• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

رمان عشق به سبک تصادف | سرین کاربر انجمن بوکینو

Status
Not open for further replies.

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
Negar_۲۰۲۳۰۴۱۱_۰۳۲۲۳۱.pngکد رمان کوتاه: 008
ناظر: @Marham
عنوان رمان: عشق به سبک تصادف.
نویسنده: غزل کاظمی نیا
ژانر: عاشقانه، طنز.
ویراستار: @VampirE
خلاصه: دختر قصه‌ی ما که اسمش سرینه و بسیار بامزه و شیطونه، بیست و چهار سالشه؛ ولی مثل دخترهای هجده ساله رفتار می‌کنه، معلم کلاس سومی‌ها هستش و را*ب*طه‌ی خوبی هم با بچه‌ها داره. یه روزی سبک زندگیش با یه تصادف عوض میشه!
 
Last edited by a moderator:

ندوش؛

[مدیر ارشد عمومینو]
Staff member
LV
0
 
Joined
Feb 17, 2023
Messages
990
سکه
5,222
1681550318664.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
?قوانین تایپ آثار?

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
?اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب?

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:
?درخواست جلد آثار?

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
?نقد و تگ‌دهی به آثار?

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
?درخواست کاور تبلیغاتی?

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

⚪️درخواست تیزر آثار⚪️

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
?اعلام پایان تایپ آثار?

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
?تالار آموزشگاه?

با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
ای وای من! بدجوری دیرم شده. فشار پام رو روی پدال گاز بیشتر کردم. وای سرین! خاک توی سرت که دیرت شد! الآن خانوم مدیر توبیخم می‌کنه. تازه به اندازه‌ی کافی از درس‌ها عقب هستم. اولیاها کلی گله کردن. جوری داشتم تند رانندگی می‌کردم که تعادلم رو از دست دادم و گومپ! خوردم به یک چیزی و سرم با شدت خورد به فرمون که چشم‌هام سیاهی رفت.

(راوی)
وقتی که سر سرین خورد به فرمون، بی‌هوش شد. مردی که باهاش تصادف کرده بود، جلو اومد. دید که جلوی ماشین سرین مچاله شده. جلوتر رفت. با کمک مردم تونست اون رو از داخل ماشین بیرون بیاره.
مرد همه‌ش داد می‌زد و می‌گفت:
- یکی زود یه آمبولانس خبر کنه. زود!
‌وقتی که آمبولانس اومد، او را به بیمارستان منتقل کردن. دکتر تا وضعیت اون رو چک کرد، گفت:
- زود اون رو به اتاق عمل منتقل کنین.
وقتی سرین توی اتاق عمل بود، اون مرد جوون از نگرانی توی راه روی بیمارستون قدم برمی‌داشت. بعد از چهار ساعت یکی از پرستارها از اتاق عمل بیرون اومد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
مرد جوون رو به پرستار گفت:
- حالش چه‌طوره؟
پرستار: چیزی نمی‌تونم بگم. باید به‌هوش بیاد. احتمال از دست دادن حافظه‌‌ش زیاده.
مرد جوون به دیوار پشت‌سرش تکیه داد و روی زمین سر خورد و با خودش گفت:
- ای وای! من چه‌کار کردم؟

سرین
آخ سرم خیلی درد می‌کنه. من کجام؟ این‌جا کجاست؟ کسی نیست به داد من بدبخت برسه؟ این‌قدر داد و بی‌داد کردم تا یک پرستار داخل اومد.
پرستار: بالأخره به‌هوش اومدی.
- من کجام؟ این‌جا کجاست؟
پرستار: چیزی یادت نیست عزیزم؟
- نه، هیچی!
پرستار: نمی‌دونی اسمت چیه؟ اون هم یادت نیست؟
- نمی‌دونم فکر... فکر می‌کنم... سرین. آره، فکر کنم سرین.
پرستار: همین؟
- آره... آخ... سرم خیلی درد می‌کنه. دیگه چیزی یادم نیست.
پرستار بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک دکتر و یک پسر جوون و خوشگل و خوش‌تیپ اما پریشون برگشت. دکتر جلو اومد و پرسید:
- اسمت رو می‌دونی خانوم؟
- فکر می‌کنم سرین. آره، اسمم سرینه.
دکتر: پدر و مادرت، کسی رو داری که خبر کنی؟
- نمی‌دونم.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
تا این رو گفتم، پسره شروع کرد به خودش بد و بی‌راه گفتن.
پسره: وای خدایا! بدبخت شدم! آخه خانوم محترم، تو با این سرعت کجا داشتی می‌رفتی؟ چرا این‌قدر سرعتت زیاد بود؟
من رو به دکتر گفتم:
- این چی میگه؟
دکتر: بذار همه‌چیز رو برات توضیح بدم. مثل این‌که داشتی توی جاده با سرعت رانندگی می‌کردی. می‌دونی مدل ماشینت چی بود؟ یه دویست‌وشیش آلبالویی بود. این‌قدر سرعتت زیاد بود که متوجه ماشین این آقا رو که در گوشه‌‌ای پارک بود، نمیشی و چون ماشین آقا هم جای بدی پارک بود، به شدت با ماشین برخورد می‌کنی. خوشبختانه این آقا توی ماشین نبود، وگرنه امکان داشت اتفاق‌های بدی رخ بده. حالا چیزی یادت اومد؟
- نه، هیچی.
پسره: حالا چه‌کار کنم؟ دکتر ایشون بازم گیچ‌و‌منگ تشریف دارن.
دکتر: آقای رادمان ایشون دچار فراموشی کوتاه مدت شده. شما می‌تونید توی این مدت کوتاه که ایشون تحت درمان هستن، ازشون مراقبت کنید شاید وجود شما بتونه بیشتر کمک‌شون کنه. شما خودتون روان‌شناس هستید و بیشتر می‌تونید بهشون کمک کنید تا خانوم حال‌شون زودتر بهبود پیدا کنه.
بعد از گفتن این حرف، از اتاق خارج شد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
پسره: خیلی خب. من کمکت می‌کنم که هرچه زودتر حافظه‌ت رو به دست بیاری و زودتر بری پیش خانواده‌ت. راستی، اسمم آرتام رادمانه. مثل این‌که تو قراره یه مدت توی خونه‌ی من زندگی کنی. پدر و مادرم خارج زندگی می‌کنن و من تنهام. مشکلی که با این موضوع نداری؟
یکم با شک به پسره نگاه کردم. یعنی میشه بهش اعتماد کرد؟ توی همین فکرها بودم که یکی از پشت‌سر گفت:
- آرتام؟
سرمون رو که برگردوندیم، دیدم یک پسر خوش‌تیپ که هم سن و سال همین آرتامه می‌شد. آرتام تا اون رو دید، گفت:
- فرهاد ببین چه بلایی سرم اومد. حسابی گیرم!
اون پسره که حالا می‌دونم اسمش فرهاده، اومد جلو و دستش رو روی شونه‌ی آرتام گذاشت و گفت:
