What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

در حال تایپ رمان زخمه‌ی خُلقان | اثر لیلا مرادی

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #11
می‌دانست که با حرف‌هایش صبر مهران سرریز می‌شود‌؛ همین هم شد، جستی از روی صندلی برخاست و به سمتش آمد.
- من غلط کنم نخوام بشنوم! جون هر کی دوست داری اذیت نکن، بگو چی گفت.
اخم ریزی کرد و موهای بلندش را با کش پهن زرد گل‌دارش بست. مرد گنده این ادا و اطوارها چه معنی داشت؟!
- اول این‌که قسم نده، دوماً، می‌خواستی چی بگه دختر بیچاره؟ دلش پیش کَس دیگه‌ای گیره.
به عینی دید که رنگ سفیدش پرید و انگار روی برق چشمان طوسی‌اش، یک مشت خاکستر سوخته پاشیده باشند که یکهو محو و خاموش شد. بدجنس‌بازی‌اش حسابی گل کرده‌ بود. ریز خندید و جلویش ایستاد.
- چیه خب؟ فاطی نشد یکی دیگه، واسه تو که دختر قحطی نیومده.
دمغ و بی‌حال روی فرش سنتی پهن شده‌ی کف اتاق فرود آمد و چنگ به موهای پرپشت خرمایی‌اش کشید. نخواست بیشتر از این اذیتش کند. جلوی پایش دوزانو نشست.
- بابا شوخی کردم، اون هم عاشقته، فقط منتظر جناب‌عالی بود!
دید که صورتش، از سفیدی به سرخ تغییر رنگ داد. متعجب سر بالا گرفت، که لبخند پررنگی زد و سر تکان داد.
- به خدا راست میگم.
ل*ب‌های مردانه‌ی صدفی‌اش که تا آن لحظه باز بودند، از فرط ناباوری به لکنت افتاد:
- تو... تو... .
تازه دوهزاری‌اش افتاد. از پره‌های ظریف بینی باریک و قلمی‌اش که همیشه به فرم زیبای ایتالیایی‌اش غبطه می‌خورد، انگار دود برمی‌خاست. تا به سمتش خیز برداشت، جیغ کشان مثل میگ‌میگ از جا پرید و پا به فرار گذاشت. هم‌زمان با چرخیدن دستگیره‌ی درب، صدای نعره‌‌ی بلند مهران بلند شد:
- می‌کشمت! یه جا قایم شو تا دستم بهت نرسه دختره‌ی خیره‌سر.
دو پا داشت، دو تای دیگر هم قرض گرفت. همان‌طور در راه می‌خندید. مهران هم با آن قد و هیکلش عین گودزیلا به دنبالش بود. تا پایش به سالن رسید، پشت مبل سه‌نفره‌‌ای قایم شد که پدرش رویش نشسته‌ بود و از تلویزیون بزرگ ال‌سی‌دی چسبیده به دیوار، مستند محبوبش را می‌دید. نفس‌نفس‌زنان از سمت راست شکسته‌ی تاج پهن و طلایی مبل سر جنباند.
- بابا یه چی به این دیوونه بگو، زنجیر پاره کرده!
حالا تلویزیون هم مستند شکار حیوانات را نشان می‌داد. حاج‌طاهر هاج و واج، برای لحظه‌ای به طرف دخترک چرخید و بعد به پسرش که چون ببر درنده وسط سالن ایستاده‌ بود خیره شد.
- الله‌ اکبر! مگه بچه‌این؟!
فرصت را غنیمت شمرد. سریع مبل را دور زد و خودش را در آغوش امن و بزرگ پدرش جا داد.
- حاج‌بابا این پسرت من رو می‌کشه، جون من یه کاری کن.
مهران با شنیدن این جمله از دهانش، دندان به‌هم سابید و تهدید‌آمیز انگشت اشاره‌اش را جلویش تکان داد.
- این بار رو فرار کردی؛ ولی بهم می‌رسیم، صبر کن.
حاج طاهر، سگرمه‌های کلفت و جوگندمی‌اش را درهم گره زد و هم‌زمان نگاه سیاهش، مشکوک روی دخترکش که خودش را مثل موش در آغوشش جمع کرده‌ بود چرخید.
- چه خبره اینجا؟ ماه‌بانو باز چه آتیشی سوزوندی که حاج‌بابا صدام می‌زنی؟!
سر از روی سینه‌‌ی ستبر و پهن پدرش برداشت. قیافه‌اش را مظلوم کرد و ل*ب برچید.
- وا باباجون! این پسرت روانیه، من که کاری نکردم.
همان لحظه مادرش با سفره از آشپزخانه خارج شد و به هوای طرفداری از شاه پسرش، ل*ب‌های قیطانی بی‌رنگش را به‌هم چفت کرد و سرزنش‌وار اعتراض کرد:
- نگاش کن، چه چشم سفیدی می‌کنه بلا گرفته!
با پهن کردن سفره و بساط ناهار، دیگر مجال دفاع کردن از خودش را نداشت. مثل همیشه با کلی کل‌کل و خنده، غذا را که یک قیمه‌ی حسابی بود خوردند و بعد از استراحت کوتاهی آماده‌ی رفتن به مراسم شدند.
***
دیدن امیرعلی در آن تیپ سرتاپا مشکی که از کتری بزرگ طلایی، مشغول شربت ریختن بود، قلبش را به تپش می‌انداخت. با جان و دل کار می‌کرد. به قول خودش: «مگه برای عزاداری امام حسین خستگی معنا داره!»
کمی که خلوت شد فرصت را غنیمت شمرد و حوله به دست به طرفش رفت.
- بیا بگیر عرقت رو پاک کن.
امیرعلی با دیدنش تعجب کرد. کم‌کم لبخند مهربانی روی لبش نشست، از همان‌ها که چال‌ گونه‌ای سمت چپ صورتش می‌نشست و دل ماه‌بانو را با خودش می‌برد. درون یکی از لیوان‌های یک‌بار مصرف برایش شربت ریخت و به سمتش گرفت.
- برو تو، مادرم منتظره که بری پهلوش.
با محبت خاصی حرف می‌زد، جوری که احساس مهم بودن می‌کرد. نگاهش در آن‌سوی حیاط به فاطمه افتاد که ب*غل حوض کوچک پایین ایوان، مثلاً داشت دیگ‌های کثیف را سیم می‌کشید، تمام حواسش در این‌جا می‌پلکید.
دختره‌ی دیوانه از همه‌چیز هم می‌خواهد خبر داشته باشد!
با صدای قیژ دروازه‌ی حیاط‌، سریع از امیر فاصله گرفت و به سمت خانه پا تند کرد. امیرعلی با خنده به رفتنش نگاه می‌کرد. بعد از مدت‌ها هنوز هم رفتارهایش برایش عادی نبود؛ همه چیز رنگ و بوی تازگی داشت. این دختر همه چیزش خاص بود، حداقل برای خودش. در دل خوشحال بود. تا یک ماه دیگر که ماموریتش تمام میشد، این دوری‌ها هم به پایان می‌رسید؛ آن‌وقت می‌توانست برای همیشه ماه‌بانو را کنار خودش داشته‌ باشد‌. با ضربه‌ای که به شانه‌اش خورد از عالم خیال بیرون آمد.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #12
از دیدن قیافه‌ی پدرش، خجالت‌زده سر پایین انداخت.
- جان حاجی؟ چیزی شده؟
حاج احمد، از زیر عینک ته‌استکانی‌ تیره‌‌اش با گرمی خاصی نگاهش کرد و بعد به طرف انباری راه افتاد.
- بیا بسته‌های ظرف و دوغ رو باهام بیرون بیار پسر.
چشمی گفت و به دنبالش وارد انباری شد. در این هفت ماه اصلاً رفتار شک برانگیزی از خودش نشان نداده‌ بود که پیش خانواده‌اش لو برود؛ اما از موقعی که فهمیده بودند، تمام حرکاتش ضایع شده‌ بود. پدرش هم خوب می‌دانست که زیاد پا پی‌اش نمی‌شد.
***
روزها از پی هم می‌گذشتند. کم‌کم عزاداری‌ها هم بیشتر و پرشورتر میشد. این ایام را خیلی دوست داشت. روزها همراه فاطمه و حنا در هئیت‌ها بود و شب‌ها هم همراه مادرش به مسجد می‌رفت. بساط غذاهای نذری مثل هر ساله برپا بود؛ امروز هم آن‌ها قیمه بار گذاشته بودند که بوی خوشش تمام کوچه را برداشته‌ بود. شیشه‌ی رنگین زعفران را که سرخی پررنگی داشت، به دست مادرش داد و خودش هم مشغول باز کردن گردِ لیموها شد. خانم‌جان، یعنی مادربزرگ مادری‌اش هم خودش را از شهرستان به تهران رسانده‌ بود که در این روزهای محرمی نزد آن‌ها بماند. پیرزنی که با وجود سن و سال بالایش همیشه به خودش می‌رسید و حتی در این زمان هم به جای لباس سیاه که به قول خودش کراهت دارد، پیراهن بلند آبی پوشیده‌ بود که گل‌های ریز تیره‌اش با رنگ بادمجانی روسری بزرگش هارمونی خاصی داشت. صدای به‌هم خوردن درب دیگ‌های برنج، بوی دم کشیدن و خورشتی که غل‌غل‌های آخرش را می‌کرد، خستگی را از جانش ربود. بعد از اتمام کارها هوا به سرش زد که برای بردن نذری‌ها چادر سرش کند، همان چادر عربی قیری رنگی که امیرعلی می‌گفت او را شبیه زنان مصری می‌کند. بعد از گرفتن دوش کوتاهی آماده شد و پا در حیاط گذاشت. چشمش به خانم‌جان و مادرش افتاد که به نوبت، یکی‌شان برنج درون ظرف می‌‌کشید و دیگری ملاقه‌ی خورشت پرگوشت را رویش می‌ریخت. سریع به کمکشان شتافت و مسئولیت گذاشتن خلال سیب‌زمینی‌ها را بر عهده گرفت. خانم‌جان با دیدن ذوق و شوقش برای کار، تحسین‌آمیز سرتاپایش را کاوید. زیرلب ذکری خواند و به سمتش فوت کرد.
- چشم‌های کم‌سوم کف پات بانوجان!
آخ که اگر جایش بود گونه‌های گلی و پرچینش را تا جا داشت می‌‌کشید و هیکل کوتاه و تپلش را سفت در آغوش می‌گرفت؛ اما بهتر دید خانمانه رفتار کند و در جواب بوسی در هوا برایش فرستاد که از چشمان دودو زن دریایی مادرش دور نماند.
- به جای این ادا و اطوارها، یه سینی غذا بردار ببر، زودتر نذری‌ها رو پخش کنیم بهتره. مردم زود مسجد میرن.
چشم بلند بالایی گفت و ضمن گرفتن دسته‌های فلزی سینی، بوسه سریعی روی گونه‌ی آلو گرفته‌ی مادرش نشاند.
- ای من به قربون حرص خوردنت برم طلعت حسودم!
خانم‌جان خیلی خودش را کنترل می‌کرد که نخندد. طلعت‌خانم هم که دوست نداشت کسی به او بچسبد و تف‌مالی‌اش کند، غرغرکنان دخترک را از خودش جدا کرد و اخم شیرینی به رویش زد.
- برو ببینم دختره‌ی پررو!
سینی را به یک‌طرف پهلویش زد و با لبخند از مادرش فاصله گرفت. در آخر اما، جمله‌ی آرام مادرش که خطاب به خانم‌جان می‌گفت، لبخندش را بیشتر وسعت داد.
- مهران کم‌حرف‌تره. اگه همین ولوله رو نداشتیم کارمون زار بود‌‌.
موقع رفتن چادرش را کمی بالاتر گرفت تا به پایش گیر نکند‌. سر درب بعضی خانه‌ها، پرچم‌های سبز و مشکی آویزان بود. اول از همه زنگ درب خانه‌ی خاله‌نرگس را زد. برخلاف تصورش امیر را در مقابلش دید. کمی هول شد. فکر می‌کرد به مسجد رفته‌ باشد اما خانه بود. امیرعلی انگار انتظار آمدنش را می‌کشید که این‌چنین موهایش را آب و شانه زده‌ بود. بوی خوش‌عطر و مدهوش‌کننده قیمه‌ی نذری را به مشام کشید. در حالی که درب ظرف را باز می‌کرد، قوس پرپشت یک ابرویش را بالا داد و زیرچشمی دخترک را نگریست.
- به‌به! دست‌پخت خاله‌ طلعته دیگه؟
سری به تایید تکان داد. خواست چیزی بگوید که صدای لخ‌لخ دمپایی و پشت بندش نرگس‌‌خانم، در پشت سر امیرعلی پدیدار شد.
- کیه مادر؟
امیر از جلوی راه مادرش کنار رفت و ظرف سفید یک‌بارمصرف غذا را به طرفش گرفت.
- ماه‌بانو خانمه.
لبخندی ناخواسته بر لبان رژ زده‌ی شکلاتی‌اش شکفت. جلوی بقیه همیشه احترام را نگه می‌داشت و هیچ‌وقت نامش را خالی صدا نمی‌زد. نرگس‌خانم، با دیدن دخترک گل از گلش شکفت و گوشه‌های ل*ب‌ ظریف و باریکش بالا رفت.
- سلام عزیزم. خدا ثواب بده. بیا تو، دم در بده.
سینی را در دستش جا‌به‌جا کرد و در مقابل نگاه سنگین امیر، خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ زد.
- مرسی خاله، باید برم. فاطمه خونه نیست؟
- والا همین الان پیش پای تو خونه بود، فرستادمش مغازه. سلام به مادرت و حاج‌‌خانوم برسون دخترم.
در جواب لبخندی زد و از آن‌جا دور شد. امیرعلی با نگاهش، تا موقعی که از جلوی دیدرسش محو شود، بدرقه‌اش کرد. در این چادر مشکی‌رنگ حسابی خواستنی شده‌ بود. از قصد پوشیده‌ بود که حالی به حالی‌اش کند! یادش آمد همین چادر را در روز تولدش برایش خریده‌ بود و چقدر اول سرش غر زد که بین این همه کادو نمی‌توانست پیشکش بهتری برایش بیاورد؟! اما حال همان چادر را در تنش می‌دید. این دختر چه با خودش داشت که این همه انرژی به وجودش می‌ریخت؟ در این یک‌ماهی که به خاطر ماموریت از شهر و دیارش دور بود، روز و شب از یادش خواب نداشت. همین دوری‌ها هم که با خاطرش سپری میشد هم برایش شیرین بود. اکنون نزدیکش بود و حس می‌کرد این روزها دلتنگی‌اش بیشتر شده‌ است؛ انگار هر چقدر زمان می‌گذشت صبرش هم به مراتب کمتر میشد.
***
گرما در آخرین ماه تابستان، امروز با قدرت خودش را نشان می‌داد. با یک دست عرق صورت ملتهبش را خشک کرد و با دست دیگرش سینی را حمل کرد. انگار هر چه سینی سبک‌تر میشد، خستگی‌اش بیشتر شدت می‌گرفت. تمام درب خانه‌های همسایه‌ها را زده‌ بود و حال فقط یک خانه مانده‌ بود. چادرش را که مدام از سرش لیز می‌خورد مرتب کرد و دست به سمت زنگ خانه برد. لحظه‌ای بعد یک لنگه درب باز شد. از دیدن حسام در آن رکابی مشکی و طرح عجیب اسکلت رویش زهره‌اش ترکید. ناخودآگاه قدمی عقب رفت. بازوهای عضله‌ای سفیدش از جلوی چشمش نمی‌گذشت. اصلاً یادش رفت برای چه آمده‌ است‌. حسام دست در جیب شلوار جین آبی‌ که پاهای بلندش را کشیده نشان می‌داد، فرو برد و با چشمانی ریز شده، یک نگاه کلی و بی‌پروا به سرتاپای دخترک انداخت‌.
- فرمایش؟!
از لحن شاکی و خشکش، شانه‌هایش بالا پرید و نگاهش از فرش آسفالت کوچه کنده‌ شد. نفهمید چرا به من‌ومن افتاد:
- س... سلام.
پوزخندی زد و دستی به موهای سیاهش کشید که از بس ژل و تافت به آن زده‌ بود، انگار به پوست سرش چسبانده‌اش‌ بودند.
- چیه؟ مگه هیولا دیدی به لکنت افتادی؟! کاری داشتی اینجا؟
اخم محوی از رفتار تند و بی‌ادبانه‌اش، بین ابرویش نشست. این مرد برخلاف مردهای دیگر، اصلاً ذره‌ای هم خجالت نمی‌کشید. چقدر راحت حرف می‌زد!
با همان اخم، ظرف غذا را به سمتش گرفت.
- بفرمایید، نذریه.
از بالای چشم نگاهش کرد و غذا را از دستش گرفت. دم درب حنا را صدا زد و هم‌زمان نیم‌نگاهی به چهره‌ی خسته و عرق‌‌زده دخترک انداخت. از شرم نگاه به هر سمت و سویی می‌برد، جز او. چادرش را چنان سفت زیر گلو چسبیده‌ بود، مبادا از سرش سر بخورد. حنا با دیدنش، سریع موهای گندمی‌‌شکل خوش‌حالتش را زیر روسری مینی‌اسکارف سبز خال‌خالی‌اش چپاند و با رویی شاد و سرزنده‌‌ای در قاب درب ایستاد.
- تویی ماه‌بانو؟! بیا تو.
از دیدنش لبخند زد. کبودهای گوشه‌ی ل*ب و صورتش، در اثر کرم‌پودر کم‌رنگ‌تر دیده‌ میشد.
- مرسی عزیزم. براتون نذری آورده بودم. مسجد می‌بینمت.
حنا ضمن گرفتن ظرف غذا، تشکر غلیظ و بلندبالایی کرد و همان‌طور در حیاط، بی‌صبرانه به جان خلال‌ سیب‌زمینی‌های گوشه‌ی خورشت افتاد. در آن‌سو، ماه‌بانو موقع برگشتن به خانه، صدای جیغ لاستیک‌های ماشین حسام را شنید. معلوم نبود شب عاشورا داشت کجا می‌رفت.‌ همه برای کمک به مسجد می‌روند، آن‌وقت آقا عین خیالش نیست!
بیچاره حاج‌حسین، چقدر از دستش حرص می‌خورد؛ همین یک پسر را دارد که با این کارها و رفتارهایش، به کل خانواده‌اش را پیر می‌کرد. خاله‌ستاره می‌گفت:
«هر دختری بهش نشون می‌دیم قبول نمی‌کنه. صبح تا شب چسبیده به حجره و کار رو ول نمی‌کنه.»
طفلی ستاره‌خانم! خب مثل هر مادر دیگری آرزوی داماد شدن پسرش را دارد. ولی آخر چه کسی با این پسر گنداخلاقش ازدواج می‌کند؟! خدا می‌داند.
***
طبقه‌ی پایین مسجد در حسینیه، کنار فاطمه مشغول دعا خواندن بود. چشمه‌ی اشکش جوشید. نگاه خیسش را به آیه‌های سقف گنبدی بالای سرش داد که با خط پررنگ فیروزه‌ای، هنرمندانه به رشته‌ی تحریر درآمده‌ بود. آدم احساساتی بود و اشکش هم دم مشکش. با شنیدن روضه‌ها دلش برای حضرت زینب کباب میشد که هیچ یار و یاوری کنارش نداشت. چطور توانست میان دشمن کمر راست کند، با آن همه مصیبتی که سرش آمد؟! اویی که امیر، هر چند وقت یک‌بار به ماموریت‌های دور و دراز می‌رفت، دلش عین سیر و سرکه می‌جوشید و از نگرانی روز و شبش را قاطی می‌کرد. هضم از دست دادن خانواده، برادر و همه کَست در جنگ، وقتی که قاتل زندگی‌ات هم روبه‌رویت باشد، چقدر سخت می‌تواند باشد، تلخ مثل زهر.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #13
بعد از تمام شدن روضه احساس سبکی می‌کرد. نگاهی به فاطمه انداخت. چشم‌های هردویشان قرمز و پف کرده به نظر می‌رسید. حنا که کنار دستش نشسته‌بود، در گوشش آهسته گفت:
- اون خانمه رو ببین، از همون اول هی تو رو زیر نظر داره.
به جایی که اشاره کرد چشم دوخت. همان خانمی که آن شب با مادرش صحبت کرده‌ بود. مادرش از او خواست بعد از پایان مراسم‌ها جواب نهایی را بدهد. پاسخش واضح بود، حتی اگر پسرش همه چیز تمام هم باشد او به این ازدواج راضی نمی‌شد. در قلبش فقط جای یک نفر بود و کسی جز امیرعلی هم نمی‌توانست به آن راه پیدا کند. باید حتماً فردا به مادرش می‌گفت. بعد از شام، همه برای انجام دسته‌جات عزاداری بیرون رفتند. بوی اسپند و گلاب، کل فضا را عطرآگین کرده‌ بود‌. خانم‌ها کنار قبرستان سینه می‌زدند و مردها هم گروه‌گروه، در صحن حیاط مشغول زنجیر زدن بودند. با سقلمه‌ی فاطمه به خودش آمد.
- اون‌جا رو نگاه ماه‌بانو!
رد نگاهش را گرفت، چشمش در زیر ریسه‌های لامپ‌های طلایی به مهران و امیری افتاد که محکم و بی‌وقفه زنجیر به شانه‌ می‌کوبیدند. قلبش ریخت. در این شب خنک فقط یک پیراهن مشکی تنش بود. با عشق زنجیر زدنش را تماشا کرد. به زلف نیمه‌بلند جلوی سرش که با هر حرکتش به عقب و جلو، روی سربند سبز روی پیشانی‌اش می‌ریخت. از یاد این‌که فردا به سیستان برمی‌گردد، قلبش درهم فشرده‌ شد. دلش از حالا برایش تنگ میشد.‌ درکش می‌کرد، نظامی بود و مسئولیت داشت که به چنین ماموریت‌های پر خطری برود، اما دلش خون میشد. مقابله با قاچاقچی‌ها خطرناک بود. امیرعلی سعی می‌کرد نگرانی‌هایش را رفع کند. با حرف‌های پر از آرامشش کمی دلش آرام می‌گرفت. نیمه‌های شب بود که مراسم‌ تمام شد. همراه خانواده‌اش از مسجد بیرون زد. جلوی درب مشغول خداحافظی با فاطمه بود که نگاهش به امیر افتاد، داشت با رفیقش صحبت می‌کرد. متوجه سنگینی نگاهش شد و سر برگرداند. امشب چشم می‌گرداند که بتواند ماهش را ببیند، حال روبه‌رویش بود. کاش می‌توانست قبل از رفتن با او کمی خلوت کند. در این‌جا فقط با چشم‌هایشان حرف می‌زدند. ماه‌بانو از روشن شدن صفحه موبایلش، نگاه دزدید و پیامی که برایش آمده‌ بود را باز کرد. لبخند محوی روی لبش نشست که از چشم مادرش دور نماند.
- کیه دختر نصفه‌شب نیشت رو باز کردی؟!
دستپاچه تکان محکمی خورد. هول‌هولکی از فاطمه خداحافظی کرد و کنار مادرش شروع به قدم زدن کرد.
- هیچی مامان، یاد یه چی افتادم.
برای این‌که از سوال و جواب‌هایش در امان بماند، به گام‌هایش سرعت بیشتری داد و سریع پیام را باز کرد.
«موقع نماز صبح بیا بالای پشت بوم، برای خداحافظی.»
لحظه‌ای تعلل کرد. ایستاد و سر برگرداند. در آن شلوغی نگاهش را شکار کرد و لبخند معنی‌داری به رویش پاشید. با غرغر مادرش سریع خودش را جمع‌وجور کرد و برای این‌که رسوا نشود برگشت برود که یکهو سرش به چیز سفتی خورد و تعادلش به‌هم ریخت؛ داشت پخش زمین میشد که دستی حائل شانه‌هایش شد و از زمین بلندش کرد. با ترس و بهت سر بالا گرفت. از دیدن حسام چشمانش گرد شد و ل*ب گزید. پاک آبرویش رفت.
امیرعلی از صدای همهمه خودش را زود به ماه‌بانو رساند و تا او را در آن وضعیت دید، گیج و منگ چشم ریز کرد. طلعت‌خانم سراسیمه جلو آمد، بازوی دخترک را گرفت و به سمت خودش کشانید.
- چرا حواست نیست؟! حالت خوبه؟
نگاهش را به سختی بالا آورد. امیرعلی نگران به او زل زده‌ بود. از خجالت دوباره سرش را پایین انداخت و ل*ب زد:
- خوبم مامان، بریم.
حتی نماند تا از حسام تشکر کند. لحظه‌ی آخر، نگاهش به آن دو چشمان دریده و وحشی‌اش افتاد که با اخم همیشگی و صلابت خاص خودش، دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش خیره‌اش بود. قلبش در سینه تند می‌تپید. در آخر از دست امیرعلی دیوانه میشد. الان که وقت پیامک دادن نبود.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #14
مادرش بین راه، فقط داشت غر میزد: «که تو دست و پاچلفتی هستی و رو دستم می‌مونی! دِ آخه دختر، راه خدایی رو هم نمی‌تونی بری؟»
کفرش درآمد. سر آخر طاقت نیاورد و تا به خانه رسیدند، مثل اسپند روی آتش منفجر شد:
- سرم رفت! یه اتفاق بود، تموم شد رفت. میشه بس کنید؟
طلعت‌خانم با چشم‌های درشت‌ شده، چنگی به صورت سرخ شده‌اش زد.
- وا، خدا مرگم بده! صدات رو واسه من بلند می‌کنی؟!
استغفرالله گفتن پدرش، همانند تشر بر سر آن‌ها کوفته شد. کلید انداخت درون درب و اول از همه وارد خانه شد.
- بس کنید بین در و همسایه. طلعت، دست از سر این بچه بردار، چیزی که نشد. ماه‌بانو تو هم حق نداری سر بزرگ‌ترت داد بزنی، فهمیدی؟
پشیمان از گفته‌اش، چشم آرامی گفت و پشت سرشان، آرام وارد خانه شد. یکی نبود به آن مرتیکه‌ی یابو چیزی بگوید. آدم به این گند‌ه‌ای را ندید!
***
نزدیکی‌های اذان بود که از خواب بلند شد. به یاد قرارش با امیر افتاد. وضو گرفت و مشغول خواندن نماز شد. باید اندکی صبر می‌کرد تا یک وقت اهل خانه بویی نبرند. چادر نمازش را که گل‌های ریز صورتی داشت از سر برداشت و رفت تا آماده شود. به خودش حسابی رسید و شال زیتونی رنگی که امیر از مشهد برایش آورده بود را سرش انداخت. کادویی که برایش خریده بود را برداشت و پاورچین‌پاورچین از خانه بیرون زد. روی پنجه‌ی برهنه‌ی پا، پله‌های سنگی را یکی‌یکی گذرانید. بالای پشت‌بام که رسید، باد سرد صبح‌گاهی تند و بی‌رحم به او حمله‌ور شد. پر شالش را سفت چسبید که از سرش نیفتد. با صدای مردانه‌ای چشم از دور و اطرافش گرفت‌. زیر روشنایی اندک چراغ تیربرق، چهره‌ی گشاده‌ی امیر مقابل نگاهش رنگ گرفت. از دیدنش لبخندی روی لبش نشست. خانه‌هایشان دیوار‌به‌دیوار بود و راحت می‌توانستند از پشت‌بام هم‌دیگر را ببینند. در آن تاریکی برق چشمان همانند شبش به خوبی معلوم بود. وای که اگر کسی آن‌ها را در اینجا می‌دید، خون‌شان حلال میشد!
- بانو؟ بیا نزدیک‌تر.
لحن گیرای پر ابهتش که نامش را غلیظ می‌خواند، قلبش را از شور و شعف سیراب می‌کرد. به خودش آمد و کمی جلوتر رفت. تکیه بر دیوار سنگی ایستاد و به قد و قامتش در آن لباس فرم نظامی‌اش خیره شد.
- خیلی وقته منتظرمی؟
چشمان مهربان پرشعفش روی اجزای صورت بدون آرایش دخترک که در اول صبح شاداب‌تر از همیشه بود چرخید. فاصله‌اش را با او کمتر کرد.
- نه خانم، نمازم همین الان تموم شد. خب، فقط نیم ساعت فرصت داریم‌ها!
آهی کشید و باز داغ دلش تازه شد. همین نیم ساعت هم غنیمت بود. جعبه‌ی کوچک مخملی درون دستش را به سمتش گرفت.
- بیا، این برای توعه.
اول با تعجب به جعبه‌ی روبان‌ زده‌ی قرمز خیره شد و بعد از چند ثانیه، برق عشق و قدردانی در نگاهش نشست. جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند عقیق یمنی زبانش نچرخید تشکر کند، فقط یک کلمه بر زبانش جاری شد:
- ماه‌بانو؟!
چشمانش پر از اشک شد. آخ که نمی‌دانست نباید ماهش را این‌طور با عشق صدا بزند؟! تبسمی میان اشک زد.
- خرافاتی نیستم‌‌ها؛ ولی میگن خوش‌یمنی میاره. همیشه بنداز گردنت.
امیرعلی از بغض دخترک برآشفت. زنجیر طلایی گردنبند را به گردن پهنش انداخت و روی عقیقش را بوسید.
- اون مروارید‌ها رو بی‌خودی نریز. سفر قندهار که نمی‌رم! برمی‌گردم عزیزدل.
لبخند تلخی زد و با پشت دست خیسی صورتش را پاک کرد.
- قول بده زود برگردی خب؟ خیلی نگرانم.
این مرد باید روح این دختر را آرام می‌کرد. با همان آرامش همیشگی، نزدیکش شد و خیره به تیله‌های مشکی‌‌اش که قطره‌های شفاف اشک درونش می‌غلتید، زمزمه کرد:
- قول شرف میدم... .
لحنش را شوخ کرد و با اشاره ادامه داد:
- دست پر، با گل و شیرینی!
پلک‌های نمناکش را با لذت از حرف‌هایش بست. جمله‌اش پر از اطمینان بود که دلش را قرص می‌کرد. موقع خداحافظی مثل سری قبل جلوی پایش زانو زد. قلبش از هیجان برای خودش بزمی گرفته بود. امیرعلی، نفس عمیقش را از عطر شیرین دخترک که با گلاب ادغام شده بود چاق کرد.
- به همین چادر قسم خوشبختت می‌کنم بانو.
جلوی کلمات عاشقانه‌ای که بر زبان می‌آورد، زبانش بند می‌آمد. این مرد با خود بوی بهشت را آورده بود. اما خودش همیشه می‌گفت:
«بهشتی که ماه نداشته باشه جهنم میشه و تو ماه زیبای منی، که سیاهی زندگیم رو به روشنی بهشت کرده.»
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #15
موقع خداحافظی مثل هر بار احترام نظامی مخصوصش را تقدیمش کرد.
- آبغوره نگیری‌ها! چشم به‌هم بزنی کارم تموم شده.
آخ که از حالا دلش برای لحن نرم و مخملی‌اش پر می‌کشید. دستی در هوا برایش تکان داد و نفسی گرفت‌.
- منتظرتم. خدا به همراهت.
حال این مرد هم دست کمی از دخترک نداشت. از ستون خودش را بالا کشید و تر و فرز به پشت‌بام خانه‌شان برگشت. تا موقعی که از دیدرس محو شود، ماه‌بانو با نگاه اشک‌بارش بدرقه‌اش کرد. وقتی که مثل یک باریکه‌ی نور در تاریکی گم شد، زیر ل*ب ورد همیشگی‌اش را خواند و از خدا خواست پشت و پناهش باشد تا این سفر هم بی‌خطر برایش بگذرد. آرام به طرف پله‌ها حرکت کرد که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. در آن تاریکی چشم‌های تیز مشکی مرد مقابلش به خوبی واضح بود. دست و پایش را گم کرد. پسر حاج‌حسین چطور او را دیده بود؟! اصلاً در این وقت از صبح روی پشت‌بام خانه‌شان چه می‌کرد؟ خواست مخفیانه از پله‌ها پایین برود که با شنیدن جمله‌‌ی زهرآگینی که مثل گردباد در گوشش پیچید، حس کرد خون در رگ‌هایش منجمد شد.
- روزها میری توی هیئت و روضه، شب‌ها هم دنبال عشق و حالت، نه؟
بهت‌زده سر بالا گرفت. از پشت دودهای خاکستری سیگار، قیافه‌ی مغرور و خشنش را به وضوح دید که انگار داشت ریشخندش می‌کرد. چه پیش خودش فکر می‌کرد؟ این حرف برایش گران تمام شد. دست مشت کرد و سعی کرد جواب دندان‌شکنی نثارش کند‌:
- اشتباه قضاوت نکنید، من کار خطایی نکردم که بخوام به شما جواب پس بدم.
نمی‌دانست از این فاصله شنید یا نه، اما گره‌ای بین فاصله‌ی معین ابروهایش خانه کرد. این دخترک دو رو خیلی خوب توانسته بود جلوی بقیه مظلوم‌نمایی کند؛ حالش از آدم‌های جانماز آب‌ کشیده به‌هم می‌خورد.
- من به چشم‌هام شک ندارم دخترجون! حتماً اون روح بوده که کنارت بود، هان؟
قلبش عین گنجشک می‌زد. یعنی امیرعلی را دیده؟ حال باید چه‌کار می‌کرد؟ خوی جسورانه و وحشی درونش بیدار شد و نتیجه‌اش چیزی جز بیدار شدن حرص خفته‌ی درونش نبود.
- بهتره سرتون توی کار خودتون باشه آقاحسام. مگه من میگم کجا می‌رین و کی میاین؟ خواهرتون نیستم که بهم امر و نهی کنید!
ل*ب‌های خشک و کبود مرد، از کام گرفتن باز ماند. دخترک زیاد از حد زبان‌دراز و گستاخ بود، باید به او می‌فهماند که با کی طرف است. پکی به سیگارش زد و دودش را عمیق وارد ریه‌هایش فرستاد.
- حاج طاهر خبر داره دخترش شب‌ها زیرآبی میره؟!
رنگش شد گچ دیوارا به خدا پناه برد. این مردک پیش خودش چه بلغور می‌کرد؟!
با حرص دست مشت کرد و تن صدایش را کمی بالاتر برد تا به گوشش برسد:
- از کی تا حالا پسر حاج‌حسین خودشیرین این و اون شده؟!
از این فاصله هم متوجه‌ی برافروختگی صورتش شد. پوزخندی به چهره‌ی برزخی‌اش زد و در ادامه گفت:
- بهتره بدونید من هیچ‌وقت با اعتماد پدرم بازی نمی‌کنم، شما هم به جای فضولی توی کار دیگرون حواستون به خودتون باشه.
با تمام شدن حرفش به سرعت از جلوی چشم‌های خشمگینش دور شد. می‌توانست از همین‌جا هم برق ناباوری را در ته چشمانش ببیند. پیش خودش چه خیال می‌کرد؟ یک نگاه به خودش هم نمی‌‌اندازد. اصلاً حاج‌حسین می‌داند پسرش سیگاری است؟
با افکار درهم برهم به اتاقش برگشت و خودش را روی تخت انداخت. تا روشنی روز مدام از این دنده به آن دنده غلت میزد و برای خودش سناریوهای ترسناک می‌چید. مگر خوابش می‌برد؟ می‌ترسید حسام دیوانه چند تا چیز هم به حرف‌هایش اضافه کند و تحویل حاج‌بابا دهد. از این مرد هر کاری برمی‌آمد. با صدا زدن‌های مهران دست از افکار مالیخولیایی‌اش کشید و در حالی که خمار خواب بود غرولند زد:
- چته؟ مگه سر آوردی؟!
جوابی از جانبش نشنید. چشمانش دوباره گرم خواب شده‌ بود که ناگهان تمام تنش یخ بست. حس کرد نفسش بند آمد. شوک‌زده سیخ در جایش نشست. از سر و رویش آب می‌چکید.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #16
پیش رویش مهران از خنده روی زمین ولو شده‌ بود. با دیدنش دوهزاری‌اش افتاد. به سمتش یورش برد. مگر میشد ولش کند؟! موهای کوتاه مجعدش را در چنگش گرفت و کشید.
- دیوونه‌ی عوضی! حالیت می‌کنم. روی سر من آب می‌ریزی؟!
مهران به غلط کردن افتاده‌ بود و سعی می‌کرد خودش را از چنگال‌های خواهر کوچکش نجات دهد.
- بسه ماهی! خب عین خرس خوابیده بودی!
طلعت‌خانم از شنیدن سر و صدا غرغرکنان به هیکل خسته‌اش تکانی داد و از آشپزخانه خارج شد تا ببیند باز چه دست گلی به آب دادند. این بچه‌ها بزرگ نمی‌شدند، فقط شیطنت‌هایشان قد می‌کشید. چطور می‌خواستند ازدواج کنند؟! خدا به داماد و عروس آینده‌اش صبر بدهد.
_چه خبره اینجا؟ چتونه اول صبحی؟
با دیدن مهران که صورتش خیس آب بود چشم‌های روشنش درشت شد. دست‌به‌سینه، به یک‌طرف چهارچوب فلزی مشکی درب تکیه زد و سری از روی افسوس تکان داد. مثل این‌که ماهی‌خانم تلافی کرده‌ بود!
- خجالت بکشین، با هردوتونم.
چهره‌ی بور مادر داشت کم‌کم به سرخی می‌زد. در آن وضعیت هر دو برای هم خط و نشان کشیدند و ترجیح دادند فعلاً آتش‌بس اعلام کنند، وگرنه به حتم شب را باید در کوچه چادر می‌زدند! بعد از خوردن صبحانه‌ای مفصل، حاضر شد تا برای خرید بیرون برود؛ به فاطمه هم خبر داد همراهش بیاید. خیلی وقت بود به بازار نرفته‌ بودند. همین که پایش را از حیاط بیرون گذاشت، چشمش به حسام افتاد. می‌گویند مار از پونه بدش می‌آید، دم لانه‌اش سبز می‌شود، حکایت او بود!
سعی کرد بی توجه باشد. چند قدم برنداشته بود که صدای نکره‌اش از پشت بلند شد:
- تا امروز کارهات رو هم زیر‌زیرکی انجام می‌دادی دیگه، نه؟
باید برای یک بار هم که شده، جدی با او برخورد می‌کرد. آخر این حرف‌ها چه معنی داشت؟ به طرفش چرخید. بوی عطر قوی‌اش زودتر از خودش که در فاصله‌ی کمی با او می‌ایستاد، به مشامش خورد. بدون این‌که چشم به تیپ اتو کشیده‌اش بدوزد، بند زنجیری کیف سبزش را روی دوشش جابه‌جا کرد و سرد گفت:
- بهتره حد خودتون رو بدونید آقای فلاح! حرف حسابتون چیه؟
دندان‌هایش را با خشم به‌هم فشرد. این دختر مثل این‌که او را نشناخته بود. نزدیکش شد و عینک آفتابی‌اش را به چشمش زد. ماه‌بانو، معذب و ترسیده یک قدم عقب رفت و بند کیفش را چسبید. عین عزرائیل می‌ماند! مردک روانی!
نفس‌های گرمش به صورتش می‌خورد. باید یک جور خودش را از این وضعیت نجات می‌داد. صدای عصبی‌ و خش‌دارش، تنش را لرزاند:
- حواست به حرف‌هات باشه دختر حاجی! من کاری به تو ندارم، خیال ورت نداره. فقط حالم از آدم‌های دو رو و چاپلوسی مثل تو به‌هم می‌خوره، فهمیدی؟
با بهت سرش را بالا گرفت. چرا هر چه سعی می‌کرد، معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید؟! این مرد قصدش از گفتن این حرف‌ها چه بود؟ لحن سردش تا مغز و استخوانش هم نفوذ کرد. منظورش چه بود؟ چرا فکر می‌کرد مشکلش چیز دیگری است که این حرف‌ها را با بی‌رحمی نثارش می‌کند. حسام، از دیدن چشم‌های پر آب دخترک اخمش شدت بیشتری گرفت. مشتش را کنار پایش فشرد و بی‌تفاوت از کنارش گذشت. خوب بلد بود خودش را مظلوم جلوه بدهد. دیشب را یادش رفته‌ بود، حال داشت خودش را معصوم نشان می‌داد. خوب جنس مؤنث را می‌شناخت، سلاحشان هم اشک و بغض بود؛ با همین‌ها افسار مردها را به دست گرفته‌ بودند. اما او حسام فلاح بود، ذات زن‌ها را می‌شناخت.
***
با بی‌حوصلگی همراه فاطمه، در مغازه‌ها می‌چرخید. جسمش اینجا و فکرش درگیر آن جمله. تمام روزش با همین حرفش خراب شده‌ بود. این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد که این‌طور ناروا به او افترا می‌بست؟ چرا آدم‌ها این‌طور بودند؟ همه چیز و همه کَس را قضاوت می‌کردند. انگار نعوذ باالله خدا بودند که کلاه قاضی به سرشان می‌گذاشتند و چشم بسته، هر چه به فکرشان می‌آمد را به زبان می‌آوردند. فاطمه مشغول تعریف کردن در مورد حرف‌هایی بود که مهران دیشب به او پشت تلفن گفته‌ بود؛ ولی او اصلاً در این دنیا سیر نمی‌کرد. سر آخر با نیشگونی که از پهلویش گرفته‌ شد به خودش آمد. صورتش از درد در‌هم رفت. از روی کت آبی‌اش، کمرش را مالید.
- چته روانی؟ پوستم رو کندی!
شاکی نگاهش کرد و مچ دستش را کشید.
- تا تو باشی به حرفم گوش بدی. یک‌ساعته دارم صدات می‌زنم بابا! بریم تو، چشمم اون روسریه رو گرفته.
پوفی کشید و همراهش وارد مغازه‌ی بزرگی شد. صاحب مغازه دخترک جوان و سانتال‌مانتالی بود که در بدو ورود با لحن پرعشوه و ناز به آن‌ها خوش‌آمد گفت. نصف جمله‌اش فارسی بود، نصف انگلیسی! انگار از ناف لندن آمده‌ بود! با آن صدای توی‌دماغی‌اش!
دخترک بیچاره، برخلاف ظاهر غلط اندازش مهربان و با حوصله راهنمایی‌شان می‌کرد؛ اما او امروز از دنده‌ی چپ بلند شده‌ بود و منتظر یک بهانه بود که پاچه بگیرد.
بی‌توجه به توضیحاتش، نگاهی به لباس‌های داخل رگال انداخت.
- میگم ماه‌بانو، این روسریه بهم میاد؟
چشم از مانتوها گرفت و به اویی که پشت به آیینه منتظر نگاهش می‌کرد خیره شد. با دیدن روسری بزرگی که گل‌های درشت سبز و طلایی‌اش در کنار سفیدی حاشیه دورش، صورت فاطمه را روشن‌تر نشان می‌داد، لبخندی روی لبش نشست.
- آره، خیلی بهت میاد، همین رو بخر.
با خوشحالی روسری را از سرش درآورد و روی پیش‌خوان گذشت. ساکت و مغموم به لباس‌های رنگی مقابلش نگاه می‌کرد. کمی بعد، فاطمه با جعبه‌ی خرید درون دستش کنارش ایستاد و مشغول وارسی مانتوهای کوتاه داخل رگال شد.
- چیه؟ پکری!
ابرویش بالا پرید. به لوستر بلند و نقره‌ای بالای سرش خیره شد.
- نه، چطور مگه ؟
گره روسری‌اش را درست کرد و پشت چشمی برایش آمد.
- من یکی تو رو می‌شناسم. چیه، نکنه از دوری خان‌داداشم زانوی غم ب*غل گرفتی؟
چشمکی کنج حرفش اضافه کرد. ماه‌بانو چشم‌غره‌ای برایش رفت و سری به تاسف تکان داد. تازه به یاد امیر‌علی افتاد. یعنی الان کجا بود؟ باید در اسرع وقت به او یک زنگی می‌زد. این بی‌قراری‌های درونی‌اش هم از دل‌تنگی بود.
نزدیک ظهر شد که به خانه برگشتند. مادرش با دیدنش عین ماموران گشت ارشاد، ملاقه به دست، تندی از پشت اپن سنگی آشپزخانه بیرون آمد.
- چی خریدی مادر؟ چرا این‌قدر دیر کردی؟
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #17
کلافه ل*ب به‌هم فشرد. همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت جواب داد:
_ دیر نکردم که، تازه ساعت یازدهه!
وارد اتاق شد و خریدهایش را ب*غل کمد گذاشت تا بعد جا‌به‌جایشان کند. دوش مختصری گرفت و موهایش را همان‌طور خیس رها کرد. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود. سر وقت یخچال رفت و موزی از داخلش برداشت. خواست بیرون برود که با صدای جدی‌اش ایستاد.
- بشین اینجا کارت دارم.
با تعجب راه رفته را برگشت. کنجکاو بود بداند چه کاری دارد. از سکوتش بوهای خوبی به مشامش نرسید. طلعت‌خانم از مقابل گاز کنار رفت و پشت میز نشست‌.
با دست اشاره کرد بنشیند، او هم که دوست داشت زودتر همه چیز را بفهمد، سریع صندلی برای خود عقب کشید و رویش جا گرفت. با شروع سخنان مادرش شکش به یقین تبدیل شد.
- زهره‌خانم امروز صبح زنگ زد، منتظر جوابه، من هم گفتم امروز از دخترم می‌پرسم. حالا چی میگی ماه‌بانو؟ بگم بیان؟
نفس عمیقی کشید و دست زیر چانه‌اش گذاشت. همین را کم داشت! حال باید چه چیزی سر هم می‌کرد؟ سکوتش که طولانی شد، طلعت‌خانم انگشتان پهن و برفینش را جلوی لبان نازک صورتی‌ خود که تا نصف به درون دهان فرو برده بود، درهم پیچاند.
- یه کلام بگو آره یا نه؟ پسرش رو که دیدی، خونواده‌داره، آقا، پاک، کاری، دیگه چی می‌خوای؟!
حوصله تعریف‌های با آب و تاب مادرش را نداشت. این همه چیز تمامی‌اش دست و بالش را می‌بست. مانده‌ بود چه بگوید. موز نصفه‌اش را روی میز رها کرد و سر پایین انداخت.
- فکر نکنم به هم بخوریم.
جوابی که از مادرش نشنید، تا ته موضوع را خواند. با کمی ترس سرش را بالا گرفت که دید عاقل‌اندرسفیه به او زل زده‌ است. پوفی کشید.
- خب مامانی، ازش خوشم نمیاد دیگه.
همین کافی بود که طغیان کند. ابروهای نازک بورش پیشانی گشاد و بلندش را چین انداخت‌.
- دِ آخه دردت چیه دختر؟! بس کن! هر بار یه ایراد از جوون‌های مردم می‌گیری؛ این‌که چیز بدی نداره. یعنی چی خوشم نمیاد؟ ببین ماهی، خوب گوش‌هات رو وا کن، این خواستگار فرق داره. اون زمان بهانه‌ی درس داشتی. معلم هم نشدی دلم رو یه جا بذارم و بگم در آخر یه چیزی شدی!
حرصش گرفت. همیشه همین بود، وقت و بی‌وقت سرکوفت معلم نشدنش را بر سرش می‌کوبید. از اول هم به آن رشته علاقه‌ی چندانی نداشت و به اصرار اطرافیان قبول کرد. بغض کرده از پشت میز بلند شد و بی‌توجه به صدا زدن‌هایش خودش را درون اتاق چپاند. عکس امیر را از داخل کشوی کمدش، در میان انبوه لباس‌ها برداشت و به سینه‌اش چسباند.
- من رو یادت رفته بی‌معرفت؟ چرا چند روزه از خودت بهم خبر نمی‌دی؟
پنجره را گشود، هوای تازه به نفس گرفته‌اش جان دوباره بخشید. مادرش کمی حق داشت، به هر حال نگران بود، نگران حرف مردم که نکند دختر حاج‌طاهر عیب و ایرادی دارد که جواب رد به خواستگارهایش می‌دهد؛ اما به قول مادرش این تو بمیری‌ها از اون تو بمیری‌ها نبود! این بار پدرش هم انگار جدی به این موضوع فکر می‌کرد و دلش می‌خواست این وصلت سر بگیرد. نمی‌دانست باید چه چاره‌ای بی‌اندیشد‌. روز بعدش، مغموم ب*غل حوض نشسته‌ بود و عمیق فکر می‌کرد. صدای آرام فواره‌ی آب، سکوت کسالت‌بار حاکم بر فضا را می‌شکست. فاطمه و حنانه هم کنارش بودند، تنها دوست‌هایی که مثل خواهر برایش بودند و از همه‌ی رازهای زندگی‌اش خبر داشتند؛ مخصوصاً فاطمه که حال او هم کمی نگران و ناراحت به نظر می‌رسید.
- حالا می‌خوای چی کار کنی ماه‌بانو؟ با غم و غصه خوردن که نمی‌شه کاری از پیش برد، باید یه راه‌حل خوب پیدا کنیم.
نگاهی به حنانه که این حرف را زده‌ بود کرد و آه جان‌سوزی کشید.
- چه فکری؟ خونواده‌ام شمشیر رو از رو بستن، میگن باید دلیلت منطقی باشه. آخه من پاشم برم چی بگم؟ دیگه بهونه‌هام رو قبول نمی‌کنند.
فاطمه اخم کرد.
- یعنی چی؟ نکنه می‌خوای همین‌جور وایسی لباس عروس هم تنت کنن؟! می‌دونی اگه داداش بفهمه چی میشه؟
با غیظ نگاهش کرد. حالش خیلی خوب بود که داشت با حرف‌هایش نمک روی زخمش می‌پاشید!
- خب بدونه؟ اتفاقاً بهتره که بفهمه. یه هفته دیگه طبق قولش قراره بیاد؛ اما کو؟ زنگ هم بهش می‌زنم جواب نمی‌ده. خان‌ داداشت به جای این‌که توی این شرایط کنارم باشه چسبیده به کارش.
فاطمه و حنا، هر دو با ناباوری به او خیره‌ شدند. تا به حال این‌قدر ماه‌بانو را عصبانی ندیده‌ بودند. درکش می‌کردند، در بد شرایطی گیر کرده‌ بود که حال هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت. ماه‌بانو کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید.
- این روزها اصلاً حال خوشی ندارم. ببخش فاطمه، منظوری نداشتم.
چادر گلی آبی‌اش را که گل‌های ریز زرشکی داشت سر گرفت و از جا برخاست.
- اشکالی نداره، حق داری خب. ولی عزیز من، داداشم اون‌جا با هزار گیر و گرفتاری که داره دلش خوشه به بودنت، حالا با یه خواستگار که نباید پشتش رو خالی کنی! خودت میگی یه هفته‌ی دیگه میاد، این چند روز هم دندون روی جیگر بذار، خودش رو می‌رسونه.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #18
چیزی نگفت و رویش را به سمت دیگری گرفت‌. چه کسی حالش را می‌فهمید؟ مگر او دوست داشت در چنین شرایطی چشم در چشم پسر زهره‌خانم بشود و در مورد ازدواج با هم صحبت کنند؟ دلش جای دیگری گیر بود و حس عذاب‌وجدان هم گریبان‌گیرش شده‌ بود. هیچ از این خواستگار سمجش خوشش نمی‌آمد. نه این‌که بد باشد ها! نه، سربه‌زیر و متین بود، سرش گرم کار خودش بود. حاج‌بابایش می‌گفت از آن مردان پاک روزگار است که تا به حال حرف بدی پشت سرش نبوده. برای اویی که نام امیر در ذهن و قلبش حک شده‌ بود، مرد دیگری به چشمش نمی‌آمد. در این روزهای سخت، نبودنش توی ذوق می‌زد. دلش برای آن صحبت‌های پر از آرامشش تنگ بود که از آینده و زندگی شیرین دو‌نفره‌شان برایش صحبت می‌کرد. اکنون حس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. هیچ‌کَس به فکرش نبود. مادرش فقط خوشبختی‌اش را در ازدواج با آن مرد می‌دید. پدرش هم همین‌طور، اعتقاد داشت سرش به تنش می‌ارزد و راضی است که در همین محله زندگی می‌کنند؛ آخر یکی از شرط‌های پدرش برای ازدواج این بود که دخترش در همین شهر زندگی کند. هیچ دوست نداشت ماه‌بانویش را راه دور شوهر بدهد. در برزخ بدی گیر افتاده‌ بود.
***
آن یک هفته هم گذشت و خبری از امیرعلی نشد. دلشوره امانش را برید. نکند برایش اتفاقی افتاده‌ باشد؟ زنگ هم که می‌زد، یا جواب نمی‌داد و یا خاموش بود. یعنی این‌قدر برایش ارزش نداشت که حداقل خبری از خودش بدهد؟! تصمیم گرفت سری به فاطمه بزند، شاید او از برادر بی‌خیالش خبری داشته‌ باشد. چهره‌ی گرفته و ناراحتش او را متعجب و نگران‌تر کرد.
- فاطی چیزی شده؟ هر چی به امیر زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده. تو خبری ازش داری؟ باید امروز می‌اومد.
سکوتش گواه خوبی نمی‌داد. مضطرب و حیران شانه‌‌ی افتاده‌اش را تکان داد.
- تو که می‌دونی حالم رو، تو رو خدا یه حرفی بزن.
بدون این‌که نگاهش کند، از کنار درب فاصله گرفت و روی کنده‌‌های سبزی که همیشه او و خودش، به همراه مهران و امیرعلی چهار نفری گرد هم می‌نشستند و گل می‌گفتند و می‌شنیدند جا گرفت. چقدر آن روزهای خوش گذشته، به نظرش دور می‌رسید.
- دیشب با بابا تماس گرفت.
جمله‌ی کوتاهی که به زور و گرفته از زبانش جاری شد، او را به خود آورد. با این حرفش نفس راحتی کشید. خدا را شکر که برایش اتفاقی نیفتاده‌ بود. اما عجیب بود که به پدرش زنگ زده‌ بود! یعنی در آن‌جا گوشی‌اش آنتن می‌داد؟ پس چرا؟
بهت‌زده از سوال ذهنش، سر جنباند، کنار پای فاطمه زانو زد و دست بر میز گرد چوبی گرفت.
- حالش خوبه؟ نگفت این مدت چرا خبری ازش نبود؟
آهی کشید و به چهره‌ی دوست صمیمی‌اش زل زد. چه جوابش را می‌داد؟ چطور می‌توانست رو در رویش شرح ماجرا دهد؟ آخ که در شرایط سختی دست و پا می‌زد.
- فاطی بگو، جون به ل*ب شدم.
سر پایین انداخت و با صدای ضعیفی جوابش را داد:
- گفت که نمی‌تونه بیاد. هیرمند وضعیتش فاجعه‌ست. فرمانده‌شون و چند تا از مامورها رو کشتن.
ماتش برد. چند دقیقه زمان برد تا جمله‌اش را در سرش حلاجی کند. وضعیت آشوب هیرمند چه ربطی به ماموریت امیر داشت؟ فاطمه مستاصل، پوست خشک شده‌ی لبش را جوید. انگار چیزی در گلویش بود که نمی‌توانست حرفش را واضح ادا کند. خودش را به سمت دخترک کشید و دست روی شانه‌اش گذاشت.
- ق... قراره تا یه مدتی همون‌جا بمونه... دستور از تهران اومده. نگفت بهت، چون... چون که نمی‌خواست ناراحت شی.
حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد. دست بر سی*ن*ه‌اش گرفت و چنگی به آن زد. فاطمه نگران شد. بازویش را گرفت.
- خوبی خواهری؟ چت شد؟ تو رو خدا آروم باش. تا همیشه که اون‌جا نمی‌مونه! گفت برای قرار خواستگاری خودش رو تا یک ماه دیگه می‌رسونه.
گوشش حرف‌های فاطمه را می‌شنید، اما فکرش جای دیگری جولان می‌داد. نه غیر‌ممکن بود، نباید یک همچین چیزی الان اتفاق بیفتد. اصلاً امیرعلی که در حوزه دیگری کار می‌کرد! فاطمه حرف‌های امیدوار‌ کننده می‌زد، اما او انگار در این دنیا نبود. روزهای سختی در پیش بود. وضعیت آن شهر مرزی حالا حالاها درست نمی‌شد و این پرسش او را می‌کشت که چرا باید امیرعلی در آن‌جا بماند؟! با حالی نزار و گرفته به سمت خانه‌شان حرکت کرد. مادرش با دیدنش، از بالای عینک نزدیک‌بین فریم مشکی‌اش نگاهش کرد.
- چیه دختر؟ کشتی‌هات غرق شدن؟!
همان‌جا جلوی درب ایستاد و با چشم‌هایی نمناک به مادرش خیره شد که قرآنش را بست و نگران از سر مبل برخاست. کاش می‌توانست سفره‌ی دلش را بگشاید و از همه چیز برایش بگوید، اما می‌دانست که سودی به حالش ندارد. مادرش اگر می‌فهمید کلی سرزنشش می‌کرد. امیر را مثل پسر خودشان دوست داشتند، با این وضعیت پیش آمده، بعید بود با وصلت‌شان موافقت کنند. خودش هم کم شوکه نبود. بی هیچ حرفی راه اتاق را در پیش گرفت. طلعت‌خانم با حالتی متفکر دست بر دو طرف ل*ب‌هایش گذاشت و به راه رفته‌ی دخترش چشم دوخت‌. از همان روزی که خانواده‌ی مستوفی به خواستگاری‌اش آمده‌ بودند حالش عوض شده‌ بود. روزبه‌روز داشت پیش چشمش ضعیف و لاغرتر میشد. باید با حاج‌طاهر صحبت می‌کرد. این‌طور که نمی‌شد! دوست نداشت زندگی تک دخترش با خودخواهی خراب بشود. نمی‌خواست او را مجبور به این ازدواج کند.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #19
***
روی تخت نشست و شالش را از سرش برداشت. نه در این دنیا بود و نه جایی دیگر. باید با این قلب دلواپس و ذهن مغشوشش چه می‌کرد؟ بهتر بود با خودش صحبت کند. دلش برایش تنگ بود. با امیدواری شماره‌اش را گرفت، داشت قطع میشد که صدای گرفته‌اش در گوشش پیچید. بغضش گرفت.
- من باید آخرین نفر باشم که ازت خبر داشته باشم؟!
زمزمه‌ی آرامش را از پشت گوشی شنید. حالش با شنیدن صدای غصه‌دار دخترک خراب‌تر میشد.
- ماه‌ من آروم باش، هنوز که چیزی نشده... .
وقتی این‌طور صدایش می‌زد، او را به نقطه‌ی جنون می‌رسانید. به میان حرفش پرید:
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ تو اصلاً درکم می‌کنی؟ خونواده‌ام من رو توی منگنه قرار دادن، نمی‌تونم به خواستگار جدیدم جواب رد بدم، می‌فهمی؟ بعد توعه بی‌خیال، تموم قول‌هات رو زیر پا گذاشتی... .
گریه اجازه‌ی حرف زدن بیشتر را به او نداد. صدای نفس‌های عصبی‌اش را می‌شنید. دور از هم بودند و با این اتفاقات ریز و درشت هیچ حرفی برای تسلی هم نداشتند. امیرعلی جلوی این دختر شرمنده بود؛ اما قرار نبود که تا ابد همین وضعیت باقی بماند. چشم‌های دریده و ناپاک آن خواستگار ناخوانده را هم درمی‌آورد. باید هر چه سریع‌تر کاری از پیش می‌برد؛ ولی اکنون مهم‌تر از هر چیزی، حال ماه‌بانو مهم بود. گریه‌هایش قلبش را به آتش می‌کشید.
- بانو بسه. می‌دونی با گریه‌هات عصبی میشم، بیشتر من رو دل‌خون می‌کنی. هیچ‌کَس نمی‌تونه تو رو ازم بگیره. فقط یه‌کم صبر کن، چند روز دیگه خونواده‌‌ام رو می‌فرستم تا حرف‌های اولیه زده بشه. سر یک‌ ماه برمی‌گردم، این بار قسم می‌خورم عزیزدلم.
این حرف‌ها را در حالی می‌زد که خودش هم به آن شک داشت. یک چیزی این وسط می‌لنگید. شرایط داشت جوری می‌چرخید که اصلاً به نفعش نبود. دخترک بریده‌بریده، میان هق‌هق گفت:
- اگه... اگه بابام قبول نک... نکنه چی؟
نفسی گرفت و اشک‌های داغش را پاک کرد.
- امیر معلوم نیست چقدر باید اون‌جا بمونی. حاج‌ بابام اجازه نمی‌ده. اصلاً... اصلاً این همه نظامی، چرا تو؟
اعصابش به خودیِ خود خورد بود؛ دخترک هم داشت فکرش را در این اوضاع متشنج، پریشان می‌کرد. سعی کرد در همان وضعیت دلداری‌اش دهد.
- راضی کردن حاج‌بابات با پدرم، تو از چی می‌ترسی؟ به حرف‌هام خوب فکر کن.
ماه‌بانو سکوت کرد. حتی دیگر حرف‌هایش هم مثل گذشته به او آرامش نمی‌داد. پدرش را بهتر از هر کسی می‌شناخت، محال بود قبول کند. زندگی با یک مرد نظامی که شغلش ایجاب می‌کرد با هزار جور خلاف‌کار و قاچاقچی سر و کله بزند ریسک بزرگی بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد کارش مشکل‌ساز شود. فکر می‌کرد مأموریتش که تمام شود بازمی‌گردد و آشیانه‌شان را بنا می‌کنند؛ اما انگار سرنوشت قرار بود صفحات جدیدتری را به رویشان باز کند.
***
سه روز بعد، خانواده‌ی امیر به خواستگاری‌اش آمدند. مادرش حسابی متعجب شده‌ بود، ولی ل*ب از ل*ب باز نکرد تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. در دلش کورسوی امیدی می‌تابید. دامن کلوش پیراهن صورتی‌اش را بالاتر گرفت و از اتاق بیرون زد. نرگس‌خانم با دیدنش، برق تحسین در میان چشمان کدر و بی‌حالت قهوه‌ایش نشست.
- الهی قربونت برم عروس خوشگلم. بیا این‌جا بشین ببینمت، مادر.
از خجالت صورتش سرخ شد. کنارش روی مبل جا گرفت. طلعت‌خانم با دقت رفتار دخترکش را زیر نظر داشت. تا به الان هر خواستگاری که به خانه‌شان پا می‌گذاشت بی‌میل و ناراضی بود و زیاد به خودش نمی‌رسید؛ اما حال، رفتارش کاملاً گویای همه‌چیز بود. بزرگان جمع گرم صحبت‌های اولیه بودند و ماه‌بانو از استرس، دامن لباسش را می‌چلاند. کاش همه‌چیز به خوبی پیش برود. مهران از اول میهمانی در قیافه بود. نمی‌دانست دردش چیست. شاید چون فکر می‌کرد نگاه امیرعلی به او برادرانه باشد.
کمی بعد با اشاره‌ی مادرش به آشپزخانه گریخت تا چای بریزد. موقع پذیرایی کردن، آن‌قدر اضطراب داشت که هر آن می‌ترسید سینی از دستش سرنگون شود. فاطمه با نگاهش به او فهماند که نگران چیزی نباشد و به خدا توکل کند. نفس عمیقی کشید و سینی خالی را به آشپزخانه برد. همان‌جا گوش تیز کرد تا ببیند چه می‌گویند. حاج‌احمد بود که رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- خب با اجازه شما آقاطاهر، می‌خوام برم سر اصل مطلب!
حاج‌طاهر که از اول میهمانی منتظر چنین لحظه‌ای بود، دستی به سبیل پهنش کشید و خودش را مشتاق شنیدن نشان داد.
- بفرمایید حاجی، صاحب اختیارید.
هر چه که می‌گذشت حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد. حاج‌احمد از امیر می‌گفت، از کارش و علاقه‌ای که به او داشت. ظاهر پدرش و سر تکان دادن‌هایش، مفهوم پنهانی در پی خود داشت. کاش می‌توانست بفهمد چه فکری در سر دارد.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
46
Reaction score
229
Time online
13h 25m
Points
18
Age
23
سکه
224
  • #20
بعد از رفتنشان خواست به اتاقش برگردد که با لحن دستوری پدرش ایستاد.
- بمون ماه‌بانو.
مستأصل نگاهی به دور و برش انداخت و به ناچار روی مبل‌ سه نفره‌ی استیل طلایی‌‌ نشست که فنرهایش جیر صدا دادند. مادرش از پشت اپن، در حالی که ظرف‌های کثیف را جا‌به‌جا می‌کرد نظاره‌گر این صحنه بود. مهران هم آستین‌های چهارخانه‌ی لباسش را تا آرنج بالا برد و رو‌به‌رویش روی مبل تکی نشست‌. حاج‌طاهر جلوی درب، کت ضخیم طوسی‌اش را از تن درآورد و به سمت جایی که او نشسته‌ بود قدم برداشت.
- توی این یک‌ ماه دو تا خواستگار داشتی. من نمی‌خوام تو رو مجبور به کاری کنم دخترم، تموم این سال‌ها فکر کنم این رو فهمیده باشی.
کف دستانش عرق زده‌ بود و هیجان ادامه‌ی صحبت‌های پدرش، در ل*ب زیر دندان کشیدن‌ها و فشرده شدن دستانش میان دامن لباس به خوبی نمایان بود. حاج‌طاهر به تمام احوالات دخترکش آگاهی داشت. کنارش نشست و دستی به ریش‌های نیمه‌بلندش که صورت سبزه‌اش را تیره‌تر نشان می‌داد کشید.
- من از تو نظر می‌خوام. امیرعلی رو که بهتر از هر کسی می‌شناسی، پیش چشممون بزرگ شده. غیر از این باید بدونی اگه بخوای قبولش کنی زندگی سختی انتظارت رو می‌کشه. علی یه آدم معمولی نیست؛ نظامیه و هزار جور مأموریت خطرناک سر راهشه. ببین می‌تونی با این موضوع کنار بیای یا نه.
با دقت به حرف‌های پدرش گوش سپرد. توضیحاتش درست بود. آیا می‌توانست یک عمر کنار امیر بماند؟ اویی که طاقت دوری از او را نداشت، می‌توانست تمام خاطرات و شهری که به آن تعلق داشت، خانواده‌اش را جا بگذارد و تک و تنها در شهری غریبه زندگی کند؟ با وجود عشقی که به آن مرد داشت دچار تردید بود. آیا نیروی عشق می‌توانست او را چنان قوی کند که پای همه چیز بایستد؟ این مأموریت ناخوانده دگر از کجا سبز شد؟! پدرش سکوت دخترک را چیز دیگری تعبیر کرد.
- من و مادرتون از دار دنیا فقط تو و مهران رو داریم؛ خوشبختی هردوتون آرزوی قلبیمونه. در پاکی و آقایی پسر حاجی شکی نیست، اما نمی‌تونیم تو رو همین‌‌جوری دستش بدیم. معلوم نیست کی از سیستان بتونه بیاد تهران. با این اوصاف، فقط به یک شرط می‌تونم این ازدواج رو قبول کنم.
با تعجب به صورت جدی پدرش و انگشت زمخت بالا آمده‌اش زل زد. خانه در سکوت سنگینی فرو رفت. همه کنجکاو و منتظر بودند تا بدانند شرط حاج‌طاهر چیست.
- باید از کارش در اون‌جا انصراف بده و به تهران بیاد؛ با این شرایط راضی‌ام.
دقیقاً همان چیزی که حدسش را می‌زد. خب حق هم داشت؛ اصلاً دل خودش هم نمی‌خواست امیرعلی در آن نقطه مرزی بماند.
***
چند روز بعد مهران خبری آورد که شوکه و متحیرش کرد. می‌گفت قرار است امیرعلی نه در شهر، بلکه به یکی از پاسگاه‌های مرزی هیرمند، در یکی از روستاها منتقل شود. انگار آسمان‌‌جل بر سرش افتاد. این دیگر چه اتفاق شومی بود؟ باید حتماً امیر را از ماندن در آن‌جا منصرف می‌کرد. روز بعدش خانه که خلوت شد، شماره‌اش را گرفت. با سه بوق جواب داد. صدایش مثل گذشته سرحال نبود؛ اتفاقات ناگهانی اخیر و شروط‌ پدرش، دستش را از همه‌جا کوتاه کرده‌ بود. وضعیتش جوری بود که درون اقیانوسی عظیم، برای نجات دست و پا می‌زد.
- ماه‌بانو، تو موقعی که من و علاقه‌ام رو قبول کردی، وقتی قدم توی این راه گذاشتی می‌دونستی شغلم چیه. ازت می‌خوام به عنوان شریک زندگیم کنارم باشی. قبول می‌کنی یا نه؟
دست و پایش عرق کرده‌ بود. خوب می‌دانست، از شغل پرخطر و سختش خبر داشت، اما قبلاً یک حرف‌های دیگر می‌زد؛ قرار بود در همین تهران یک پست دیگر به او دهند. کی فکرش را می‌کرد مأموریتی منجر به ماندگار‌ی‌اش در یک روستای مرزی شود. از یک طرف هم نمی‌توانست که به این عشق پشت پا بزند! حال باید چه تدبیری می‌اندیشید؟ موبایل را بین دستان سِر شده‌اش جا‌به‌جا کرد و نفسی گرفت.
- نمی‌دونم امیر، نمی‌دونم. من... من حاضرم هر جا که باشی کنارت بمونم. خب دوری از خونواده‌ام برام سخته، دوری از تهران برام خیلی سخته؛ ولی همین که کنار همیم کافیه، مگه نه؟
لبخند کم‌رنگی کنج حرفش نشاند، انگار که او را می‌نگرد. امیر سکوت کرد. خوب دخترک را می‌شناخت، کسی که از احساس زاده شده‌ بود و حال هم به حرف قلبش گوش می‌داد. شاید بقیه فکر می‌کردند او بی‌ملاحظه‌ است که به تهران برنمی‌گردد و دخترک را مجبور کرده که به این منطقه‌ی دورافتاده بیاید؛ اما او در قبال شغلش وظیفه داشت؛ این شهر ناامن و آدم‌هایش به او نیاز داشتند. آدمی که از آینده‌ی خود خبر ندارد. نیرو کم بود و او باید جای آن نظامی شهید شده را پر می‌کرد. ماه‌بانویش فرسنگ‌ها از او دور، مثل یک تکه استخوان در گلویش مانده‌ بود. مگر می‌توانست قید عشقش را بزند؟! داشت برایش فداکاری می‌کرد، لیاقتش بیش از این‌ها بود.
***
روی پشت بام، به انتظار یار بی‌وفایش کوچه‌ی خلوتشان را می‌نگریست. ناله‌ی یک‌روند جیرجیرک‌ها شنیده‌ نمی‌شد؛ طفلکی‌ها انگار از درد او خبر داشتند که روزه‌ی سکوت گرفته‌ بودند. قطره اشک لجوجی از گوشه‌ی چشمانش سر خورد و روی قوس گونه‌ی تب‌دارش نشست. امشب یک لحظه هم خواب به چشمانش نیامد و عجیب دلش بهانه‌گیری می‌کرد. غصه‌دار سرنوشتی بود که با غم به هم پیوند خورده‌ بود.
 

Who has read this thread (Total: 17) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom