What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

در حال تایپ رمان زخمه‌ی خُلقان | اثر لیلا مرادی

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #21
شال ضخیمش را روی شانه‌هایش انداخت و به آسمان تاریک و بدون ستاره‌ی بالای سرش خیره شد. الان کجا بود؟ چه کار می‌کرد؟ غذای خوب می‌خورد؟ آخر چرا باید چنین چیزی مانع عشقشان میشد؟ پدرش به هیچ‌وجه کوتاه نمی‌آمد؛ الا و بلا می‌گفت امیر باید به تهران برگردد تا راضی به این ازدواج بشود. در این بین حس بی‌ارزشی داشت. خانواده‌اش اصلاً به احساسش توجهی نداشتند. حتی مهران هم به او گفته‌ بود که مراقب خودش باشد؛ تمام مشکلات را برایش شرح داد و حالش را از این بدتر کرد. امیر هم انگار به او توجه نداشت. همیشه کارش در اولویت بود. حتی اکنون که در موقعیت حساسی بودند هیچ از تصمیمش منصرف نمی‌شد و ترجیح می‌داد در سیستان بماند؛ البته که چاره نداشت و دستور فرمانده‌ی کل را باید اجرا می‌کرد، اما پس این وسط تکلیف دل و احساسش چه میشد؟ یعنی تمام آن حرف‌ها کشک؟! مگر به همین سادگی بود که تبر به ریشه‌ی نوپای عشقشان بزند! همیشه همین‌طور بود؛ امیر بنده‌ی عقلش بود، برعکس او. این روزها با خودش می‌گفت، چرا نمی‌تواند از آن پاسگاه کوفتی دل بکند تا پدرش را راضی کند؟ فقط خانواده‌اش را می‌فرستاد و پدرش هم هیچ از حرفش کوتاه نمی‌آمد. خب حق هم داشت، اگر خودش هم راضی بود، به خاطر حرمت این عشق بود و بس. کاش امیر هم کمی ازخودگذشتگی می‌کرد، کاش. با صدای آشنایی رشته‌ی افکارش پاره‌ شد. به سرعت سر برگرداند. زیر نور طلایی چراغ‌ها نگاهش به چهره‌ی مردی افتاد که مثل همیشه در پشت‌بام خانه‌شان سیگار می‌کشید. او هم امشب بی‌خوابی به سرش زده‌ بود؟ سرخی چشمانش را از همین‌جا هم میشد دید. به چه این‌طور خیره بود؟ نگاهی به خودش انداخت، ل*ب گزید. سریع شالش را روی سرش مرتب کرد. تمام موهایش را دید! حتی امیر هم چشمش به موهای بازش نیفتاده‌ بود، اما این مرد... !
با غضب نگاهش را از صورتش گرفت. در این‌جا هم احساس آرامش نداشت. کمی که گذشت، صدای خش‌خشی از پشت سرش بلند شد. اول فکر کرد باد یا گربه‌ای چیزی باشد. همین که آمد برخیزد، حسام را مقابل خود دید. ترسیده و یا عصبی، سگرمه‌هایش توی‌هم رفت، اما او خیلی خونسرد روی سکو نشست و سیگار دیگری آتش زد.
- چیه؟ قالت گذاشته دخترجون؟
خون خونش را می‌خورد. همینش کم بود که از این مردک هم حرف بخورد! ترجیح داد جوابش را ندهد، هیچ حوصله‌ی طعنه زدن‌هایش را نداشت. دود غلیظ به سرفه‌اش انداخت. چینی به بینی‌اش داد و تکیه به ستون آجری داد.
- این‌جا چی می‌خوای؟
بدون این‌که به روی خودش بیاورد، خاک فرضی پیراهن چهارخانه‌ی قهوه‌ایش را تکاند و سیگار نصفه‌اش را زیر کتانی‌های مشکی‌اش خاموش کرد. هاج و واج مانده‌ بود چه بگوید. بودنش در این مکان اصلاً درست نبود. هر آن می‌ترسید کسی آن‌ها را ببیند. حسام وقتی این حالتش را دید، با پوزخند به قیافه‌ی زهره ترک‌ شده‌اش اشاره زد.
- بشین‌. از چی می‌ترسی؟
سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ریشه‌های شالش شد.
- میشه بگین چی می‌خواین؟ خوب نیست این‌جا هستین.
نیشخندی زد که به شرارت چشمانش افزود.
- چرا؟ واسه تو که عادیه ماه‌بانوخانم!
با نگاهی دردمند سر بالا آورد. این مرد فقط بلد بود زخم‌زبان بزند. حالش را بیش از پیش خراب کرد. خواست از جایش تکان بخورد که با صدای جدی‌اش بی‌حرکت ماند:
- جایی نرو، باهات حرف دارم.
پوفی کشید و همان‌جا دست‌ به‌ کمر، مثل میرغضب نگاهش کرد که نطقش باز شد:
- غصه‌ی چی رو می‌خوری؟ ارزشش رو نداره همسایه! بی‌خودی عمرت رو برای هیچ و پوچ فنا نکن.
تعجب کرد. این حرف‌های بی‌سر و ته چه بود از دهانش خارج میشد؟ اصلاً به او چه ربطی داشت که خود را نگران حالش نشان می‌داد؟
البته تمام این حرف‌ها را در دل می‌گفت. چشمانش را یک دور در کاسه چرخاند.
- وقتی که از چیزی خبر ندارین بهتره قضاوت هم نکنید، دردم چیز دیگه‌ایه.
یک تای ابروی خوش‌فرمش بالا رفت. گوشه‌ی ل*ب برجسته‌اش را جوید.
- خب می‌شنوم. می‌خوام بدونم اون آدم ارزش این رو داره که بخوای براش زانوی غم ب*غل بگیری؟ منتظر چی هستی؟ که سوار بر اسب بیاد دنبالت، آره؟!
نگاه از پوزخندش گرفت و آهی کشید. هیچ از حرف‌هایش سر درنمی‌آورد. صدای نخراشیده‌اش چون تیشه بر اعصابش می‌کشید:
- گوش بده به من، اون هیچ‌وقت برنمی‌گرده. رفیق قدیمی خودم رو خوب می‌شناسم. فکر نکن از سر احساس پا روی هدفش بذاره که اگه مهم بود حتماً تا الان پیداش میشد.
دیگر صلاح ندید سکوت کند. این مرد بیش از حد داشت زیاده‌گویی می‌کرد.
- تو فکر کردی کی هستی که همچین حرف‌هایی بهم می‌زنی؟ اصلاً چیزی از احساس سرت میشه؟ می‌دونی عشق چیه؟ نه، فقط... .
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #22
نگاه شکار مرد مقابل، در کنار دندان‌های کلید شده‌اش، تصویر گرگ زخمی‌ای پیش چشمانش کشید که باعث شد از ادامه‌ی حرف زدن پشیمان گردد. انگار روی نقطه‌ضعفش دست گذاشته‌ بود که همانند لقبش، آماده به حمله غرش کرد:
- بهتره خفه شی و حرفت رو ادامه ندی.
لحن خشنش او را به سکوت مجاب کرد. خدای من! چشمانش پر از خطوط باریک خونی بود و رگ‌های کنار پیشانی و گردنش از بس برجسته شده‌ بودند که هر آن فکر می‌کرد پوست گر گرفته‌اش را می‌درند. به خود نهیب زد.
حسام، مشتش را کنار پایش فشرد و سرپا شد. طولانی و پرغضب به چهره‌ی پراستیصال دخترک زل زد. لحن دورگه‌اش می‌لرزید:
- بهتره همیشه حرفت رو زیر زبونت مزه‌مزه کنی دخترجون، وگرنه به ضررت تموم میشه.
نادم از گفته‌اش، گردنش را در راستای دیوارهای سیمانی پشت‌بام چرخاند که به‌خاطر ارتفاع کوتاهش می‌توانست خانه‌های اطراف و علی‌الخصوص گل‌دسته‌های مسجد محله‌شان را ببیند. در دل چند دور ذکر خواند تا کمی از استرسش بخوابد و بعد آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد.
- منظوری نداشتم... .
به دنبال حرفش سر بالا گرفت و اضافه کرد:
- تو تا حالا عاشق شدی؟
حسام متعجب از تغییر موضع دخترک، پوزخندی زد و دست در جیب شلوار گرم‌کن طوسی‌اش فرو برد.
ماه‌بانو با خودش گفت:
«یعنی سوال اشتباهی پرسیدم؟»
حسام خواست بی‌جواب از کنار دخترک بگذرد؛ اما سرجایش مکث کرد و از گوشه‌ی چشم، نگاه اسکن‌واری به تیله‌های کنجکاوش انداخت.
- هیچ‌کَس ارزش دوست داشته شدن رو نداره، این رو خوب توی گوشت فرو کن.
ماه‌بانو از شنیدن کلمات سرد و بی‌احساسی که از زبانش جاری میشد، تمام برگ‌های خشک باورش سوخت.
متعجب گردن چرخاند که شقیقه‌اش را با دو انگشت مالید و تیر نهایی را به طرفش پرتاب کرد:
- تکیه کردن به امیرعلی، مثل سنگر گرفتن توی یه دخمه‌ست که با یه باد فرو می‌ریزه.
با گفتن این حرف، محکم قدم برداشت و از آن‌جا دور شد. ایستاده رفتن مرد را تماشا کرد. از حرفش حس بدی گرفت. این همه بی‌تفاوتی از کجا نشأت می‌گرفت؟ چرا فکر می‌کرد پشت حرفش معنی دیگری نهفته‌ است؟ این مرد زیادی مرموز بود. حداقل حرمت رفاقت قدیمی‌اش را با امیرعلی نگه می‌داشت و پشت سرش این‌همه بدگویی نمی‌کرد.
***
فاطمه با توپ پر به خانه‌شان آمد. اصلاً نمی‌دانست موضوع از چه قرار است! باز چه شده‌ بود؟ درب اتاق را بست و به آن تکیه داد.
- میشه بگی چی‌شده؟ چرا عین مرغ سرکنده شدی؟ دلم هزار راه رفت.
پوزخندش هیچ به مزاجش خوش نیامد. این رفتارها چه معنی داشت؟ لبه‌ی تخت نشست و چادر از سر برداشت.
- چیه، نگران حال علی هستی؟ نگو آره که باورم نمی‌شه!
اخم کرد و کمی جلو رفت.
- تو چت شده؟ این حرف‌ها یعنی چی؟ خب معلومه که نگرانم. ببینم، نکنه باز اتفاقی افتاده؟
مثل بمب ساعتی ترکید و صورت سبزه‌اش از حرص سرخ شد.
- این سوال رو من باید از تو بپرسم! داداشم راه دور کارش شده غصه و آه، بعد تو شب بالای پشت بوم چه حرفی با حسام فلاح داشتی، هان؟
مات ماند. شوکه به دوست صمیمی‌اش، به کسی که مثل خواهر نداشته‌اش بود خیره شد. درب گشوده شد و مهلت دفاع از خود را به او نداد. مهران با لباس‌های بیرون و صورت خسته، پا در اتاق گذاشت. فاطمه با دیدنش هول‌هولکی از جایش بلند شد. مهران، اخم‌ کرده نگاهی بینشان رد و بدل کرد و نزدیک‌شان شد.
- چه خبره این‌جا؟ ماه‌بانو، تو حالت خوبه؟
یک قطره اشک از چشمش چکید. چه بی‌رحمانه مورد نیش و قضاوت قرار می‌گرفت. مهران تا چشمش به اشک‌های روانش افتاد، تیر خشمش فاطمه را شکار کرد. دست‌ به‌ کمر جلویش قدعلم کرد‌.
- چی بهش گفتی؟ کم داداشت حال خواهرم رو خراب کرده! دیگه چی از جونش می‌خواین؟
فاطمه از صدای نسبتاً بلند و شاکی‌اش، ل*ب به‌هم فشرد و رو برگرداند. ماه‌بانو تلخ‌خندی بر لبش نشست. مگر چه کاری از او سر زده‌ بود که انگ هم روی پیشانی‌اش می‌چسباندند؟ او که خلافی نکرده‌ بود. خدای بالای سرش شاهد بود. حال فاطمه از چه پرده برمی‌داشت؟ رو در رویش ایستاد. دلخوری در لحن و نگاهش را نمی‌توانست پنهان کند.
- هیچ‌وقت ازت توقع چنین حرفی نداشتم. منی که به خاطر خان‌داداشت جلوی خونواده و عقلم وایسادم، شدم آدم بده؟! امیرعلی کو؟ کجاست؟ چرا حتی نمیاد ببینه چه حالی دارم؟
فاطمه در سکوت فقط به صورتش خیره ماند. هیچ جوابی نداشت. برادرش در آن‌سو بدبیاری آورده بود؛ اما با این حال می‌خواست سر ماه بیاید و دوباره ماه‌بانو را از خانواده‌اش خواستگاری کند. همه امیدوار بودند حاج‌طاهر کوتاه بیاید؛ حتی خود حاج‌احمد چند نفر از ریش‌سفیدهای محل را هم همراه خودش آورده‌ بود تا یک جوری وساطت کنند و این وصلت به سرانجام برسد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #23
***
پوست کناره‌ی ناخنش را به دندان گرفت. در دلش داشتند رخت می‌شستند. پشت میز تحریرش نشست تا با چرخ زدن در اینترنت، کمی حواس خود را پرت کند. دلش نافرمانی کرد و به صداهای بیرون گوش سپرد. خدا کند همه چیز ختم به‌خیر شود‌. یا حاج‌بابا از موضعش کوتاه بیاید و یا امیر شرط را قبول کند. با تمام ساده‌لوحی‌اش فکر می‌کرد همه‌چیز درست خواهد شد. هیچ زمان فکر نمی‌کرد چنین مسائلی جلوی راهشان سنگ بیندازد.
بالاخره زمان مقرر فرا رسید. خانواده‌ها صحبت‌هایشان را کرده‌ بودند و حال او و امیر قرار بود حرف‌های آخرشان را با هم بزنند. دقایقی بود که مثل مجسمه‌ای صامت روی تخت وسط حیاط نشسته‌ بودند. صدای جیرجیرک‌های شب‌بیدار و حرکت فواره‌ی آب حوض قدیمی‌شان، سکوت مابینشان را می‌شکست؛ شاید از باز کردن این لحظات نفس‌گیر می‌ترسیدند، از روبه‌رو شدن با حقیقت‌های زندگی‌شان. انگار فصل جدیدی داشت برای هر‌‌دویشان ورق می‌خورد و قادر نبودند جلوی این واقعه را بگیرند.
- نمی‌خوای چیزی بگی بانو؟
آرام صحبت می‌کرد؛ شده‌ بود همان امیرعلی مهربان و باحوصله‌ی گذشته. دستی به چین پیراهن فسفری‌اش کشید و آه پر دردی از ته گلویش برخاست. امیر، با حالتی گرفته به چهره‌ی رنگ‌باخته‌ و محزون دخترک خیره شد. باید حرف‌هایش را می‌زد. نگاه از چشمان افسون‌گرش گرفت و چنگی به موهای کوتاه شده‌اش انداخت.
- می‌دونم چه حالی داری، درکت می‌کنم. هیچ‌کدوممون انتظار این اتفاقات رو نداشتیم... .
با دیدن اخم‌های درهم دخترک، مکثی کرد و دستی به ته‌ریش آنکارد شده‌اش کشید.
- بانو، تو همه‌ی چیزهایی که من آرزوشون رو داشتم داری. از خدامه با تو بودن؛ اما... نمی‌دونم... اسمش رو حکمت بذارم یا چیز دیگه... .
تلخ خندید و نفسی گرفت.
- یک طرف مسئولیتیه که خدا خواسته روی دوش من بیفته. من نمی‌تونم اون‌جا رو ول کنم و بیام... .
لحظه‌ای تأمل کرد و پلک بست. سعی داشت مثل همیشه محکم و رسا صحبت کند:
- ازت انتظار ندارم به خاطر من صبر کنی. اگه خوشبختی تو بدون من باشه، راضی‌ام.
ماه‌بانو، وا رفته اسمش را صدا زد. لعنت به او که چشمانش پر از آب میشد. الان باید یک سیلی، نه دو تا، یا حتی بیشتر در گوش این مرد می‌خواباند. مثل سکته‌ای‌ها گردن کج کرد. چطور می‌توانست باور کند؟ مرد روبه‌رویش غیر‌مستقیم اشاره می‌کرد که راهشان تمام شده‌‌ است، که عشق این وسط بی‌اهمیت است. مسلماً یک دروغ بزرگ بود. این مردی که در مقابلش نشسته‌ بود قول و قرارهایش را فراموش نمی‌کرد.
زبان در دهانش قفل شده‌ بود و فقط خیره نگاهش می‌کرد. امیر با کلافگی نفسش را در هوا فوت کرد. طاقت نگاه به این چشم‌ها را نداشت.
- این‌جوری نگام نکن، خودت خوب می‌دونی چقدر دوست دارم.
- دروغ نگو!
باید حرفی می‌زد، باید جوابش را می‌داد تا به او بفهماند نمی‌تواند مثل گذشته او را خام حرف‌های قشنگش کند. تک‌خنده‌ی هیستریکی زد و از جا بلند شد. در آن تیله‌های سیاه نگران و پرسوالش خیره شد.
- دروغ میگی. عشق حرمت داره
علی آقا... .
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید. صدایش از شدت بغض می‌لرزید:
- عشق رو با این حرف‌ها کثیف نکن. اگه یه ذره، فقط یه ذره دوستم داشتی کار و همه‌چیزت رو ول می‌کردی و می‌موندی همین‌جا؛ ولی تو فقط خواستی با من بازی کنی. نمی‌فهمت، توی فکرت چی می‌گذره هان؟
ابروهای پهن و مرتبش به‌هم گره خورد‌. این ماه‌بانوی افسارگسیخته برایش بیگانه بود. دخترک روی غیرت و مردانگی‌اش دست می‌گذاشت. چطور به عشقش شک کرد؟ چرا یک‌ذره هم کار و موقعیتش را نمی‌فهمید؟ دنبال رد و نشانی از آرامش و مهربانی در صورت محبوبکش بود؛ اما چشمان تر و ابروهای به‌هم پیوند خورده‌اش قلبش را نیش زد. خواست دست به سمت صورت خیسش دراز کند، جلوی آن قطره‌های لعنتی سد شود؛ اما وسط راه پشیمان شد. چشم بست و پنجه بین موهای مشکی‌اش فرو برد.
- هیچ‌وقت... هیچ‌وقت به عشقم شک نکن... ‌.
در حینی که از پای حوض بلند میشد، انگشت به سمت دخترک نشانه رفت و ل*ب بالایش را به دندان گرفت‌.
- اصلاً حالا که این‌طور شد بهت ثابت می‌کنم که چقدر زندگی‌مون برام مهمه. کاری می‌کنم پدرت راضی شه، فقط بشین و صبر کن.
در حالی که این کلمات را بر زبان می‌آورد چند گام به عقب‌ برداشت و بعد چرخید و سریع به سوی خانه رفت. در سکوت به رفتنش نگاه کرد. دلش پر آشوب بود. نمی‌دانست افسار سرنوشت، عاقبت آن‌ها را به کجا می‌کشاند.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #24
امیر باز هم او را به صبر دعوت کرد؛ می‌خواست این‌طور زمان بخرد و حاج‌طاهر را راضی کند. در این‌صورت هم ماه‌بانو را به دست می‌آورد و هم مسئولیتی که به او محول شده‌ بود را به درستی انجام می‌داد؛ اما دخترک حس می‌کرد در لبه‌ی پرتگاه قرار دارد و چیزی تا سقوطش باقی نمانده‌ است.
***
آن روز ماه‌بانو صبح زود بیدار شد و صورتش را با آب خنک حوض شست. مثل کودکی‌هایش پاچه‌های شلوار کبریتی‌اش را بالا داد و درون باغچه رفت تا به گل‌ها سر و سامان بدهد. دلش برای روزهای قشنگ گذشته تنگ بود. عاشق گل‌هایش بود. زیر ل*ب برایشان حرف می‌زد و نازشان می‌کرد. حاج‌طاهر در ایوان، روی صندلی چوبی مخصوصش نشسته‌ بود و خیره به حرکات دخترکش می‌نگریست. کی نمی‌دانست که جانش را هم برای این دختر دوست‌داشتنی‌اش می‌دهد. خوشبختی‌اش تمام آرزویش بود. نمی‌خواست یک خار به پایش برود، چه رسد که او را به آن منطقه‌ی دور‌افتاده و جنگی بفرستد! می‌دید که این روزها مثل شمع جلویش آب میشد؛ طاقت این حال و روزش را نداشت. قدم‌زنان از پله‌های کوتاه و سنگی ایوان پایین آمد. حیاط آب و جارو شده از تمیزی برق می‌زد و اثری از برگ‌های خشک و نارنجی درختان نبود. کت سیاهش را روی شانه‌هایش انداخت و دستانش را پشت کمرش به‌هم حلقه کرد‌.
- دختر کوچولوی طاهر کی این‌قدر بزرگ شد که تونسته عاشقی کنه؟!
با صدای بم پدرش که آمیخته با شوخی بود بیلچه از دستش افتاد. لبش را گزید و نگاهی به سر و وضعش انداخت. تمام لباس‌هایش خاکی شده‌ بود. وای که اگر مادرش او را می‌دید حسابی دعوایش می‌کرد‌. هیچ انتظار دیدن پدرش را نداشت، آن هم با جمله یکهویی‌اش. یعنی تا این حد رفتارهایش ضایع بود که فهمیده عاشق شده‌ است؟! وای که خجالت می‌کشید چشم در نگاه حاج‌بابایش بدوزد و حرف‌های دلش را بازگو کند. رشته‌ی افکارش با سوال بی‌مقدمه‌اش پاره شد.
- دوستش داری؟
به یک آن ضربان قلبش کند شد. پدرش داشت چه از او می‌پرسید؟ می‌خواست چه بشنود؟ دست و پایش را گم کرد. خم شد و خودش را مشغول رسیدن به گل‌ها نشان داد. حاج‌طاهر نفسش را در هوا فوت کرد و روی جدول بتنی نشست که راه‌راه‌های سبز و سفیدش جلوه زیبایی به گل‌های درون باغچه می‌بخشید. خوب از دل دخترکش خبر داشت. این دستپاچه بودنش، سکوت کردنش، همه و همه نوید از دل عاشقش داشت. یک دستش را روی ران پایش گذاشت و به آفتاب کم‌جان پاییزی خیره شد.