- نگران نباش داداش، همه‌چیز درست میشه. من پشتتم!
آرتام: امیدوارم.
بعد رو به من گفت:
- خب، چی‌شد؟ مشکل که نداری؟
من یکم با تردید نگاش کردم که دوستش گفت:
- اگه مؤذب هستی، می‌تونین به مدت کوتاه صیغه بشین. بعد که حالت خوب شد و خانواده‌ت رو پیدا کردی، صیغه رو فسخ می‌کنین و تو پیش خانواده‌ت برمی‌گردی. این صیغه بودن به این دلیله که اگه موهات باز بود یا لباس کوتاه پوشیدی، دوست من مؤذب نشه و احساس گناه نکنه؛ چون آرتام ما روی این چیزها خیلی حساسه.
- هرکاری می‌خواین بکنین، فقط بهم کمک کنین که حافظه‌م رو به دست بیارم و برگردم پیش خانواده‌م. انشاءالله که بتونم براتون جبران کنم. هردو لبخند رضایت‌بخشی زدن و اتاق رو ترک کردن.
***
امروز قرار بود که مرخص بشم. آرتام برام لباس آورده بود. یک شلوار جین سرمه‌ای با مانتوی مدل مردونه‌ی چهارخونه، با شال مشکی. خدا می‌دونه این‌ها رو از کجا پیدا کرده آورده برای من بدبخت. وقتی کار ترخیص انجام شد، سوار ماشین شدیم. فرهاد هم همراه‌مون بود. قبل از این‌که بریم خونه‌ی آرتام، رفتیم محضر و صیغه‌ی محرمیت خوندیم به مدت کوتاه و بعدش به سمت خونه‌ی آرتان راه افتادیم. جلوی یک خونه‌ی ویلایی نگه‌ داشت و در رو با ریموت باز کرد. وای بر من! خونه رو باش! معلوم نیست خونه‌ست، یا قصر پادشاه قصه‌هاست. یک حیاط به چه بزرگی داشت که وسطش یک تاب بود. یک طرف حیاط باغ بود و وسط باغ یک آلاچیق داشت. با صدای سگی که وسط حیاط بود، دو متر پریدم هوا. زودی رفتم پشت آرتام قایم شدم.
- تو رو خدا بگو بره. وای خدا! چه‌قدرم زشته!
آرتام: برو اون‌ور خرس گنده! زشت هم خودتی!
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
فرهاد: بچه‌ها بسه دعوا. آرتام حال سرین خانوم خوب نیست، بهتره بریم داخل.
با راهنمایی آقا فرهاد وارد خونه‌ی آرتام شدیم. چه خونه‌ی قشنگی داشت! از کنار خونه پله می‌خوره به طبقه‌ی بالا. سالن بزرگ داره، زیر پله یک آشپزخونه‌ی شیک و قشنگ داره، مبل‌های سالن دو دست بودن؛ یک دست سلطنتی، یک دست راحتی. با صدای نحس آرتام، از خونه چشم برداشتم:
آرتام: کور نشدی؟
- چرا اون‌وقت؟
آرتام: این‌قدر که این‌ور- اون‌ور رو دید می‌زنی.
- نگران چشم‌های من، نباش سرت توی کار خودت باشه.
زیر ل*ب -پررویی- گفت.
- اتاقم کجاست؟
آرتام: جانم؟ اتاقت؟ تو مگه اتاق داری؟
فرهاد: آرتام بس کن!
بعد رو به من:
- طبقه‌ی بالا اولین اتاق.
وا! مگه چند تا اتاق داشت که اولیش واسه من بود! با بدبختی از پله‌ها بالا رفتم. پام درد می‌کرد. به گفته‌ی فرهاد، وارد اولین اتاق شدم. یک تخت یک‌نفره کنار اتاق بود. کل وسایل‌های اتاق به رنگ قرمز و مشکی بود. روی تخت دراز کشیدم. هر چه‌قدر جون دادم، نتونستم بخوابم. از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین که دیدم فرهاد نیستش. آرتام هم لم داده روی مبل و داره تلویزیون نگاه می‌کنه.
- پس آقا فرهاد کجاست؟
آرتام: تو جیبم.
- برو بابا مسخره! من گشنمه.
آرتام: به من چه؟
- مگه قرار نبود توی این مدتی که من این‌جا هستم، تو ازم مراقبت کنی؟ هان؟
از روی مبل بلند شد و اومد وایستاد رو‌به‌روم.
آرتام: من گفتم توی این مدت حواسم بهت هست، نگفتم که نوکریت رو می‌کنم.
- خب الآن چی‌کار کنم گشنمه؟
آرتام: غذا که بلدی. اگه اون هم یادت نرفته، غذا درست کن بخور.
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. اون داشت مسخره‌م می‌کرد. با بغض گفتم:
- کارت به جایی رسیده که داری من رو مسخره می‌کنی. اصلاً هیچی نمی‌خوام!
بعد از گفتن این حرف، رفتم به اتاقی که توی این چندماه قرار بود باشم. دلم خیلی گرفته. چرا؟ به چه دلیلی داشتم با این سرعت رانندگی می‌کردم؟ اصلاً خانواده‌‌م کیا هستن؟ چرا باید با آدمی مثل این تصادف می‌کردم؟ بغضم ترکید. شروع به نم‌نم اشک ریختن کردم. دلم برای خودم می‌سوخت. چه‌قدر هم تنهام. این‌قدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. با بالا- پایین شدن تخت، از خواب بیدار شدم. دیدم این آرتام مزاحم مهناز تختم نشسته. واسه این‌که غرورم رو شکسته بود، نمی‌خواستم محلش بذارم. بذار یکم عذاب وجدان بگیره.
آرتام: پاشو دیگه دختره‌ی لوس.
وای خدایا! این بشر چه‌قدر پرروئه! واسه‌ی این‌که دست از سرم برداره، جوابش رو ندادم.
آرتام: پاشو دیگه سرین خانوم. برات غذا درست کردم. پاشو، خودت رو لوس نکن. دوباره جوابش رو ندادم که این‌بار همچین داد زد که دو متر که هیچ، چهار متر پریدم هوا!
آرتام: د میگم بلند شو، یعنی بلند شو دیگه دختره‌ی زبون نفهم!
- وحشی این چه طرز بیدار کردنه؟ ترسیدم!
آرتام: همینه که هست! می‌خوای بخواه، نمی‌خوای باز هم باید بخوای!
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
بعد از گفتن این حرف، از اتاق بیرون رفت. من هم بعد از چند دقیقه رفتم پایین که دیدم آقا دوباره جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت شبکه‌ها رو بالا پایین می‌کرد. این بشر جز تلویزیون دیدن کار دیگه‌ای بلد نیست؟ لابد بلد نیست. به من‌ چه؟! رفتم آشپزخونه که دیدم غذای من رو آماده گذاشته. آخه برام ماکارونی هم درست کرده بود. خدا به دادم برسه که مسموم نشم!
- تو نمی‌خوری؟
آرتام : می‌ترسی بمیری؟
وا! این از کجا فهمید؟ می‌خوام اول اون بخوره. اگه زنده موند، بعد من بخورم. انگار از نقشه‌م با خبر شد.
- نه بابا، این چه حرفیه که می‌زنی؟
صداش از پشت سرم اومد.
آرتام: پس بخور. زیاد حرف نزن.
اومد روبه‌روم نشست. داشت نگاهم می‌کرد ببینه می‌خورم یا نه؟
آرتام: بخور دیگه. منتظر چی‌ هستی؟
وای خدا جونم! این قطعاً توی غذا یک چیزی ریخته؛ چون خیلی اصرار می‌کنه. خدایا خودم رو به تو می‌سپارم! با ترس و لرز چنگال رو برداشتم. بعد از گذاشتن ماکارونی توی دهنم، به آرتام نگاه کردم که با یک لبخند مسخره داشت نگاهم می‌کرد. به آرومی و با ترس غذا رو می‌جویدم. بالأخره با کلی زحمت قورت دادم. آرتام شروع کرد با صدای بلند خندیدن. از شدت خنده رنگ لبو شده بود. الهی روی آب بخندی!
- دقیقاً داری به چی می‌خندی دلقک؟!
آرتام: وای وای خدا! مردم از خنده! تو چه‌یدر باحالی دختر! واقعاً فکر کردی توی غذات چیزی ریختم؟! خیلی احمقی!
دوباره به خندیدنش ادامه داد. وای بترکی جفنگ! چه‌قدر می‌خندی. خدا رو شکر بالأخره خندیدنش تموم شد، صاف روی صندلی نشست. چنگالمو از دستم رو گرفت. ظرف ماکارونی رو کشید سمت خودش و شروع به خوردن کرد.
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
- هی، چی‌کار می‌کنی؟! خوردی همه‌ش رو. بده من، غذای من بود! اصلاً چنگال دهنی من بود. بسته نخور، تموم کردی غذام رو بده!
آرتام: اه اه! چه‌قدر حرف می‌زنی! می‌خوام بهت ثابت کنم که توی غذا هیچی نریختم که تو بخوری بمیری!
- آقا، اصلاً باور کردم. نخور دیگه!
آخرش دیگه کوفت نکرد. همه‌ش رو جلوی خودم گذاشتم. با دست سالمم به خوردن غذام ادامه دادم که دیدم آرتام مثل این منگل‌ها داره نگاهم می‌کنه.
- هان؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟!
آرتام: نه، میمون ندیدم.
- چرا. هر روز جلوی آینه می‌بینی که!
آرتام: می‌دونستی خیلی پرویی؟
جوابش رو ندادم که از آشپزخونه بیرون رفت. من هم غذام تموم شد. یکم میز رو مرتب کردم، از آشپزخونه بیرون اومدم. به خاطر دست شکسته‌م ظرف‌ها رو نشستم. رفتم نشستم روی یکی از مبل‌ها و مشغول تماشای تلویزیون شدم؛ ولی اصلاً حواسم به فیلمی که می‌داد نبود. فکرم خیلی درگیر بود. یکهو جرقه‌ای توی ذهنم روشن شد.
- آها. اگه گوشیم رو بتونیم پیدا کنیم، قطعاً میشه خانواده‌م رو هم پیدا کرد.
آرتام با یک صدای خیلی مسخره گفت:
- وای نمی‌دونستم، تو بهم گفتی!
- وای صدات رو این‌جوری نکن! کر شدم.
آرتام: ببینم تو اصلاً گوشی داشتی؟
- نمی‌دونم. چیزی یادم نیست. حالا هیچی توی ماشینم نبود؟
آرتام: پلیس‌ها فقط تونستن یه کیف پیدا کنن. جز کیف، هیچی پیدا نکردن.
- خب پس کیف کجاست؟
آرتام: تو جیبم.
- بی‌ادب! مسخره درست حرف بزن! کجاست الآن؟
آرتام: پیش پلیسه. فردا باید باهم بریم بگیریم، ببینیم جناب‌عالی چیزی یادتون هست یا نه. حالا واسه‌ی چی لباس‌هات رو عوض نکردی؟
- مسخره می‌کنی؟ من لباس دارم که بخوام عوض کنم؟!
 
