به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272

نام اثر: فریب پاندورا

نویسنده: رهـــا

ژانر: تراژدی. عاشقانه. جنایی

خلاصه:
سقوط در عمق یک تاریکی بی‌انتها، پس از هجوم غربتی سهمگین و ابدی، تمام موفقیت‌ها، آرزوها، امیدها و درآخر، نهالی که در میانه‌ی ناآرامی‌ها، وجودش را نرم‌نرمک در بر می‌گرفت را، به خاکستر شدن سوق داد!
گویی مجرای پاندورا، از سر یک شوخی و کنجکاوی احمقانه، گشوده و جغد شوم سرنوشت، بر شانه‌اش آرام گرفت. او ماند و سایه‌هایی که حضورشان گاه و بی‌گاه حس میشد، سایه‌ای درخشان در تقابل با سایه‌‌ای از قعر مرگ!
اما آیا آن سایه‌ی غرق نور، می‌تواند همان ته‌مانده‌ی فریب خوردهٔ پاندورایی باشد که در گوشه‌ای از جعبه، به زنجیرش کشیده‌اند؟


مقدمه:
اکنون که به این تن عادت کرده‌ام
اکنون که روحم را فراموش کرده‌ام
اکنون که نومیدانه، نمی‌توانم به خود بازگردم
آدم‌ها، اکنون که دیر شده، برای درخشش چشمانم بغض می‌کنند.
چرا آن که بر من چنین جفا کرد، حال غمم را می‌ستاید؟
این‌ها هم به قاعده خدا پیش رفتند؟
که از ما نگاه و از او، گناه؟
بدنم دیگر سنگین‌تر و لخت‌تر از این حرف‌ها بود که همراه خیالِ همراهی‌هایشان بدوم!
اما...
آمدند؟
پس لبخند زدن... این‌چنین است؟
نوایی، گوش‌های گرفته‌ام را می‌گشاید؛
دریاب که نوش‌داروی مرگ، معجزه می‌کند!

ناظر: @پرتوِماه

 
آخرین ویرایش:

Elora

[حفاظت بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
374
مدال‌ها
1
سکه
2,572
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:



برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:



بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:



برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش:
امضا : Elora

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272
♛اپــیزود_ ۱♛


ɞفصل اول: سکانس خاموشــیʚ



{من، گـوش ‍س‍ـپرده‌ام بہ ‍س‍ـودای این جهـانِ ویرانہ ‍شده.}


- 15 نوامبر 2023 -
- سئول، کره‌ی جنوبی -

در فواصل زمانی نامنظم، توقفی در آسانسور ایجاد و از زمزمه‌های اطراف‌ش، آرام آرام کاسته میشد. لبخندی محو بر ل*ب آورد و نجوایی در ذهن‌ش جریان یافت؛

- جالبه که این پچ پچ‌ها، قصد تموم شدن ندارن؛ شاید چون همیشه چیزی دارم که براشون تازگی داشته باشه، خواه اسم، خواه جسم!

صدای نسبتاً بلندی که از جانب ربات سخنگوی تلفن همراه‌ش، در فضای آسانسور پیچید، لحظاتی همه‌ی حضار را به سکوت دعوت کرد.

« یک پیام از هیونگ کی»

با لبخندی خجل، بی‌خبر و بی‌توجه نسبت به واکنش اطرافیان‌ش، موبایل را از جیب اُوِر کت کلاسیک خود خارج و هم‌زمان با کمتر کردن صدای آن، به فارسی ل*ب زد:

- زنیکه‌ی پرحاشیه! یکی نیست بگه هدفت از نصب این چی بود!

با ثانیه‌ای تأمل در جمله‌اش، پوزخندی بر ل*ب نشاند و همانند روزهایی که سپری شده بود، دریافت که هنوز هم نتوانسته به شرایط جدیدش عادت کند!
پیام متنیِ مخاطب‌ش را پخش کرده و موبایل را در نزدیکی گوش راست‌ش قرار داد.

- یه جینا به سلامت رسیدی؟ دَری‌یا رو به مهدکودک رسوندم و توی راه خونه‌ام؛ نگران نباش و خوب کار کن. فایتینگ!

با یادآوری ناتوانی‌اش در تلفظ درست نام « دریا»، تک‌خنده‌ای ضمیمه‌ی چهره‌اش نمود و به ربات دستور تایپ داد؛

« من رسیدم، مراقب خودتون باشید».

با توقف در طبقه‌ی ششم، گوشی را درون جیب نهاد و آماده‌ی خروج شد، اما به ناگاه از پشت تنه‌ای خورد که با هوشیاری فردی در سمت چپ خود، به گوشه‌ای کشیده شد.

- اوه متاسفم؛ فکر کردم دارید خارج می‌شید، نمی‌دونستم که طول می‌کشه!

صدای ریز خنده‌ای که از سمت دخترک به گوشش خورد، فرضیه‌اش را تایید کرد و لبخندی کوتاه بر لبان‌ش نشاند.

- مهم نیست، بالاخره اتفاقیِ که قراره زیاد رخ بده؛ باید باهاش کنار بیام.

به سمتی که جای گرفته بود چرخید و با حس حضور فردی در نزدیک‌ترین حالت به خود، کمی سر خم کرد و تشکری به‌جا آورد، اما جوابی نشنید.
عصای سپیدش، همچون افساری راهنما، او را به سمت مقصد می‌کشاند و از هر برخوردی باز می‌داشت؛ گویی معتمدش عصایی بود بی‌جسم، که برای او حکم تکیه‌گاهی فرا انسانی داشت!
با حس رسیدن به دفتر، پس از کمی محاسبه، دست بر دستگیره‌ی در می‌کشد و آن را به پایین می‌فشارد. با ورودش به داخل سالن دفتر، نمی‌داند که منشی کم‌حواس‌ش همانند هر روزِ این دوران، برحسب عادت و به رسم ادب دیرینه‌ای، کمر خم می‌کند و خوش‌آمد می‌گوید و تازه پس از لحظاتی اندک، تلنگری باعث می‌شود تا به‌خاطر ‌آورَد که رئیس یا درست‌تر آن است بگوییم سال بالایی مهربان‌ش، دیگر نمی‌تواند مانند گذشته، هرباره او را بابت انجام این عمل در مقابل‌ش، ملامت و نهایتاً با درخواست یک فنجان قهوه، تنبیه‌ش کند!

- بو رام، چند نفر قراره حضوری بیان؟

- یه... یه جین سونبه...

همانطور که مشغول جمع کردن عصا بود، با حالتی کنجکاو و در انتظار شنیدن اخباری ناگوار، به سمتی که صدا از آنجا شنیده میشد، رو گرداند.

- اتفاقی افتاده؟

بو رام، انگشتان کشیده‌اش را در هم قفل می‌کند و با کمی مکث، چشمان تیره و درشت‌ش را به روی دختر می‌گشاید.

- راستش... از دادگاه ملی نامه‌ای فرستادن که... که...

- ادامه بده.

گویی که راه نفس‌ش به آنی باز شود، با شجاعتی تصنعی ل*ب زد:

- درخواست لغو حضورتون توی دادگاه رو دادن! سونبه، اون‌ها می‌خوان از شرایطی که داری سوء استفاده کنن و جلوی حضورت در دادگاه رو بگیرن!

ناخودآگاه نیشخندی بر ل*ب‌های کوچک و قلوه‌ای یه‌جین طرح زد و با اعتماد به‌نفس زمزمه کرد:

- مهم اینه که پرونده به من سپرده شده و کار رو به خوبی داریم جلو می‌بریم! طرف مقابل با این کار می‌خواد زمان بیشتری بخره که ما در اختیارش نمی‌ذاریم.

دمی گرفت و با گشودن درب اتاق‌ش، ادامه داد:

- نیاز نیست نگران باشی؛ حالا هم لطفا نسخه‌ی بریل پرونده‌ها رو برام بیار و برنامهٔ زمانیِ ملاقات‌ها رو بررسی کن.

و بی‌معطلی وارد اتاق‌ کار شد. درون‌ش به قدری متلاطم بود که نیاز به تخلیه‌ی تمام نگرانی‌های‌ش با حتی ذره‌ای اشک داشت؛ اما هربار که به درخواست پزشک و تلاش بی‌وقفه‌ی دوستان‌ش می‌اندیشید، از این کار منصرف شده و خود را قوی نشان می‌داد. درحالی که وجودش یک‌سالی میشد که در هم شکسته بود!
آغازش بود یا پایان، خود نیز نمی‌دانست، تنها روح و جسم‌ش را به دستانی سپرده بود که او را به این‌سو و آن سو می‌کشاند و حتی خود نیز، از هر آنچه که مانده بود تا به کمک آن دستان قدرتمند تجربه کند، بی‌خبر بود!

*****




@پرتوِماه
 

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272
♛اپــیزود_ ۲♛


{شـب همـه‌ي ما یکي بود، اما تاریـکي‌هایمان فـرق دآشت.}


- فلش بک -
- 21 آوریل 2022 -

قطرات اشک، بی‌مهابا بر گونه‌های لطیف‌ش می‌بارد و سونامی‌ای که به جان‌ش افتاده را در معرض دید همگان قرار می‌دهد.
همه‌چیز در لحظه‌ای اتفاق افتاد؛ سیاهی مطلقی که به ناگاه، گریبان‌ش را فشرد، گویی او را در اعماق سیاه‌چالی مدفون کرد که راه پس و پیش را بر او بسته بود!
نجواهایی که بر لبان کویرش جریان داشت را، تنها خود و دخترکی که با بُهت و دستانی لرزان، او را هدایت می‌کرد، می‌شناخت و لحظاتی چند، بر ناله‌ها و شبنم‌های سُریده بر گلبرگ گل‌گونِ گونه‌هایشان، می‌افزود.
در این میان تنها دستانی نیرومند از جانب مردی که خود، به رغم شهود لحظه به لحظه‌اش از این مصیبت، حالی کم‌نزارتر از آنها نداشت، با قدرتی از جنس حمایت، دخترک را به سمت اتاقی که نشانی‌اش را پیش‌تر از پذیرش بیمارستان گرفته بود، می‌کشاند و هر از گاه، با رسیدن به موانع، یه‌جین را از خطر آگاه و تا حد امکان از آن دور نگاه می‌داشت.
پای راست‌ش بر زمین ضرب گرفته است و با هراس، به دستگاهی که صورت ظریف و نحیف شده‌اش بر آن قرار دارد، می‌نگرد. می‌داند که خبر جدیدی در راه است که شنیدن‌اش، دردی تازه بر پیکره‌ی وجودشان تحمیل می‌کند؛ با این حال، چشمان کشیده‌ی نیمه‌پُرش را به دهان پزشک دوخته است تا معجزه‌ را زودتر از موعد، پیش‌بینی کند.
اما... امان از نگاهی سرد! امان از چشمانی بی‌حس و چهره‌ای ناامیدکننده از نتیجه‌ای که وقوع‌ش سخت و باورش سخت‌تر است.
دهان بی‌موقع‌اش که گشوده شد، روح از تن دخترک بی‌نوا و پسرک بی‌قرار جدا شد!

- تشخیص من، گلوکوم زاویه بسته* است! متاسفانه فشار بیش از حد و ناگهانی به عصب بینایی، باعث این عارضه میشه که اگر کنترل نشه، نابینایی دائمی رو در پی داره. تاحالا دچار سردردهای شدید و تاری دید ناگهانی یا دیدن حلقه‌هایی در اطراف چراغ‌ها شدین؟

زبان‌ش بند آمده؛ همانند طفلی که هنوز دایره‌ی لغات‌ش برای ل*ب گشودن به « بابا» و « مامان» هم قد نمی‌دهد! عجیب هم نیست؛ همه‌چیز از همین نقطه سرچشمه می‌گیرد!

- دکتر، گاهی اوقات سردردهای شدیدی داشت؛ تاری دید هم تنها زمان‌هایی که با کار زیاد، چشم‌هاش رو خسته می‌کرد.

جرئت به دست آورد تا جایی که می‌تواند، اطلاعاتی به پزشک دهد، تا شاید راه چاره‌ای بیابد؛ اما به همان سرعتی که شجاعت به وجودش تزریق شده بود، آن را از کف داد و روی صندلی فلزی اتاق، به پایین خزید.
رنگ لاجوردی دیوارها و طرح آسمان آبی بر روی ال ای دی سقف، تنها چیزی بود که در آن لحظه، برای آرامش روح‌ش، به آن پناه می‌برد؛ درحالی که یه‌جین حتی از آن هم محروم مانده بود.
برگه‌ی نتیجه‌ی سی تی اسکن که به آنها رسید، فرضیه‌ها رنگ حقیقت یافتند. همانجا بود که ته‌مانده‌ی وجودش هم در هم کوبیده و سیلاب اشک از پس چشمان بی‌نور یه‌‌جین، روان شد.
بازوانی تنومند، حصاری ناگسستنی ساختند و اطراف دخترک بی‌دفاع تنیده شدند؛ گویی که قصد رها کردن‌ش را نداشته و تاابد او را اسیر حفاظ خود کرده باشند.
نجوایی از جانب یه‌جین، باعث شد نه‌تنها وون هیون، که چهار همراه دیگرش که در گوشه‌ای از اتاقک، به حال او به سوگ نشسته بودند هم، مبهوت و متأثر شوند!

- باورتون میشه که قراره توی بیداری، سیاهی همون دریایی که باید من رو هم با بقیه پایین می‌کشید رو، تجربه کنم؟ هر روز، توی هر ثانیه؟

دست راست وون هیون، گیسوان حالت‌دار و بلند دلبندش را نوازش می‌کرد تا بلکه آرام شود و خود، در دنیای تیره و تاریک شده‌اش، مردانه می‌گریست و بیش از پیش، نگاه‌ش معطوف چهره‌ی مات او میشد.
در گذر ثانیه‌ها، یادآوری حوادثی که در بازه‌ی زمانی کوتاهی، روح و جسم و جان‌ش را پی در پی و بدون هیچ رحمی، فرو ریخته بود، سبب شد تا دیوانه‌وار، به حال زندگی نه‌چندان سهل و آسان‌ش، قهقهه‌هایی عصبی سر دهد و این میان، اشک‌هایی که همانند تیله‌های غلتان، گونه‌هایش را با شتاب می‌پیمودند، پارادوکس غم‌انگیزی را به منحصه‌ی ظهور گذاشته بود.
آن هنگام، در سوز و سرمای شبی از تابستان، دختری از فرط عذابی پایان‌ناپذیر و اتفاقاتی گسل‌وار که با هر لرزه‌ی سهمگین‌ش، خانه‌ای را ویران می‌کرد و امید نجاتی را در هم می‌شکست، روح‌ش موقتاً، از دیار دنیای فانی رخت بر بست تا لحظاتی چند، آرزوی حمایت‌گری را برآورده سازد، تا شاید بتواند فرصتی هرچند اندک، برای باز کردن آغوش بی‌آلایش و خالصانه‌اش به روی بی‌پناهی دل‌فریب، به‌دست بیاورد؛ هرچند که نداند و نخواهد که بداند!



*گلوکوم زاویه بسته(حاد): با تخریب تدریجی فیبرهای عصبی، نقاط کور در بینایی ایجاد می‌شوند، به این معنی که از برخی نقاط میدان دید تصویری ایجاد نمی‌گردد. در صورتی که تمام فیبرها یا رشته‌های عصبی مربوط به عصب چشم از بین بروند، بینایی بصورت دائمی و غیرقابل‌بازگشت از بین می‌رود. آسیب عصب بینایی در اثر افزايش فشار چشم را بیماری گلوگوم یا آب سیاه می‌نامند. در این بیماری آب سیاهی وجود ندارد و احتمالا علت نامگذاری آن به نام آب سیاه، تاثیر مایع داخل چشم در نابینایی دائمی است.

*****



@پرتوِماه
 

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272
♛اپیزود_ ۳♛


{شرحِ درد از من مخواه؛ این داستان پیچیده‌‌ است!}


-17 نوامبر 2023-
- دِئجون، کره جنوبی-

خستگی راه است یا هر چیز دیگر، تمرکز را از ذهن آشفته‌اش، سلب می‌کند؛ اجازه‌ی هر تفکر مثبت و منفی‌ای را به او می‌دهد، به‌جز مرور پرونده!
درب چوبین که گشوده شد، مردی جوان در پوششی رسمی و اصطلاحاً اتو کشیده، مقابل آن ایستاد و آغاز محاکمه را تا دقایقی دیگر، اعلام کرد.
مردان و زنان، در هر سبک، استایل و نقشی، به ترتیب وارد سالن دادگاه می‌شوند و یه‌جین را تنها در نقش یک شاهد و یا حتی یک شاکی، ارزیابی می‌کنند؛ زنی شیک‌پوش، در پوشش کت و شلوار مازراتی سرمه‌ای رنگ و کیف‌و کفش اداری تیره، در حین اینکه دستی بر موهای خرمایی رنگ بلندش می‌کشد و عینک آفتابی را از روی دیدگان بی‌فروغ‌ش برمی‌دارد، با قدم‌هایی آهسته و محتاط، لیکن مقتدر وارد سالن می‌شود و در مقابل نگاه مات شده‌ی حضار، بر روی جایگاه مختص وکلای متهم، جای می‌گیرد.

- خانم، احتمالاً جای اشتباهی نشستید؛ اون‌جا محل نشستن وکلاست.

پوزخندی غیرارادی، گوشه‌ی راست لبان‌ش را به بازی گرفت. بدون آنکه ذره‌ای حرکت کند، کمی صدای‌ش را از حد معمول بالاتر برد، تا به گوش مردی که از صدای‌ش می‌توانست تشخیص دهد حدود ۳۶-۳۷ سال سن داشته و در یکی از ردیف‌های انتهایی سالن نشسته باشد، برسد!

- شاید چشم‌هام، تیزبینی شما رو نداشته باشه، اما جایگاه خودم رو بهتر از شما می‌دونم. بهرحال، ممنون از اطلاع‌رسانی‌تون!

پس از گذشت ده دقیقه، با حس قرار گرفتن فردی در سمت راست خود، کمی در خود جمع شد و سری تکان داد. فرد که با خوش‌رویی توأم با اضطراب، احوال‌پرسی‌های معمول را آغاز کرد، متوجه شد که او کسی جز متهم پرونده نیست؛ زنی میانسال اما درعین حال بشاّش که از اتباع کره شمالی بوده و در جریان یک بحث مالی، دستگیر شده است، اما روحیه‌اش در هیچ شرایطی تغییر قابل‌توجهی نمی‌کند.
دقایق می‌گذرند، هیئت منصفه پچ- پچ‌کنان روی نیمکت‌های مخصوص خود، می‌نشینند؛ زن شاکی و وکلای خود که یک مرد میانسال و دختری تازه‌وارد از شرکت حقوقی « تانگ‌یان» هستند، با رگه‌هایی از خشم به یه‌جینِ مسکوت که با دقت، انگشتان کشیده و لطیف‌ش را بر نقطه‌های برآمده‌ی بریل می‌کشد تا کلمات را برخلاف انتظار، با لامسه‌اش دریابد، خیره‌اند.

- قیام کنید.

تمامی حاضران یک‌دست، به‌پای قاضی سال‌خورده می‌ایستند. دادستان « به ایم گیل» که آوازه‌ی جدیّت و می‌توان گفت سنگدلی‌اش، حتی به سئول هم رسیده بود، با چهره‌ای عبوس و بی‌هیچ ملایمتی، در روپوش مشکی رنگی که خطوط سرخ، قسمت یقه‌اش را آذین بسته بود، مقابل جایگاه متهم سکنیٰ گزید.
پرسش قاضی، از سوی دادستان پاسخ داده شد؛

- دادگاه قبل، تا کجا پیش رفته بودیم؟

ایم گیل، از جا برخاست و چشمان خمار و افتاده‌اش را به قاضی دوخت، دستان‌ش را در هم قفل کرد و صدای بم و محکم‌ش را به رخ کشید.

- جناب قاضی، خانم یو مین‌آ متهم پرونده، روز دهم آپریل ۲۰۲۰، به‌زور وارد خونه‌ی شاکی، خانم ری جین شدن و بعد از ضرب و شتم ایشون، به‌دلیل ممانعت‌شون برای پرداخت پول، بمدت سه سال متواری شدن؛ تا اینکه در بیست و دوم ماه قبل، دستگیر و تفهمیم اتهام شدن. تمامی شواهد و مدارک مبنی بر بروز اختلاف و زد و خورد، توسط پزشک تأیید شده و متهم هم به جرم خودشون اعتراف کر...

یه‌جین با کشیدن دستی روی میز، دکمه‌ی میکروفون را فشرد و ل*ب زد:

- جناب قاضی، اعتراض دارم!

- وارده!

قصد ایستادن کرد که مین‌آ، از روی نگرانی و محبتی مادرانه، ساق دست‌ش را گرفت و صندلی را عقب کشید. این توجه، برای‌ش بسیار آشنا بود؛ با وجود احساس قدردانی‌اش، اما تپش قلبی که بارها تجربه کرده بود را این‌بار حتی ذره‌ای، حس نکرد!

- جناب دادستان دارن حرف توی دهان موکل من می‌ذارن! ایشون به اقدام به ضرب و جرح، اقرار نکردن!

قاضی سری تکان و به دادستان تذکری به‌منظور نگاه داشتن حد اعتدال داد.
یه‌جین، مجدد روی صندلی‌اش جای گرفت و هیچ خبر نداشت که تنها اعتراض او، می‌تواند تنش را در همین ابتدا، به اوج برساند!

- جناب قاضی، اعتراض دارم!

دخترک با حالتی متعجب، سر بالا آورد و گوش تیز کرد تا دلیل اعتراض بی‌موقع وکیل طرف مقابل را بداند.

- جناب وکیل، هنوز بحثی آغاز نشده!

مرد، از جایگاه فاصله گرفت و در میانه‌ی سالن ایستاد و با غرور ل*ب از ل*ب گشود:

- جناب قاضی، از نظر من و تمام تیم تحقیق، هائه یه‌جین شی*، صلاحیت حضور در دادگاه رو باوجود وضعیت کنونی‌شون ندارن؛ ما درخواست لغو حضورشون رو دادیم اما متأ....

به‌ناگاه، مردی راست‌قامت، از ردیف‌های انتهایی نیمکت شاهدان، به سمت او هجوم می‌برد که در میانه‌ی راه، دو محافظ متوقف‌ش می‌کنند. نیازی به تقلاّ نیست، تنها با یک حرکت، از فرط خشم، هر دو را کناری می‌زند و از پشت، یقه‌ی وکیل را با انگشتان مردانه‌اش به عقب می‌راند و او را به نیمکت چوبی می‌کوبد. گویا هیچ‌چیز و هیچ‌ک.س حتی قول و قراری که با خود و خدای محبوب‌ش گذاشته بود، جلودارش نیست و این‌بار بایستی خط قرمزشان را معیّن‌شده، نگاه دارد.
یقه‌ی کت مشکی رنگ‌ش را در دستان‌ش گرفت و بر سرش هوار شد!

- فکر کردی کی هستی که درباره‌ی چیزی که حتی توی ایجادش هم دست نداشته، نظر بدی مردک! دوست داری باعث این بشم که توی دادگاه بعدی‌ت صلاحیت حضور نداشته باشی؟ هـان؟

هم‌زمان با ردیف کردن جملات‌ش، در یک سو، دخترکی برخلاف همیشه، ترسیده و مبهوت، به گوشه‌ای که حس می‌کرد صدا از آن‌جا می‌آید، خیره مانده و مدام نامی بر ل*ب روان می‌کند؛ و همانا در سوی دیگری، سه‌تن سعی در جدایی‌شان دارند و هربار یکی از آنها، مرد را به حفظ آرامش فرا می‌خواند.
در نهایت با کوبیده شدن چکش عدالت، بر روی صفحه‌ی چوبین‌ش، همگی به سکوت رضایت دادند و مرد با هدایت دوستان‌ش، از سالن خارج شد؛ و تنها خدا می‌داند که نگاه پایانی و فکر هر دوشان، چطور درگیر یکدیگر ماند و ذهن و تمرکزشان را بر هم ریخت!



شی*: در زبان کره‌ای، پسوندی است که به منظور محترم شمردن و مؤدبانه نام بردن افراد، مورد استفاده قرار می‌گیرد؛ به معنای آقا٫خانم.



@پرتوِماه
 

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272
♛اپیزود_4♛


- از شرایط کنونی‌تون بگذریم؛ خانم هائه، شما حتی شهروند این کشور هم محسوب نمی‌شید و با قانون‌ش آشـ...

یه‌جین، بی‌ملاحظه انگشت سبابه‌اش را در هوا تکان داد و میان حرف وکیل « سام دونگ» آمد.

- آه، سام دونگ شی! از وکیل خبره و باسابقه‌ای مثل شما، این حجم از نژادپرستی و ناواردی بعید بود! من هفت سالی هست که تبعه و شهروند قانونی کره‌ی جنوبی محسوب میشم! رشته‌ای که شما در اون تحصیل کردید، من هم واحدها و مراحل تحصیل‌ش رو، در دانشگاه ملی سئول به پایان رسوندم و نهایتاً پروانه‌ی وکالتم رو با موفقیت گرفتم! پس اگر بار دیگه در این مورد اعتراضی داشتید، اول سری به کانون وکلا و شرکت حقوقی بنده بزنید!
به‌حدی شرمسار شده بود که گویی لبان‌ش را از سویی، به سوی دیگر دوخته‌اند! دیگر چیزی در چنته نداشت تا بر علیه آن دخترک چموش که حتی در میان تاریکی محض هم، از او سبقت گرفته بود، رو کند!
مرد، هنوز خودش را با فضاحتی که به بار آورد، وفق نداده بود که یه‌جین، تیر خلاص را شلیک کرد.

- و در ضمن، شما اگر دستی برای غذا خوردن نداشته باشید، مجبورید تا از پا استفاده کنید؛ اگر گوشی برای شنیدن نداشته باشید، لازمه تا با حس بینایی‌تون اصوات رو درک کنید؛ و اگر چشمی برای دیدن نباشه، چاره‌ای جز استفاده از راه‌های جایگزین نخواهید داشت! کسی که بعد از، از دست دادن یک حس، استفاده از حواس دیگه رو برای خودش حروم کنه، یک مرده‌ی به‌تمام معناست؛ من ترجیح دادم برای رسیدن به اهدافی که در دوره‌ی بینایی‌م داشتم، حالا از حواس دیگه‌ای بهره ببرم و این برای من محدودیت چندانی ایجاد نکرده! پس نگران اینکه نتونم از پس کار بر بیام، نباشید!

می‌گوید، خرد می‌کند و لذت می‌برد؛ نه از تحقیر کردن، بلکه از رسیدن به خود واقعی‌اش، به کسی که دفاع از شخصیت و آرمان‌هایش را در هر موقعیتی و با هر سلاحی، حق مسلّم خود می‌دانست و مدتی میشد که بساط‌ش به ناحق، برچیده شده بود؛ شاید موقتاً!
گویا امروز، آغاز زندگی بعدی یه‌جین است؛ تولدی دوباره، سرآغاز نوبهاری سرمازده و ناجوان‌مردانه، لیکن حق‌خواه و امیدوارانه، امروز است. این را، خیره‌گی و شعف لبریز شده از چشمانی برّاق و چین افتاده از لبخندی دلربا، در آن‌سوی چهارچوب، اثبات می‌کنند!

دقایق از پس هم گذشتند، زمان رو به اتمام بود و هردو طرفِ درگیر، سخت مشغول ساخت نظریه و آوردن استدلال‌های رنگارنگ به‌منظور تغییر رأی بودند.
یه‌جین، دقایقی‌ست که مسکوت به گوشه‌ای نامعلوم خیره است؛ گویی با تمام قوا، درحال جمع‌آوری اطلاعات از گوشه و کنار ذهن خسته‌اش باشد، بی‌هیچ حرکتی، مواد اطلاعاتی را درکنار یکدیگر جای داده و نهایتاً، با فشردن دکمه‌ی تریبون، درخواست پرسش و پاسخ با شاهد را می‌دهد.
پس از تایید، از جا برخاسته و بااحتیاط، از پشت میز خارج می‌شود؛ این میان، متهم که تا زمان لزوم، حق حرکت ندارد، بی‌درنگ به کمک می‌شتابد و بی‌توجه به تذکر کادر امنیتی، یه‌جین را به سمت جایگاه چوبی شاهد که در نزدیکی دژ حفاظت‌شده‌ی قاضی قرار دارد، هدایت می‌کند.
دخترک پس از تشکری، دست‌ش را می‌فشارد و بدون فوت وقت، سوالات‌ش را پشت هم می‌چیند.

- آقای وو مین سانگ، شما پزشک معتمد شاکی هستید، درسته؟

مرد بی‌معطلی، پاسخ مثبت می‌دهد و منتظر سوالات بیشتر و جدی‌تر می‌ماند.

- و این هم درسته که بعنوان تأیید کننده و پزشک معتمد دادگاه، به مباحث پزشکی پرونده رسیدگی کردید؟

- بله.

- اجازه بدید یک‌بار اتفاقات رو با هم مرور کنیم؛ هر کجا که اشتباهی از من رخ داد و تحریفی شد، حتما بگید!

انگشتان‌ش را در هم تنید و لحظاتی گهواره‌وار، خود را حرکت داد.

- ساعت دوازده ظهر روز هجدهم آوریل، خانم سئو ری‌ جین، با حالی آشفته به بیمارستانی که شما پزشک ارتوپد اون هستید مراجعه، و ادعا می‌کنن توسط موکل من صدمه دیدن. روی هردو گونه، قسمت چپ چانه، شقیقه و پلک‌هاشون آثار کبودی عمیقی وجود داشته؛ بخشی از پشت موهاشون از ریشه دراومده، به‌طوری که در اون محل خون‌ریزی ایجاد شده؛ کتف راست‌شون در رفته و بخشی از دنده‌شون ترک خورده بود. همه‌ی این موارد در پرونده‌ی پزشکی‌شون درج شده؛ آیا شما این ادعا رو باوجود شواهد تایید می‌کنید؟

مرد، بی‌معطلی کمی روی میکروفون خم شده و ل*ب زد:

- بله، قبول دارم. ایشون درست یک‌روز، بعد از ورود غیرقانونی متهم به خونه‌شون، به بیمارستان مراجعه کردن، پس کاملا طبیعیِ!

یک‌تا از ابرو‌های پرپشت و صاف‌ش را به بالا هدایت کرد و چهار صفحه کاغذی که در دست داشت را روی میز مقابل شاهد قرار داد.

- خانم، من کور نیستم!




