• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
70
سکه
357

جواب نداد. ل*ب‌هایش را می‌خورد و با دامن کوتاه سرخابی‌اش بازی می‌کرد‌. خواستم بیخیالش شوم و بروم به کارهایم برسم که صدایش در گوشم زنگ زد:
- اما ژرار... یعنی... شما حالت خوب نیست... با توجه به مسائل پیش امده... حرف‌های دلون و رفتار مردم با شما... می‌دانید من... نگرا...
توجهم جلب شد. نگاهم را که دید، سکوت اختیار کرد. آهسته به سمتش قدم برداشتم. سردرد گرفتم. صحبت کردنش طعم کلید آب‌شده می‌داد. کلید آب‌شده‌ای که شکسته بوده و نمی‌توانسته در را باز کند. صرفاً با کلافگی در قفل چرخانده می‌شده، بدون هیچ نتیجه‌ای. حتی رنگ چشمانش آزاردهنده بودند. چیزی میان قهوه‌ای و خاکستری‌. بوی آهن زنگ‌زده می‌دادند. بی‌اختیار و عصبی خندیدم و با ریز کردن چشمانم پرسیدم:
- چه شد که فکر کردید حضورتان می‌تواند حالم را بهتر کند؟
با این حرفم چشمانش پر از اشک شد. پس برای همین زنگ زده بودند! باید از رطوبت دور نگهشان می‌داشت. سرش را پایین انداخت و بریده بریده و بغض‌آلود پاسخ داد:
- اما ما... ما روزی با هم دوست بوده‌ایم... پس از رفتن لیلین غیب شدی و من نگرانتان شدم. چرا حضورم نمی‌تواند حالت را خوب کند؟
لحظه‌ای در نظرم مضحک‌ترین موجود جهان جلوه کرد، حتی مضحک‌تر از فابین دلون. اخم کردم و با بالا انداختن ابرویم گفتم:
- دلیل؟ بله، دلیل... شاید چون کسی که ژرار را نوک‌زبانی و ملوس تلفظ می‌کند، رنگ‌های جیغ می‌پوشد، هنوز نمی‌تواند بین جمع یا مفرد خطاب کردنم انتخاب مشخصی داشته باشد اما حرف از صمیمیت و دوستی می‌زند و در آخر به جای کلمه‌ی زیبای "چه شد" از آن "چرا" منحوس و بازجویانه استفاده می‌کند برایم آرامش‌بخش نیست‌. چه برسد به لذت‌بخش‌. پس حضورش حالم را خوب نمی‌کند.
 
Last edited:

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
70
سکه
357

ژانت نگاه ناباوری به چشم‌هایم انداخت. مثل دختربچه‌ای جلوه می‌کرد که بستنی فروش مهربان محل‌شان را درحال دزدی دیده. پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:
- آن وقت لیلین تمام این ویژگی‌ها را داشته؟ یا شاید هم یک فرشته‌ی آسمانی بوده که از هر عیب و ایرادی...
صورتم در هم رفت و ناخودآگاه صحبتش را قطع کردم:
- چه چیزی باعث شد خودت را با لیلین مقایسه کنی؟
موهای مشکی و کوتاهش را کلافه پشت گوش داد و با فرو بردن ل*ب پایینی‌اش در دهانش گفت:
- چون از وقتی او رفته به این حال و روز افتاده‌ای. چون فقط او را دوست داشتی. فقط به او اهمیت می‌دادی. حتی از غصه‌ی نبودنش انگشتت را بریدی تا برگردد.
لبخند محوی زدم. احساس می‌کردم دارد برایم لطیفه تعریف می‌کند. همان‌طور که خرده شیشه‌ها و چند دندان عقبی کنده‌شده‌ام را از روی زمین بر می‌داشتم‌‌ گفتم:
- نمی‌دانم چه در سرت گذشته که فکر کردی من لیلین را دوست داشتم یا اهمیتی به او می‌دادم‌. لیلین صرفاً زیبا بود، قشنگ صحبت می‌کرد و رفتار اضافه‌ای نداشت. من همان حسی را به لیلین دارم که به شکلات والرهونا دارم! فقط لیلین کمی لذت‌بخش‌تر است‌. حتی اگر دلون آن عقاید متعصبانه و مزخرف را نداشت، می‌توانست جایگزینش باشد. معشوقه برای من فرد خاصی تلقی نمی‌شود.
بالاخره ماهیتابه را پیدا کردم و در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی ژانت روی شعله‌ی اجاق گذاشتم. تخم‌ مرغ‌ها را با احتیاط شکستم و پوستشان را در سطح آشغال کنار کابینت انداختم. از هیچ‌چیز به اندازه‌ی این‌که پوست تخم مرغ زیر دندانم برود بدم نمی‌آمد. سپس ادامه دادم:
- من حتی یک بار هم برای لیلین فداکاری‌ای نکرده بودم. ابراز محبت کردن به او نیز حوصله‌ام را سر می‌برد. چون لذت‌بخش نبود. نمی‌دانم. شاید به او احساس خوبی می‌داد. انگشتم را هم بخاطر او نبریده‌ام. درکل اگر تو هم بتوانی آن‌گونه رفتار کنی برایم با لیلین توفیری نداری. اما نمی‌توانی. هیچکس را ندیده‌ام که بتواند.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 11) View details

Top Bottom