Last edited by a moderator:

سرین

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 14, 2023
Messages
285
سکه
1,467
آرتام: وای اصلاً یادم نبود. قرار بود برات لباس بخرم.
آخی! بچه‌م می‌خواست برام لباس بخره. چه‌قدر تو نازی، مادرت به قربونت!
آرتام: پاشو، پاشو بریم.
ایول! پس پیش به سوی خرید کردن. باهم سوار ماشین شدیم توی راه هیچ حرفی بین‌مون رد و بدل نشد. آرتام جلوی یک پاساژ نگه داشت. باهم وارد پاساژ شدیم. وای چه مغازه‌های قشنگی و رنگارنگی! همه‌ش رو می‌خوام.

(آرتام)
با ذوق به تمام لباس‌ها نگاه می‌کرد. از قیافه‌ش خنده‌م گرفت. وارد یک مغازه شد که من هم پشت‌سرش رفتم.
سرین: خانوم، اون روسری طرح‌دار توی ویترین هستش. میتونم ببینمش؟
فروشنده: آره، چرا که نه؟ یه لحظه صبر کن، الآن برات میارم.
روسری رو به سمت سرین گرفت.
سرین: می‌تونم امتحانش کنم؟
فروشنده: آره عزیزم.
سرین به من نگاه کرد که منظورش رو فهمیدم. رفتم جلو کمکش کردم که روسری رو سر کنه. چه‌قدر بهش میاد. چشم‌های مشکی و درشتش رو نمایان می‌کرد. قیافه‌ش خیلی بامزه بود. معلومه که از اون دخترهای شر و شیطونه. چشم‌های درشت و مشکی داره، دماغ کشیده با ل*ب‌های غنچه‌ای، گونه‌هاش از خجالت قرمز شده بود.
(سرین)
وای مردم! این چرا همچین می‌کنه؟ از این‌همه نزدیکی تب کردم. خودم رو توی آینه نگاه کردم. روسری چه‌قدر بهم میاد.
آرتام: خانوم، ما این روسری رو می‌خریم.
آخه چه‌قدر این مهربونه! خدا حفظش کنه برای مادرش. بعد از این‌که کیف و کفش و مانتو چند دست لباس خونگی خریدیم، داشتیم بر می‌گشتیم که چشمم خورد به یک مغازه‌ای که پر از لوازم آرایشی بود. وای چه‌قدر هم نازن!‌ ای کاش می‌شد بخرم. به آرتام بگم، نگم، چی‌کار کنم؟ نه، ولش کن. زشته. بعد میگه دخترِ چقدر پرروئه. آبروم میره.
آرتام: تو برو داخل ماشین بشین، من هم میام.
بعد از این‌که وسایل‌ها رو گذاشت توی ماشین رفت. من هم بی‌خیال نشستم و منتظر آرتام موندم. معلوم نیست کجا رفته پسره. بعد از چند دقیقه سرو‌کله‌ش پیدا شد. توی دستش یک پلاستیک مشکی بود. سوار ماشین شد. پلاستیکی که توی دستش بود رو روی پام گذاشت.
- این چیه؟
آرتام: خودت ببین.
پلاستیک رو باز کردم. با وسایل‌هایی که داخلش دیدم، دهنم باز موند. وای خدا! این پسره چه‌قدر نازه! چندتا لاک برام خریده بود، لاک پاکن، ریمل، رژ، کرم پودر، رژ گونه، خط چشم و یک عطر خوش بو. این از کجا فهمیده بود که من از ایم‌ها خوشم اومده؟
- تو از کجا فهمیدی؟
آرتام: از نگاهت. حالا خوشت اومد؟
- آره، عالی‌ان. دستت‌ درد نکنه. فقط قیمت همه‌ی این‌ها رو بنویس داخل یه کاغذ بده بهم. هر وقت پول دستم بود، بهت پس بدم.
آرتام: لازم نکرده!
- چرا؟
آرتام : همین که گفتم! تو چندماه مهمون من هستی.
- این‌جوری که نمیشه.
آرتام : چرا میشه.
- خب پس من هم هر کاری از دستم بر بیاد، برات می‌کنم. قبوله؟
آرتام: باشه قبوله.
رفتیم خونه‌ی آرتام. وسایل‌ها رو برام تا اتاق آورد.
آرتام: کاری داشتی صدام کنی. من توی اتاق بغلی هستم.
- باشه. راستی بابت این‌ها، ممنون.
آرتام: خواهش می‌کنم.
باکلی ذوق و شوق لباس‌ها رو داخل کمد چیدم. لوازم آرایش‌ها هم با پلاستیک داخل کمد گذاشتم. لباس‌هام رو عوض کردم. روی تخت دراز کشیدم حالا بخواب، کی نخواب!
 
Status
Not open for further replies.

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom