوید و من برای پذیرایی به کمک‌اش می‌روم هر چند که قصدم درگیر کردن ذهنم بود.
سرگرم ریختن چای ها هستم که با سوالی که عسل می‌پرسد هول می‌شوم مخصوصاً که صدای‌اش را پشت سرم می‌شنوم.
عسل: چته؟
عسل بفهمد مرگیم هست یعنی جاویدم فهمیده هول می‌شوم و آب جوش بر روی دستم می‌ریزد یکباره جیغ بلندی می‌کشم که جاوید با ترس به آشپزخانه می‌آید. دستم را تند و تند تکان می‌دهم و چشمانم را می‌فشارم.
جاوید: آروم بگیر دختر عه! عسل خانوم میشه بهم زرد چوبه بدید؟
بعد از پاچیدن زرد چوبه بر روی دست‌ام به آرامی سوزش‌اش خوب می‌شود و فقط گزگز می‌کند، جاوید به همراه عرفان با گفتن: حواستو جمع کن باز هم من را با عسل تنها می‌گذارد و می‌رود.
هرچند که می‌دانم تنها بشویم قرار است پوست از تنم جدا کند، عسل یکی از آن نگاه‌های مشکوک‌اش را حواله‌ام می‌کند و باز هم می‌پرسد:
- چه مرگته تو دختر؟
هویار: هیچی
عسل: پس این چشمات چی میگن؟
ل*ب می‌گزم لعنت به من که هیچ نمی‌توانم پنهان کنم. موضوع را با تُن صدای آرام و مختصر برای عسل تعریف می‌کنم که لبخند می‌زند و می‌گوید:
- نگران نباش بابا چیزی نیست عرفان و جاوید دوستن چیزی بود عرفان بهم می‌گفت
درک نمی‌کند و نمی‌شناسد جاوید را، او اگر نخواهد من چیزی را بفهم‌ام حتی عرفان را هم لال می‌کند تا چیزی به همسر اش نگوید!
برای اینکه شلوغ‌اش نکنم «راست میگی» زیر ل*ب زمزمه می‌کنم. دلم را به حرف های عسل خوش می‌کنم و تمام شب را سعی می‌کنم نهایت لذّت را در کنار عزیزانم ببرم.
حرف‌هایم با عسل از هر دری ذهن‌ام را آرام می‌کند، مثلا از فرزنده‌شان، اَزل می‌گوید و قربان صدقه‌اش می‌رود ماه هشتم است و شکم‌اش بزرگ شده.
اتاق‌اش را برای بار هزارم نشان‌ام می‌دهد و با ذوق انتظار آمدن‌اش را می‌کشد، در دلم خدا را شکر می‌کنم و برای سلامتی بچه کوچک‌اش دعا می‌کنم.
عسل یکی از بهترین‌ها بود برایم، هم دوست‌ است برایم و هم یک تنه جای هیلدا را پُر کرده است. خالصانه مهربانی می‌کند و مادرانه اشتباهات‌ام را می‌گوید.
مانند خامی‌هایی که در اوایله را*ب*طه‌ام با جاوید داشتم بچه‌تر بودم و دل نازک تر هر چه می‌شد ناراحت و خشمگین می‌شدم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا