به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

مهوین؛

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
946
مدال‌ها
5
سکه
6,192
عنوان رمان: غارتگران
ژانر: فانتزی، ماجراجویی
نویسنده: زینب سواری (@مهوین؛)
ناظر: @Blueberry
خلاصه:
در تنگنای شب و در آغوشِ سایه‌های دلمرده، جایی میان وهم و بیداری، قلبی برای صرفِ آزادی، بی‌دریغ فریاد می‌زد.
غارتگری که دل‌های مرده را می‌ربود تا عشقی که در روح دمیده شده بود را احیا کند. نهال کم جانِ امید را مادرانه در آغوش می‌کشید.
و در حین فروپاشیِ انسانیت، ویرانه‌های وجودش را برای پاداشی از جنسِ پاسخ‌های گم‌شده، سخت کاوید و پیش رفت و ضمیرش مجروح شد تا آموخت، زمانی که او را خوار بپندارند، بایستی روحِ مبارزش را در دست همت گیرد و برای تمامیت خویش، پیش رود!

سخن نویسنده:
خواننده گرامی، این رمان برگرفته از اتفاقات انجمن بوکینو و قصه‌ی خاطره‌انگیز تأسیس انجمن می‌باشد؛ همچنین تک‌تک شخصیت‌های این داستان، از کاربران قدیمی و حتی کاربران جدید بوکینو گرفته شده و تمامی نوشته‌ها صرفاً جهت خنده کاربران قرار خواهد گرفت و بنده قصد هیچ‌گونه توهین به شخصی یا ایجاد دلخوری نداشته و ندارم.
پیشاپیش از همراهی پر شور و شوق شما خوانندگان عزیز، سپاسگزارم!🌹

با فعال کردن گزینه «اشتراک» بالای تاپیک، از قرار گرفتن پارت‌های جدید مطلع شو:):Red_heart:
 
امضا : مهوین؛

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,499
مدال‌ها
4
سکه
27,578
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

مهوین؛

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
946
مدال‌ها
5
سکه
6,192
مقدمه:
این من بودم. غارتگری بی‌ملاحظه که زاده شده بود، عدم‌ها را غارت کند.
در گذر روزهای سرد، حینی که صداقت کشته می‌داد و رأفت، برای‌شان انتظار آفریده بود؛ تلفاتی که از جهالت می‌رسید مرا بر آن ساخت تا غارت کنم! غارت کنم دلم را از زمینی که بایر شده بود. غارت کنم جسمی را که ارج نَنهادند و در سویی دیگر، لحظه‌ای که امید در بستر مرگ، بی‌جان و بی‌تاب گشته بود، سرزمینی بسازم از خشت‌های آهنین! بهشتی که در بهارش، هیچ روزنه‌ای از اجحاف نباشد.
بهشتی که لایقِ سرمستی بلبل و اوجِ شاهین باشد. بال نشکند، بلکه مرهم گذارد. به کودک نوپای قلم بر دست، زمانی دهد تا پروانه‌ی وجودش را از پیله‌ی ندانستن، برهاند.
من از پس کلافِ سردرگمی، دستِ پروانه‌ی نو ظهوری را گرفته و بیرون کشیدم آن روحی که اعجاز خالق را در بر داشت. دست نوازش بر روح خسته‌ی خود می‌کشیدم و در تلاطم طوفانی، ارمغان امید را در ذهن‌ها رویاندم و در شبانگاه، زمانی که ظلمات بر آینده‌مان چیره شده بود، درست آن دمی که نحسی بر بلند پروازی‌های‌مان قهقهه زد، در ذهنم، تلنگری زاییده شد تا از یأس، یاس برویانم! و آغازگر کتابی شیوا شوم.

نویسنده مقدمه: @Sara

با فعال کردن گزینه «اشتراک» بالای تاپیک، از قرار گرفتن پارت‌های جدید مطلع شو:)
 
امضا : مهوین؛

مهوین؛

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
946
مدال‌ها
5
سکه
6,192
«فصل صفر؛ غارت شده!
به قعر رانده شدم تا در حبسِ ابدِ ظلم، بمیرم؛ اما مرا عادتِ قعرنشینی نبود، لیکن زندگی‌ام را احیا کردم.»


سفرم آغاز شده بود؛ عزمم را به چنگ می‌آوردم و به آرامی گام برمی‌داشتم و چهره‌ی جهانی را که همچون تابلوی خاکستری، دلمرده بود؛ به رنگ‌های زیباتر و شاداب‌تری بدل می‌کردم.
در هر روستایی که یادها فراموش گشته بودند و هر کوچه‌ایی که ناله‌ها به سکوت رفته بودند، صدای من نظیر فریادی دل‌فریب در فضا طنین‌انداز می‌شد. من در جستجوی وجدان‌های غارت شده و امیدهای فدا شده بودم؛ تصویری از غارتگری را به نمایش می‌گذاشتم که نه تنها به غارت می‌اندیشید، بلکه در پی ترمیم قلب‌های شکسته و زخم‌های نهان نیز بود.
هر کجا که گام می‌نهادم، نشانی از ظلم و دردی که بر قلب‌ها حاکم بود، می‌یافتم. دیوارهایی کثیف و تیره، خیابان‌های مه‌گرفته‌ای که در آن‌ها عشق و دوستی به یغما رفته بودند.
مأموریت من صرفاً غارت دلتنگی‌ها نبود؛ بلکه تبدیل غم به شادی و شعله‌ور کردن آتش حیات در قلب‌های محبوس بود.
دست در جیب، خیره به سرزمین پیش روی خود ایستادم؛ یاد خاطرات، لبخندی نرم و دلنشین بر لبانم نشاند.
ناگهان حس کردم در فضایی غبارآلود از زمان غوطه‌ور شده‌ام، به گذشته‌ای نه چندان دور پرتاب شدم؛ جایی که هر لحظه‌اش برایم گنجی ارزشمند بود!

