What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
213
Time online
20h 47m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #71
گلویی صاف کرد و مضطرب به پناه زل زد. می‌دانست واکنش پناه به ادامه‌ی حرف‌هایش اصلاً خوب نیست.
- اصل حرفم اینه دخترم. می‌خوام تو و مادرت رو همراه خودم به تبریز ببرم. با مادرت حرف زدم. مخالفتی نداره. بعد از فروختن این خونه و اومدنتون به تبریز دیگه نگرانی‌ای از بابتتون نداریم. سرمایه پدرت به اندازه‌ای هست که خرج تو و مادرت رو میده و اصلا نیازی به کار نیست.
پناه تمام مدت ساکت و سرد به رحمان زل زده بود و منتظر بود حرف‌هایش تمام شود. رحمان که سکوت پناه را دید آن را به علامت مثبت برداشت کرد و ادامه داد:
- گل خاتون و خالت اینجا می‌مونن اما اگه اونا هم بخوان می‌تونن همراه ما بیان. قدمشون هم سر چشم؛ ولی مخالفت کردن با اومدن. اما بردن تو و مادرت از اینجا واجبه. اونجا می‌تونین یه زندگی جدید رو شروع کنین و همه چی رو از نو بسازین.
پناه با شنیدن کلمه‌ی "نو" پوزخند صدا داری زد و به سکوت ادامه داد. رحمان با دیدن پوزخند پناه، گره‌ای میان ابروهایش ایجاد کرد و بعد از مکث کوتاهی با جدیت گفت:
- پناه، تو هیچ فرقی با اروند نداری. تو دختر برادرم هم که باشی باز انگار دختر خودمی. نمی‌تونم تو و مادرت رو اینجا رها کنم. باید بهتون سر و سامون بدم. از طرفی هم... .
مکثی کرد و برای زدن ادامه‌ی حرفش کمی مردد شد. می‌دانست با زدن ادامه‌ی حرفش واکنش خوبی از پناه دریافت نمی‌کند. گلویی صاف کرد و با تردید ادامه داد:
- می‌خوام در آینده تو رو برای اروند خواستگاری کنم.
پناه تیز به رحمان نگاه کرد و پوزخند از لبانش محو شد. باورش نمیشد که در این موقعیت عمویش از آب گل آلود ماهی بگیرد. به گوش‌هایش شک داشت. درست شنیده بود؟
چشمانش را روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید تا به خشم فوران کرده‌ی درونش تسلط پیدا کند؛ اما چه بسا که بیشتر هم شد. چشمانش را باز کرد و با خشم صدایش را بالا برد.
- هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ حرفی که می‌زنی رو گوشات می‌شنوه؟ چطور می‌تونی انقدر راحت واسه خودت ببری و بدوزی؟ بعد چندسال یهو سر و کلت پیدا شده و فکر می‌کنی شدی همه کاره‌ی ما؟
عماد با تحکم و خشم روبه پناه گفت:
- مودب باش پناه. صدات رو بیار پایین. عموت صلاحتون رو می‌خواد.
پناه از جا بلند شد و رو به عماد گفت:
- کدوم صلاح؟ خاک خواهر من هنوز سرد نشده من پاشم برم کدوم قبرستون؟ قاتل خواهر من هنوز پیدا نشده؛ بعد من پاشم برم یه زندگی نو بسازم؟
به اروند که غمگین به او زل زده بود نگاه کرد و با پوزخند گفت:
- هه، خواستگاری؟
رحمان از جا بلند شد و مقابل پناه ایستاد.
- آروم باش پناه. گفتم در آینده.
پناه به سمت رحمان برگشت و با صدای بالا رفته و خشم گفت:
- کمکت اینه؟ مثل کوه پشتتونم اینه؟ از حالا به بعد دیگه من هستم اینه؟ اینه که بیای برمون داری ببری بعد منو زن پسرت کنی؟ حامی بودن تو اینشکلیه آقای به ظاهر عمو؟
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
213
Time online
20h 47m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #72
رحمان چشمانش را روی هم فشرد و زیر ل*ب استغفرالله‌ای گفت. حامد از جا بلند شد و با خشم رو به پناه داد زد:
- اگه اینا حمایت نیست پس چیه؟ هان؟ حمایت از نظر تو چه شکلیه احمق؟ مگه آبرویی مونده که بخوای توی این شهر نحس بمونی؟ مگه زندگی‌ای مونده تو این جهنم دره؟
پناه بغض کرده رو به حامد داد زد:
- حمایت اینه که قاتل خواهرم پیدا بشه. حمایت اینه که روح خواهرم به آرامش برسه؛ نه اینکه هنوز خاکش سرد نشده مثل ترسوها فرار کنیم.
حامد کلافه دستی میان موهایش کشید و پوزخندی زد:
- این کار تو نیست. به تو مربوط نیست. بودن تو توی این شهر قاتل رو پیدا نمی‌کنه.
پناه درحالی که سعی می‌کرد بغضش را پنهان کند با جدیت و خشم گفت:
- آره کار من نیست؛ اما به شخص خودم مربوطه. تا وقتی قاتل خواهرم به سزای عملش نرسه هیچ قبرستونی نمیرم.
رو به رحمان که دست به سینه و با اخم به او نگاه می‌کرد گفت:
- زن پسر هیچکس هم نمیشم.
افسون که تمام مدت به جر و بحث‌های آن ها گوش می‌داد با تمام ضعف و ناتوانی از جا بلند و در حالی که به بازوی حامد چنگی می‌انداخت تا از افتادن جلوگیری کند با صدایی به شدت گرفته و لرزان گفت:
- بس کن پناه. به خاطر خدا بس کن. بس کن این همه عذاب رو. تمومش کن.
پناه با شنیدن صدای افسون به سمتش برگشت و متحیر به او نگاه کرد. با چشمانی که از دیدن ضعف مادرش اشکی شده بود با فریاد گفت:
- می‌خوای مثل یه احمق چشم ببندیم و از این شهر بریم؟ که چی؟ که زندگی بسازیم؟ اخه مگه زندگی‌ای هم مونده که بسازیم؟ پونه رو ول کنیم کجا بریم؟
افسون با چشمانی نیمه باز و نفسی که به زور بالا می آمد به پناه نگاه کرد. مانند باروتی بود که آماده‌ی انفجار بود. انفجار تمام درد و زخمی که قلبش را به زنجیر کشیده بود و فریادهای پناه عامل منفجر شدن آن باروت بود. افسون درحالی که از خشم و حرص سرخ شده بود و اشک‌هایش بر گونه‌هایش روان می‌شدند با تمام وجود فریاد کشید:
- ازم چه انتظاری داری؟ هان؟ انتظار داری بشینم و تماشا کنم یه دختر دیگم رو هم از دست میدم؟ ازم می‌خوای دست رو دست بزارم و ببینم تنها امید زندگیم هم مثل اون یکی پرپر بشه؟ هان؟ می‌خوای دق کنم؟ گور بابای من. لعنت به من اگه بخوام واسه خودم از این شهر دور بشم.
سرخ شده هق‌هقی کرد و ادامه داد:
- فکر کردی برای من آسونه بزارم قاتل پونه ول واسه خودش بگرده و دختر من زیر خروارها خاک سرد باشه؟ به والله که نمی‌تونی بفهمی چه عذابی دارم می‌کشم. نمی‌تونی بفهمی دارم چه دردی رو حمل می‌کنم. نمی‌تونم روی توهم ریسک کنم. من یک بار این اشتباه رو کردم. نمی‌تونم تورو هم از دست بدم.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
213
Time online
20h 47m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #73
بر روی زانوهایش افتاد و با فریاد و هق‌هق گفت:
- حاضرم همین الان بمیرم ولی این عذاب رو به جون نخرم. حاضرم برای اینکه اشتباهاتم رو جبران کنم تمام زندگیم رو بدم.
بر روی پاهایش کوبید و ادامه داد:
- ولی چی کار کنم که جونم رو هم بدم فایده نداره. تو بگو من چه غلطی کنم؟هان؟ آخ خدا.
پناه هق‌هقی کرد و در کنار دیوار بر روی زمین نشست. سرش را بر دیوار تکیه داد و از ته دل ضجه زد. افسون با هق‌هق شروع به زدن خود کرد و فریاد کشید:
- کجا برم که از این عذاب خلاص بشم؟ کجا برم که دخترم رو بهم برگردونن؟ کجا برم بگم غلط کردم؟ اخ خدا. الهی به زمین گرم بشینه هرکس دخترم رو ازم گرفت. خدایا یه چاره سر راهم قرار بده.
دست حامد و عماد را که سعی در آرام کردنش داشتند پس زد و ادامه داد:
- این زندگی دیگه به من حرامه. توی این قبرستونی که دارم تک‌تک عزیزهام رو از دست میدم زندگی‌ای برای من نمونده. چطور تا الان زندم؟ چطور طاقت اوردم؟
عماد به سختی افسون را بلند کرد و بر روی مبل نشاند. با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود خواهرش را در آغوش گرفت و روبه اکرم که هم‌پای افسون گریه می‌کرد داد زد:
- زود باش برو آب قند بیار.
اکرم سریع به آشپزخانه رفت و افسون سرش را به سینه‌ی برادرش تکیه داد و ضجه زد. سهیلا و گل خاتون هم آرام گریه می‌کردند و اروند با بغض و چشمانی به اشک نشسته به پناه زل زده بود.
رحمان دستانش را بر سرش گرفته بود و بی صدا و مردانه گریه می‌کرد. این طوفان آوار شده بر سرشان ویرانی‌های را به بار آورده بود که جبرانش صبر ایوب می‌خواست؛ و امان از دل‌هایی که صبرشان لبریز و دل‌هایشان پر از خون بود.
پناه با چشمانی سرخ و خیس شده به مادرش که در با چشمان بسته اشک می‌ریخت زل زد و با صدایی که به سختی بیرون می آمد گفت:
- تا وقتی قاتل پونه رو پیدا نکنم هیچ جا نمیرم. حتی اگه به قیمت جونم هم تموم بشه و تمام عمرم رو پاش بزارم منصرف نمی‌شم.
دستش را به دیوار گرفت و از جا بلند شد؛ اما گیج رفتن سرش باعث شد دوباره به زمین برخورد کند. اروند سریع به سمتش آمد که دستش را جلویش گرفت و فریاد کشید:
- به من دست نزن.
اروند کنار ایستاد و با خشم به او زل زد. بی اهمیت و به سختی از جا بلند شد و راه اتاقش را در پیش گرفت. با ورود به اتاق، سریع در اتاقش را قفل کرد و کنار در بر روی زمین نشست. چشمانش را بر روی هم فشار داد و با تمام وجود آرزوی مرگ کرد.
تمام وجودش خواب ابدی را طلب می‌کرد و آرامشی که از روحش گرفته شده بود. احساس می‌کرد وجودش درون آتش جهنم است و این آتش هیچ‌گاه پایان پذیری ندارد.
یادش نمی آمد آخرین بار چه زمانی ل*ب به غذا زده بود. بدنش از کمبود انرژی و آب ضعیف شده بود و احتمال اینکه دوباره به بیمارستان منتقل شود زیاد بود. آن پناه‌ی سرسخت و شجاعِ خانواده‌ی سالاری اکنون با مرده‌ی متحرک هیچ فرقی نداشت.
دلش خواهر عزیزش را می‌خواست تا بی صدا در بغلش اشک بریزد و گلایه کند از عالم و آدم. دلش می‌خواست یکبار دیگر صدای گوش نواز و دلپذیرش را بشنود و لبخندهای زیبایش را با لذت تماشا کند.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
213
Time online
20h 47m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #74
به راستی چه سخت است خواستن کسی که هیچ کجای دنیا دیگر اثری از او نمانده است. به راستی چه دشوار است حسرت یک بار دیدن و دوباره در آغوش گرفتن. هیچکس تا زمانی که به این نقطه از حسرت نرسد قدر داشته‌هایش را نمی‌داند و چه بسا که اوج درد و رنج دقیقا در همین نقطه است.
از جا بلند شد و به سمت تختش حرکت کرد. کنار تخت بر روی زمین نشست و از زیر آن یک جعبه‌ی چوبی کوچکی بیرون آورد. لبخند غمگین و پر از دردی بر روی ل*ب نشاند و در جعبه را باز کرد. با دیدن وسایل درون جعبه آهی از ته دل کشید و با حسرت به وسایلی که خود و پونه درون جعبه به یادگار گذاشته بودند نگاه کرد.
نگاهش به دو دفتر قرمز رنگ زیبا که ربان‌های صورتی دور آن پیچیده شده بود افتاد. دو دفتر را بیرون آورد و دستی بر روی آن کشید تا خاک‌هایش پاک شود. یکی از دفترها متعلق به پناه بود و دیگری برای پونه. پناه دفتر پونه را می‌شناخت، زیرا که برعکس پناه بر روی دفتر پونه پر از برچسب‌های رنگی و زیبا بود.
دفتر پونه را باز کرد که با انبوهی از خاطرات نوشته شده روبه‌رو شد. چند صفحه را به جلو رفت و بر روی یک صفحه که نام پناه نوشته شده بود ایستاد. به دست‌خط زیبای پونه نگاه کرد و شروع به خواندن آن صفحه کرد.
" دفتر خاطرات عزیزم، امروز اصلا روز خوبی برای من نبود. قرار بود امروز به بهترین روز من و پناه تبدیل بشه اما هیچ چیز اونطور که می‌خواستیم پیش نرفت و روز خوب و عالیمون به بدترین تفریح زندگیمون تبدیل شد.
امروز قرار بود من و پناه به همراه زینب و آوا به پارک بریم. البته اضافه کنم که بابا اصلا خبر نداشت و قرار هم نبود بفهمه. قرار بود مامان هوامون رو داشته باشه تا سریع بریم و برگردیم. ما هم قول دادیم قبل از غروب آفتاب خونه باشیم.
خیلی بهمون خوش گذشت اما از شانس بدمون گذر زمان رو فراموش کردیم و با ترافیک سنگینی روبه رو شدیم. نه تنها قبل از غروب افتاب خونه نبودیم بلکه چند ساعت بعد از برگشتن بابا از سرکار به خونه اومدیم.
بابا وقتی فهمید به پارک رفتیم خیلی عصبانی شد و کلی سرمون داد زد. پناه که دید من خیلی ترسیدم و گریه می‌کنم جلوی من ایستاد و گفت که ایده‌ی خودش بوده. درحالی که برنامه ریزی بیرون رفتنمون با من بود.
بابا پناه رو کتک زد و حتی مامان هم نتونست جلوش رو بگیره چه برسه به من. بعدش بابا پناه رو توی اتاق زندانی کرد و حتی اجازه نداد من برم پیشش. دلم می‌خواد الان کنارش باشم و بغلش کنم. دوست ندارم بزارم تنهایی گریه کنه.
دفتر خاطرات عزیزم، پناه بهترین و عزیز ترین هدیه‌ی من توی زندگیه. این که همیشه توی هر حالی خودش رو بهم می‌رسونه و خودش رو سپر بلای من میکنه باعث میشه خجالت بکشم که خودم هیچ کاری انجام نمیدم.
پناه‌ی عزیزم، تک خواهر و بهترین هدیه‌ی زندگیم. ازت ممنونم که همیشه هوام رو داری و هیچوقت تنهام نمی‌ذاری. می‌خوام بدونی که عزیزترین و باارزش ترین دارایی زندگیمی. خیلی دوستت دارم حامی زندگیم."
پناه دفتر را بست و سرش را به تخت تکیه داد. هق‌هقی کرد و زیر لـ*ـب گفت:
- اینبار نتونستم حامیت باشم. اینبار نتونستم نجاتت بدم. اینبار رو شکست خوردم خواهرم. چی انقدر چشمت رو کور کرده بود که ندیدی نگرانی‌هام رو؟ چی باعث شد فکر کنی خواهرت بهت حسودی می‌کنه؟
سرش را به سمت بالا گرفت و ادامه داد:
- چطور اشتباهم رو جبران کنم؟ چیکار کنم که فقط یک دقیقه به عقب برگردم و نذارم وارد اون خونه‌ی نحس بشی؟
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
213
Time online
20h 47m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #75
به عکس خود و پونه که در جعبه بود نگاه کرد و آن را برداشت. هردو درحالی که خیره به دوربین بودند یکدیگر را ب*غل کرده و چشم‌ها و ل*ب‌هایشان سرشار از شادی و لبخند است. درحالی که نگاهش به عکس بود با درد زیر ل*ب گفت:
- آخ خواهرم. چیکار کردی با خودت؟ چیکار کردی با زندگیت؟ کجا رفت این خنده‌هایی که حاضرم برای تکرار دوبارشون جونم رو بدم؟
چشمانش را روی هم فشرد و آهی از ته دل کشید. به بقیه‌ی وسایل جعبه نگاه کرد. عکس‌های بیشتری از خود و پونه درون جعبه بود و دستبندهایی که حرف "پ" روی آن‌ها حک شده.
چند گل خشک شده هم در کف جعبه وجود داشت و میان تمام آن‌ها یک گردنبند قلب که اسم پونه روی آن نوشته شده بود هم وجود داشت. این گردنبند یادگاری‌‌ای بود که پناه چند سال قبل، روز تولد پونه به او داده بود و پونه عاشق آن شده بود.
با شنیدن زنگ پیامک تلفن همراهش، اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و آن را از درون جیب کتش بیرون آورد. با دیدن یک شماره ناشناس اخم‌هایش در هم گره خورد و به متن بلند بالای ارسال شده زل زد.
" می‌دونم دنبال قاتل خواهرت می‌گردی.‌ می‌خوام بهت کمک کنم؛ اما باور اینکه راسته یا دروغ به خودت مربوطه. فردا شب ساعت 7 به آدرسی که می‌فرستم بیا. اونجا با چشم خودت قاتل خواهرت رو می‌بینی و می‌تونی راحت به پلیس لوش بدی؛ اما اینو یادت باشه؛ باید تنها بیای. اگر کوچکترین اطلاعی به پلیس بدی خبردار می‌شم و این فرصت طلایی رو برای همیشه از دست میدی. مطمئن باش من دوست توام، نه دشمنت. "
پشت بند این پیام، آدرس مکانی فرستاده شده بود. مات و مبهوت به پیام فرستاده شده خیره مانده بود. با خواندن تک‌تک کلمات، تپش قلبش بیشتر می‌شد و دستانش یخ زده بود. ترس عمیقی به دلش چنگ زد و حالش را دگرگون کرد.
هجوم سیل سوالات به مغزش تمام افکارش را به هم ریخت.
این فرد ناشناس که بود؟ این کسی که خود را دوست معرفی کرده بود از کجا جای قاتل را می‌دانست؟ اگر کسی سرکارش گذاشته باشد چه؟ تمام معادلات ذهنش به هم ریخته بود و به دنبال جواب می‌گشت. ترس را به کنار گذاشت و سریع به شماره‌ی ناشناس زنگ زد. با شنیدن صدای زنی که خاموش بودن دستگاه را اعلام می‌کرد آه از نهادش بلند شد و گوشی را پایین آورد.
دوباره به پیام فرستاده شده زل زد و بالای صدبار آن را مرور کرد. چندبار دیگر هم به شماره زنگ زد اما بازهم خاموش بود. عقلش ندا می‌داد که این موضوع را به جاوید اطلاع دهد اما دلش ساز مخالف می‌زد و با خود فکر میکرد اگر واقعا حقیقت داشته باشد چه؟ گوشی را رها کرد و سرش را میان دستانش گرفت. با بغض و چشمانی که نم‌دار شده بود به سقف زل زد و با درد گفت:
- این چه امتحانیه که تموم نمیشه؟ تاوان کدوم کار بدمه این همه عذاب؟
سرش را پایین اورد و بر روی زانوهایش گذاشت. دستانش را دور پاهایش حلقه کرد و در فکر پیام فرو رفت. اگر این آخرین شانسش باشد چه؟ اگر یک تله باشد چه؟ اگر فقط یک شوخی باشد چه؟ اما اصلا مگر کسی جرات شوخی با این مسئله‌ی مهم را داشت؟ هرکس باشد می‌داند که حسابش با پلیس است.
فقط دو احتمال وجود دارد. یا این مسئله حقیقت دارد و یا اینکه یک تله است. طبق پیام فرستاده شده اگر به جاوید و پلیس اطلاع دهد این شانس را از دست می‌دهد. ندایی در درون قلبش به صدا درآمد. اگر واقعا به دنبال قاتل خواهرش است شاید بهتر است که از این فرصت استفاده کند.
مگر نگفته بود تا پای جان انتقام خواهرش را میگیرد؟ پس چرا باید این سرنخ را با نادانی رها کند و در انتظار پلیس بنشیند؟ عقلش ندای قلبش را پس زد. باید سرنخ هارا دنبال کرد؛ اما نه هر سرنخی را. هرگز نباید اعتماد کند. باید سریع به جاوید اطلاع می‌داد.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
213
Time online
20h 47m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #76
تلفن همراهش را برداشت و به دنبال شماره‌ی جاوید گشت. بر روی شماره مکث کرد. انگشتش را به سمت اتصال تماس هدایت کرد اما ناگهان متوقف شد. دلش بدجور ساز مخالف میزد. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت تا فرداشب صبر کند. باید فکرهایش را می‌کرد. اگر که قرار باشد نرود به جاوید اطلاع می‌دهد
جعبه و محتویاتش را جمع کرد و زیر تخت گذاشت. لباس‌هایش را با لباس‌های راحت‌تری عوض کرد و بر روی تخت دراز کشید. فکرش حسابی درگیر آن پیام بود. هزاران سوال بی‌جواب در ذهنش جولان می‌دادند و پیدا نکردن جواب ذهنش را به هم می‌ریخت.
بین دوراهی سختی مانده بود. نمی‌دانست مقصد این دو مسیر نامشخص به کجا ختم می‌شود. خسته و زخمی‌تر از آن بود که انتخاب کند اما مجبور به انتخاب بود. اگر که فرداشب به آن آدرس می‌رفت باید اماده‌ی روبه‌رو شدن با هرچیزی می‌شد.

***

دست و صورتش را شست و به صورت خیسش درون آینه زل زد. زیر چشمانش گود رفته بود و رنگ به چهره نداشت. پنای درون آینه برایش غریبه بود. شب چشمانش دیگر نوری نداشت و بی‌فروغ مانده بود. لبان همیشه صورتی‌اش خشک و بی‌رنگ شده بود و لپان همیشه سرخش رنگ خود را از دست داده بودند.
نمی‌دانست چگونه می‌تواند این پنای درون آینه را دوباره از نو بسازد. آیا ممکن بود؟ اصلا آبی که ریخته شده بود مگر دیگر جمع می‌شد؟ پناه آن آب ریخته شده‌ای بود که جمع کردنش غیرممکن بود. آن پنای سابق دیگر مرده بود و تنها خاطره‌ای از آن مانده بود.
بلوز آستین بلند مشکی رنگش را مرتب کرد و شال مشکی رنگش را سر کرد. حتی حوصله‌ی خود را هم نداشت چه برسد به این که به فکر تیپ و استایلش باشد. به سمت خروجی اتاق حرکت کرد و از اتاق خارج شد. بدون توجه به اهالی خانه که مشغول خوردن صبحانه بودند به سمت آشپزخانه رفت.
هنوز مهمانان دیگر نیامده بودند اما هر لحظه ممکن بود سر و کله‌اشان پیدا شود. فقط اعضای نزدیک خانواده حضور داشتند و بعد از دعوای دیشب، پناه و افسون را تنها نگذاشتند. اکرم با دیدن پناه که وارد آشپزخانه شد می‌خواست از سر سفره‌ی صبحانه بلند شود که اروند سریع‌تر از او بلند شد و با اشاره‌ای به اکرم به سمت آشپزخانه رفت. بقیه‌ی اعضای خانه به رفتن اروند چشم دوختند و حامد با صدای آرامی گفت:
- امان از این دختر.
رحمان جرعه‌ای از چای درون فنجانش را نوشید و درحالی که به سفره زل زده بود با صدای آرامی گفت:
- امروز باهاش صحبت کن. سعی کن راضیش کنی. خیلی وقت نداریم.
حامد کلافه سری تکان داد و روبه اکرم گفت:
- برو افسون رو بیدار کن. مجبورش کن یه چیزی بخوره. چند روزه به زور من و عماد ل*ب به غذا می‌زنه.
مه لقا درحالی که لقمه‌ای کوچک برای پسرش، حسین می‌گرفت روبه حامد با تشر گفت:
- ولش کن بزار یکم بخوابه حامد. چرا بی‌خودی می‌رین بیدارش می‌کنین؟ اون بنده خدا خودش رو با قرص خفه می‌کنه تا خواب بره بعد شما می‌رین بیدارش می‌کنین؟
سهیلا هم به طرفداری از مه لقا سری تکان داد و گفت:
- اره حامد خان بزارین افسون فعلا رو استراحت کنه. حداقل خواب یکم از فکر و خیال دورش می‌کنه.
حامد ناچار سری تکان داد و چیزی نگفت. پناه که تمام مدت مشغول درست کردن قهوه بود و حواسش به پشت سرش نبود، به عقب برگشت و با اروند دست به سینه که تمام مدت را به او زل زده بود روبه رو شد.
 

~mohadese~

کاربر بوکینو
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jun 18, 2025
Messages
80
Reaction score
213
Time online
20h 47m
Points
18
Age
18
Location
دنیای خواب
سکه
397
  • #77
اخمی بر روی صورت نشاند و بی‌تفاوت مشغول کار شد. اروند به پناه نزدیک شد و در کنار کابینت ایستاد. پناه برای برداشتن شکر، دستش را به سمت کابینت دراز کرد و قبل از این که دسته‌ی آن را بکشد روبه اروند گفت:
- سرتو ببر عقب.
اروند سرش را کمی به عقب خم کرد و پناه سریع شکرپاش را برداشت. بعد از ریختن مقداری درون قهوه‌اش، فنجانش را برداشت تا از آشپزخانه خارج شود. اروند کلافه نفس عمیقی کشید و روبه‌رویش قرار گرفت. در آشپزخانه را بست و روبه پناه با اخم کمرنگی گفت:
- بشین، باهات حرف دارم.
پناه خسته و بی‌حال پشت میز بر روی صندلی نشست و کلافه به قهوه‌اش زل زد. از بحث کردن خسته بود و می‌دانست اروند تا صحبت‌هایش را نکند بیخیال نمی‌شود؛ پس ترجیح داد به حرف‌هایش گوش کند. اروند روبه‌روی پناه قرار گرفت و دست به سینه به صندلی تکیه داد. دیدن صورت رنگ پریده‌ی پناه و آن چشمان خاموش برایش عذاب‌آور بود. حتی جمله‌ای را پیدا نمیکرد که سبب تسکین دردش شود و فقط روز به روز آب شدنش را تماشا می‌کرد.
درحالی که نگاهش را در تک‌تک اعضای صورت پناه می‌چرخاند گفت:
- چرا لجبازی می‌کنی پناه؟ چرا شمشیر از رو بستی؟ اونم مقابل کی؟ کسایی که خیر و صلاحت رو می‌خوان؟
پناه نگاهش را بالا آورد و به پیراهن مشکی رنگ اروند چشم دوخت. بدون آنکه نگاهش را از پیراهن بگیرد گفت:
- بنظرت با 27 سال سن و بعد از یک ازدواج ناموفق هنوز خودم نمی‌تونم خیر و صلاحم رو تشخیص بدم؟
پوزخندی زد و فنجانش را بالا اورد. اروند کلافه به اطراف نگاه کرد و گفت:
- درحال حاضر اومدن شما با ما به تبریز بهترین کاره. برای فراموش کردن. برای یه شروع جدید. تا کی می‌خوای خودت و مادرت رو عذاب بدی؟
پناه جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و پوزخندی زد. هیچکس حرف‌هایش را نمی‌فهمید. هیچکس درد قلبش را درک نمی‌کرد. همه فقط درحال فرار کردن و رها کردن گذشته بودند. هیچکس اهمیتی نمیداد قاتل پونه آزادانه زندگی می‌کند و پونه‌ی نو عروس زیر خروارها خاک است.
اروند با دیدن پوزخند پناه به جلو خم شد و دستانش را روی میز گذاشت. مکثی کرد و ادامه داد:
- درحال حاضر مادرت بیشتر از هرکس به تو نیاز داره. خواهش می‌کنم از خر شیطون بیا پایین.
سرش را پایین انداخت و کلافه ادامه داد:
- درکت می‌کنم اگر نخوای یه ازدواج دیگه رو تجربه کنی؛ اونم به این زودی. منظور بابا این بود که بدون هیچ مراسمی یه عقد سریع برگذار کنیم که حداقل خیالمون از بابت امنیتت راحت باشه.
پناه نگاهش را از لیوان نیمه خالی قهوه برداشت و درحالی که به اروند زل میزد با لحن سردی گفت:
- امنیت من با ازدواج تامین نمیشه اروند.‌ خیلی ممنون می‌شم که بزارین حداقل اینبار رو خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم. مادرم مختاره هروقت، هرکجا خواست با شما بیاد؛ ولی من نه.
از جا بلند شد و ادامه داد:
- من کارهای مهم‌تری دارم.
از آشپزخانه خارج شد و بی‌توجه به نگاه بقیه‌ی اعضای خانواده به اتاقش پناه برد.
 

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom