• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

سارابـهار❁

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Feb 16, 2025
Messages
142
سکه
697
***
«سِرسی جونز»
روی مبل نشسته و خیره به نقطه‌ای نامعلومم. ذهنم تهی از هر اندیشه‌ی واضحی! نمی‌دانم چگونه؛ اما شرایط چرخیده است و من در بین یک زندگی جدید و کسل کننده گیر افتاده‌ام. از این‌که ناچارم از این به بعد برای آزادی‌ام دست نشانده‌ی کارآگاه باشم بیزارم. کار و زندگی‌ام پیش از پیدا شدن سروکله‌اش در خانه‌ام، عالی بود. در بین سارقان یکی از نامدارترین‌ها بودم و حالا از این لحظه به بعد باید چشم و گوش کارآگاه سایلس شوم، آه چه کار مزخرفی! حوصله‌ام از حالا دارد سر می‌رود. کارآگاه سایلس به منِ بخت برگشته دستور داده بود که تا اطلاعش در خانه بمانم. کاش میشد کاری کنم که کارآگاه هم از کار بیکار شود و در خانه‌اش بنشیند مگس بپراند! بعد شاید بتواند درکم کند. آه کاش به این‌ شهر نیامده بودم.
روزی که به این شهر آمدم باید می‌فهمیدم که در شهری که آخرین جرم سرقتی که در آن ثبت شده، مربوط به سه ماه پیش و برای سرقت یک بسته پاپ کُرن از سوپرمارکت آقای هارکر بوده است، نانی برای من در نمی‌آید! اوف... حتی فکر کردن به شرایط جدیدم نفسم را بند می‌آورد. نگران گیر افتادن وسط جاسوس‌بازی نیستم، من فقط نگران این هستم که از شدت بیکاری تلف شوم، آه من خواهم مُرد، قطعاً خواهم مُرد، اطمینان دارم که من در این شهر و زیر دست کارآگاه، از شدت بیکاری خواهم مُرد!
***
با صدای ترق تروقی چشمانم را می‌گشایم. همه جا تاریک است. کرختی بدنم به خاطر خوابیدن روی مبل، روی اعصابم است. اصلاً نمی‌دانم با آن همه اعصاب خوردی چطور خواب رفتم؟ صدای ترق تروق بیشتر می‌شود. سریعاً از جایم بلند می‌شوم. آن‌قدر سریع که صدای جیغ استخوان‌هایم در می‌آید.
صدا از طبقه بالاست. حواسم جمع است و لامپ‌ها را روشن نمی‌کنم. پله‌ها را بی‌صدا دوتا یکی بالا می‌روم. صدا از اتاق خوابم می‌آید. نوری از لای در در نیمه باز اتاقم به بیرون چشمک می‌زند. آرام قدم برمی‌دارم. به در نزدیک می‌شوم و پیش از آن‌که دستم را روی دست‌گیره قرار دهم درب اتاق به صورت خودکار باز می‌شود. سایه‌ای در روشنایی‌ای که از نور درب باز شده به راهروی طبقه بالا افتاده است نمایان می‌شود. هیکلش دُرشت است. یعنی دزد آمده؟ لحظه‌ای وحشت می‌کنم و در عین حال به خودم نهیب می‌زنم که یک عمر سرقت کرده‌ام و حالا از یک سارق می‌ترسم!
کلافه پوفی می‌کشم و کپسول آتش نشانی را از روی دیوار برمی‌دارم. درحالی‌که در حالت آماده باش قدم روی سایه می‌گذارم و رو در روی درب اتاقم می‌ایستم، ابروهایم از خالی بودن اتاقم درهم می‌روند!
 