***​

«17 ماهِ دیو؛ سال 2023»
مسیر جدیدی پیش رو داشتم و شوقی نهان در دل، به مانند شعله‌ای زبانه می‌کشید. با دستم به دکل کشتی تکیه داده و از جای برخاستم، به آرامی خود را به حاشیه کشتی نزدیک کردم. سردی دیواره‌های فولادی کشتی و نسیم ملایم دریا به وضوح درک می‌شد. موج‌ها به آرامی به بدنه کشتی برخورد می‌کردند و صدای آب، مانند موسیقی دلنشینی در فضا طنین‌انداز بود. با هر قدمی که برمی‌داشتم، احساس شگفتی و کنجکاوی بیشتری در وجودم ریشه می‌دواند.
نگاه‌ام را به افق دریا دوختم؛ دریایی که در زیر نور غروب خورشید، رفته‌رفته رنگ‌های پاییزی را به خود می‌گرفت. ابرهای سیاه در دوردست سر برآورده بودند و گویی آسمان نیز در جستجوی آرامش بود، غمگین و خشمگین، در انتظار طوفانی که به زودی می‌آمد.
کشتی با حرکتی آرام پیش می‌رفت؛ امّا صدای دلخراش خُرخُرِ موتور، حس آرامش عرشه را مختل می‌کرد. خورشید در حال غروب به یغما می‌رفت و رنگ‌های گرم و طلایی‌اش به آرامی جای خود را به سایه‌های سرد و تاریک می‌دادند. حس می‌کردم به انتهای دنیا نزدیک می‌شویم، جایی که مرز بین واقعیت و رویا به طرز شگفت‌آوری محو می‌شد!
نورا: خیلی ترسناک به نظر میاد... .
نگاه نورا، که در آن اضطراب و تردید به وضوح موج می‌زد، به اعماق دریا دوخته شده بود. دریا با سیاهی و رازهای ناگفته‌اش، به دنیای ناشناخته‌ای می‌مانست که هر لحظه امکان غرق شدن در آن وجود داشت؛ اما ترس او نه به خاطر خشم طبیعت، بلکه ناشی از وجود انسان‌هایی بود که ما را از خود رانده و به جزیره‌‌ی دور افتاده و هولناک «تارگال» تبعید کرده بودند.
همانطور که سعی در حفظ آرامش خود داشت، کنارم نشست و به دیواره‌های کشتی تکیه داد. دستانش را روی سینه در هم قفل کرد؛ گویی قصد داشت با این حرکات از خود در برابر آن وحشت پنهان محافظت کند.
دریا لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت؛ ناگهان به طرز وحشیانه‌ای طغیان کرد و کشتی تکان سهمگینی خورد. دستانم را به دیواره‌ی مقاوم و فولادی کشتی محکم کردم؛ در این لحظه، صدای خشمگین کانیا در فضا پیچید. با تمام قدرتش به ناخدای این کشتی فرسوده فریاد زد:
- هوی ناخدا، حواست کجاست؟ اگه می‌خوای با این قراضه ما رو به کشتن بدی راحت بگو خودمون دست به کار بشیم، شما زحمت نکش!
با لبخندی تلخ، مرکز توجه‌ام را از کانیا به دریای ناآرام مقابلم معطوف کردم. آشنایی‌ام با او چندان قدیمی نبود؛ امّا او به سرعت به دوستی وفادار بدل شده بود که با دلسوزی در کنارم ایستاده بود.
امواج وحشی دریا، کماکان نغمه‌ی طوفانی خود را سر می‌دادند. نفسی عمیق کشیدم و به سرخی افق خیره شدم و در پاسخ نورا زمزمه کردم:
- نمی‌دونم... اما این رو می‌دونم که آدم‌ها می‌تونن خیلی ترسناک‌تر باشن!
لبخند تلخی بر لبم نشسته بود، گویا سال‌ها تجربه و درد را در خود تلنبار کرده بودم.
تاوانی که من در این دنیای بی‌رحم پرداخته بودم، بسیار سنگین و غیر قابل توصیف بود. هر لحظه‌ای که به عشق و صداقت و فداکاری اختصاص داده بودم، حال به یک سلاح دو لبه تبدیل شده بود. من با نیت خیر و محبت گام برداشته بودم؛ اما اکنون در میانه‌ی این طوفان هستم و به یاد می‌آوردم که در قلب انسان‌ها، تاریکی و بی‌رحمی عمیقی می‌تواند نهفته باشد.
 
امضا : مهوین؛
بالا