- عشق یه شمشیر دو لبه‌ست، هم می‌تونه بهت آسیب بزنه، هم ازت محافظت می‌کنه و باعث میشه خودت رو بالا بکشی؛ تصمیم با خود آدمه که چه‌ جوری بخواد از اون شمشیر استفاده کنه... .
این‌جای حرفش مکث کرد. دخترک دست از کار کشید و متفکر به پدرش خیره شد، پدری که محبتش را پشت ظاهر زمخت و جدی‌اش پنهان می‌کرد و با رفتارش عشق پدرانه‌اش را نشان می‌داد؛ اما تا به اکنون رخ نداده‌ بود که در مورد همچین مسائلی با هم صحبت کنند. حاج‌طاهر دست به دور چانه‌ی مستطیلی‌اش که فاصله‌ی کمی با لبان گوشت‌آلودش داشت کشید و نگاه آرامش را به ماه‌بانو داد‌ که روی خاک‌ باغچه چمباتمه زده‌ بود. آن‌قدر از درونش اضطراب می‌بارید که اصلاً حواسش نبود دارد خاک‌های نمناک روی زمین را با دست می‌کَند‌.
- دخترم، ازدواج یه امر دو روزه نیست که از سر عشق و علاقه بخوای براش تصمیم بگیری؛ روزی می‌رسه که عقل جاش رو به احساس اولیه میده. وقتی که وارد روزمرگی زندگی میشی، اون موقع هم باید ببینی آیا درست انتخاب کردی یا نه؟
نصیحت‌های پدرش تا اعماق جانش نفوذ کرد. حسابی فکرش مشغول بود. پرشرم و خجالت سر پایین گرفت و به انگشتان کثیف و گلی‌اش که به‌سختی سفیدی‌اش دیده میشد چشم دوخت.
- به نظرتون باید چی کار کنم بابا؟ حسابی سردرگمم.
لبخندهای کوچک پدرش، حس گرمی و آرامش به جانش می‌ریخت.
- پسر حاج مالکی پاک و سر‌به‌راهه، اما زندگی با اون مشکلات خودش رو
داره... .
به تندی وسط حرفش پرید:
- زندگی که بی‌مشکل نیست پدر! خود شما اگه توی کارتون سختی به وجود بیاد، مامان کنارتون نمی‌مونه؟ به نظرم زن و شوهر باید با هم مشکلاتشون رو حل کنند.
نگاه معنی‌دار پدرش را که دید ل*ب گزید و گونه‌هایش به سرخی زد. حاج‌طاهر سری به تأیید تکان داد و دستی به بالای سبیل زبرش کشید.
- درست میگی، زن و شوهر باید کنار هم باشن؛ اما به نظر من اگه یکی یه قدم واست برداشت تو هم باید دو قدم براش برداری؛ عشق یک‌طرفه نمی‌شه دختر!
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #25
- یک طرفه نیست... .
کاش که لال شود. از کی تا به حال این‌قدر پررو و بی‌حیا شده‌ بود؟
دوست داشت خودش را در همین باغچه‌ چال کند. حاج‌طاهر بی‌هوا قهقهه زد. در این میان به قیافه‌ی دخترک که مدام سرخ و سفید میشد چشم دوخت‌. برای رو‌به‌رو شدن با سختی‌ها هنوز خام و بچه بود. به ناگاه خنده‌اش قطع شد، حس نگرانی از جنس پدرانه در چهره‌‌اش پدید آمد. یقه‌ی کوتاه کتش را مرتب کرد و کمی خودش را جلو کشید.
- من اگه بدونم چیزی بخواد به زندگیم صدمه بزنه ازش دوری می‌کنم. امیرعلی بین کار و زندگیش یکی رو انتخاب کرده و تو خودت خوب می‌دونی منظورم چیه. باید بدونی اگه باهاش ازدواج کنی نصفش برای خودت نیست و وقف مردمه.
آهی کشید و هیچ نگفت. چشم به نگاه متلاطم پدرش دوخت و به عمق عشق قلبی‌اش پی برد. کلماتی که از دهانش خارج میشد، همه نشان از مهر پدری داشت که نگران آینده‌ی فرزندش بود.
- من نمی‌تونم سر تو ریسک کنم دختر. وضعیت شغلی امیر پرخطره. نمی‌گم از کارش استعفا بده نه؛ ولی باید انتقالی بگیره بیاد این‌جا. من تو رو می‌شناسم، نمی‌تونی یه لحظه هم دووم بیاری. توی یه روستای غریب به دور از امکانات، باید به فکر همه چیز باشی، باید بدونی اون زیاد وقتی برای خانواده نداره. موقع شادی، تولد و غم، از همه مهم‌تر بچه‌داری کردن تنهایی، می‌تونی از پسش بربیای؟
غمگین به پدرش زل زد. جوابی نداشت. آن موقع‌ها فکر می‌کرد امیر در تهران می‌ماند و دغدغه‌اش این بود که شب‌ها وقتی به شیفت برود و با اشرار درگیر شود، نکند اتفاق بدی برایش بیفتد. اما حال اوضاع یک جور دیگر بود؛ امیر با ماندن در هیرمند، درجه‌اش ارتقا می‌یافت و موقعیت بهتری با بیست و نه سن پیدا می‌کرد. هدف‌های خودش را داشت و نمی‌خواست چنین فرصتی را از دست بدهد.
***
تا یک هفته، شب و روز نشست و با خود فکر کرد. در این روزهایی که امیر مرخصی گرفته‌ بود، سعی در این داشت که پدرش را راضی کند؛ اما حرف حاج‌بابایش همانی بود که بود. مرغش یک پا داشت! دلش برای این عشق بال و پر بسته می‌سوخت. امیرعلی هم یک‌جور دیگر گرفتار بود و با انتقالی‌اش موافقت نمی‌کردند. این وسط بین دل و عقلش گیر کرده‌ بود. نمی‌دانست باید صدای کدامشان را گوش کند. عقلش می‌گفت: «تو اون‌قدر کم تجربه و خامی که نمی‌تونی چنین مسئولیتی رو قبول کنی» ولی دلش به او جرئت می‌داد و تمام منطقش را نقض می‌کرد. در این بین خواستگار سمجش هم پاشنه‌ی در خانه‌شان را از جا کنده‌ بود. خانواده‌اش عقیده داشتند روی این گزینه فکر کند. می‌گفتند شرایطش از همه بهتر است. دیگر حتم نداشت که پدرش روی پسر حاج‌مستوفی حساب ویژه‌ای باز کرده‌است. یک مجید می‌گفت صد‌تا مجید از دهانش بیرون می‌آمد؛ اما او که نمی‌خواست کالا برای خودش بخرد که ببیند کدام یکی جنسش بهتر است. آسمان هم به زمین می‌آمد نمی‌توانست به فرد دیگری فکر کند.
***
پشت تلفن گریه می‌کرد و امیرعلی هم سعی در آرام کردنش داشت. میان هق‌هق سکسکه‌ گریبان‌گیرش شد.
- امیر... من..‌ من نمی... نمی‌تونم... توی دوراهی بدی... گیر کردم. تو... تو الان رفتی اون‌جا، همه من رو توی... منگنه قرار دادن.
سکوت پشت‌خط مثل آرامش قبل از طوفان بود. آب بینی‌اش را بالا کشید. سه‌کنج دیوار در خود جمع شد و با یادآوری حرف پدرش دوباره غصه‌ی دلش سر باز کرد.
- میگن... میگن اگه تا سه روز دیگه شرط رو قبول نکنی، باید به این خواستگار جواب مثبت بدم! تو رو خدا یه کاری کن.
داشت از عشقش تمنا می‌کرد این بار کوتاه بیاید. نباید قصه‌ی دلدادگی‌شان به این راحتی تمام میشد، نباید می‌گذاشتند شمع قلبشان خاموش بشود. در آن‌سوی خط، امیرعلی نگاه از چهره‌ی خواب‌آلود هم‌اتاقی‌اش گرفت و به محوطه‌ی بیرونی پاسگاه که در این موقع از ساعت خلوت بود رفت. دیگر به این آسمان غبار گرفته و گرد و خاک عادت داشت. فین‌فین‌های دخترک اعصابش را تحریک می‌کرد. دست بر کف سر چرب شده‌اش کشید و آرنجش را به میله‌ی فلزی رنگ زده‌‌ای که در فوجش پرچم ایران رخ‌نمایی می‌کرد، تکیه داد.
- بسه بانو، بسه. بیشتر از این داغونم نکن. تو که خودت از شرایطم خبر داری، چرا جوری صحبت می‌کنی که انگار از این وضعیت راضی‌ام؟ به خدا قسم که نمی‌شه الان انتقالی گرفت. یه‌کم صبر داشته باش، باور کن همه چیز حل میشه.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #26
تمام امیدش به یک‌باره پر کشید و از دلش رخت بر بست. اشک‌هایش خشک شدند. مغزش گنجایش این جمله را نداشت. آخر چطور می‌خواست حل کند؟ پدرش همین‌طور هم با شغل امیرعلی مشکل داشت، چه رسد که سر مرز هم بماند!
- امیر؟
صدایش بغض داشت:
- جان امیر؟ هیچ‌کدوممون فکر نمی‌کردیم حاج بابات بخواد همچین سنگی جلوی پام بندازه. اگه به من بود که فراریت می‌دادم و با خودم می‌آوردمت؛ ولی نمی‌شه، می‌دونم این‌جوری سرانجام خوشی نداره.
شقیقه‌اش نبض زد. این مرد داشت چه بر زبان می‌آورد؟ از او چه انتظاری داشت؟ که پشت پا بزند به خانواده‌اش و او را انتخاب کند؟! نه، قرار نبود این‌طور بشود، قرار نبود ماه‌بانو نورش خاموش شود. صدایش از بس گریه کرده‌ بود انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- بد کردی... با من... .
چنگی به سی*ن*ه‌‌ی بی‌قرارش زد و نفسی گرفت. در آن شرایط منطقش از کار افتاده‌ بود. او که چیزی از قوانین نظامی‌ها نمی‌دانست؛ فقط این را خوب می‌فهمید که زیاد فرصتی ندارد، همین.
- اگه... اگه عاشقم بودی... شرط بابام رو قبول می‌کردی.
این دخترک زبان‌نفهم چرا با او سر لج داشت؟ فشارها چون موریانه از همه جانب به مغزش حمله کردند و نتیجه‌اش این شد که از کوره در برود:
- ای لعنت به این عشق! منِ بی‌وجود رو درک کن، نمی‌تونم بیام تهران، نمی‌تونم.
از جواب صریحش یکه خورد. صدای بوق مکرر موبایل، خبر از قطع شدن تماس می‌داد. مات به دیوار جنگلی روبه‌رویش زل زد. دگر حتی تصویر زیبای ییلاقی و کلبه‌ی روستایی دیوارکوب رویش هم نمی‌توانست عطش بیابان درونش را طراوت ببخشد. به راستی همین‌جا تمام شد؟ گفت نمی‌تواند هیرمند را رها کند؛ اما او را چرا! نمی‌توانست باور کند. حال باید با این دل بی‌صاحبش چه می‌کرد؟ او که این حرف‌ها حالی‌اش نبود. تمام خاطرات یک‌به‌یک از جلوی چشمانش گذشتند.
حتماً داشت کابوس می‌دید. امیر نامرد نبود. عهدش را که فراموش نمی‌کرد. اصلاً می‌تواند ازدواج او را با مرد دیگری ببیند؟
اشکش جوشید. قاب عکسش را از روی تخت برداشت و محکم به سمت آینه‌ی روی میز پرتاب کرد، ترک بزرگی وسطش افتاد. از درونش به چشمان سرخ از اشک و موهای پریشانی که چون کلاف به‌هم پیچیده شده‌ بود خیره نگاه کرد. طلعت‌خانم خواست وارد اتاقش شود که حاج‌طاهر نگذاشت و مانعش شد. باید می‌گذاشتند با خود خلوت کند. این عشق اشتباه بود، باید دخترکشان سر عقل می‌آمد. زمان می‌برد، آسیب می‌دید؛ اما جلوی فاجعه را می‌گرفت.
***
سه روز هم گذشت، سه روزی که ماه‌بانو مثل بچه‌ها خودش را به هوای آمدن امیر گول می‌زد. یکی از روزها فاطمه با چهره‌ای رنگ‌پریده و پر تشویش به خانه‌شان آمد. از لباس‌های خانگی تنش و غیبت چادری که همیشه وصله‌ی جانش بود، به اضطراب زیادش پی برد. سلام که داد، بدون این‌که جوابش را بدهد، از لنگه‌ی باز دروازه‌ به داخل آمد و پاکت سفید و کوچکی کف دستش گذاشت. با تعجب اول به قیافه‌ی زرد و بی‌حالش که ل*ب‌های بی‌رنگش را می‌جوید نگاه انداخت و بعد چشمش را به گوشه‌های تاخورده‌ی پاکت داد. یعنی امیرعلی نامه فرستاده‌ بود؟ در حال باز کردن پاکت، این فکر در ذهنش چرخید که چرا به او زنگ نزد؟! از دیدن خط‌ خوش زیبایش، اشک به چشمانش هجوم آورد و قرنیه‌اش سوخت. دستانش سبکی کاغذ را نمی‌توانست تحمل کند. قلبش در گلویش بود. سطر به سطرش را می‌خواند و غده‌ی بغضش همانند بادکنک، از هوای غم‌آلودی اشتیاق ترکیدن داشت. این ته نامردی بود. چطور می‌توانست از او بگذرد؟ برایش چه نقشی داشت؟ یک بازی که سریع شانه خالی کند؟! ذهن آشفته‌اش قدرت فکر کردن نداشت. جنون‌ به جانش افتاد. نامه را جلوی چشمان فاطمه پاره کرد. می‌خواست هیچ اثری از نوشته‌هایی مزخرفش نماند. به تکه‌های پرپر شده‌ای که میان برگ‌های زرد و نارنجی روی کاشی‌ها دفن شده‌ بود نگاه افکند. فاطمه با دیدن حال و روزش، قدم آرام و محتاطی به سمتش برداشت و بازویش را گرفت.
- تو رو خدا آروم باش، همه چیز درست میشه.
دندان‌هایش تریک‌تریک به‌هم می‌خوردند.
- خفه شو... هیچی نگو... از اینجا برو بیرون... بیرون.
نگران نامش را خواند:
- ماه... .
هنوز اسمش را کامل صدا نزده‌ بود که از بازویش گرفت و او را از خانه به بیرون هل داد. سکندری خورد؛ اما تعادلش را حفظ کرد. بغض کرده با کف دست، روی دربی که به رویش بسته شده‌ بود ضربه زد.
- ماه‌بانو، تو رو خدا این در رو باز کن، بذار با هم حرف بزنیم.
فاطمه بیشتر از همه می‌ترسید در خلوت بلایی سر خودش بیاورد.
ماه‌بانو نفس‌زنان به درب بسته تکیه داد. کسی در خانه نبود و راحت می‌توانست خودش را خالی کند.
- برو بیرون، نمی‌خوام چشمم بهت بیفته. تموم شد، دیگه همه چی تموم شد.
فاطمه هم‌چنان به در می‌کوفت و التماس می‌کرد؛ اما ماه‌بانو در این دنیا سِیر نمی‌کرد. کابوسش به واقعیت تبدیل شده‌ بود. روزهای قشنگش را ابر سیاه پوشانید. حال باید چگونه برای این دل شکسته عزاداری می‌کرد؟ اصلاً مگر می‌توانست؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #27
به اتاق که رسید سریع موبایلش را از زیر رختخواب برداشت و شماره‌اش را گرفت‌. تا صدایش را نمی‌شنید آرام نمی‌گرفت. اول جواب نداد. دوباره و سه باره گرفت. اشک‌هایش شروع به باریدن گرفتند.
بالاخره جواب داد. صدای گرفته و خش‌دارش که به گوشش خورد، بغضش ترکید.
- بی‌معرفت! همین بود قولات، نه؟ تو که می‌گفتی بدون من نمی‌تونی زندگی کنی! کو؟ چی‌شد پس؟ همش دروغ بود؟
سکوت بود و سکوت و او تحمل این بی‌جوابی را نداشت.
- بهت گفته بودم حاج بابام از حرفش کوتاه نمیاد. چرا با من این کار رو کردی هان؟ من چقدر دیگه باید صبر کنم؟ فکر کردی به این آسونیه که اسم روم بذاری و بری اون سر دنیا؟
خودش به حالش تلخ خندید و آه جان‌سوزی کشید. از پشت سر روی تخت فرو ریخت.
- نمی‌شه، جام نیستی تا بفهمی. ازم چه انتظاری داری؟ امشب قراره واسم خواستگار بیاد، می‌فهمی؟
از حرص و گریه به نفس‌نفس افتاد.
- من بهش... جو... جواب مثبت میدم امیر... مط... مطمئن باش.
باور نمی‌کرد. او که حالش خراب بود. درد این دوری یک طرف، غم عشق از دست رفته‌اش را چطور می‌توانست بپذیرد؟
- شوخی نکن، اون کیه که می‌خوای قید من رو بزنی؟
پوزخند عصبی زد. این مرد یک چیزش میشد! خواست بگوید:
«تو قید من رو از خیلی وقت پیش زدی آقا، منتها بین احساس و عقلت در جنگ بودی.»
سرد جواب داد:
- فقط یک فرصت دیگه داری. خانواده‌ام سر این یکی شوخی ندارن. یا میای و همه چیز رو تموم می‌کنی، یا خودم کار و تموم می‌کنم.
تهدیدش را جدی می‌گرفت؟ این دیگر تیر آخرش بود. باید می‌فهمید نزد آن مرد چقدر ارزش دارد.
***
مشغول جمع کردن اتاقش بود که مادرش غرغرکنان وارد اتاق شد. متعجب سر جنباند و دست از تا کردن لباس‌ها کشید.
- چی‌شده باز؟ چه اتفاقی افتاده؟
از صورت سیمگونش انگار خون بیرون می‌زد. دست پشت دستش می‌مالید و بالای سرش رژه می‌رفت‌.
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ تموم اهل محل فهمیدن دختر حاج‌طاهر دلداده‌ی علی آقا شده. همین رو می‌خواستی، نه؟ باز خدا رو شکر حاج‌آقا مستوفی و خانواده‌اش، با همه‌ی این نقل و حدیث‌ها خاطرت براشون عزیزه.
دست از تا کردن لباس‌ها کشید و گنگ سر بالا گرفت.
- واضح حرف بزن مامان. آخه مگه چی‌شده؟
چپ‌چپ نگاهش کرد. در حالی که خم میشد، دستانش را با حرص آشکاری در هوا تکان داد.
- زهره‌خانم زنگ زده‌ بود، دیدم صداش عوض شده ها، نگو به گوشش رسیده خانوم عاشق یکی دیگه‌ست. بیچاره دلش پر بود که چرا نگفتین و فلان... .
این‌جای حرفش مکث کرد و گره روسری‌اش را کمی پایین داد.
- من هم گفتم خیالش راحت باشه، حاجی درسته امیر رو عین پسر خودش دوست داره؛ اما دختر تنیش براش عزیزتره و راضی به این وصلت نیست. دیگه این‌قدر زبون ریختم تا آروم شد.
از حرف‌های مادرش لحظه‌به‌لحظه رنگ صورتش تغییر می‌کرد و نفهمید که پیراهن در میان دستش مچاله می‌شود. نتوانست ساکت بماند و کنترلش را از دست داد:
- چرا این‌قدر کوچیکم می‌کنی مامان؟ مگه عیب و ایرادی دارم که التماس مستوفی‌ها رو می‌کنی تا بیان من رو بگیرن؟ اگه زیادی‌ام خب بگین، دیگه این همه نقشه چیدن نداره!
همین جملات کافی بود که به خروش بیفتد و مجمر سوزانی در کاسه‌ی سفید چشمانش شعله بکشد. صدای حرص‌آلود و بلندش، پرده‌ی گوشش را لرزاند.
- یه‌کم عاقل باش ماه‌بانو! اصلاً پسر حاج‌مستوفی هم بره، این فیتیله رو باید از گوشت دربیاری که با امیرعلی ازدواج کنی. اون چی داره؟ نه خونه‌ای، نه مالی، کارش هم که این‌جوری.
بغضش گرفت. با حرص به جان لباس‌ها افتاد. در آن حال، طلعت‌خانم سریع خشمش فروکش کرد و زیرزیرکی حرکات دخترک را پایید. دلش سوخت، هر چه باشد مادر بود و همین مادرانه‌هایش دستش را می‌بست. جلویش دوزانو نشست و لباس را از دستش گرفت.
غمگین به مادرش زل زد تا شاید حرف دلش را بخواند؛ اما او سعی می‌کرد حسش را نادیده‌ بگیرد و همان‌طور که از صورت افسرده‌اش نگاه می‌دزدید، از حقیقت هم چشم بپوشد.
- من چی بگم به اون امیر... .
انگار وسط راه پشیمان شد که فحشش نداد و به جایش لا اله الا اللهی زیر ل*ب گفت.
- خب عاشقشی بفرما، پا پیش بذار دیگه. معلوم نیست تکلیفش با خودش چیه! مگه ما مسخره‌شونیم؟ هی دختر، تو هم چشم بازار رو کور کردی با این عاشق شدنت!
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #28
مادرش همان‌طور یک‌ریز داشت حرف می‌زد؛ اما او فکرش جای دیگری بود. بعد از رفتنش، آهی کشید و روی تخت یک نفره‌ی کوچکش نشست. نمی‌دانست چه درست است و چه غلط. لجش می‌گرفت که می‌دید مادرش این‌قدر به فکر شوهر دادنش هست. نمی‌فهمید چرا ارزش خودش و دخترش را پایین می‌آورد. کاش میشد منصرف شوند و صد سال سیاه دیگر پیدایشان نشوند. اصلاً مگر کم دختر در این شهر زندگی می‌کرد؟ البته این یک‌سوی ماجرا بود، امیر اصلاً یک قدم هم برای زندگی‌شان برنمی‌داشت. دلش را به چه خوش کرده‌ بود؟
***
صدای نرم و غمگین خواننده‌ی قدیمی، در اتاقک کوچکش طنین می‌انداخت و خاطره‌های خوش گذشته را پشت پلک‌های بسته‌اش انعکاس می‌داد. مدت‌ها بود که فرسنگ‌ها با آن ماه‌بانوی شاد و شیطان فاصله داشت. لبخند از لبانش فراری بود. همیشه امیرعلی را به خاطر گوش دادن به چنین آهنگ‌های سنگینی مسخره می‌کرد؛ اما اکنون همین فلش، یادگاری‌ دوست و یاور این روزهای خزان‌زده‌اش شده‌بود. با خواننده زیر ل*ب زمزمه کرد. اشک‌های داغش سد دوخته‌ی پلک‌هایش را پاره کردند و به تدریج گونه‌های برجسته‌اش را شستند‌.
- چرا تو جلوه‌ساز این،
بهار من نمی‌شوی
چه بوده آن گناه من،
که یار من نمی‌شوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه‌‌ جمال تو،
شکفته در خیال من
چرا نمی‌کنی نظر،
به زردی جمال من
بهار من گذشته شاید
تو را چه حاجت نشانه من
تویی که پا نمی‌نهی به خانه من
چه بهتر آن‌که نشنوی ترانه من
نه قاصدی که از من
آرد گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری که از تو
آرد گهی به سوی من پیامی
بهار من گذشته شاید.
چند روز بود که از او خبر نداشت؟ نمی‌دانست، حسابش از شمارش دست خارج بود. از این بی‌خیال بودنش حرصش می‌گرفت. با خود چه فکری می‌کرد؟ تا ابد او را لای پوست گردو می‌گذاشت و سر کار خودش می‌رفت؟! با این رفتارهایش به کل از چشمش افتاده‌ بود. از صدای به‌هم خوردن محکم درب سالن، کامپیوترش را خاموش کرد و پا از اتاق بیرون گذاشت. مهران با دیدن چشمان گود افتاده‌ی خواهرش اخمش شدیدتر شد و سرجایش مکث کرد.
- باز گریه کردی؟
خجالت‌ زده نگاه دزدید و گوشه‌ی چشمان پرسوزشش را فشرد.
- بی‌خیال، چرا این‌قدر زود اومدی؟
طبق انتظار، از جواب دادن به سوال طفره رفت و بی‌تفاوت از کنارش گذشت. مات و مبهوت در راهرو خشکش زد. درب اتاق با صدای بلندی به‌هم کوبیده شد. چقدر آشفته بود.
میان این گیر و دار برادرش هم یک چیزش میشد. اما خیلی داغان بود! از ده فرسخی هم واضح بود که گریه کرده‌ است.
کاش می‌توانست به فاطمه زنگی بزند و سر و گوشی آب بدهد؛ اما با این اتفاقات نمی‌دانست چه چیزی جلویش را می‌گرفت. فاطمه بعد از آن روز چند باری خواست به او سر بزند که با رفتار تندش مواجه شد و دیگر بعد از آن پیدایش نشد. حق داشت از دستش دلخور شود، او که گناهی نداشت. آهی کشید و رهسپار حیاط شد. نسیم خنکی روی گونه‌های داغش وزید. به سمت تخت کنار حوض رفت و تکیه به پشتی‌اش داد. یک قطره اشک مزاحم از چشمش چکید که سریع پاکش کرد.
دل‌تنگ که بود؟ اویی که فراموشش کرد؟ اویی که ذره‌‌ای هم به فکرش نبود؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #29
***
سیگار، پشت سیگار. از درب نیمه‌باز پنجره، به داخل حیاط همسایه‌ی رو‌به‌رویی‌شان سرک کشید. از این فاصله به خوبی می‌توانست جویای حال نزار دخترک باشد. خرمن فرهای درشت سیاهش، نیمی از بافت کاموای شیری رنگی که به تن داشت را می‌پوشاند. این دخترک گرفته و پژمرده هیچ شباهتی به آن ماه‌بانوی حاضر‌جواب و گستاخ نداشت. از بچگی تا به الان او را می‌شناخت، به هر حال همسایه‌ی دیواربه‌دیوار هم بودند. از اول هم آبشان با هم در یک جوب نمی‌رفت. سر بازی یا جای او بود، یا ماه‌بانو. خاطره‌ی واضحی از کودکی یادش هست که میان بازی، از روی غیرعمد صورت دخترک را با توپ نشانه رفت و چقدر آن روز با امیرعلی دعوایش شد. همیشه پشت ماه‌بانو بود و چون بادیگارد از او محافظت می‌کرد. همان موقع‌ها بود که بیشتر از دخترک کینه گرفت. لوس و زبان‌دراز بودنش هیچ به مزاجش خوش نمی‌آمد. حال سال‌ها از آن روزها می‌گذشت. اصلاً کی این‌قدر بزرگ شدند؟ از بس درگیر خودش و کارهایش بود که متوجه‌ی گذر عمرش نشد؛ نفهمید ماه‌بانو کوچولویی که همیشه به خاطر این‌که لجش را در بیاورد ماهی خطابش می‌کرد، عاشق شده و اکنون شکست خورده کنج تخت نشسته‌ است. صدای زنگ موبایلش باعث شد از پنجره فاصله بگیرد. با دیدن شماره‌ی خارجی رویش سریع جواب داد:
- بله؟
صدای خش‌دار و مسنی در گوشش پیچید:
- هیچ معلومه تو کجایی؟ من رو دست‌تنها این‌جا ول کردی و چسبیدی به حجره‌ات؟
از غر زدن‌های همیشگی‌‌اش لبخند بر لبش نشست.
- تو که می‌دونی، خانواده گیر سه‌پیچ دادن که باید ازدواج کنم. خیلی درگیرم. کلاب بدون من هم می‌چرخه بکتاش‌خان!
پوفی کشید و بعد از چند ثانیه لحن جدی‌اش در پشت خط بلند شد:
- شنیدی شاهرخ می‌خواد چی‌کار کنه؟
روی تخت دو‌نفره‌‌ای که رنگ طوسی و مشکی ملحفه‌هایش یادآور زندگی تیره و خاکستری‌‌‌اش بودند نشست و گوشی اپل گران‌قیمتش را بین دستانش جا‌به‌جا کرد.
- نه، چه خبر شده؟
- یکی از نوچه‌هام برام خبر آورد. می‌گفت دست گذاشته روی عشق اون پسره، همسایتونه مگه نه؟
یکه خورد. چه داشت می‌شنید؟!
- یعنی چی؟
- تو که می‌دونی چقدر از اون استواره کینه به دل داره، به‌خاطر انتقامش دست به هر کاری می‌زنه.
حس می‌کرد شیارهای مغزش دارند از هم جدا می‌شوند. با یک نفس کوتاه بر خودش تسلط یافت.
- اون که به خرج همین شاهرخ الان کم از یه تبعیدی نداره، دیگه چی از جونش می‌خواد؟
- تا زهرش رو نریزه ول‌کن نیست. می‌خواد دختره رو طعمه قرار بده.
دیگر صدایش را نمی‌شنید. گوشی در دستش شل شد. پس شایعه‌هایی که شنیده‌ بود حقیقت داشت. تا خود شب از فرط فکر و خیال در امان نبود. فکر سمجی دائم در ذهنش پرسه می‌زد و خواب را از چشمانش می‌ربود.
***
روزها از پی هم می‌گذشتند. دم‌دستی‌ترین لباسش را پوشید و از خانه‌ای که این روزها برایش کم از ماتم‌کده نداشت بیرون زد. بین راه متوجه پچ‌پچ‌های در گوشی مردم بود و آرزو کرد کاش کوچه‌شان این‌قدر دراز و طولانی نبود. کاش می‌توانست خاطرات و تمام تعلقاتش را در این محله‌ی قدیمی جا بگذارد و جای دوری برود که دائم چشم در چشم بقیه نشود. آه از این مردم! مگر عاشقی هم گناه بود که این‌طور مثل جزامی‌ها به او خیره بودند؟! نزدیک خانه‌ی حاج‌احمد، نگاهش به خاله‌نرگس افتاد، فاطمه هم همراهش بود و از کیسه‌های خرید درون دستشان میشد فهمید که از بازار برمی‌گشتند. هنوز متوجه‌اش نشده‌ بودند. سعی کرد مثل همیشه عادی باشد. سلام آرامی داد. با صدایش، فاطمه عین برق گرفته‌ها سر بالا گرفت و نرگس‌خانم هم که می‌خواست درب را با کلید باز کند، به سرعت برگشت و با نگاهی پر‌غصه به چهره‌ی بی‌حال و پژمرده‌ی دخترک که سعی داشت زیر آرایش بپوشاند چشم دوخت. فاطمه هنوز ناباور نگاهش می‌کرد. نرگس‌خانم زودتر به خودش آمد. لبخند نیم‌بندی بر ل*ب نشاند و جوابش را با مهربانی ذاتی‌اش داد:
- سلام ماه‌بانوجان، حالت خوبه؟ از این‌ورها!
لبخند تلخی روی لبش نشست. حالش خوب بود؟ نمی‌دانست، این روزها هیچ حسی به اتفاقات دور و برش نداشت.
- خوبم خاله. ببخشید، من دیگه باید برم.
با گفتن این حرف سریع به راهش ادامه داد تا مجبور نشود به سوال‌های بعدی‌شان جواب دهد. مثل گذشته‌ها فاطمه همراهش نیامد؛ چقدر این روزها غریبه شده‌ بودند! نرگس‌خانم آهی کشید و به رفتنش نگاه کرد. دخترک بیچاره! دلش به حالش می‌سوخت؛ البته علی هم تقصیری نداشت، کارش که خلاف نبود! به نظرش خانواده‌ی حاج‌طاهر باید از خدایشان هم باشد که این وصلت سر بگیرد؛ اما پدر ماه‌بانو بنای لجبازی گذاشته‌ بود و با این کارش دل دو جوان را می‌شکست.
***
در شلوغی بازار مثل یک مرده‌ی متحرک قدم می‌زد و به اجناس فروشگاه‌ها نگاه می‌کرد. اگر مثل سابق بود تا مغازه‌ای را بار نمی‌کرد خیالش راحت نمی‌شد. مهران به او لقب جارو‌برقی داده‌ بود! یادش هست روزی چهار نفری، به همراه فاطمه و امیر به بازار کریم‌خان رفتند، چقدر آن روز خوش گذشت. دور از چشم بقیه، امیر برایش همان پیراهن پرچین گل‌داری که چشمش را گرفته‌ بود خرید. مهران هم با جعبه‌های خریدش مسخره‌اش می‌کرد و می‌گفت:
«خدا به شوهرت صبر بده، یه هفته نشده طلاقت میده!»
هنوز هم طعم فالوده‌ای که شبش خوردند زیر زبانش بود. این روزها کارش شده‌ بود مرور خاطر‌ه‌های خوش گذشته. دلش یک خواب اساسی می‌خواست که کوله‌بار دردهایش را گوشه‌ای جا بگذارد و برای مدتی، زندگی‌اش در آرامش و بدون ترس از کابوس بگذرد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
226
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #30
چراغ‌های چشمک‌زن رنگی در بالای سردرب مغازه‌ها، چشم هر جنبنده‌ای را جلب می‌کرد‌. نگاهش به یک اکیپ دخترانه افتاد. در حالی که وارد مغازه‌ی آرایشی می‌شدند، صدای خنده‌هایشان، عابرین را خیره‌ خودشان می‌کرد. مغموم سر در یقه‌اش فرو برد. چرا خودش را از یاد برده‌ بود؟ این پیله‌ای که دورش تنیده‌ بود را چطور باید باز می‌کرد؟ او دلش لاک مخملی می‌خواست، مثل بچگی‌ها که با ماژیک روی ناخن‌هایش طرح کفشدوزک می‌کشید. دلش چند عدد رژ می‌خواست. امیر زیاد از آرایش خوشش نمی‌آمد؛ عقیده داشت که همین‌طوری هم زیبا است و زن باید برای شوهرش خودش را بیاراید.
اما قبل از هر چیزی برای دل خودش باید به خودش می‌رسید؛ زینت زن به آراستن هست. بازتاب موسیقی ایرانی، در فضای بزرگ مغازه و گپ و گفت مشتری‌ها شنیده میشد. ساییده شدن کف کتانی‌هایش، در میان تق‌تق پاشنه‌های بلند کفش هم‌جنس‌های اطرافش بر روی کف‌پوش تمیز چوبی، آهنگ خاموشی داشت. صدای خفیف جرنگ‌جرنگ شیشه‌‌‌های لاک و رژهای رنگی درون قفسه‌ها ذوقش را بیدار کرد. آن براش‌های فانتزی که دم خرگوشی داشتند هم در نظرش جالب بود. از هر کدام که خوشش می‌آمد، چندتا برداشت. فروشنده که زن میان‌سالی بود، با ذوق از این همه خرید، برخورد گرم و خوبی با او داشت و حتی تخفیف هم داد. بعد از دو ساعت چرخیدن در بازار، خرامان‌خرامان با باکس‌های خرید به‌ سمت ایستگاه تاکسی‌ها رفت. در آن شلوغی و همهمه غروب، متوجه‌ی چراغ زدن ماشینی برایش شد. کمی که دقت کرد، فهمید اتومبیل حسام است. به همان سمت راه کج کرد تا ببیند با او چه کار دارد. نزدیک که شد، حسام شیشه‌ی سمت شاگرد را پایین داد و عینک دودی‌اش را از روی چشمانش برداشت.
- سوار شو، می‌رسونمت.
ابروهای پر دخترانه‌اش بالا پرید. اجازه نمی‌گرفت، فقط اطلاع می‌داد که باید سوار شود. دو‌دل بود با او برود یا نه. صدای دلش را فهمید و چشم تنگ کرد.
- چته؟ داری استخاره می‌گیری؟! خب سوار شو دیگه، مسیرمون یکیه.
تعلل را جایز ندید و عقب نشست. کمی که گذشت آوای گیرایش در فضای ماشین پخش شد:
- تنها اومدی بازار؟!
بی‌دلیل اخم کرد. نگاه از بازوهای عضله‌ایش که از آستین‌های تیشرت سفیدش بیرون زده‌ بود گرفت.
- بله، بچه که نیستم همراه خودم قشون‌کشی کنم!
از جواب تند و تیزش جا خورد و بعد چند لحظه پقی زیر خنده زد.
داشت مسخره‌اش می‌کرد؟!
ولی چرا تا به حال صدای خنده‌اش را نشنیده‌ بود؟ چقدر به صورتش می‌آمد. به خودش تشر زد. آن‌قدر اخم کند که وسط پیشانی‌اش چین بیفتد.
با صدایش دست از جنگ و جدال با خودش برداشت و سر جنباند که نگاهشان در آینه‌ی کوچک جلو به‌هم گره خورد. چشمان سیاه وحشی‌اش مثل همیشه بی‌پروا و جسور، روی صورتش می‌چرخید. ناخودآگاه شالش را کمی جلوتر کشید.
- چیزی می‌خواستین بگین؟
حواسش جمع شد. دست به دو گوشه‌ی لبش کشید و نگاهش را به خیابان دوخت.
- از امیر چه خبر؟ هنوز سیستانه؟
 

Who has read this thread (Total: 17) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom