♛اپیزود_ ۶♛
با صدای منشی دادگاه، نفسهایی تازه، امیدهایی ناامید و دلهایی از دعا گرم شد؛ در اینمیان ذهنی، تازه پس از خروج قاضی، وقتِ آزاد شدن پیدا کرده بود!
- یهجین شی، حس میکنم همین الان هم ما برندهی دادگاه هستیم؛ نظر شما چیه؟
دخترک گویی حس شنواییاش را هم از دست داده بود؛ انگار که در آزمایش محرومیت حسی گیر افتاده باشد، هیچ ادراکی از اطراف دریافت نمیکرد و تنها خود را در یک خلأ میدید. تنها خواستار توانی، برای رسیدن به در سالن بود!
صندلی چرم را اندکی عقب کشید و با احتیاط، عصای سفیدش را بر زمین کوبید. با هرمرتبه برخورد عصا بر زمین و تولید صدا، نگاههای بیشتری بر او منعکس میشد؛ شاید میتوان گفت شانس آورده بود که نمیتوانست آن چشمان خیره بر خود را ببیند، که اگر میدید، قلبش از ضربان بالا در دم میایستاد!
به ردیف آخر میرسد. دست چپش را به دنبال یافتن دیوار به اینسو و آنسو حرکت داده و کلام « متاسفم» بر لبانش جاریست. مرد آهسته قدمی حرکت میکند تا برخوردی با یکدیگر نداشته باشند. شاید نمیخواست درحال حاضر از حضورش باخبر شود؛ اما خب، دنیا همیشه آنگونه و به آنسویی که ما میخواهیم، نمیچرخد!
مردی بلندقامت و ورزیده، از سوی دیگر سالن دادگاه به طرفش میآید تا شاید بتواند کمکی که در ابتدا نتوانسته بود لفظی انجام دهد را اینبار، عملی تکمیل کند. دستش را به سوی او دراز میکند و انگشتان ظریفی که درمیان زمینو هوا میگشت را به یکباره، میان انگشتان مردانه و قوی خود پنهان میکند. برای آنکه دخترک ندانسته، ترس دلش را نلرزاند، آرام نجوا کرد:
- یهجینا منم، نگران نباش.
یهجین که گویی زودتر از موعد به مراد دلش رسیده بود، ل*ب باز کرد تا سخنی بگوید که صدایش را اینبار خطاب به فرد دیگری شنید که در فاصلهی نزدیکی به آنها ایستاده بود.
- چانگسو! تو از کِی اینجایی؟
یهجین پس از شنیدن نام چانگسو، بهسرعت سرش را به دوطرف تاب داد تا سریعتر حضورش را بیابد!
چانگسو که نقشهاش خوب پیش نرفته بود، از سمت چپ یهجین، با حالتی بیحوصله و کلافه ل*ب زد:
- فعلا بذاریم یهجین یک استراحتی داشته باشه، بعداً میگم.
و زودتر از آندو، از در خارج شد و درکنار دوستانشان قرار گرفت. یهجین که دستش را به وونهیون سپرده بود، آن را بیمعطلی بیرون کشید و پیش از آنکه او دلیل اینکار بیمقدمهاش را جویا شود، ساق دستش را که بهاندازهی دو دست یهجین ضخامت داشت، شکار کرد!
- پسر عقلت رو از دست دادی؟ میتونستن بخاطر کاری که کردی، پات رو به بازداشتگاه بکشونن!
کمی حالت چهرهاش را کنترل و حرص چاشنی لحن آرامش نمود:
- بهدرک! میخواستی همونجا به لفّاظی مردک بیوجدان گوش بدم و تحسینش کنم؟
منکر آنکه بخاطر داشتن آنها که غریبانه، بهفکرش بودند، قلبش مالامال از احساسی به خوشبویی شکوفههای بهارنارنج حیاط پدری گشته بود، نمیشد، اما همچنان نمیتوانست نگرانیاش را از ظاهرش نهان کند.
- از اینکه اون لحظه به دفاع از من بلند شدی، خیلی بیشتر از اونچه که فکر کنی ازت ممنونم، اما وونهیون...
جوهان همانند همیشه، با خوشطبعی در میانهی صحبتش، دست بر شانهاش گمارد و گویی که قصد داشت وونهیون صدایش را نشنود، زمزمه کرد:
- پس فقط ممنون باش و همهچیز رو به اعصاب هیونگ* بسپار، اون رو که میشناسی؛ یکدفعه دیدی بخاطر تو، بقیه که هیچی، خودت رو هم همینجا چال کرد!
وونهیون که دست بر نقطهضعفش گذاشته بودند، دمی گرفت و به سمتش خیز برداشت که یهجین با توجه به سابقهی او، به خود جنبید و بیهوا، با هر دو دست خود، چیزی را گرفت تا او را از حرکت بازدارد.
هیونگکی که به کنترل بانمک خندهاش مشهور بود، درگوشهای همراه با یونگسانِ درهمهحال خندهرو، ریسه میرفتند و حتی خود وونهیون هم لبخند را در چهرهی متعجبش، گنجانده بود. دخترک لحظاتی با خود اندیشه کرد، اما نتیجهی دلخواهش، حاصل نشد!
« درسته که بازوهاش خیلی بزرگ و تنومندن، اما این... چرا هیچ نقطهی پایانی نداره!»
دستی بر آنچه که به تصور بازو بودن، آن را در برگرفته بود کشید، اما از پس، خطی صاف و از پیش، قطعههایی منظم در حصارِ پوشش لباس، نصیب دستان بخت برگشتهاش شد!
دستانش را با ضرب، از روی شکمش کنار کشید و با اضطرابی رخنه کرده به وجودش، آنها را در هم تنید. میلرزید؛ ذهنش هزاران اضطراب را پشت سر میگذاشت و حالاتی که از او سر میزد، در کنترل او نبود!
- مـ... من... من معذرت میخو... .
چانگسو، همزمان با کنار کشیدن دستش، به عقب چرخیده بود و حال، با تنها نیمنگاهی به چهرهی رنگ پریده و مضطرب دخترک، لرزی بر تنش افتاد! نـ... نباید... .
بیتعلل، دستانش را جلو برده و بازوان نحیفش را در چنگ گرفت؛ وونهیون بهخاطر چند قدم فاصلهای که با او ایجاد کرده بود، تنها ثانیهای دیرتر، با ظاهری آشفته و ناآرام بهسویش دوید و دورِ او که تا از دست دادن تعادلش، راهی نمانده بود را حصار تنید.
- یهجین... به من گوش کن؛ هیچ اتفاقی نیافتاده، همهچی خوبه، تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی دختر خوب؛ باشه؟ نترس؛ نفس عمیق بکش عزیزم؛ دم، بازدم.
و همزمان با او، نفسی گرفته و بازدمش را رها میسازد و نمیفهمد که گرمای آن نفس، پوست لطیف و سرمازدهی دختر را به بازی میگیرد!
- یهجین، روی این صندلی کمی استراحت کن.
دختر هنوز هم عذاب وجدانی، بند بند وجودش را میلرزاند و نفرین میکرد. انگشتانی که لابهلای انگشتانش تنیده شده بود و آنها را از سر مهر، نوازش میداد، متعلق به وونهیون بود. با آنها آشنایی کامل داشت؛ در طول این یک سال، هرروز طعم لمس آنها را حتی شده برای یک بار، چشیده بود؛ حتی شده به غیرمستقیمترین نحو ممکن!
- چا... چانگسو، تو که از مـ... .
- ناراحت نیستم دختر خوب؛ هیچ خطایی نبوده، پس خودت رو بابتش آزار نده!
نشستنش در مقابل زانوهای خود را حس کرد؛ سردی انگشتی که روی زانویش نشست را به جان خرید، اما آرامشبخش جانش شد!
- اگر این رو بگم، تا سالها قراره سوژهی این بچهها بشم، اما... با آغوشی که ناخواسته برام باز کردی، فقط... فقط به خودم قول دادم هیچوقت نذارم احساس تنهایی کنی.
« هـو» کشیدن پسرها که از صدایشان قابل تشخیص بود که جوهان و هیونگکی هستند، باعث شد تا لبخند کوتاه و شاید غیرقابل درکی، روی ل*بهای نسبتا برآمدهش شکل گیرد. آموخته و تجربه کرده بود که نیازمند بودن به آنکس که زندگیات بند به اوست، اصلی ذهنی و انکار نشدنیست!
@پرتوِماه