@پرتوِماه
 
آخرین ویرایش:

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272
♛اپیزود_ ۵♛


لرزی بر اندام دخترک بی‌گناه افتاد. گویی وسوسه‌ای برای به زمین کوبیدن‌ش، بر دل همگان غلبه داشت! واژه‌ی تعادل، در دایره لغات جسمانی‌اش، وجود خارجی نداشته و هرآن انتظار می‌رفت تا بر روی سرامیک‌های خاکستری سرد، فرود بیاید و تمام هستی‌اش در دم، نیست شود! دندان‌های ردیف و سپیدش، یکدیگر را می‌سایند و یک کف دست ماهیچه که هرنفس‌ش به آن وابسته است، قصد شکافتن سی*ن*ه‌اش را دارد. این میان، گویی عالم و آدم، من جمله جسم کم‌جان و نحیف خودش هم، با او سر شوخی را باز کرده و هریک، ریش نداشته‌اش را به سخره گرفته‌اند!
نگاه‌ها همه بر او ساکن بود؛ از همه مهم‌تر، کسی که با وساطت و تمنای الباقی، گوشه‌ای مسکوت اما همانند آتش‌فشانی نیمه فعال و در آستانه‌ی فوران، به شاهد خیره بود و تنها واکنش یه‌جین را طلب می‌کرد.
چهره‌ای درهم، انگشتانی قفل شده که هرلحظه احتمال درهم شکستن‌شان وجود دارد، گره‌کوری در میانه‌ی پیشانی و نهایتاً، ل*ب‌هایی نسبتا باریک که فریادی سهمگین را فرو خورده بود نیز، دور از همه، در سوی دیگری از چهارچوب، نظاره‌گر تلو- تلو خوردن‌ها و تلاش برای نهان کردن اضطراب دخترک، جملاتی از یک مکالمه، که روح و جان‌ش را مدت‌ها به خود مشغول ساخته بود را در ذهنش تداعی کرد؛

« اون دختر داره با حملات پنیک*، دست و پنجه نرم می‌کنه؛ هردقیقه نگران اینه که باید کجا بره و از چی دور بمونه و چجوری خونسردی‌ش رو حفظ بکنه! فقط کافیه توی موقعیتی که باعث تحقیر و برگشتن احساس گناه‌ش میشه، قرار بگیره؛ می‌فهمی دیگه هیچ‌کاری از دست هیچ‌کدوم‌مون برای آرامشش برنمیاد؟ می‌فهمی؟ بعد تو داری مستقیم دست روی همین نقطه می‌ذاری!»

یه‌جین، همانگونه که نفس‌هایش مقطّع و لرزش چانه‌اش مشهود گشته و سعی در کنترل آن دارد، دمی عمیق گرفته و نَمی به لبان خشک‌ش می‌رساند.

- عذ... عذرخواهی می‌کنم؛ سهواً نسخه‌ی بر... بریل رو مقابل‌تون قرار دادم.

کمی به راست چرخید و خطاب به منشی‌اش که در پشت میز چوبین، چشمان پر شده‌اش را به او دوخته بود، ادامه داد:

- بو رام شی؛ لطفا صفحه‌ی دوم از مقاله‌ی پزشکی رو براشون بیار.

بی‌معطلی، به زیر و رو کردن صفحات قطور مقابل‌ش پرداخت و پس از کمی جست‌و جو، با چهره‌ای خصمانه، ورق را به میز شاهد رساند.
مرد بی‌هوا، نیم‌نگاهی به برگه کرده و رو بر می‌گرداند اما با لحظه‌ای تجزیه و تحلیل، باری دیگر نوشته‌ها را وارسی و نهایتاً تعلّلی طولانی، مانع از ادامه‌ی بی‌اعتنایی‌اش می‌شود.

- مین سانگ شی؛ متوجه هستم چیزی که مقابل‌تون قرار دادیم، ذهن‌تون رو مشغول کرده! شما این مقاله رو در ۲۱ آوریل، دقیقا دو روز بعد از مراجعه‌ی شاکی به بیمارستان، منتشر کردید. آیا این حقیقت داره؟

سعی در حفظ ظاهر داشت؛ نمی‌دانست چرا، اما تمام تلاشش بر این بود که بی‌طرف، پیروز شود! نه وکیل بود، نه شاکی؛ تنها چیزی ترغیب‌ش می‌کرد تا حرف خود را به کرسی بنشاند.

- درسته، اما این مقاله هیچ ربطی بـ...

وقت تلف کردن، جایز نبود! رشته‌ی کلام را با بالا آوردن دست‌ش، قیچی و با حالتی دستوری، ل*ب گشود:

- پاراگرافی که زیرش خط کشیده شده رو با صدای بلند بخونید؛ از سطر هشتم تا دوازدهم!

مرد نیم‌نگاهی به چهره‌ی جدی او انداخت؛ باوجود آنکه چشمان‌ش حتی کورسوی نوری نداشت، اما به‌راحتی سنگینی آن را بر مرد تحمیل کرده بود!

- فراریان کره‌ی شمالی، به یک گروه مجرم بزرگ تبدیل شده‌اند؛ حمایت‌های دولت از این افراد، زمینه‌ی تشویق به داشتن انگیزه‌ی تبهکاری بیشتر را فراهم می‌کند و به‌مراتب، جان و مال شهروندان کره‌ی جنوبی، به‌خطر خواهد افتاد!

نیم‌خندی، لبان یه‌جین را آهسته تکان داد. گویی داستان آشنایی برایش تداعی گشته بود!
به‌طرف میز قاضی که باتوجه به محاسبات‌ش، با فاصله‌ی سه متر، در زاویهٔ چهل درجه سمت چپ‌ش قرار داشت، خود را حرکت داد.

- جناب قاضی، این تنها مقاله‌ی دکتر، باوجود جبهه‌گیری کاملاً مشهود نسبت به شهروندان کره‌ی شمالی نیست! با بررسی‌های عملی و تمام شواهد موجود، مشخص شد که تمامی جراحات وارده به شاکی، از جانب همسرشون بوده و متهم، هیچ‌گونه آسیبی به ایشون نزدن!
گویا این زوج درگیری‌های بیشتری باهم داشتن که همسایه‌هاشون هربار، بعد از تماس با پلیس، با مخالفت شاکی مواجه شدن، و خب میشه حدس زد که ایشون برای اثبات بی‌گناهی همسرشون، موکل من رو مقصر جلوه دادن. تمامی مستندات مربوطه، همراه لایحه، تحویل داده شده. صحبت دیگه‌ای ندارم‌.
انگشتان‌ش را به نرده‌های چوبی سپرد و قدم به قدم تا رسیدن به جایگاه‌ش پیش رفت. در میانه‌ی راه، صدای شاهد، موجب شد لحظاتی را بی‌حرکت، تنها ل*ب‌های نسبتاً قلوه‌ای‌اش را به لبخندی پیروزمندانه مزیّن کند.

- این مورد واقعا به من مربوط نبوده و نیست؛ اما فکر نمی‌کنید اینکه بخاطر یک فراری که از کشور دشمن‌مون اینجا پیداش شده، شهروند واقعی سئول رو مجرم بدونیم، اشتباهه؟

مردمک چشمان کبود شاکی، دو دو می‌زند؛ حضار به یکدیگر می‌نگرند و میان خود رأی صادر می‌کنند؛ هیئت منصفه، سری از تأسف تکان داده و پیشاپیش نظرات خود را تطبیق داده‌اند؛ تنها قاضی می‌ماند و شواهد پرونده، که یکی پس از دیگری رأی نهایی‌اش را دچار نوسان می‌کنند!

- ده دقیقه استراحت می‌کنیم!



* اختلال هراس (پانیک یا پنیک): اختلال هراس یک وضعیت جدی سلامت روان است. این بیماری دوره های ناگهانی و شدید ترس و اضطراب را دارد که اغلب با علائم فیزیکی مانند درد قفسه سی*ن*ه، تپش قلب، تنگی نفس، سرگیجه، لرزش و گرگرفتگی همراه است. افراد مبتلا به اختلال هراس یا پانیک ممکن است احساس عذاب، ترس از کنترل نشدن و ترس از مردن را نیز تجربه کنند. افراد مبتلا به اختلال پانیک ممکن است احساس گناه یا شرم را به‌دلیل یادآوری حوادث، تجربه کنند و ممکن است در خواب یا تمرکز مشکل داشته باشند. آنها همچنین ممکن است تغییراتی در اشتها، مشکل در تمرکز، و احساس بی قراری یا تحریک پذیری را تجربه کنند.




@پرتوِماه
 

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272
♛اپیزود_ ۶♛


با صدای منشی دادگاه، نفس‌هایی تازه، امیدهایی ناامید و دل‌هایی از دعا گرم شد؛ در این‌میان ذهنی، تازه پس از خروج قاضی، وقتِ آزاد شدن پیدا کرده بود!

- یه‌جین شی، حس می‌کنم همین الان هم ما برنده‌ی دادگاه هستیم؛ نظر شما چیه؟

دخترک گویی حس شنوایی‌اش را هم از دست داده بود؛ انگار که در آزمایش محرومیت حسی گیر افتاده باشد، هیچ ادراکی از اطراف دریافت نمی‌کرد و تنها خود را در یک خلأ می‌دید. تنها خواستار توانی، برای رسیدن به در سالن بود!
صندلی چرم را اندکی عقب کشید و با احتیاط، عصای سفیدش را بر زمین کوبید. با هرمرتبه برخورد عصا بر زمین و تولید صدا، نگاه‌های بیشتری بر او منعکس میشد؛ شاید می‌توان گفت شانس آورده بود که نمی‌توانست آن چشمان خیره بر خود را ببیند، که اگر می‌دید، قلب‌ش از ضربان بالا در دم می‌ایستاد!
به ردیف آخر می‌رسد. دست چپ‌ش را به دنبال یافتن دیوار به این‌سو و آن‌سو حرکت داده و کلام « متاسفم» بر لبان‌ش جاری‌ست. مرد آهسته قدمی حرکت می‌کند تا برخوردی با یکدیگر نداشته باشند. شاید نمی‌خواست درحال حاضر از حضورش باخبر شود؛ اما خب، دنیا همیشه آن‌گونه و به آن‌سویی که ما می‌خواهیم، نمی‌چرخد!
مردی بلندقامت و ورزیده، از سوی دیگر سالن دادگاه به طرف‌ش می‌آید تا شاید بتواند کمکی که در ابتدا نتوانسته بود لفظی انجام دهد را این‌بار، عملی تکمیل کند. دست‌ش را به سوی او دراز می‌کند و انگشتان ظریفی که درمیان زمین‌و هوا می‌گشت را به یک‌باره، میان انگشتان مردانه و قوی خود پنهان می‌کند. برای آنکه دخترک ندانسته، ترس دلش را نلرزاند، آرام نجوا کرد:

- یه‌جینا منم، نگران نباش.

یه‌جین که گویی زودتر از موعد به مراد دلش رسیده بود، ل*ب باز کرد تا سخنی بگوید که صدای‌ش را این‌بار خطاب به فرد دیگری شنید که در فاصله‌ی نزدیکی به آنها ایستاده بود.

- چانگ‌‌سو! تو از کِی اینجایی؟

یه‌جین پس از شنیدن نام چانگ‌سو، به‌سرعت سرش را به دوطرف تاب داد تا سریع‌تر حضورش را بیابد!
چانگ‌سو که نقشه‌اش خوب پیش نرفته بود، از سمت چپ یه‌جین، با حالتی بی‌حوصله و کلافه ل*ب زد:

- فعلا بذاریم یه‌جین یک استراحتی داشته باشه، بعداً میگم.

و زودتر از آن‌دو، از در خارج شد و درکنار دوستان‌شان قرار گرفت. یه‌جین که دست‌ش را به وون‌هیون سپرده بود، آن را بی‌معطلی بیرون کشید و پیش از آن‌که او دلیل این‌کار بی‌مقدمه‌اش را جویا شود، ساق دست‌ش را که به‌اندازه‌ی دو دست یه‌جین ضخامت داشت، شکار کرد!

- پسر عقل‌ت رو از دست دادی؟ می‌تونستن بخاطر کاری که کردی، پات رو به بازداشتگاه بکشونن!

کمی حالت چهره‌اش را کنترل و حرص چاشنی لحن آرام‌ش نمود:

- به‌درک! می‌خواستی همونجا به لفّاظی مردک بی‌وجدان گوش بدم و تحسین‌ش کنم؟

منکر آنکه بخاطر داشتن آنها که غریبانه، به‌فکرش بودند، قلب‌ش مالامال از احساسی به خوشبویی شکوفه‌های بهارنارنج حیاط پدری گشته بود، نمیشد، اما همچنان نمی‌توانست نگرانی‌اش را از ظاهرش نهان کند.

- از اینکه اون لحظه به دفاع از من بلند شدی، خیلی بیشتر از اون‌چه که فکر کنی ازت ممنونم، اما وون‌هیون...

جوهان همانند همیشه، با خوش‌طبعی در میانه‌ی صحبت‌ش، دست بر شانه‌اش گمارد و گویی که قصد داشت وون‌هیون صدای‌ش را نشنود، زمزمه کرد:

- پس فقط ممنون باش و همه‌چیز رو به اعصاب هیونگ* بسپار، اون رو که می‌شناسی؛ یک‌دفعه دیدی بخاطر تو، بقیه که هیچی، خودت رو هم همینجا چال کرد!

وون‌هیون که دست بر نقطه‌ضعفش گذاشته بودند، دمی گرفت و به سمت‌ش خیز برداشت که یه‌جین با توجه به سابقه‌ی او، به خود جنبید و بی‌هوا، با هر دو دست خود، چیزی را گرفت تا او را از حرکت بازدارد.

هیونگ‌کی که به کنترل بانمک خنده‌اش مشهور بود، درگوشه‌ای همراه با یونگ‌سانِ درهمه‌حال خنده‌رو، ریسه می‌رفتند و حتی خود وون‌هیون هم لبخند را در چهره‌ی متعجب‌ش، گنجانده بود. دخترک لحظاتی با خود اندیشه کرد، اما نتیجه‌ی دلخواهش، حاصل نشد!

« درسته که بازوهاش خیلی ‌بزرگ و تنومندن، اما این... چرا هیچ نقطه‌ی پایانی نداره!»

دستی بر آنچه که به تصور بازو بودن، آن را در برگرفته بود کشید، اما از پس، خطی صاف و از پیش، قطعه‌هایی منظم در حصارِ پوشش لباس، نصیب دستان بخت برگشته‌اش شد!

دستان‌ش را با ضرب، از روی شکم‌ش کنار کشید و با اضطرابی رخنه کرده به وجودش، آنها را در هم تنید. می‌لرزید؛ ذهنش هزاران اضطراب را پشت سر می‌گذاشت و حالاتی که از او سر میزد، در کنترل او نبود!

-‌ مـ... من... من معذرت می‌خو... .

چانگ‌سو، هم‌زمان با کنار کشیدن دستش، به عقب چرخیده بود و حال، با تنها نیم‌نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده و مضطرب دخترک، لرزی بر تنش افتاد! نـ... نباید... .
بی‌تعلل، دستانش را جلو برده و بازوان نحیف‌ش را در چنگ گرفت؛ وون‌هیون به‌خاطر چند قدم فاصله‌ای که با او ایجاد کرده بود، تنها ثانیه‌ای دیرتر، با ظاهری آشفته و ناآرام به‌سویش دوید و دورِ او که تا از دست دادن تعادلش، راهی نمانده بود را حصار تنید.

- یه‌جین... به من گوش کن؛ هیچ اتفاقی نیافتاده، همه‌چی خوبه، تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی دختر خوب؛ باشه؟ نترس؛ نفس عمیق بکش عزیزم؛ دم، بازدم.
و هم‌زمان با او، نفسی گرفته و بازدمش را رها می‌سازد و نمی‌فهمد که گرمای آن نفس، پوست لطیف و سرمازده‌ی دختر را به بازی می‌گیرد!

- یه‌جین، روی این صندلی کمی استراحت کن.

دختر هنوز هم عذاب وجدانی، بند بند وجودش را می‌لرزاند و نفرین می‌کرد. انگشتانی که لابه‌لای انگشتانش تنیده شده بود و آنها را از سر مهر، نوازش می‌داد، متعلق به وون‌هیون بود. با آنها آشنایی کامل داشت؛ در طول این یک سال، هرروز طعم لمس آنها را حتی شده برای یک بار، چشیده بود؛ حتی شده به غیرمستقیم‌ترین نحو ممکن!

- چا... چانگ‌سو، تو که از مـ... .

- ناراحت نیستم دختر خوب؛ هیچ خطایی نبوده، پس خودت رو بابتش آزار نده!

نشستن‌ش در مقابل زانوهای خود را حس کرد؛ سردی انگشتی که روی زانویش نشست را به جان خرید، اما آرامش‌بخش جانش شد!

- اگر این رو بگم، تا سال‌ها قراره سوژه‌ی این بچه‌ها بشم، اما... با آغوشی که ناخواسته برام باز کردی، فقط... فقط به خودم قول دادم هیچوقت نذارم احساس تنهایی کنی.

« هـو» کشیدن پسرها که از صدای‌شان قابل تشخیص بود که جوهان و هیونگ‌کی هستند، باعث شد تا لبخند کوتاه و شاید غیرقابل درکی، روی ل*ب‌های نسبتا برآمده‌ش شکل گیرد. آموخته و تجربه کرده بود که نیازمند بودن به آن‌کس که زندگی‌ات بند به اوست، اصلی ذهنی‌ و انکار نشدنی‌ست!



@پرتوِماه
 

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272
♛اپیزود_ ۷♛


درمیان آن سرخ‌ و سفید شدن‌های دخترانه‌اش، سناریو ساختن‌های چند تن از اطرافیانش و نگاه تیز و خیره‌ی مردی که درکنارش ایستاده بود، ناگهان چیزی به خاطرش آمد.

- هیونگ‌کی، تو اینجایی؟

پسری با قدی نسبتاً کوتاه‌تر از دوستانش، جلو آمد و پایین پای دخترک، روی یک زانو نشست.

- آره، همینجا هستم؛ باهام کاری داری؟

چیزی در اعماق قلبش تکان خورد؛ گویی از پرتگاهی مرتفع، همانند خواب‌های پریشانش، به درّه‌ای سنگلاخی سقوط کرد! با تشویش و در عین‌حال سرگیجه، از جا برخاست اما تعادلش کمی برهم خورد، تا اینکه وون‌هیون بازویش را در سکوت، از پشت در برگرفت.

- هیونگ‌کی، دریا رو کجا گذاشتی؟ تنهاست... دریا تنهاست... .

هیونگ‌کی که از این واکنش جا خورده و یک‌آن همه‌چیز فراموشش شده بود، در پی آرام کردن یه‌جین برآمد، اما یونگ‌سان به خود جنبید و طبق معمول همیشه‌اش که حتی باوجود اضطراب خود، سعی در خنداندن دیگران داشت، با کف دست، ضربه‌ای نه‌چندان آرام بر شانه‌ی دختر کوبید که با چشم‌غرّه‌ی وون‌هیون مواجه شد!

- یه‌جینا، یک‌طوری از جا پریدی که خودمون هم به ترسیدیم! خیالت راحت، دریا با مینهیوک و سون‌ووئه؛ الان حتما اون دوتا به‌ظاهر بزرگتر، بیشتر خونه رو به آتیش کشیدن!

با دریافتن جریان، باز هم آن عذاب‌ وجدان لعنتی گریبانش را گرفت! نباید انقدر زود درباره‌ی همه‌چیز قضاوت کند؛ اینگونه، تنها همه را از خود می‌رنجاند!

- معذرت می‌خوام؛ نبایـ... .

- یه‌جین؛ نیازی نیست برای هر مسئله‌ای عذرخواهی کنی! همه‌ی ما، از حساسیت و وابستگی تو، نسبت به دری‌یا باخبریم؛ یک امر عادیِ که برای اون نگران بشی!

انگشتان بامزه و کوچک هیونگ‌کی، روی شانه‌اش قرار گرفته و صدایش، در یک‌قدمی گوش راستش بود! او خوب می‌دانست چطور درعین مهربانی و لطافت، سخن جدی خود را به زبان آورده و آن را به کرسی بنشاند!

« بخش دوم جلسه‌ی دادگاه دویست و پنجم، تا چند دقیقه‌ی دیگر آغاز می‌شود».

بازویی که هم‌چنان درمیان انگشتانی قوی جای داشت، کمی آزاد شده و این‌بار، ساق دستش در بند شد.

- مثلا قرار بود، کمی انرژی برای ادامه‌ی دادگاه ذخیره کنی، اما با این‌همه اضطراب، همون قبلی رو هم به باد دادی!

لبخندی روی لبانش نقش بست و کف دست آزادش را، هم‌زمان روی دست او قرار داد؛ رگ‌های پشت دستش، آنقدر برجسته‌اند که بی‌آنکه حتی آن‌ها را ببیند، قابل لمس باشند!

- پس باید بعد از دادگاه، من رو برای سوپ رامن مخصوص، مهمون کنی.

ساق دستش با کمی نیرو، به سمت صاحب آن دست کشیده و بی‌آنکه فرصتی برای دفاع یا حتی مقاومت داشته باشد، همان دست، شانه‌اش را در نزدیکی خود اسیر می‌کند. این‌بار با حالتی تمسخرآمیز، ل*ب می‌زند:

- داری میگی از دستپخت من خوشت اومده؟ اما خب چه میشه کرد، من تا سهم رامیون موردعلاقه‌م رو از تو نگیرم، محاله بخوام برات چیزی درست کنم!

- یا، شین وون‌هیون!

- یا، هه یه‌جین!

جسمی از مابین آن دو عبور کرده و هرکدام را به گوشه‌ای می‌رانَد.

- از شما دوتا آشپز درنمیاد؛ آخرسر هم مسئولیت پخت غذاهای اون خونه، به عهده‌ی خودم باقی می‌مونه!

یونگ‌سان که تنها سه‌روز با هیونگ‌کی، اختلاف سنی دارد، ضربه‌ای به پشت گردن او زده و یقه‌اش را باقدرت به عقب می‌کشد.

- از هیچ فرصتی برای به رخ کشیدن مهارت‌های آشپزیت، کم نمی‌گذاری، نه؟

آن لبخند هیونگ‌کی که از نگاه یه‌جین دور ماند، اعلان جنگ بود!

- مثل اینکه هنوز با مهارت‌های استفاده از ساتورم آشنا نشدی چاگیا*!

یونگ‌سان با سرعتی که در دویدن دارد، فاصله‌ای چندمتری با هیونگ‌کی ایجاد می‌کند، اما خب، کسی به عاقبت رسیدن آن‌دو به یکدیگر، خوش‌بین نیست!

دخترک، باتوجه به صدای پاشنه‌ی کفش‌هایشان که به سرعت بر زمین کوبیده می‌شدند، می‌توانست شدت دعوایشان را بسنجد؛ تنها با تُن صدای ظریفی، چانگ‌سویی که متوجه بیش از اندازه مسکوت بودنش شده بود را برای جدا کردن آنها، خطاب قرار داد و همراه با وون‌هیون، وارد سالن اصلی جلسه شد.

- وون‌هیون؟

با حس نزدیک‌تر شدن او، با اضطرابی که بی‌مهابا در دل گنجانده بود، زمزمه کرد:

- می‌تونم ازت بخوام، تا زمانی که لایحه رو چک می‌کنم، با سون‌وو یا مینهیوک تماس بگیری و از حال دریا بهم خبر بدی؟

لمس کتف او، بی‌اختیار بود؛ تنها در پی بازگرداندن قوّت قلبی که طی یک‌سال، آن را از دست داده بود، برآمد!

- همین الان!

با همراهی کردن او تا پای میز وکلا، چند قدم به عقب رفته و نام سون‌وو را در اواسط مخاطبینش، لمس کرد.



چاگیا*: در زبان کره‌ای، به‌معنای عزیزم و دلبندم می‌باشد که در اینجا، به حالت تمسخرآمیز به‌کار رفته است.


@پرتوِماه
 

RaHa_WH

منتقد انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
30
سکه
272
♕اپیزود_ ۸♛


ضربه‌ی کوتاهی بر سرشانه‌ش نشست.

- دریا پشت‌خط منتظرِ.

گوشیِ به گفته‌ی وون‌هیون، نقره‌ای رنگ، میان انگشتان دست چپش قرار گرفت؛ بی‌درنگ آن را روی گوش گذاشت و دریا را صدا زد؛ البته که نیازی به بردن نامش نبود، صدای خنده‌ها و « عمو، لطفاً»گفتن‌هایش، ادامه‌دار شده و گویی پایانی نداشت!

- دریا، صدام رو می‌شنوی؟

- اوه، مامانی! عمو مینهیوک، قلقلکم میده!

درنگی کرد. هم‌زمان با پایان جمله‌اش که با لحجه‌ای انگلیسی ادا شده بود، صدایی که از سویی دیگر او را خطاب قرار می‌داد، توجهش را جلب کرد.

- یه‌جین، بهش بگو انقدر سرتق و خوشمزه نباشه تا من هم قلقلکش ندم.

و بلافاصله، همانطور که صدایش نزدیک‌تر میشد، با لحنی شرورانه و شیطانی ادامه داد:

- دارم میام بخورمت!

جیغ بلندی که در گوشش پیچید، سبب دور کردن موبایل از پرده‌ی گوشش و لبخندی در کنج لبانش شد. به‌نظر می‌آمد که دریا حتی برای حرف زدن با او هم وقت نداشت، پس قصد پس دادن گوشی موبایل را کرد، اما نجوایی که حدس زد از جانب سون‌وو باشد، موجب شد تا مجدد آن را به گوش خود نزدیک کند.

- یه‌جین هنوز پشت‌خطی؟

- آره؛ چی شده که سون‌وو شی افتخار صحبت با تلفن رو دادن؟

از نفرت بی‌حد و اندازه‌اش نسبت به تلفنی صحبت کردن و حتی صحبت رو در رو، خبر داشت. او هم نسخه‌ای دیگر از یه‌جین بود؛ البته، یه‌جین چندی پیش! حال، تا هرروز حال همه را نمی‌پرسید دلش آرام نمیشد!

- خواستم بهت بگم که یک بسته مقابل در خونه‌ت گذاشتن؛ چون مال تو بود و می‌دونستم امروز نیستی، پیش خودمون آوردم، البته گویا محرمانه‌ست؛ کنار می‌ذارم تا خودت برگردی.

خنده‌ی کوتاهی کرد.

- البته اگه کنجکاوی مینهیوک بذاره!

سون‌وو هم متقابلاً می‌خندد؛ چه می‌گویند؟ از آن خنده‌های پولداری!

- اون رو خودم توجیح می‌کنم، نگران نباش؛ تا دریا هست، زمین و زمان رو فراموش می‌کنه.

راست می‌گفت؛ مردی بچه‌دوست همانند مینهیوک که چه‌بسا عاشق فرزند دختر هم هست، تا زمانی که به قول خودش « شیرینی دارچینی‌ای» بنام دریا را در کنار خود دارد، دیگر حساب روزهای زندگی هم از دستش خارج می‌شود، یک بسته‌ی محرمانه که جای خود داشت!
اما... او مدت‌ها بود که دیگر بسته‌ای از کسی دریافت نمی‌کرد؛ لااقل نه در این یک‌سال!

- ممنونم سون‌وویا.

- آرزوی اوپا گفتنت رو به قبر می‌برم! خداحافظ.

و بی‌آنکه فرصتی تازه برای دفاع به او داده شود، بوق ممتد در گوشش می‌پیچد.
هنوز کلمه‌ای که دریا در خطابش، بیان کرده بود، تمام ارکان مغزش را می‌کاوید.

- اتفاقی افتاده؟

با صدای خش‌دار او، تنها ل*ب زد:

- گفت مامان...

نگاه وون‌هیون همه‌چیز دارد؛ ناباوری، درخشش شادی و شعف، غم، احساساتی که در مردمک‌های تیره‌اش در تکاپوست را نمی‌بیند، اما همان سکوت، گویای هر حرف و سخنی‌ست!
با برخاستن مجدد تمامی افراد به پای قاضی، وون‌هیون هم به جایگاه شاهدین می‌رود و دل‌ها برای شنیدن حکم نهایی، در سینه‌ها بی‌قراری می‌کنند.

پیرمرد هشتاد ساله، حس اقتدار را حتی از پس تاریکی دیدنگانش هم، به او القا می‌کرد؛ گویی این مرد، هیچوقت قرار نیست فروخورده و فرتوت شود!

- حکم نهایی را قرائت می‌کنم. پس از جلسه‌ی توجیهی‌ای که به خواست وکیل مدافع متهم، خانم هه یه‌جین، امروز، هفده نوامبر برگزار شد، پس از بررسی‌های اولیه که توسط کارشناسان قضایی انجام شده و سپس به قضاوت قاضی، آقای کیم جانگ‌ده و هیئت شور درآمد، حکم آخرین جلسه‌ی دادگاه، بدین شرح است؛

می‌توانست از سکوت موهومی که ایجاد شد، نفس‌های حبس شده را با تمام جانش بشنود. انگشتانی روی دستانش قرار می‌گیرد؛ دستانی سرد و زبر شده از گذر ایّام!

- متهم یو مین‌آ، تبعه‌ای از کره‌ی شمالی، به جرم ورود غیرقانونی به خاک کره‌ی جنوبی و اقدام به ضرب و جرح شاکی پرونده، به چهارسال حبس محکوم شده و اجازه‌ی فعالیت در اماکن دولتی را نخواهند داشت.

لرزی بر انگشتان میافتد؛ پوست دستش، زیر آن انگشتان منجمد شده، می‌لغزد. دست راستش را آزاد کرده و روی دستان گره کرده‌ی او می‌گمارد. در اعماق قلبش و با سلول به سلول بافت مغزش، به چیزی ایمان دارد که چه‌بسا جمعیت حاضر، از آن ناامیدند!

- اما با نظر هیئت منصفه و تاییدیه‌ی قاضی دادگاه، به‌دلیل دست نداشتن ایشان در امور مُخِّل پرونده و داشتن فرزند خردسالی که به ناچار در بهزیستی نگهداری می‌شود، حکم متهم به سه سال کار اجباری در اردوگاه پناهندگان تغییر یافته و می‌تواند با نظارت دقیق، به خارج از اردوگاه تردد داشته باشند. ختم دادگاه را اعلام می‌کنم.

و نوای برهم کوفتن چکش و تخته، گویی شیپور پایان جنگ است و بار خستگی از دوش آنها، بر زمین ‌می‌گمارد. نجوای آرامِ گریستن زن، در سمت چپش، از هرچیزی برایش گواراتر است؛ آن اشک‌ها را می‌شناسد، درواقع دیگر با تمام انواعش آشناست!
با حس فاصله‌ای که دارند، انگشتانش که برق انگشتر اشکی شکلِ زمرد، در انگشت میانی‌اش نگاه‌ها را بر خود ثابت می‌کرد را پشت سر او، بر روی موهای حالت‌دارش گذاشته و سرش را روی شانه‌ی خود قرار می‌دهد. نوازشی که خود آن را حس می‌کند، برایش با نوازش‌های قبل از خواب دریا یکسان است. حال یک زن ۴۵ساله، برای او با کودک چهارساله‌اش توفیری ندارد.
موکلانش، چه رویای آزادی را حقیقی می‌دیدند و چه تخفیف می‌گرفتند و چه... جام شوکران را سر می‌کشیدند، برایش فرزندانی بودند که خود، آنها را نجات داده و پرورانده بود و چه حسی، دل‌انگیزتر و گرم‌تر از این آرامش پس از روزها دویدن و دویدن، در هاله‌ای از یک عصر زمستانی!

*****


@پرتوِماه
 
آخرین ویرایش:
بالا