سارابـهار❁

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Feb 16, 2025
Messages
142
سکه
697
چطور ممکن است؟ سریع وارد اتاقم می‌شوم. اتاقم درب دیگری ندارد. پنجره‌ها آن‌چنان با ضخامت پوشانده شده اند که پشه نمی‌تواند عبور کند. حتی اتاقم به سرویس راهی ندارد، کمد برای هیکلی که سایه‌اش را دیدم زیادی کوچک و تخت زیادی در چشم است. پس آن شخص کجا غیب شده است؟ نه، محال است که بتواند غیب شده باشد! من دیدمش، مطمئنم که سایه‌ای درشت هیکل در قاب درب اتاق با همین چشمان لعنتی‌ام دیدم. هنوز از تعجبی که مغزم را به چالش کشیده بود بیرون نیامده بودم که صدای زنگ موبایلم از طبقه پایین گوشم را خراشید. با قدم‌های سریع خودم را از پله‌ها به پایین رساندم و بی آن‌که نگاهی به شماه بی‌اندازم تماس را متصل کردم و موبایل را دم گوشم قرار دادم که صدای نیکول در گوشم پیچید:
- وای سرسی! کجایی تو؟ چرا ان‌قدر دیر گوشیت رو برداشتی؟
گلوی خشکم را با سرفه‌ای صاف کردم و گفتم:
- سلام نیکی!
صدای جیغش بلند شد و گفت:
- سلام سرسی جون؛ ولی از سلام بگذریم چون داره دیر میشه!
خود را به آشپزخانه می‌رسانم و قهوه‌ساز را روشن می‌کنم و خسته می‌پرسم:
- چی دیر میشه؟
لحظه‌ای صدایش قطع شد و گویا سؤالم را نشنیده پرسید:
- هی سرسی! هنوز پشت خطی؟
در جوابش فقط اهومی گفتم. سرم گیج می‌رفت و باید سریع‌تر چیزی می‌لنباندم پیش از آن‌که پخش زمین شوم. نیکی باز جیغ‌جیغ کنان سوال دیگری مطرح کرد:
- میگم تو جیسون موموا رو می‌شناسی؟
با سرگیجه روی مبلی که نمی‌دانم دیشب چطور رویش خواب رفته‌ام فرود می‌آیم و می‌نالم:
- معلومه که می‌شانسم.
این‌بار چنان جیغی کشید که گوشم کر که هیچ، کور شد!
- چـی؟ جدی می‌شناسیش؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
- آره یه چند باری باهاش بیرون رفتم!
این دفعه جیغش غیرقابل توصیف بود و مجبور شدم لحظه‌ای موبایل را از گوشم فاصله دهم.
آه فقط در این وضع، نیکول را کم داشتم که با من تماس بگیرد و ظرف یک مکالمه چند دقیقه‌ای، مغزم را دو لُپی بجود و سریعاً هضمش کند!
- وای سرسی واقعاً؟!
دستم را لای موهای نقره‌فامم که از بدو تولد رنگشان تغییری نکرده است فرو بردم و این‌بار غریدم:
- نه احمق!
از صدای نفس‌هایش مشخص بود که بادش خوابیده و پرسید:
- پس از کجا می‌شناسیش؟
با صدای بلندی که همسایه‌ها هم شنیدند گفتم:
- خب موموا یه بازیگر معروفه، همه می‌شناسنش نیکی عزیزم!
و پیش از آن‌که چیزی بگوید با حرص گفتم:
- خب حالا که چی؟
در همین حین زنگ خانه‌ام به صدا در آمد.
به سمت در رفتم و بی هیچ مکثی در را گشودم و با دیدن نیکی پشت در، چشمانم را عصبی در حدقه چرخاندم. نیشش باز شد و گفت:
- خوش اومدم!
سپس بدون آن‌که بغلم کند از کنارم گذشت و وارد خانه شد. کلافه پوفی کشیدم و موبایل را قطع کردم. به سمت اتاق نشیمن رفت و من هم دنبالش به راه افتادم. روی کاناپه‌ای نشست و من موبایلم را به سمت مبلی پرت کردم تا سریع‌تر به آشپزخانه بروم؛ چون صدای سوت قهوه‌ساز بیشتر از آمدن یکهویی نیکی روی اعصابم خط می‌انداخت و دلم می‌خواست دق و دلی‌ام از کارآگاه را روی نیکی خالی کنم، که با فرود آمدن موبایلم در پارچ پر از آب روی میز اتاق نشیمن، شدت اعصاب خوردی‌ام روی هزار رفت.
 

سارابـهار❁

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Feb 16, 2025
Messages
142
سکه
697
***
«سوفیا سایلس»
با قدم‌های بلند و محکم وارد اداره پلیس شدم. همگی برایم سر و دستی تکان دادند و پاتر سریعاً خود را به من رساند.
- هی سوفیا! چطور مطوری؟!
سری به نشانه تأسف تکان دادم و گفتم:
- مرتیکه! چطور مطوری چیه؟ مثلاً منو تو کارآگاهیم.
نیشش رو برام باز کرد و گفت:
- مثلاً چیه باو! واقعاً کارآگاهیم دیگه!
بازوش رو گرفتم و به طرف اتاق کار هلش دادم و غریدم:
- پس طوری رفتار نکن که انگار به جای کارآگاه، خنگ‌ و خنگ‌تریم!
تا پایمان به اتاق کار رسید، زویی از پشت سر صدایمان کرد:
- بچه‌ها، توی منطقه بلک‌اورن یه قتل اتفاق افتاده.
***
با دقتی عمیق به اطراف نگاه می‌کردم و به توضیحات افسر حاضر در آن‌جا گوش می‌دادم.
- مقتول چشماش از کاسه در اومده و یکی از چشماش کنارش افتاده و چشم دیگه‌اش انگار ربوده شده... ممکنه توسط قاتل!
بالای سر مقتول به جسم بی جانش و اطرافش خیره شدم. امیلی آنتون یک دختر 28 ساله هست که به تازگی پدر و مادرش را از دست داده و ترک تحصیل کرده است. پاتر که قرار بود با همسایگانش صحبتی داشته باشد، به سمتم می‌آید. به او نزدیک می‌شوم و سریعاً می‌پرسم:
- چیزی دست‌گیرت شد؟
آهی می‌کشد و می‌گوید:
- اوه چیز زیادی نه! امیلی آنتون دختر آروم و بی آزاری بوده که همسایه‌هاش به سختی می‌شناسنش. اجتماعی نبوده و بیشتر اهل ورزش‌های انفرادی بوده و دوتا از همسایه‌هاش گفتن شنیدن بعد ترک تحصیلش توی یه شرکت مشغول کار شده و رفت آمد مشکوکی هم به خونه‌اش دیده نشده.
سرم را تکان دادم و پرسیدم:
- چه شرکتی؟
پاتر ل*ب‌هایش شبیه یک خط صاف شد و گفت:
- یادم رفت بپرسم!
چشمانم را جدی به او دوختم که سریعاً نیشش شُل شد و گفت:
- باشه باشه اژدها نشو، پرسیدم. اتفاقاً از اون همسایه مو بلونده‌اش که یه گربه تپل و ترسناک تو بغلش بود پرسیدم، گفت اطلاعاتی در این مورد نداره!
بی‌توجه به پاتر و پرحرفی‌هایش نگاهی به دختر مو بلوندی که پاتر به آن اشاره کرده بود می‌اندازم. با فاصله‌ای کوتاه از آن‌طرف خیابان، مقابل خانه‌‌ی ویلایی کوچکش، با گربه‌ای خپل و پشمالو در بغلش ایستاده و هم خودش و هم گربه‌اش با حالتی بی‌حس به من خیره شده بودند. رویم را برگرداندم به سمت ماشینم قدم برداشتم.
***
بعد از سر و کله زدن با پرونده‌هایی که از طرف رئیس رویم تلنبار شده بودند بالآخره فرصت کردم از جایم بلند شوم. از اتاقم خارج شدم و می‌خواستم بروم خودم را به قهوه‌ای داغ و تلخ مهمان کنم که وسط اداره پاول و پاتر هم‌زمان جلویم سبز شدند. پاتر گفت:
- پاول تازه از پزشکی قانونی برگشته. فکر نکنم از شنیدن چیزی که توی دهن جسد امیلی آنتون پیدا شده، خوشحال بشی!
با تعجب به او خیره می‌شوم که پاول گزارش را به طرفم می‌گیرد. بدون اتلاف وقت برگه‌ها را ورق می‌زنم و با چیزی که می‌بینم ابروهای درهمم، بالا می‌پرند! در گزارش پزشکی قانونی نوشته بود که چشم گمشده‌اش در دهان جسد و لای دندان‌هایش یافت شده!
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom